eitaa logo
سردار سلیمانی
446 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
18.1هزار ویدیو
303 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 ‍ دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه . _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا علیه السّلام بکنی تو که چیزیت نمیشه . _ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید . بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن . _ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 11 سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشت . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو رو همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ... ✍نویسنده:
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: 🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیه‌السلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خون‌های ریخته شده کف خیابان وطن...🥀 ‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد... صدای تیرهوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشه‌ای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچه‌ها را بلد نبود. همه بن‌بست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنمایی‌اش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیک‌تر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد. دستش را به کمر گرفت و با ناله خفه‌ای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صدای دخترانه‌ای شنید: - بابایی! حالتون خوبه؟ نرگس صدایش می‌زد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کم‌نور اتاق، نرگس را می‌دید که متعجب نگاهش می‌کرد. نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید: - کابوس دیدین بابا؟ سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر ته‌تغاری‌اش بود و عزیز دردانه‌اش. نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن می‌شد. صدای اذان صبح، از گلدسته‌های مسجد در آسمان پخش می‌شد و کم‌کم راهش را به اتاق باز می‌کرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت: - برو نمازتو بخون باباجون. نرگس هنوز نگران پدر بود: - مطمئنید حالتون خوبه؟ - خوبم. زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد: - سلام. - سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم. - خواب نبودم. بگو! - یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست. - با مهمون عزیزمون مرتبطه؟ - اینطور که معلومه آره. - خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟ - نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش. - خوبه. اون که می‌گی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟ - آره. عباس درحال میزبانیشه! - خوبه. منم تا یه ساعت دیگه می‌آم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
01_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir (1).mp3
16.26M
|مستند صوتی 🟦🟨 ============= 🔻[مروری بر نکات ] : 🔹گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» 🔹بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور 🔹درخواست راوی برای بیان حقایق ناگفته 🔹چرا گفتگو تصویری نشد؟ 🔹روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین 🔹تصاویر عجیب شیاطین 🔹اجناس مختلف شیاطین 🔹چه شد که تصمیم به نشر حقایق گرفتم؟ 🔹شروع داستان … 🔹بیماری که تجربه‌ام را رقم می‌زد. 🔹گردابی که از جنس نور بود. 🔹صدای نفسم را نمی‌شنیدم. 🔹حضور اجدادم را حس می‌کردم. 🔹پیرمردی که بسیار نورانی و باجذبه بود. 🔹علاقه شدید واشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ 🔹اعمالی که به آن تکیه کرده بودم. 🔹جلوه نفس لوامه
پاکسازی بدن1.استاد عیسی آبادی.MP3
10.31M
🎙صوت کارگاه ✍️ موضوع : پاکسازی عمومی و راهکارها 👤با حضور: استاد عیسی آبادی ادامه دارد🍃
@ahlolbasarحجه الاسلام1راجی.mp3
3.16M
🍃🌹🍃 📢 صوت نشست مجازی: پرسش و پاسخ فتنه اخیر را با هم می شنویم 🎙کارشناس: حجه الاسلام سیدمحمدحسین راجی مدیر اندیشکده راهبردی سعداء
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان اثر : مظفر سالاری 🔹 خداوند مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگم، که خود نیز هنوز از زیبایی بهره ای داشت، گاهی میگفت: تو باید در مغازه کنار من بنشینی و در راه انداختن مشتری ها کمکم کنی؛ نه آنکه تمام وقت خود را در کارگاه بگذرانی. می گفت: من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم که پس از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی. در جوابش گفتم: من باید زرگری را چنان فرا گیرم که در این فن به استادی برسم و دست کم در شهر حلّه، کسی مانند من نباشد. با تحسین نگاهم می کرد و می گفت: تو همین حالا نیز استادی. بعد آه می کشید، اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: وقتی پدر خدا بیامرزت در جوانی از دنیا رفت، دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم. کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و بیشتر وقتم را در حمام ابوراجح می گذراندم. اگر دلداری های ابوراجح نبود، دق کرده بودم. مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر نامردش حاضر نبود تو را بپذیرد و سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. خدا را شکر که تو را به من دادند. با آنکه این قصه را بارها از پدربزرگم شنیده بودم باز گوش می دادم. --- ابوراجح می گفت: این یادگار فرزند تو است. سعی کن او را به ثمر به رسانی. او می گفت: از پیشانی نوه ات چنین می خوانم که آنچه را در پدرش امید داشتی، در او خواهی یافت. من ابوراجح را دوست داشتم. او صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود. از همان دوران خردسالی هرگاه پدربزرگم مرا به مغازه می آورد، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم. بعدها او نیز دختر کوچولویش ریحانه را گهگاه با خود به حمام می آورد. من دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم‌. زمانی که ریحانه شش ساله شد، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد. از آن پس، فقط گاهی او را می دیدم. با ظرفی غذا به مغازه ی ما می آمد و در حالی رویش را تنگ می گرفت، به من می گفت: هاشم، برو این را به پدرم بده. بعد هم زود می رفت. اکنون سالها بود که او را ندیده بودم. یک بار پدر بزرگم که خوشحال و سرزنده بود، گفت: هاشم، تو دیگر بزرگ شده ای. کم کم باید به فکر ازدواج باشی. من می خواهم دامادیت را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را هم دیدم، شرمنده لطف الهی خواهم بود و دیگر هیچ آرزویی نخواهم داشت. نمیدانم چرا در آن لحظه یاد ریحانه افتادم. یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح، باز می گشت به کارگاه آمد و بی مقدمه گفت: حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برای تو خواستگاری می کردم. با شنیدن نام ریحانه، دلم فرو ریخت. خودم را به بی تفاوتی زدم و پرسیدم: حال چه شده که به فکر او افتاده اید؟ روی چهار پایه ای نشست و گفت: شنیده ام که دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام می آموزد. به خودم گفتم چقدر خوب است که همسر انسان دارای چنین کمالاتی باشد. وقتی پدربزرگم برخاست تا از پله ها پایین برود، دستش را به یکی از ستون های کارگاه گذاشت و گفت: این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته است: در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش به شمارش درآید. بارها این مطالب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم: می دانم. اول آنکه شیعه متعصب است و دوم اینکه از زیبایی بهره ای ندارد. آفرین! همین دوتاست. اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم، اطمینان دارم که سر سوزنی در آن خیانت نخواهد کرد. اهل عبادت است؛ فاضل است؛ خوش اخلاق و خوش صحبت است؛ همیشه برای کمک آماده است؛ اما همان طور که به زیرکی دریافتی، بهره ای از زیبایی ندارد و مانند دیگر شیعیان گمراه است. خدا او را هدایت کند! چقدر دلم می خواهد که با گمراهی از دنیا نرود! پدر بزرگم با تصمیمی ناگهانی دوباره برگشت، دست هایش را روی میز ستون کرد و طوری که دیگر شاگردانش نشنوند، گفت: برای یک حمامی، زیبایی چندان مهم نیست؛ ولی یک زرگر باید زیبا باشد که وقتی جنسی را به مشتری ها عرضه می کند آنها به خریدن رغبت نشان دهند. مشغول کارگذاشتن یاقوتی میان یک گردن بند گران قیمت بودم. دستش را روی گردن بند گذاشت و در حالی که چشم های درشت و درخشانش را کاملا" گشوده بود، گفت بلند شو برویم پایین؛ از امروز باید در طبقه پایین کارکنی. کاغذ های لوله شده ای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم. --- پدربزرگ، خودت قضاوت کن. طراحی و ساخت اینها مهم تر است یا فروشندگی؟ ادامه👇
شروع فروپاشی پروژه سوریه سازی ایران با بازداشت جاسوسه پیر و شاه مهره سازمان سیا اگر نام پیرزن حاضر در عکس مبادله جاسوسان آمریکای را در اینترنت سرچ کنید به عبارت زیر می‌رسید... (از نحوه فعالیت‌ها و سوابق فخرالسادات معینی اطلاعات بیشتری در دست نیست.) گویا این شهروند آمریکایی 70 ساله ایرانی الاصل در زمان بحبوحه انقلاب به آمریکا سفر کرده و تابعیت آنجا را می‌گیرد. اطلاعات دقیقی از نحوه ارتباط این فرد با سازمان سیا منتشر نشده است ولی آن چیزی که عیان است این جاسوس پیر از دو سال پیش از یکی از کشور های همسایه به صورت قانونی وارد ایران شده و به عنوان یک پیرزن ایرانی دور از وطن که به عشق سابق خود یعنی ایران رسیده شروع به فعالیت های جاسوسی در این پوشش می‌کند. از وی هیچ گونه سابقه یا ارتباطی با سازمان های اطلاعاتی غربی وجود نداشته و استخدام او سالها پیش در سطوح بسیار بالا سازمان سیا انجام شده بود، به همین دلیل آمریکایی ها به شدت سعی کرده بودند که به هیچ وجه در تور جاسوسان و نفوذی های ایران در سازمان سیا نیفتد و تعداد بسیار کمی از حضور چنین جاسوسی خبر داشتند چه برسد به دانستن کد عملیاتی یا اسم رمز این فرد. به همین دلیل نیز ماموریت بسیار بزرگ و مهمی در نهایت پیچیدگی و مخفی‌کاری برای او تعریف شد. براساس اطلاعات افشا شده در یک قلم او مسؤل ارتباط با چند صد تروریست یا اراذل و اوباش دوره دیده بود که وظیفه تامین و انتقال سلاح برای آنان را بر عهده داشته است.