eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
656_38199209789444.mp3
7.11M
با تعصبم من به ولایت علی جونمم میدم پای خلافت علی آی مؤذن ها بگید رو مأذنه ها اشهدان علی ولی الله 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجم چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رس
دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش قدری نگرانی موج می‌زد. بازهم سه روز میشد که سیاوش را ندیده بوده؛ عادت به این همه نزدیکی و این همه بی خبری نداشت. یا بود مدام همدیگر را ملاقات می کردند یا نبود اما حالا بود ولی نبود. حتی به خانه عمویش هم به بهانه دیدن لیلا سر زد تا مرد جوان را ببیند و رفع دلتنگی کند ولی جناب دکتر در درمانگاه به سر می برد. سیاوش مثل قبل از رفتنش رفتار نمی کرد: کمتر بی قرار میشد، کمتر دلتنگ میشد. خودش هم نمی دانست مرد جوان پخته تر عمل می کند و محتاط تر شده یا اینکه قلبش مثل گذشته بی قرار نیست؟! از طرف دیگر بانو و پدرش؛ خوب می دانست حتی اگر عشق و علاقه‌شان چون قبل پا برجا باشد محال است پدرش اجازه دهد او زودتر از بانو ازدواج کند. خدا می داند برای ازدواج عاطفه هم چقدر مقاومت کرد؛ اما این‌بار دیگر کوتاه نمی آمد. به شدت مخالف ازدواج دختر کوچکتر بود. رضا شوهر عاطفه پسر یک حاجی بازاری حسابی بود؛ البته به قول محمود خودش یک معلم ساده که به بچه های روستا درس می‌داد. حقوق چندانی نداشت اما همین که پدرش توی شهر برای خودش کسی بود راضی اش می کرد. رضا به عشق بچه های روستا آنجا ماندگار شده و البته به عشق عاطفه که دلش نمی آمد از خانواده اش دور باشد. صبح روز بعد کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد؛ مادرش به همراه منصور و بانو در حیاط روی تخت نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند. تابستان ها بیشتر وعده های غذایی توی حیاط صرف میشد. روی تخت کنارشان نشست و سلام کرد؛ مادرش برایش چای ریخت. تکه ای از نان داغ دستپخت بانو را جدا کرد؛ عطرش هنوز در حیاط حس میشد. کمی کره محلی روی نانش کشید؛ کره و پنیر توی سفره هنر دست مادرش بود. لقمه را به سمت دهانش برد و با لذت خورد؛ منصور همراه چای یک قاشق مربا آلبالو به دهان گذاشت و گفت: آیلار دستت درد نکنه؛ مربا مثل همیشه خوشمزه شده. به برادرش که به اندازه‌ی جانش دوستش داشت لبخندی زد وگفت: نوش جونت باشه.در خانه‌ی آن‌ها برخلاف خانه عمویش که چند خدمتکار داشتند، همه‌ی کارها را خودشان می کردند؛ منصور گفت: همین چند روزه یک مقدار زردآلو از باغ میارم مربای زردآلو هم درست کن.آیلار دوباره تکه ای نان برداشت؛ این‌بار کمی پنیر زیره دار روی نان گذاشت. با چند برگ ریحان طعم پنیر بی نهایت خوشمزه بود؛ شعله پنیر را که درست می کرد آن را داخل پوست گوسفند می ریخت و این به خوشمزه تر شدن پنیر خیلی کمک می کرد. لقمه اش را جوید و گفت: باشه داداش؛ یک مقدار میوه بیار تا لواشک درست کنم. منصور پاسخ داد: باشه؛ زردآلو بیشتر میارم تا مربا زیاد درست کنی. می‌دونی که سیاوش هم مربای زردآلو خیلی دوست داره. شعله گفت: آیلار این همه میوه توی حیاط داریم؛ از همینا درست کن.آیلار ابرو بالا انداخت و گفت: نه مادر اینا هم برای خوردن خودمونه، هم که مثل پارسال می‌خوام میوه خشک کنم برای زمستون.بانو گفت: منم موافقم؛ چقدر پارسال که میوه خشک کردی خوب بود، زمستون هر چی هوس می کردیم داشتیم. منصور ته چای را سر کشید و گفت: خب دستتون درد نکنه؛ من دیگه برم. دخترا اگه بیکار بودین یک سر بیاین باغ سیب کمک کنید.دختر ها صبحانه را که خوردند رفتند سراغ کارهایشان تا هرچه زودتر تمامش کنند و بروند باغ سیب.آیلار آب و دانه‌ی مرغ ها را که داد، کارهایش دیگر تمام شده بود؛ رفت توی آشپز خانه و به بانو گفت: بانو کارهای من تموم شده؛ تو کاری داری که برات انجام بدم؟بانو که مشغول گذاشتن ظرف ها توی سبد بود گفت: نه منم دیگه کاری ندارم؛ برو مامان رو آماده کن بریم. آیلار به سمت مادرش رفت و گفت: باشه، عاطفه رو هم صدا می کنم باهامون بیاد. شعله که صدایش راشنید بود گفت: آره مادر برو صداش کن؛ رضا که از صبح کله‌ی سحر میره باغ کمک منصور.در باغ بعد از اینکه قابلمه غذا را کنار آتش گذاشت تا برنج با حرارت دم بکشد، رفت سراغ یک درخت و مشغول چیدن شد. چند زن و مرد هم هر کدام گوشه ای مشغول کار بودند. آیلار سیب های قرمز و آبدار را می چید و توی پارچه ای که به کمرش بسته بود، می انداخت؛ یک سیب قرمز آبدار روی یکی از شاخه ها دید. هوس کرد آن را برای خودش بچیند؛ دستش را بلند کرد و هرچه قدش را کشید به سیب نرسید. همچنان درگیر بود که دستی آمد و سیب را از درخت کند؛ آیلار که روی نوک انگشت پایش ایستاد بود، صاف ایستاد و به صاحب دست نگاه کرد.سیاوش روبه رویش ایستاده بود؛ قلبش هری ریخت، نگاهش کرد و با یک لبخند مخصوص خودش گفت: سلام آیلار خانم. سیب را به طرفش گرفت و ادامه داد: احوال شما؟نگاهش را از چشم های سیاوش کند و به دست او و سیب توی دستش داد؛ سیب را گرفت و گفت: سلام!سیاوش همچنان لبخند بر لب داشت؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دو لیوان آرد ✅ نصف لیوان روغن ارده ✅ ۵۰ گرم کره ✅ نصف لیوان ارده ✅ شکر ✅ آب ✅ گلاب ✅ زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5803407153779707105.mp3
8.7M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و یکم قرآن کریم ⏱زمان:۳۶دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یتیما با ظرف شیر....🖤 (علیه السلام) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔺️شهادت امیرالمومنین علی (ع) تسلیت باد 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_ششم دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش ق
خیره‌ به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که اومدم هر روز صبح رفتم کنار رود اما ازت خبری نبود؟نگاه آیلار دوخته شده بود به سیب سرخ توی دستش و گفت: خبر نداشتم میری اونجا! سیاوش تن صدایش را پایین تر آورد؛ سرش را به صورت آیلار نزدیک کرد و گفت: دلتنگت بودم؛ خیلی زیاد. گونه های دخترک گل گون شد؛ درست مثل سیب توی دستش. سیاوش عاشق خجالت کشیدن هایش بود؛ اصلاً این دختر وقتی خجالت می کشید از همیشه زیباتر میشد. سکوت آیلار را که دید گفت: تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ نگاه آیلار به سمت کفش هایشان کشیده شد؛ می دانست مقصود مرد جوان از سوالش چیست با تن صدای که به سختی به گوش می رسید، گفت: گوشواره ها خیلی قشنگ بودن؛ ممنون. سیاوش آهسته خندید و گفت: یعنی نمی‌خوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ آیلار آهسته گفت: چرا شده بود. سیاوش شیطنت کرد: چی شده بود؟ صورت آیلار از این سرخ تر نمی‌شد؛ لب زد: دلم تنگ شده بود. سیاوش کوتاه نیامد؛ نزدیک تر رفت و در چند سانتی آیلار ایستاد و پرسید: دلت تنگ کی شده بود؟ آیلار معترضانه صدایش کرد: سیاوش؟ سیاوش مهربانانه جواب داد: جان؟ جان از تنش رفت با جانی که سیاوش نثارش کرد؛ اصلاً جان او چه ارزشی داشت در برابر جان گفتن مرد روبه رویش؟ همین برایش کافی بود؛ دیگر چه می خواست؟ نامش را بخواند و او بگوید جان...کیف سیاوش حسابی کوک بود؛ مردانه خندید و گفت: عصبانی بشی هم اثر نداره؛ تا جوابم نگیرم نمیرم.آیلار لب زد: پس جوابت نمی‌دم، تا نری. سیاوش سر کنار گوشش برد و آهسته گفت: جوابم بدی نمی‌رم...آه از نفسش که نفس دخترک را برید، وقتی که آن همه گرم به گوشش خورد و وجودش را به آتش کشید.سرش را عقب کشید؛ رو به آیلار که نگاه از زمین نمی کند، ادامه داد: خانم خانما نمی‌خوای اون چشم‌های خوشگلت رو به من نشون بدی؟ والله انقدر که من دلتنگ دیدن چشم‌های سیاهت هستم زمین نیستا.آیلار آهسته سر بلند کرد؛ خودش هم بی قرار دیدن چشم های زغال گونه‌ی سیاوش بود. سیاوش خیره اش شد. به قول بچه های دانشگاه خدا وقتی آیلار را می آفرید، حسابی سر حوصله بود تا توانست برایش وقت گذاشت. چشم‌های درشت سیاهش را زیر سایه آن مژه های بلند و کشیده بود؛ با ابروهای سیاه و بینی کوچک و لب‌های چون انار قرمز. تکه‌ی کوچکی از موهای مشکی اش از زیر روسری توی صورتش افتاده بود و سفیدی پوستش را بیشتر از همیشه نشان می‌داد. تکه موی آیلار را توی دست گرفت و آهسته لب زد: خدا تو رو آفرید تا هنرش رو به رخ بندهاش بکشه؛ چشم های تو شاهدی برای هنرمندی خدا ست. آیلار لبخند پر از شرمی زد؛ سیاوش این جمله را چند ماه پیش وقتی از یکی از دختر های دانشگاهش کتابی هدیه گرفته بود خواند. او این جمله را اول کتاب شعری نوشته و به سیاوش هدیه داده بود؛ حالا با تمام وجود درکش می کرد. واقعاً که آیلار نشانه ای از هنرمندی خدا بود.نگاهش را مستقیم به چشم های دختر عمویش دوخت و گفت: تازه الان می فهمم چقدر دلم برات تنگ شده بوده. لبخند آیلار عمیق تر شد و چال گونه اش نمایان؛ دل مرد جوان پر کشید برای بوسیدن آن چال گونه. هوس بوسیدن گونه دخترک مثل گاز زدن سیب حوا ممنوعه بود؛ میان باغ سیب بود و حسی ممنوعه به جانش افتاد. حالا چه خوب حوا را درک می کرد؛ به خدا قسم که حاضر بود بهشت را به بوسیدن چال گونه آیلار بفروشد. کسی چه می داند شاید حوای بیچاره هم از درد عشق بود که بهشت را به سیبی فروخت؛ شاید آدم برایش شرط گذاشت که میان او و بهشت یکی را انتخاب کند. حوا سیب را گاز زد تا نشان دهد بهشت بی او جهنم است و جهنم با او بهشت. دوست داشت بی اهمیت به آدم های توی باغ فقط به هوس بوسیدن دخترک و فروختن بهشت به یک بوسه فکر کند اما افسوس که خدا شاید می گذشت و از بهشت نمی راندش ولی چشم های که توی باغ بود محال بود بگذرند از این گناه کبیره.برای این‌که حواس خودش را از آیلار و هوس بوسیدنش پرت کند، چشم هایش را که قفل صورت آیلار شده بود کنَد؛ سری تکان داد و گفت: خسته شدی، بیا کمکت کنم.آیلار فهمید نگاه مرد جوان کلافه شد؛ دلتنگ بودند و یک آغوش حق هردویشان بود که امکانش وجود نداشت. با ناز لبخند زد و گفت: آره خسته شدم؛ کمکم کن.کنار هم مشغول چیدن سیب بودند که آیلار پرسید: راستی سیاوش درمانگاه رو از کی باز می کنی؟سیاوش نگاهش کرد؛ سیب را توی پارچه‌ای که آیلار به کمرش بسته بود انداخت و گفت: از هفته دیگه؛ یک نقشه هایی هم دارم.آیلار پرسید: چه نقشه هایی؟ سیاوش با شیطنت ابرو بالا انداخت گفت: به موقعش می فهمی. ظهر کارگرها که همه از اهالی روستای خودشان یا روستاهای اطراف بودند، دسته دسته دور هم نشسته بودند و غذا می‌خوردند؛ توی سفره هایشان غذا های ساده ای قرار داشت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⏳یه دیالوگی بود که میگفت: «تو هیچوقت خاطرات عمیقی که تجربه کردی‌رو فراموش نمیکنی، حتی اگر دیگه به خاطر نیاریشون» و چه روزایی که خاطراتش، وسطِ قلب و مغزمون تا ابد هک شده و قرار نیست هیچوقت فراموش بشه، حتی اگه از یادآوریشون فرار کنیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا هنوز از این‌ رو پشتی ها تو خونشون دارن..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f