🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلام_بر_ابراهیم
❣#معجزهاذانشهیدابراهیمهادی
#قسمت_دوم
💐 فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین علیهالسلام را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد:
برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟!
هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است.
#سلام_بر_حسین
#شهداءومهدویت
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در آوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی _ چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💕💞💕💞💕💞💕
💞
💕
#رؤیـــای_بیـــداری
#قسمت_دوم
با عجله دنبال چادر گشتم، چادر رنگی پیدا نمیکردم. چادر عروسی خانم برادرم را از لای سجاده کشیدم
خانم برادرم گفت : زینب ! چادر سفید سرت کردی ، حواست باشه کی پشت دره! و چشمکی پراند😉
در را باز کردم پسرعمویم بود همراه همان آقایی که صبح دیده بودم. سلام کردم ، پسرعمویم گفت: «معرفی میکنم، ایشون آقامصطفی عارفی، برادر لیلا خانم هستن.»
گفتم: «خوش آمدین!»
پسرعمویم گفت: «عمو خونه است؟ اومدیم احوالشون رو بپرسیم.»
گفتم: «بله هستن. بفرمایید داخل.»
حدس میزدم برادر لیلاخانم باشد و حالا مطمئن شده بودم لیلاخانم یک برادر بیشتر نداشت. اگر هم تا آن موقع به زابل آمده بود ، من او را ندیده بودم. نمیدانستم قدمهایم را کند بردارم یا تند. با هم به در هال رسیدیم. بعد از کمی تعارف، اول من وارد شدم و آنها بعد از گفتن یاالله یاالله وارد شدند. پدرم بلند شد با آنها دست داد و گفت:
«بَهبَه! بوی مشهد اومد. خوش اومدی آقامصطفی. خانواده خوبن؟»
آقامصطفی گفت: «سلام رسوندن خدمتتون.»
من و خواهرم، ربابه، آمده بودیم توی آشپزخانه. پرسیدم: «کی چایی ببره؟»
ربابه گفت: «من که نمیبرم!»
جلو آینه روسریام مرتب کردم. خواهرم گفت: «چقدر چادر سفید بهت میاد!»
لبخندی زدم ☺️و سینی چای را برداشتم. چایها را گرداندم و نشستم کنار خانم برادرم. پسرعمویم آهسته با آقامصطفی صحبت میکرد. متوجه شدم به من اشاره میکند. آقامصطفی یک لحظه سرش را بالا گرفت، نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت. آن شب سر نماز خیلی دعا کردم.
به امام رضا(علیهالسلام) گفتم: «امام رضا! آقامصطفی مشهدیه. اگه دعایی که کردم فراموشتون شده، یادآوری میکنم!»
صبحروز بعد پدرم گفت: «زینب بیا کارت دارم.» ساکت و منتظر نشستم. پدرم گفت: «یک موردی هست، مامانت خیلی خوشش اومده. ما هم بهش جواب مثبت دادیم ، در واقع بله رو گفتیم.»
حس کردم گونههایم داغ شد.
پرسیدم: «کی هست؟»
پدرم گفت: «پسر حاجمحمود! خونه داره، ماشین داره، کارمنده.»
بلند شدم، از اینکه حدسم غلط از آب درآمده بود، حالم دگرگون شد. گفتم: «من نمیخوامش، به هیچ عنوان شماها برای من تصمیم نگیرین. من خودم باید تصمیم بگیرم. یک وقت کسی رو انتخاب نکنین که من پایسفرۀعقدبشین نیستم!»
مادرم گفت: «از کی تا حالا ما همچین حرفهایی میشنویم؟ پنج تا دختر شوهر دادیم یک کلام حرفی نزدن گفتم : من حرف می زنم ، پای سرنوشتم درمیونه.
🔺به روایت همسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_دوم
سلام نماز را که داد، حضور نرگس عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کردهاند. دعای همیشگیاش را زیر لب خواند:
- اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه... .
دوباره سجده شکر رفت. وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت. برگشت به طرف عطیه:
- قبول باشه جانم!
عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد که ریزریز میخندید و دانههای تسبیح میان انگشتانش میلغزیدند. هربار حسین میگفت: "جانم!" انگار بار اول بود و عطیه، خجالتزده لبخند میزد. برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد:
- شما دیرت نشده؟ الان میآن دنبالت!
حسین خندید. نرگس بلند شد که برود چای دم کند و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند.
لباسش را که پوشید، چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود. یاد خوابش افتاد؛ یاد وحید. وحید عادت داشت عطر بزند. میگفت مومن باید خوشبو باشد. حسین اما از بوی عطر سردرد میگرفت. وحید به زور به او هم عطر میزد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمیکرد.
ادکلن را برداشت و بویید. بینیاش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت:
- اینم برای وحید!
صدای بوق رانندهاش را که شنید، از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد. یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد.
به اداره که رسید، امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد:
- حاجی ما فکر میکردیم یه نفره ولی عباس میگه دونفر اومدن.
- غیر دختره دیگه کی؟
- یه دختر دیگه هم همراهشه.
رسیدند به اتاق جلسات. صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش میکاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد:
- سلام آقای مداحیان.
- سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟
صابری نیمنگاهی به برگههای مقابلش کرد و گفت:
- اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری میکرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه.
حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی...
از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند. بلندتر پرسید:
-گفتید رشتهش چی بوده؟
- زیستشناسی دانشگاه تهران.
- مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟
- نه.
تمام عواملی که شاخکهای یک مامور امنیتی را حساس میکرد فراهم شده بود. گفت:
- جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟
- نه. اگه اویس آمارش رو میداد که زودتر میفهمیدیم کیه.
حسین رفت روی خط بیسیم عباس:
- عباس جان چه خبر؟ کجایی؟
- سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛
#منصف_باشیم
Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad02_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
زمان:
حجم:
16.23M
#بشنوید | مستند صوتی #شنود
🟦🟨 =============
🔻 [مروری بر نکات #قسمت_دوم] :
🔹ادامه داستان...
🔹عنایتی که در کودکی شامل حالم شد
🔹نذر مادرم
🔹نیاتی که داشتم را می دیدم.
🔹ارزش هر عمل را نشانم می دادند
🔹احساس بر شکستگی به من دست می داد
🔹صفر هایی که در کارنامه عمل ردیف می شد
🔹اعمالی که فکرش را نمی کردم ارزشمند باشد را از من خریدند.
🔹نظام اعمال وملکوت آن را می دیدم.
🔹عنایتی که حضرت زهرا سلام الله علیها به من کردند.
🔹جانی که حفظ کردم، جانم حفظ شد.
🔹ماجرای همسرم واتفاق عجیبی که افتاد
🔹هیچ عمل خالصی نداشتم
🔹مثالی جالب برای عمل خالصانه
🔹شرمندگی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
🔹دغدغه ای که خدا از من خرید.
🔹اگر دوست داشته باشی امام زمان را یاری کنی، در زمره ی یاران حضرتی.
🔹چه شد که برگشتم.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
@ahlolbasarحجه الاسلام2راجی @ahlolbasarحجه الاسلام2راجی.mp3
زمان:
حجم:
2.14M
🍃🌹🍃
📢 صوت نشست مجازی: پرسش و پاسخ فتنه اخیر
#قسمت_دوم را با هم می شنویم
🎙کارشناس: حجه الاسلام سیدمحمدحسین راجی
مدیر اندیشکده راهبردی سعداء
#روشنگری
#ثامن
#جهاد_تبیین
سردار سلیمانی
شروع فروپاشی پروژه سوریه سازی ایران با بازداشت جاسوسه پیر و شاه مهره سازمان سیا اگر نام پیرزن حاضر د
بدون شک اگر لطف خدا نبود و این ابرجاسوس به صورت اتفاقی بازداشت نشده بود سال گذشته حداقل شاهد چند صد عملیات ترور و کشتار مردم بیگناه ایران توسط تروریست ها بودیم که همین پیرزن برنامه ریزی کرده بود که برخی از این عملیات ها را با لباس بسیج و سپاه و تیپ های معروف شده به لباس شخصی انجام گیرد و بعد از آن تصاویر آنها در تمام رسانه های دنیا به صورت مستمر منتشر شده و فشار رسانه ای بسیار شدید علیه کشور ایجاد شود که نتیجه آن ریزش بخشی از مردم جامعه ایران بود.
قرار بود این عملیات های ترور، بمب گذاری و کشتار از سطوح پایین و تعداد کم شروع شود و پیش از آنکه دستگاه های اطلاعاتی کشور به خودش بیاید و بخواهد بیانیه ای منتشر کند ، جنایت بعدی در یک شهر دیگر رقم بخورد.
این سلسله جنایت ها و کشتارها، بعد از آنکه در کل ایران گسترش یافت، به صورت ناگهانی بر روی دو یا سه قوم ایرانی به صورت ویژه آغاز شود و اینگونه بیان شود که حاکمیت دارد از این اقوام انتقام میگیرد.
در مرحله بعدی عملیات اصلی سوریه سازی ایران آغاز می شود (ماموریت رسمی این جاسوس پیر) و هسته های تروریستی تربیت یافته توسط تیم اطلاعاتی پنهان سیا و این فرد به همراه ورود سایر گروه های تروریستی و تجزیه طلب ها از نقاط مختلف به یکی از شهر های مرزی ایران وارد و اعلام آغاز قیام سراسری انجام شود.
نتيجه زحمات یک دهه سیا به این خانم سپرده و در اینجا سناریو به اوج خودش میرسد.
وی مامور تدارکات این قیام در این شهر بود که بعد از آن قرار بود در شهرهای دیگر نیز این اتفاق بیفتد و سپس به مرور این فشارها به همراه کشته سازی افزایش بیابد که یا به یک جنگ داخلی ختم شده و یا جمهوری اسلامی تسلیم شده و تغییر رفتار دهد.
برنامه بر این بود که غرب برای راستی سنجی تغییر رفتار حاکمیت ایران از مهره های غربگدا و جاسوس های سیاسی مشهور خود در قامت سیاسیون دولت قبلی به عنوان رهبر قیام زن زندگی آزادی استفاده کنند.
متاسفانه با زیرکی فردی که قرار بود به عنوان سید محرومان جدید و رهبر انقلاب زن زندگی آزادی معرفی شود، وی در موعد مقرر به خاطر هشدار هایی که به وی داده شد وارد صحنه نمیشود(اینبار جستی ملخک)
به گفته خودش وقتی پیرزن اعتراف میکند، صدها تیم عملیاتی تروریستی در داخل ایران شناسایی و رهبران آنان در تور اطلاعاتی سازمان های اطلاعاتی ایران می افتند.
در تمام این مراحل این فرد با پوشش های عجیب و غریب به صورت غیر مستقیم با رهبر هسته های گروه های تروریستی در ارتباط بوده، بدون آنکه آنها حتی بدانند با یک پیرزن در ارتباط هستند.
درواقع لطفی که خدا به ایران و ایرانیان داشت این بود که این پیرزن به ظاهر ساده بیگناه به طور کاملا اتفاقی در خودرویی که در حال جابجایی سلاح بود بازداشت میشود.
#قسمت_دوم
زمان:
حجم:
24.07M
🟣خانواده موفق
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
💠 #قسمت_دوم
🍃🌹🍃
🔴 تا می تونید لینک تلوبیون شبکه اصفهان رو انتشار گسترده کنید تا مردم آگاه بشن 👇
#قسمت_دوم بی تفاوتی ممنوع 🚫
https://telewebion.com/episode/0xd5b224e
.جهت تعجیل در فرج انتشار🌷