eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
بقالی های قدیمی که چراغشون با گسترش هایپرها خاموش شده یاد عطر های خاطره انگیزشون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_آخر صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر
آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن های شبنم نشسته، به جانش می نشست و حال خوبش را، خوب تر می‌کرد. دست‌هایش را روی گل های زرد وحشی می‌کشید؛ لطافتشان لمس بهترین حس های دنیا بود. عطر گل های وحشی در بینی‌اش پیچید؛ روسری از سر برداشت و شروع کرد به دویدن میان گل‌ها. باد میان موهایش می‌رقصید و اصلاً برایش مهم نبود که این وقت صبح، هوا کمی سرد است. کنار رود در آن لحظه برای او بهترین جای دنیا بود. خسته از دویدن بی نفس رسید. پر جان خندید؛ قهقه زد. فریاد زد: داره میاد، داره میاد... داره میاد... داره میاد که بمونه... می مونه، می مونه، می مونه... داره میاد. صدایش در صدای باد و صدای آب گم شد. روی تکه سنگ بزرگی کنار رود نشست؛ سنگ سرد بود اما سرمای سنگ آن لحظه بی اهمیت ترین چیز در دنیا محسوب می‌شد برایش. پاهایش را داخل آب سرد رودخانه برد؛ دست زیر چانه اش گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. چقدر این‌جا و کنار این رود زیبا خاطره داشتند! دور تا دور رود پر بود از گل‌های وحشی بنفش، زرد و گل بابونه. عمیق نفس کشید؛ عطر گل ها، صدای گوش نواز پرندگان و شر شر آب، سردی آب رودخانه، صدای باد که میان بوته‌ها و شاخه‌های درختان می‌پیچید همه چیز و همه چیز لذت بخش بود. یک پروانه زرد روی دامنش نشست؛ رنگ او با رنگ گل های دامنش که گل های زرد در زمینه سورمه‌ای بودند عجیب همخوانی داشت. اصلاً انگار این پروانه بخشی از طرح زیبایی دامنش بود؛ هیچ تکانی نخورد تا پروانه اذیت نشود. چشم بست و آهسته لب زد: دیگه تموم شد... میاد می مونه. دو سال تمام بود که ندیده بودش و صدایش را نشنیده بود؛ تمام دلخوشی‌اش به حرف‌های لیلا ختم می‌شد. لیلا شش ماه پیش رفته بود دیدنش، همراه زن عمو پروین و پسر بزرگش علیرضا و همسرش ناهید.سیاوش همان موقع برایش یک جفت گوشواره فرستاد؛ گوشواره‌هایی بلند با قلبی کوچک که میانشان یک نگین قلب شکل آبی داشت. لیلا هدیه سیاوش را به عنوان سوغات خودش به گوش های او آویخته و دور از گوش جمع یواش زمزمه کرده بود: این رو سیاوش برات فرستاده ها؛ خواسته بدونی که هر لحظه به یادته. لپ هایش گل انداخت و ته دلش قند آب شد؛ چه هدیه های قشنگی فرستاده بود آن مرد مانده در راه دور.از جا پرید؛ مسافرش داشت می آمد و او که لحظه ها را برای دیدنش شمارش می کرد. حالا بی خیال و فارغ از دنیا کنار رود داشت خاطرات را مرور می کرد. نه الان وقت مرور خاطرات نبود! باید می رفت و می دیدش.قصدش از آمدن کنار رودخانه این بود که قلبش آرام گیرد اما برعکس قلبش بی قرار تر از همیشه می تپید و فقط دیدن چشم های سیاه سیاوش را طلب می کرد. روسری زیبایش را که از همان پارچه دامنش بود، روی موهایش کشید. دوباره شروع کرد به دویدن؛ باید هرچه زودتر خودش را به خانه عمو همایون می رساند. باید این بار را بی خیال دیدن و لذت بردن از درخت های گیلاس و زرد آلو و سیب توی راه میشد و مستقیم به خانه عمویش می رفت. پسر عموی محبوبش حتماً تا حالا رسیده بود؛ به روستا که رسید قدم هایش را آهسته کرد. از کنار گلابتون رد شد؛ دختری یازده ساله با یک پیراهن بلند زرد و روسری سرمه ای و شلوار قهوه ای تیره. لباس هایش هیچ تناسبی با هم نداشتند. خنده اش گرفت؛ امروز انقدر حالش خوب بود، که همه چیز به خنده اش می انداخت. گلابتون سلامی زیر لب کرد و چوبی دستی را تکان داد و گوسفندانش را به سمت دیگری راند.عمارت عمو همایون میان خانه های کوچک روستا حسابی به چشم می آمد؛ اصلاً غیر از خانه پدرش محمود، هیچ خانه دیگری به بزرگی خانه همایون در روستا نبود. پدر بزرگش خان بود سال چهل و یک که اصلاحات ارضی انجام شد بخش عظیمی از زمین هایش را از دست داد؛ آن زمان محمود و همایون خردسال بودند، اما بیست سال بعد وقتی هر دو روزهای جوانی را می گذرادند، خشکسالی شد.مردم روستا پنج سال با خشکسالی ساختند تا اینکه کارد به استخوانشان رسید؛ هر کسی خواست زمین هایش را بفروشد از روستا برود. محمود و همایون هم فرصت را غنیمت شمردند و زمین ها را به قیمت های ارزان از مردم خردیدند به مردم پول، دام، گاو دادند. هم مردم روستا آواره‌ی شهرهای دیگر نشدند، هم محمود و همایون هم حسابی زمین به دست آوردند. چند سالی گذشت و خشکسالی رفت؛ زمین ها و باغ ها دوباره آباد شد. محمود و همایون اگرچه که قانوناً دوره خان ها گذشته بود اما عملاً خان شدند.توی حیاط خانه عمو شلوغ بود؛ انگار سیاوش کمی زودتر از او رسیده و پشت به آیلار که تازه به دم در رسید، ایستاده و لیلا را در آغوش گرفته و رفع دلتنگی می کردند.وارد جمع شد و چسبیده به بانو ایستاده و تقریباً پشت سر او سنگر گرفت؛ دلهر داشت و گوشه روسری بزرگ بانو را میان دستش می چلاند. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اسباب بازی گردون موتور پلیس که سوغات لاکچری زمان ما بود . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می‌فرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار می‌برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: می‌روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم. 📙پند تاریخ ۲۰۱/۵-۲۰۲ ؛ به نقل از: المستطرف ۲/ ۱۵۴؛ احیاء العلوم ۳۸۰ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از سری هنرنمایی‌های هم‌ نسلی‌هامون مهمون برامون میومد دیگه برای خودشیرینی ولکن ماجرا نبودیم پاش میفتاد رو سقفم راه می‌رفتیم هر چقدم مادرمون چشم‌غره میرفت انگار نه انگار باید هنرمونو رو میکردیم ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریال به رنگ صدف از سریال‌های دهه هفتادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_اول آهسته قدم بر می داشت؛ با پاهای برهنه و طراوت چمن
بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های پر از آرامش همیشگی زد و پرسید: خوبی ؟ خجالت زده سر پایین انداخت و گفت: خوبم؛ خیلی وقته اومده؟بانو باز هم لبخند زد.- ده دقیقه ای میشه؛ بنظرم دوست داشت ببیندت. دو، سه باری با نگاهش توی جمع گشت.آیلار به سیاوش نگاه کرد؛ خستگی از سر و رویش می بارید. تمام وجودش چشم شده؛ تار و پودش چشم شده بود. حتی سلول های بدنش هم چشم شده بودند تا بیشتر سیاوش را ببیند.دلتنگی امانش را بریده بود؛ از همان وقتی که سودای دکتر شدن به سر سیاوش افتاد به دیر دیدن و کم دیدنش عادت کرد اما این دو سال آخر درسش، دیگر اصلاً نیامده بود. به منصور گفته بود، وقتی می آید و می ماند موقع برگشتن غریبی و تنهایی بیشتر به چشمش می آید؛ از طرفی هم سنگینی درس هایش مانع از آن شده که وقت کافی برای آمد و رفت داشته باشد. اما حالا آمده بود، تا بماند و برای مردم خودش کار کند؛ توی همان درمانگاه کوچکی، که همایون به ظاهر برای خدمت به مردم روستا و روستا های اطراف، اما در واقع برای برگرداندن سیاوش و پایبند کردش ساخته بود.به تعارف عمو همایون و همسرش پروین همه به سمت داخل عمارت رفتند؛ سیاوش در حالی که یک سمتش منصور و سمت دیگرش علیرضا ایستاده بودند پشت سر همایون و محمود وارد عمارت شد.آیلار اما جزء آخرین نفرات بود، که به سمت عمارت رفت. بانو دستش را روی شانه اش گذاشت و تقریباً هلش داد. البته خودش هم برای رفتن توی خانه بی قرار بود؛ خب سیاوش را ندیده و قلبش به این نیم نگاه راضی نبود.توی عمارت خدمتکار ها داشتند از مهمان ها که بیشترشان اقوام بودند، پذیرایی می کردند؛ آن هم با بهترین میوه ها، شیرینی ها و شربت ها که در آن منطقه پیدا میشد. بانو یک لیوان شربت برداشت؛ به دست آیلار داد و گفت: بخور یک کم آروم بشی. آیلار مهربان نگاهش کرد و یک جرعه از شربت نوشید؛ خنکی شربت با آتش درونش عجیب در تضاد بود. عطر خوش گلاب توی دهانش پیچید. به یک‌باره لیلا مقابلش ایستاد؛ بوسه ای محکم روی گونه اش نشاند و گفت: سلام قربونت بشم؛ معلوم هست کجایی؟چشمکی زد و اضافه کرد: راستی چشم شما روشن.آیلار سرخ شد؛ لبخند خجالت زده ای زد و گفت: اینجوری نگو لیلا؛ زشته یکی می‌شنوه فکر می کنن چه خبره. لیلا خندید و گفت: چه خبره مگه؟ می‌خوای زن داداشم بشی دیگه؛ راستی چرا نیومدی جلو به سیاوش خوش آمد بگی؟بانو رو به لیلا گفت: این پشت سر من قایم شده بود داشت پس می افتاد. تو، توقع داشتی بیاد جلو خوش آمد بگه؟ اون‌وقت که دیگه جلو همه غش می کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند و آیلار سر پایین انداخت و گوشه روسری اش را دور انگشت پیچید؛ سر که بلند کرد نگاهش به چشمان سیاه، سیاوش افتاد. گوشه ای ایستاده بود و با منصور حرف میزد؛ نگاهش به چند ثانیه هم نکشید. چشم از آیلار گرفت و به منصور دوخت. اما قلب آیلار با همان نگاه از کار افتاد؛ به سختی دستش را بالا آورد و یک جرعه شربت نوشید تا راه نفسش باز شد. این‌بار اما نه متوجه خنکی شربت شد، نه عطر گلاب و بوی مطبوع زعفران؛ همه‌ی حواسش پرت نگاه سیاوش بود. پرت چشمان زغالی اش! دخترک حق داشت بی حواس باشد؛ بی انصاف مگر حرارت نگاهش برای آدم حواس می گذاشت؟ جای قلبش توی سینه خالی بود؛ جای جان توی تنش. دل و جانش هر دو با همان یک نگاه کوتاه سیاوش رفت. کنار بانو، لیلا، ناهید و عاطفه که او هم خواهر دیگرش بود؛ نشسته و دختر ها گرم بگو و بخند خودشان بودند. آیلار داشت با موهای سعیده دختر سه ساله‌ی عاطفه که روی پاهایش نشسته بود بازی می کرد.نگاهش یواشکی حوالی سیاوش بازی می کرد و تمام فکرش هم پیش او بود که در جمع پسران فامیل نشسته و همانطور که از میوه های نوبرانه تابستانه‌ی مقابلش می‌خورد، با آن‌ها بگو و بخند می کرد و گاهی صدای خنده اش بالا می رفت. دلش می خواست یک‌بار دیگر به چشم های سیاوش نگاه کند اما او سرگرم اطرافش بود و فارغ از بی قراری های آیلار از خوردن میوه اش و هم صحبتی با رفقایش لذت می برد.زمان نهار که رسید خدمتکار ها مشغول پهن کردن سفره شدند؛ بوی برنج ایرانی و زعفران، گوشت کبابی، عمارت را برداشته بود. سفره پر از دیس های بزرگ برنج خوش عطر تزئین شده با زعفران شد، با مرغ های شکم پر و انواع و اقسام خورشت ها، سالاد و انواع ترشی و سبزی خوردن.همه‌ی مهمان ها از اقوام بودند و غریبه ای میانشان نبود؛هر چند که همایون تمام روستا را به مناسبت آمدن سیاوش شیرینی داد و قرار شد یک مهمانی حسابی هم بدهد.آیلار از شب گذشته شام نخورده بود؛ حالا با دیدن این سفره زیبا و رنگانگ حسابی گرسنه می نمود.سر سفره که نشستند برای خودش کمی غذا کشید. قاشق اول را به دهان گذاشت؛ داشت از مزه گردو وآلو با چاشنی رب انار لذت می برد، که صدای منصور را شنید. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‍ همین الان خدایم را صدا کردم نمیدانم چه می خواهی ولی الان برای تو برای رفع غم هایت برای قلب زیبایت برای آرزو هایت برای دین و دنیایت برای آخر کارت به درگاهش دعا کردم شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبـح ها هدیهٔ نابی سـت بـه تـو نفست گرم ،دلت گرم ، جهانت زیبـا           ســـ🥰✋ــلام  صبحتون سرشار از خیر و برکت الهی        •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شبها ببخشیم.... - @mer30tv.mp3
5.52M
صبح 12 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوم بانو خواهر بزرگترش، نگاهش کرد و از همان لبخند های
به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا بشینید، من و سیاوش می‌ریم اون طرف؛ اونجا جا هست. سر بلند کرد و متوجه اشاره منصور شد؛ دقیق داشت به مقابل آنها که جای خالی بود اشاره می کرد. منصور برادرش و سیاوش می آمدند درست مقابل آنها می نشستند؟ هیجان و استرس با هم به قلبش سرازیر شد. به خودش نگاه کرد؛ پیراهن زرد بر تن داشت. دور تا دور کمر و آستینش گل های رز سورمه ای دوخته شده بود و با دامن و روسری سورمه ای که گل های زرد داشتند.لباسش هنر دست بانو بود؛ یک خیاط ماهر که هیچ کس نمی توانست مثل او زیبا لباس بدوزد. قاشق و چنگال را توی بشقاب گذاشت؛ کمی آب نوشید و دستانش را مشت کرد و محکم فشار داد، تا قدری از استرسش کم شود.سیاوش و منصور آمدند و روبه روی او نشستند؛ منصور از آن طرف سفره خم شد و آهسته لپ آیلار را کشید. هنوز عادت بچگی هایش را ترک نکرد بود و پرسید: چطوری قشنگ من؟ از صبح تا حالا کجایی ندیدمت؟آیلار که نگاهِ مستقیم سیاوش را روی خودش می دید، دامنش را میان دستش مچاله کرد و به منصور لبخند زد و گفت: من هستم؛ تو سرت گرم مسافرِت بود.به سیاوش نگاه کرد و ادامه داد: خوش اومدی سیاوش؛ رسیدن بخیر. سیاوش لبخند گرمی زد.- ممنون؛ سلامت باشی.همین سه کلمه کافی بود که دل دخترک ضعف برود و با خودش فکر کند چقدر برای شنید صدایش دلتنگ بوده! دلتنگ بود و البته بی قرار. حالا که سیاوش روبه رویش نشسته بود، حالش شبیه دختر های بود که برایشان خواستگار آمده؛ استرس داشت، به همراه شور و حالی خاص. دامنش را همچنان میان دستانش می فشرد. نگاهش به سفره بود؛ به سبزی خوردن تازه ی توی سفره و کاسه‌ی سالاد شیرازی کنارش که سیاوش صدایش زد: آیلار؟قلبش هری ریخت؛ نامش چه زیبا بود! هر وقت سیاوش صدایش می کرد همین فکر از سرش می‌گذشت؛ اصلاً از روزی که مرد محبوبش آن‌قدر زیبا نامش را بر زبان آورد، عاشق نامش شد.سربلند کرد خیره به چشمان زغالی سیاوش منتظر شد تا او ادامه سخنش را بر زبان بیاورد؛ سیاوش گفت: چرا غذا نمی‌خوری؟ابرو بالا انداخت؛ به بشقابش اشاره کرد و گفت: یخ کرد؛ بخور.هل شد؛ قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دارم می‌خورم. سیاوش لبخند زد؛ از آن‌ها لبخند ها که ازشان محبت چکه می کرد. دلش رفت برای لبخند مرد روبه رویش؛ دلش رفت برای حواس سیاوش که سمت بشقاب دست نخورده او پرت شده بود.دومین قاشق از محتویات مرغ شکم پر را که گوشه‌ی بشقابش ریخته بود، در دهانش گذاشت و چقدر طعم گردو و آلو با چاشنی رب انار این‌بار خوشمزه تر بود.غذایش نوش جانش شد وقتی مرد قلبش با آن لبخند مهربان او را دعوت به خوردن کرد؛ غذایش نوش جانش شد چون که سیاوش درست روبه رویش نشسته بود. هر چند جرات نمی کرد میان جمع شلوغ فامیل آن گونه که دلش می‌خواهد نگاهش کند؛ اما همین که بود، همین که گاهی زیر چشمی نگاهش می کرد، همین که وقتی با منصور صحبت می کرد صدایش را می شنید کافی بود برایش. روی تخت چوبی درحیاط زیر درخت گیلاس درازکشید؛ تیرماه بود فصل رسیدن گیلاس ها. چشمش به گیلاس هاس سرخ میان برگ های سبز بود اما حواسش در خانه عمویش. از دو روز پیش که سیاوش را دید یاد رفتار او رهایش نمی کرد؛ غیر از سر سفره برخورد دیگری با هم نداشتند.سیاوش هم هیچ تلاش دیگری برای اینکه برخورد داشته باشند نکرد. از همان روز به بعد هم ندیده بودش؛ مرد جوان از طرفی درگیر مهمان ها و از طرف دیگر درگیر کارهای درمانگاهش بود. دخترک می ترسید مبادا فراموشش کرده باشد و دیگر به او فکر نکند؛ توقع رفتار مهربانانه تری از پسر عمویش داشت و اصلاً فکر نمی کرد اولین دیدار بعد از دو سال انتظار انقدر ساده بگذرد. غرق افکارش بود که بانو صدایش کرد: آیلار کجایی؟بلند شد نشست.- جانم بانو؟ اینجام.بانو گفت: بیا این سبد رو ازم بگیر، یک مقدار سبزی برای شام بچین آبگوشت داریم.از روی تخت بلند شد و به سمت بانو رفت و سبد را از او گرفت؛ قسمتی از حیاط سبزی کاشته بودند. حیاط بزرگی داشتند؛ پر از انواع و اقسام درختان میوه. از درِ حیاط تا درِ وردوی خانه دو طرف درخت کاشته بودند. زیر درخت گیلاس محبوب او هم یک تخت بزرگ چوبی قرار داشت که هر وقت دلش تنهایی می خواست روی آن می نشست.کنار سبزی ها جوری که خرابشان نکند نشست و شروع کرد به چیدن؛ عطر ریحان که بیشتر از هر سبزی دیگری دوستش داشت، را استشمام کرد و سعی کرد کمتر به سیاوش و رفتارش فکر کند.شب موقع شام کل خانواده غیر از پدرش دور سفره جمع بودند؛ سفره روی تخت دوست داشنی اش و زیر درخت گیلاس پهن شد. بانو داشت آبگوشت توی کاسه های چینی گل سرخ می ریخت.عاطفه توی کاسه ها نان می ریخت؛ شعله، مادرشان، در حالی که سعیده کوچولو را روی پایش نشانده بود، به او غذا می‌داد. منصور و رضا شوهر ریحانه هم گرم صحبت بودند. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ ۴ لیوان آرد ✅ نصف استکان آب ✅ یک قاشق نمک ✅ یک قاشق شکر ✅ ۱/۵ قاشق خمیرمایه ✅ یک لیوان شیر ✅ ۴ قاشق روغن ✅ ۲ عدد تخم مرغ ✅ کنجد ✅ سیاه دانه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
AUD-20220422-WA0006.mp3
8.35M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیستم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
46.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش دوم دوستای عزیزم این‌ سه روز به احترام مولا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام نقطه چین نمیذاریم.🙏🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چراغ لامپا (گردسوز) 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سوم به شخصی می گفت: دایی بفرمایید بالا... شما اینجا ب
پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آن ها سر میزد. از سیزده سال پیش! درست از همان وقتی که مادرشان شعله از اسب که رَم کرد بود افتاد، اسب در حال دویدن شعله را بر زمین انداخت؛ شعله از ناحیه کمر آسیب جدی دید و از دو پا فلج شد. محمود زن ناقص به کارش نمی آمد و وفاداری در قاموسش جایی نداشت؛ پس جمیله را گرفت. زن که باشی هر بلایی که سر مردت بیاید باید وفادار بمانی، حتی پایبند بودن به مَرد مُرده ارزش و احترامت را پیش مردم بیشتر می کند.هر چقدر هم که جوان باشی، هر چقدر هم که آرزو داشته باشی، ماندنت پای مرد علیل یا مُرده را نشانه زنیت می دانند. اما مَرد که شدی با اولین اشتباه، اولین نقص، اولین ناتوانی مجوز ازدواج های بعدی‌ات صادر می‌شود. همه می گویند مرد که نمی تواند یک عمر جوانی‌اش را اسیر فلان ایراد زن کند؛ مرد که نمی تواند جلو غریزه اش را بگیرد. مرد نمی تواند دست تنها خودش یا بچه هایش را جمع کند... انگار که زن جوانی نداشته، آرزو نداشته، غریزه نداشته... جمیله از اهالی روستا های اطراف بود؛ چهار سال قبل ازدواجش با محمود با شوهر سابقش متارکه کرد. حاصل ازداج قبلی اش یک پسر پانزده ساله بود که پیش پدر و خانواده پدری اش زندگی می کرد. مازار پسر جمیله که حالا در بیست و هشت سالگی به سر می برد چند ماهی یک‌بار اگر فرصتی دست می‌داد سری به مادر می‌زد. محمود و همسرش فرزندی نداشتند؛ انگار تقاص خانه ساختن روی ویرانه های زندگی، زنی علیل که هنوز در سال های جوانی به سر می برد و پا ها و شوهرش را با هم از دست داد، بچه ای بود که هرگز نصیب آن‌ها نشد.با همدیگر همسایه بودند؛ دیوار به دیوار. آیلار از جمیله خوشش نمی آمد. حس می کرد او پدر و مادرش را باهم گرفت؛ از وقتی که او آمد پدرش رفت و مادرش نیز آن طروات و شادابی گذشته را نداشت. انگار همراه شوهرش میل به زندگی را هم از دست داد. با حرفی که مادرش زد، حواسش از نبود پدرش پرت شد و به جمع برگشت. شعله گفت: بانو جان خواهر پروین دوباره پیغام فرستاده اجازه می‌دیم بیان خواستگاری؟ خودت می‌دونی تا تو نخوای مجبورت نمی کنم اما مادر سنت داره میره بالا، تا کی می‌خوای بگی نه؟ آیلار به مادرش که لبه تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود نگاه کرد و شعله ادامه داد: مادر مگه چند تا خواستگار به درد بخور میاد برای آدم؟ نگاه بانو به کاسه مقابلش بود و سبزی خوردن توی دستش ماند، گفت: بهشون بگو نه؛ مادر نمی‌خوام بیان. شعله ملتمسانه گفت: یک کم فکر کن مادر، بخدا داره دیر میشه؛ اینم رد کنم معلوم نیست خواستگار بعدی کی بیادا. علیرضا چقدر عاشقت بود مادر؟ دو بار گفتی نه، رفت زن گرفت؛ فکر نکن دنیا صبر می کنه تا تو خسته بشی از یاد مردی که چند سال از رفتنش گذشته ها. بانو زیر لب نالید: رفت یا بیرونش کردن؟ چه کسی بود که نداند بانو سال‌ها پیش در آغاز هفده سالگی، همان زمانی که پدرش تازه نوعروس جدیدش را به خانه آورده بود، دل در گرو گروهبان جوانی، که در پاسگاه چند کیلومتری روستا خدمت می کرد، گذاشت. چه عاشقی ها که با هم نکردند و چه خاطره های زیبایی که با هم نداشتند. محمود و همایون وقتی موضوع را فهمیدند، جوان بی نوا را که ناصر نام داشت و تنها جرمش بی پولی بود، به ضرب و زور از آن پاسگاه و روستا بیرون انداختند و به شهر خودش برگرداذند. بعدها بانو شنید او را برای خدمت به یکی از مناطق محروم کشور فرستاده اند که به قول خودشان نه آب باشد نه علف تا عاشقی یادش برود؛ بیچاره ناصر باید در جای بی آب و علف می ماند تا عاشقی یادش برود. هر وقت این جمله بخاطرش می آمد قلبش درد می گرفت؛ گناه مردی که حالا در محروم ترین نقطه‌ی ایران کار می کرد تنها عاشقی بود. شعله به دخترش نگاه کرد؛ می سوخت از سوختن فرزند بزرگش که هنوز نتوانسته بود ناصر را فراموش کند. مهربان گفت: بیرونش کردن؛ درست مادر اما تا کی قراره چشم به راهش بمونی؟ بانو نگاهش را به مادر دوخته؛ هر دو فدای خود خواهی محمود شده بودند. هیچ وقت دلش نمی خواست او را برنجاند؛ می دانست مادرش اگر حرفی می‌زند از سر دلسوزی و نگرانی‌ست. پس او هم مثل مادرش با مهربانی گفت: چشم به راهش نیستم مادرم؛ فقط نمی‌خوام ازدواج کنم قربونت بشم. شعله خواست لب باز کند و حرفی بزند؛ منصور که متوجه بغض بانو شده بود، اشاره کرد و شعله ساکت شد.دور هم نشسته بودند و شام می‌خوردند که صدای در به گوش رسید؛ منصور بلند شد و رفت تا در را باز کند. عاطفه پرسید: یعنی کیه؟رضا گفت: هر کی که هست مادر زنش خیلی دوستش داره.بانو گفت: شاید بابا باشه؛ عصری به جمیله گفتم بهش بگه برای شام آبگوشت داریم بیاد اینجا.اما نه پدرشان نبود؛ آیلار توی تاریکی قامت مردی را تشخیص داد که حتی با حدس حضورش قلبش به تبش می افتاد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وسایل قدیمی رو دوست دارم چون با دیدنشون یاد دوران بچگیم میفتم... یاد خونه ی مادربزرگم و تمام خاطراتِ قشنگش. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به هوش مصنوعی گفتم شهادت امام علی، امام اول شیعیان رو به تصویر بکش. این شد نتیجه‌ش. یعنی هوش مصنوعی هم فهمید علی علیه‌السلام قرآن ناطقه دوستان عزیز نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق 🙏❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 به علی بگو آقا جون 🎵 حواست به منم باشه 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f