💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نه
روز بعد آقا مصطفی آمد، تنها بود حتی لیلاخانم هم نیامده بود. مادرم با نگرانی
پرسید: «پدر و مادرتون کی تشریف میارن؟»🤔
آقامصطفی گفت: «درگیرن، میان انشاءلله!»🙏
مادرم بیش از حد به رسم و رسوم اهمیت میداد و بهشدت از سنتشکنیها پرهیز میکرد. زیر لب گفت: «خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه.»😊
آقامصطفی به پدرم گفت: «عمو! اومدم با زینبخانم صحبت کنم.»
آقام با دلخوری گفت: «امروز جمعه است، خونۀ ما هم رفت و آمد زیاده، رسم هم نداریم. زابل که مثل مشهد نیست. نمیشه عموجان!»🧐
آقامصطفی گفت: «از امام صادق روایت داریم که قبل از ازدواج باید پسر و دختر همدیگه رو ببینن و با هم صحبت کنن!»😍
من درحالیکه کمی دستپاچه شده بودم به مادرم گفتم: «خُب راست میگه بندۀ خدا، شاید صحبت کردیم از هم خوشمون نیومد. شاید اعتقاداتمون با هم جور نباشه.»🌷
مادرم گفت: «شما که از دیشب داری میگی این همون شرایطی رو داره که من میخوام!»
گفتم: «مامان اون از نظر ظاهری بود. تو رو خدا اجازه بدین دیگه.»😊😊
مادرم گفت: «توی پذیرایی صحبت کنین.» رفتیم داخل پذیرایی، هنوز ننشسته بودیم که پدرم آمد. روی پیراهن سفید و بلندی که به تن داشت، ژاکت شکلاتی رنگی پوشیده بود.🌿🌿 پیژامۀ گشاد و راه راهاش از زانو به پایین دیده میشد. موهای سرش سفید یکدست بود، اما داخل ریشهایش هنوز چند تار سیاه دیده میشد. 🌺🌺پدرم چون فرهنگی بود کمی از همسن و سالهای خودش متفاوتتر بود؛ در لباسپوشیدن، در آداب معاشرت، اما باز هم نمیتوانست بعضی سنتهای نو را تاب بیاورد، مثل همین صحبتکردن دختر و پسر قبل از ازدواج ، پذیراییمان دو ورودی داشت، یکی به هالمان باز میشد و یکی به اتاق دیگر. پدرم درها را باز کرد و پردهها را بالا زد😊. از ارتعاش صدایش فهمیدم کمی عصبی و کجخُلق است. گفت: «ما رسم نداریم دختر و پسر این جوری با هم صحبت کنن من هم خوشم نمیاد به خاطر اصرار شما قبول کردم در و پنجرهها باید باز باشه.»💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی