💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نوزده
🔶آن روزها نزدیک خانه مان یک برکه بزرگ بود پر از آب ، به آقامصطفی گفته بودم از آواز جیرجیرکها و غورغور قورباغهها 🐸خوشم میآید. برای همین صبح خیلی زود معمولاً بعد از نماز میرفتیم لب برکه، چون وقتی خورشید🌞 بالا میآمد این صداها در هیاهوی مردمی که به دنبال روزی بودند، گم میشد. روی سنگهای لخت کنار آب مینشستیم. آقامصطفی میگفت: «چشمات رو ببند زینب، بانگ خروس🐓رو گوش کن ببین چه با احساس میخونه، آوای نسیم رو میشنوی؟ چه دلنشینه😊، حالا به این فکر کن اگه نعمت شنواییات رو از دست بدی چقدر سخته! اگه نتونی زیباییهای طبیعت رو ببینی چقدر حسرت میخوری! به همین دلیل ما باید همیشه به خاطر نعمتهای پروردگار شکرگزار باشیم. وقتی دربارۀ هر موهبتی فکر کنی، آخرش به خداشناسی میرسی» یک بار پرسیدم: «جیرجیرک چهطوری آواز میخونه؟» گفت: «در واقع نمیخونه، کمانچه میزنه»😊😊
خندیدم: «کمانچه؟» گفت: «خالقش یک زائدۀ برجسته زیر بال جلوش قرار داده که اون با ساییدن این زائده به بال زبر و دندانهدار دیگهاش، تولید صدا کنه.»
🔸خانۀ پدرم وسط باغ تعبیه شده بود و اطرافش موزاییک بود. صبحها که بیدار میشدیم روی سطح موزاییکها پر از برگ و گرد و خاک بود. من و ربابه هر روز قبل از رفتن به مدرسه حیاط را جارو میزدیم.🌾🌾 چند روزی که آقامصطفی بود اجازه نمیداد ما جارو کنیم میگفت: «شما با خیال راحت صبحونهتون رو بخورین و برین مدرسه من جارو میکنم.»😊
🔸یک روز که از مدرسه آمدم خانه، آقامصطفی نبود. گفتند رفته خانۀ برادرم تا کولرشان را سرویس کند. بعد از ناهار کتابم را باز کردم اما همۀ هوش و حواسم پیش او بود. 🧐نزدیک غروب صدای پای آقامصطفی را شنیدم که باعجله و نفسنفس زنان میآمد. مادرم روی ایوان ایستاده بود به مادرم گفت: «زنعمو، زینب خانم کجاست؟»
مادرم جواب داد: «داره درس میخونه چطور مگه؟ چیزی شده؟»🤔
آقامصطفی گفت: «آره، بهش قول داده بودم ببرمش لب برکه صدای جیرجیرک گوش کنه!»
🔸من آمده بودم کنار پنجره و از پشت پرده نگاه میکردم. مادرم قاهقاه خندیدو صدا زد: «زینب بیا ببین چی به روز بچۀ مردم آوردی!»😊
خطاب به آقامصطفی ادامه داد: «خدا کنه تا آخر همینطور عاشق 💞بمونین حالا بیا تو، تازه چای دم کردم. بیا خستگی بگیر، ول کن این لوسبازیها رو، زینب هنوز بچهاس یه وقت دیدی نصف شب گفت بیا بریم ستارهها رو بشمریم!»😁
آقامصطفی گفت: «من عاشق همین روحیاتشام!»
آقامصطفی آمد داخل، برایش چای آوردم. گفت: «ببخشید دیر شد، نمیشد کار رو نصفه رها کنم.»💞💞
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی