💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هیجده
🔶آقامصطفی با افسوس به دریاچۀ هامون نگاه کرد و گفت: «این دریاچه زمانی بزرگترین دریاچۀ آب شیرین ایران بود😔 یادمه بچگیهام اینجا اومدم اون موقع روی سطح دریاچه پُر بود از پرندههای مهاجر!»🕊
گفتم:« من از نیزارهای بلندش یادمه»
گفت: «بخشی از صنایع دستی زابل رو همون نیها تأمین میکرد، اما متأسفانه در آیندهای نزدیک جز تالابهای کوچک فصلی چیزی ازش باقی نمیمونه.»😔
از آن بالا نگاه کردم به سطح کمعمق آب، به ساحلی که هر روز به وسعتش افزوده میشد و به این فکر کردم که برای نسلهای بعدی انگار افسانه است که بگویم این کوهِ ذوزنقهای شکل در سالهای پُرآبی، همچون جزیرهای بوده🏝 داخل دریاچۀ هامون، در رأس کوه ابتدا وارد آرامگاه خواجه غلتان شدیم. عمارتی بود مستطیل شکل و گنبدی، که یک قبر سه متری در وسط آن قرار داشت. نشستیم کنار مقبره و فاتحه خواندیم از مرقد خواجه که بیرون آمدیم، آقامصطفی دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم داخل، این غول خشتی رو از نزدیک ببینیم.»😍در کنار هم از پلکان سنگی پایین آمدیم و از دیدن معبد بودایی، آتشکده، قلعۀ چهلدختر، کهندژ و نقشهای برجسته روی رواقها لذت بردیم.😊
🔸کمکم به دامنۀ کوه رسیدیم. هوا سرد بود اما نه آنقدر که نشود سوار قایق شد و دوری روی دریاچه زد.🛶
🔸از همان روزهای اول، اخلاق خوب و محبت بیدریغ آقامصطفی باعث شد در دل همه بهخصوص مادرم جا باز کند.😇 یک شب که شستن ظرفها نوبت من بود، آقامصطفی آمد کمکم، من میشستم او آب میکشید. این صحنه خیلی روی مادرم تأثیر گذاشته بود. 😊روز بعد گفت: «زینب از طرف تو خیالم راحت شد شوهر خوب و دلسوزی داری دیگه از اینکه داری میری توی شهر غربت زندگی کنی نگران نیستم، مطمئنم خوشبخت میشی.»💞💞💞
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی