💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوشش
🔶 یک روز صبح زود، ساکش را برداشت. یک ساک رنگ و رو رفته و کوچک، من برایش یک کوله 🎒خوب خریده بودم. گفتم: «کوله رو بردار، باز دوستات میگن این ساک رو از کدوم بیمارستان آوردی؟»😊
گفت: «بذار بگن، کوله به اون گرونی زیر دست و پا میفته، حیفه.»
🔸امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نقنق میکرد. شیشۀ شیرش را دادم دستش آقامصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستن به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»💐
گفتم: «بعد از تو تنها دلخوشیم همین بچههان!»
امیرعلی👶 را بغل کرد و بوسید. گفتم: «اینبار از کسی خداحافظی نمیکنی؟»
گفت: «نه، اینقدر توی این مدت خداحافظی کردم، رفتم و باز برگشتم که دیگه روم نمیشه.»☺️
گفتم: «حداقل با پدر و مادرت خداحافظی کن.»
رفتنهای او برای ما عادی شده بود. رفت تا بالا و سریع برگشت. من قرآن🌹 روی سینی گذاشته بودم و داشتم توی کاسۀ آبی که کنارش بود، آیتالکرسی میخواندم.
گفت: «این همه که من میرم و میام باز آینه و قرآن و آب گرفتی دستت؟ مثل دفعههای قبل ، دو روز سین جیممون میکنن، پدرمون رو درمیارن، باز برمون میگردونن.»🤔
گفتم: «حتی یکروزه هم بخوای بری،
باید از زیر قرآن رد شی.»
رد نمیشد، بازیاش گرفته بود. مثل بچهها که وقتی میخواهی دارو بدهی اذیت میکنند، از دستم فرار میکرد و من به دنبالش التماس🙏 میکردم.
گفت: «برای همینه که هنوز نرفته برمیگردم.»
دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «انشاءالله به حق این قرآن برم و برنگردم.»🙏
گفتم: «انشاءالله به حق همین قرآن میری و الان برمیگردی.»
گفت: «برنگردم.»
گفتم:.«برگردی.»🌸
گفت: «منظورم این نیست که کلاً برنگردم، منظورم اینه که از تهران اعزام بشم به سوریه.»
گفتم: «اگه این طوره برو که برنگردی»
گفت: «یکی از بچهها خواب دیده همهمون جمعایم. شهید🌷 کوهساری اومده از بین جمع دست من رو گرفته و گفته مصطفی پاشو بریم سوریه!»
گفتم: «خیر باشه!»🌺🌺🌺🌺
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی