💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_بیست_وچهار
🔶از تاکسی 🚕پیاده شدیم، آقامصطفی کلید انداخت و در را باز کرد. کسی منتظرمان نبود خانه خالی بود خانهای نیمهساز که فقط یکی از اتاقهایش کامل بود و بخاری داشت، نمیدانستم چمدانم را کجا بگذارم. یک اتاق برای ششنفر، نشستم آقامصطفی چای آورد.😊😊 خواهرهایش از مدرسه آمدند کمی بعد پدر و مادرش هم از سرکار برگشتند. مادرش از دیدن من تعجب کرد. فهمیدم آقامصطفی از آوردن من چیزی به او نگفته است. کمی دلخور شدم 😔، البته مادرش حق داشت بناییشان طولانی شده بود و آمادگی نداشتند. شب من و آقامصطفی داخل اتاق خوابیدیم و پدر و مادر و دو تا خواهرهای آقامصطفی درون هال، معذب بودم. به آقامصطفی گفتم: «زودتر برگردیم زابل.»😕
گفت: «فردا گچ میارم و اون اتاق رو گچ میکنم، نگران نباش.»
گفتم: «فردا صبح زود اول برویم پابوس امام رضا بعد هرکاری دوست داشتی بکن.»
🔸صبح روز بعد رفتیم حرم، باران نرم و یکنواخت میبارید و بوی بهار همهجا پیچیده بود.😇
صحن و سرای حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) آنقدر تمیز بود که دلم میخواست کفشهایم را درآورم، مبادا لکهای روی سنگهای مرمر بیفتد. خدام قدم به قدم ایستاده بودند و با چوب پرهای رنگی دستشان زائرها را راهنمایی میکردند. از چند صحن گذشتیم و وارد روضۀ منوره شدیم. سلام دادیم آقامصطفی با صوت دلنشینش زیارتنامه☺️ خواند. بعد دور ضریح طواف کردیم. هنگام خروج، پشت پنجره فولاد ایستادیم و دعا کردیم به آقامصطفی گفتم: «دفعۀ قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریهام رو بهت میبخشم.»🤓
آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی 250تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید !😉😉
گفتم : «فدای چشم پاکی و ایمانت»💞💞💞💞
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•