💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوچهار
🔶بعد از نماز با خوشحالی گفت: «وای زینب! اون تصمیمی که از اول باید میگرفتم رو الان گرفتم☺️کاری که باید از اول میکردم رو نکردم، به یک سری از افرادی متوسل شدم که کارهای نبودن در صورتی که باید اول از ائمه کمک میخواستم. ما که زندگیمون رو بر اساس اعتقاد به ائمه🌺 شروع کردیم، چرا یادم نبود در اینباره دست به دامن اونها بشم؟»
باعجله تجدید وضو کرد و گفت: «من میرم حرم.»🕊🕊
گفتم: «صبر کن من هم میام»
گفت: «نه خانوم، اذیت میشی هوا سرده سرما میخوری»🌻
من اصرار کردم با حالت دلسوزانهای گفت: «خانوم من امشب میرم حرم برای حاجت گرفتن شاید کارم طول بکشه.»
گفتم: «من خوابم نمیبره اینجوری بیشتر اذیت میشم.»💐
آهی کشید و گفت: «زینب سعی کن بر ترس شبانهات غلبه کنی، میدونی من نگران😔 دو چیزم؛ یکی همین شب بیداریهات به خاطر ترس و یکی هم غربتت، زینب قول بده که هیچوقت از مشهد🕌 نری! دوست دارم خودت و بچههام زیر سایهٔ امامرضا(علیهالسلام) باشین با اینحال نگران غریبی توام سعی کن تنهاییهات رو با همسران شهدا🌷 پُر کنی.»
گفتم: «نگران نباش من از مشهد نمیرم خودم از امامرضا(علیهالسلام) خواستم بیام مشهد.»🕌
داشتم حاضر میشدم که آقامصطفی گفت: «زنگ بزن به دوستت، امالبنینخانم🌻، اگه کاری نداره بریم دنبالش، اون هم غریبه توی این شهر، هم بچۀ مریض داره. برامون دعا کنه شاید دعاش در حقمون مستجاب بشه.»🙏
🔸در مسیری که میرفتیم من هر چه با آقامصطفی صحبت میکردم، او فقط در حد بله و خیر جواب میداد. ساعت نُه رسیدیم حرم از آقامصطفی جدا شدیم او رفت سمت ضریح، ما هم نشستیم به زیارتنامه خواندن.🌸
🔸شب تولد حضرت زینب(سلاماللهعلیها) بود
امالبنین گفت: «زینب! من خودم جزو مخالفان آقامصطفی بودم🧐دوست نداشتم بره سوریه بهخاطر تو، بهخاطر بچههاش، ولی الان که میبینم چقدر ناراحته، از امامرضا(علیهالسلام) میخوام که خیر و صلاحش هر چه هست همون بشه تو هم رضایتت رو اعلام کن دعا کن گره از کارش باز بشه.»🌿🌿🌿🌿
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی