💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_بیست_ودو
•┄┅══༻○༺══┅┄•
زنگ آخر همهاش به ساعتم نگاه میکردم معلممان پرسید: «عارفی چیزی شده؟ منتظر کسی هستی؟ امروز خیلی ناآرومی!»😔😔
با صدای زنگ نفهمیدم چهطور خودم را به خانه رساندم. یک کفشم را درآوردم و لیلیکنان رفتم داخل آشپزخانه. با دیدن مادرم پرسیدم: «مامان آقامصطفی زنگ نزد؟»
در حالیکه آن لنگۀ کفشم را درمیآورم، مادرم گفت: «علیک سلام، کوچولوی عاشق!»😍😍
پرسیدم: «زد؟»
گفت: «بله، صبح تماس گرفت گفت: که رسیده نگران نباشیم. قراره ساعت دو دوباره تماس بگیره.»
باعجله لباسهایم را عوض کردم. نماز خواندم و نشستم کنار تلفن. مادرم گفت: «بیا ناهار بخور، صدای تلفن تا اینجا میاد.»☎️
گفتم: «بعداً میخورم.»
مادرم گفت: «سرد میشه از دهن میفته»
نشستم سر سفره که تلفن زنگ خورد. قاشق را گذاشتم و دویدم سمت تلفن خواهرم بود. بعد از احوالپرسی مادرم را صدا زدم و تکیه کردم به دیوار و همانطور که ناچار به صحبتهای مادرم گوش میکردم از اینکه تلفن مشغول بود، حرص میخوردم🤨🤨. مادرم میگفت: «اول گندم رو تمیز کن، بشور، بعد با آب سرد خیس کن، 24 ساعت که گذشت بریز تو یک کیسۀ نخی، مواظب باش کیسه رطوبت داشته باشه و خشک نشه، دو سه روز طول میکشه تا ریشه بده.»
با بیحوصلگی گفتم: «بگو هنوز زوده برای سمنو، یک هفته به عید مونده گندم رو خیس میکنن.»🧐
مادرم گفت: «راست میگه زینب، حالا کو تا عید؟ این هفته که اومدی یادم بنداز بهت بگم، آخه منتظر تماس آقا مصطفاست، دلش جوش میزنه»
مادرم به محض اینکه گوشی را گذاشت، دوباره زنگ خورد. اینبار با شنیدن صدای آقامصطفی زدم زیر گریه😭 گفت: «منم دلم تنگ شده، ولی به بابات قول دادم کمتر بیام که از درسات عقب نمونی.»😊
گفتم: «من دیگه مدرسه نمیرم، دوست ندارم درس بخونم.»
گفت: «عجب! دیگه از این حرفها نشنوم!»🤓
یک ساعت با هم صحبت کردیم و قرار شد شب دوباره زنگ بزند. شب که تماس گرفت گفت: «تعطیل که شدی، میام دنبالت میارمت مشهد هم بریم پابوس امام رضا(علیهالسلام)، هم خونۀ ما رو ببینی.»💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•