eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به هوش مصنوعی گفتم شهادت امام علی، امام اول شیعیان رو به تصویر بکش. این شد نتیجه‌ش. یعنی هوش مصنوعی هم فهمید علی علیه‌السلام قرآن ناطقه دوستان عزیز نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق 🙏❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 به علی بگو آقا جون 🎵 حواست به منم باشه 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهارم پدرش باز هم نبود؛ چند سالی میشد که خیلی کم به آ
چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رسید، یقین پیدا کرد که خودش است.جلو آمد و سلام و علیک کرد؛ یک سبد تخم مرغ در دستش بود و یک کیسه که مشخص نبود داخلش چیست. احوال پرسی‌شان که تمام شد، منصور گفت: سیاوش بیا بالا روی تخت بشین. سیاوش اما لبه تخت و کنار آیلار نشست و گفت: نه ممنون؛ همینجا خوبه. مردک بی انصاف بود؛ رحم نداشت. شهری شده بود، تیپ شهری می‌زد، ادکلن شهری می‌زد و خبر نداشت بوی ادکلنش چطور هوش از سر دخترک زیبا رویِ دهاتی می برد. رحم نداشت با آن تیپ و با آن بوی ادکلن می آمد، ور دل دخترک بیچاره که قلبش برای ثانیه ای هم نشینی پر پر می‌زد می نشست.رضا اصرار کرد: بیا بالا سیاوش جان اونجا چرا؟سیاوش گفت: ممنونم رضا جان؛ همین جا خوبه.و رو به زن عمویش کرد: دلم براتون تنگ شده بود؛ خیلی وقته ندیدمتون. گفتم هم یک سری بزنم، هم چند تا سوغاتی ناقابل آوردم براتون. منصور دست هایش را به هم مالید. - دستت درد نکنه؛ رد کن بیاد سوغاتی رو. سیاوش با خباثت نگاهش کرد و گفت: کور خوندی به این زودی سوغاتی بدم؛ اول صبر کن این آبگوشت بانو پز بخورم بعد... سرش را توی جمع گرداند و گفت: صبر کنید… بانو پخته دیگه درسته؟ بانو با خنده سر تکان داد. - آره من پختم؛ بخور نوش جونت.سیاوش کاسه‌ی مقابل آیلار را برداشت و گفت: پس این مال من. عاطفه گفت: صبر کن برات کاسه و قاشق میارم. سیاوش: نمی‌خواد؛ همین خوبه. بانو کاسه‌اش را مقابل آیلار گذاشت و گفت: تو با من بخور.آیلار آهسته به سیاوش که کنارش نشسته بود، گفت: قاشقش دهنیه.و سیاوش بدون آن‌که نگاهش کند، همان طور که مشغول غذا خوردن بود، زمزمه کرد: خوشمزگیش به همینه. آخ! بیچاره دخترک، بی گناه دخترک، که دیگر قلبی در سینه نداشت. عاطفه رو به سیاوش گفت: جریان این تخم مرغا چیه؟ نکنه این سوغاتی هستن؟ سیاوش کمی دوغ نوشید و گفت: نه؛ از بابا حیدر گرفتم. پشت دیوار باغ مش‌کاظم با این سبد تخم مرغ نشسته بود. بهش گفتم پیرمرد چرا نرفتی خونه؟ میگه امروز هیچ چی تخم مرغ نفروختم؛ دست خالی برم خونه به ننه صنوبر چی بگم؟ منم ازش خریدم.منصور گفت: خوب کاری کردی؛ این پیرمرد همه‌ی درآمدش همینه. بچه که نداره کمک حالش باشه؛ باورت نمی‌شه سیاوش، خیلی از آدم هایی که از باغ چشمه یا روستاهای اطراف باغ چشمه، ازش تخم مرغ و ماست و پنیر می‌خرن خودشون تو خونه هم دام دارن، هم مرغ. فقط چون پیرمرد راه درآمدش اینه میان ازش می‌خرن که یک کمکی شده باشه.بعد از شام روی تخت نشسته بودند. آیلار با یک سینی چای آمد؛ سینی را که مقابل سیاوش گرفت مرد جوان لیوان چایش را برداشت در یک ثانیه نرم انگشتش را روی انگشت آیلار که زیر سینی بود کشید. مثل نسیم خنکی که می وزد آهسته لمسش کرد ونشان داد او هم دلتنگ است؛ اگر دقت نکرده بود، اگر همه حواسش پی سیاوش نبود، شاید اصلا این لمس را حس هم نمی کرد.اما او جز سیاوش هیچ چیز را نمی دید؛ حتی پلک می‌زد متوجه میشد. چه رسد به این لمس نوازش گونه که برای دخترک خروار خروار حس های خوب به همراه داشت.رفت تا روی تخت بنشیند؛ بانو که جای قبلی او و کنار سیاوش نشسته بود، کمی خودش را جا به جا کرد و گفت: بشین اینجا آیلار.عمداً دوباره جای او و سیاوش را کنار هم باز کرد؛ آیلار کنار سیاوش نشست و یک‌بار دیگر بوی ادکلنش را به ریه کشید.عاطفه دور از چشم سایر اعضای خانواده با شیطنت ابرو بالا انداخت و به او و سیاوش اشاره کرد.منصور گفت: خوب سوغاتی ها رو بده دیگه.سیاوش سر تکان داد. - آهان، خوب شد گفتی؛ یادم رفت.سبد تخم مرغ را از پایین تخت برداشت و به سمت منصور گرفت و گفت: بیا این مال تو. خنده دختر ها بلند شد و منصور آرزو کرد کاش در جمع خانواده نبودند و یکی از آن فحش های آب‌دار را حواله سیاوش می کرد.سیاوش یک بسته کادو به سمت شعله گرفت و گفت: بفرمایید زن‌عمو؛ قابلی نداره. شعله بسته را گرفت و گفت: دستت درد نکنه مادر؛ سوغات لازم نبود، برای گشت گذار که نرفتی. داشتی درس می‌خوندی؛ هر بار هم که اومدی برای ما سوغات آوردی. سیاوش متواضعانه پاسخ داد: کاری نکردم زن‌عمو.عروسک زیبای بعدی سوغاتی سعیده کوچولو بود؛ کوکش که می کرد می چرخید و آواز می‌خواند و دختر بچه عاشقش شد.سه جعبه‌ی جواهر منبت کاری شده‌ی بسیار زیبا برای سه خواهر آورده بود و توضیح داد که سوغاتی خواهرش لیلا و زن برادرش ناهید هم همین است.آیلار بی منطق شد؛ دلش می خواست با بقیه برای سیاوش تفاوت داشته باشد. اینکه سیاوش همان سوغاتی که برای دیگران خریده را برای او هم خریده بود، ناراحتش کرد. عاشق بود و بی منطق؛ دلش می خواست حتی شده یک کش موی زیبا برایش توی جعبه می گذاشت تا بفهمد برایش با دیگران فرق دارد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهان آنم که ضربان قلبتان به لبخندهای مکرر تکرار شود و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد 💙 شبتون آروم💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌤یڪ روزبي نظیر یڪ صبح دلنشیڹ 🌤یڪ لبخندازتھ دل یڪ خداےهمیشھ همراه 🌤باهزار آرزوے زیبا تقدیم لحظه هاتاڹ 🌤صبــحتون بخیر.• •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستویکم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
656_38199209789444.mp3
7.11M
با تعصبم من به ولایت علی جونمم میدم پای خلافت علی آی مؤذن ها بگید رو مأذنه ها اشهدان علی ولی الله 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجم چند ثانیه بعد وقتی صدای سیاوش در حیاط به گوش رس
دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش قدری نگرانی موج می‌زد. بازهم سه روز میشد که سیاوش را ندیده بوده؛ عادت به این همه نزدیکی و این همه بی خبری نداشت. یا بود مدام همدیگر را ملاقات می کردند یا نبود اما حالا بود ولی نبود. حتی به خانه عمویش هم به بهانه دیدن لیلا سر زد تا مرد جوان را ببیند و رفع دلتنگی کند ولی جناب دکتر در درمانگاه به سر می برد. سیاوش مثل قبل از رفتنش رفتار نمی کرد: کمتر بی قرار میشد، کمتر دلتنگ میشد. خودش هم نمی دانست مرد جوان پخته تر عمل می کند و محتاط تر شده یا اینکه قلبش مثل گذشته بی قرار نیست؟! از طرف دیگر بانو و پدرش؛ خوب می دانست حتی اگر عشق و علاقه‌شان چون قبل پا برجا باشد محال است پدرش اجازه دهد او زودتر از بانو ازدواج کند. خدا می داند برای ازدواج عاطفه هم چقدر مقاومت کرد؛ اما این‌بار دیگر کوتاه نمی آمد. به شدت مخالف ازدواج دختر کوچکتر بود. رضا شوهر عاطفه پسر یک حاجی بازاری حسابی بود؛ البته به قول محمود خودش یک معلم ساده که به بچه های روستا درس می‌داد. حقوق چندانی نداشت اما همین که پدرش توی شهر برای خودش کسی بود راضی اش می کرد. رضا به عشق بچه های روستا آنجا ماندگار شده و البته به عشق عاطفه که دلش نمی آمد از خانواده اش دور باشد. صبح روز بعد کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد؛ مادرش به همراه منصور و بانو در حیاط روی تخت نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند. تابستان ها بیشتر وعده های غذایی توی حیاط صرف میشد. روی تخت کنارشان نشست و سلام کرد؛ مادرش برایش چای ریخت. تکه ای از نان داغ دستپخت بانو را جدا کرد؛ عطرش هنوز در حیاط حس میشد. کمی کره محلی روی نانش کشید؛ کره و پنیر توی سفره هنر دست مادرش بود. لقمه را به سمت دهانش برد و با لذت خورد؛ منصور همراه چای یک قاشق مربا آلبالو به دهان گذاشت و گفت: آیلار دستت درد نکنه؛ مربا مثل همیشه خوشمزه شده. به برادرش که به اندازه‌ی جانش دوستش داشت لبخندی زد وگفت: نوش جونت باشه.در خانه‌ی آن‌ها برخلاف خانه عمویش که چند خدمتکار داشتند، همه‌ی کارها را خودشان می کردند؛ منصور گفت: همین چند روزه یک مقدار زردآلو از باغ میارم مربای زردآلو هم درست کن.آیلار دوباره تکه ای نان برداشت؛ این‌بار کمی پنیر زیره دار روی نان گذاشت. با چند برگ ریحان طعم پنیر بی نهایت خوشمزه بود؛ شعله پنیر را که درست می کرد آن را داخل پوست گوسفند می ریخت و این به خوشمزه تر شدن پنیر خیلی کمک می کرد. لقمه اش را جوید و گفت: باشه داداش؛ یک مقدار میوه بیار تا لواشک درست کنم. منصور پاسخ داد: باشه؛ زردآلو بیشتر میارم تا مربا زیاد درست کنی. می‌دونی که سیاوش هم مربای زردآلو خیلی دوست داره. شعله گفت: آیلار این همه میوه توی حیاط داریم؛ از همینا درست کن.آیلار ابرو بالا انداخت و گفت: نه مادر اینا هم برای خوردن خودمونه، هم که مثل پارسال می‌خوام میوه خشک کنم برای زمستون.بانو گفت: منم موافقم؛ چقدر پارسال که میوه خشک کردی خوب بود، زمستون هر چی هوس می کردیم داشتیم. منصور ته چای را سر کشید و گفت: خب دستتون درد نکنه؛ من دیگه برم. دخترا اگه بیکار بودین یک سر بیاین باغ سیب کمک کنید.دختر ها صبحانه را که خوردند رفتند سراغ کارهایشان تا هرچه زودتر تمامش کنند و بروند باغ سیب.آیلار آب و دانه‌ی مرغ ها را که داد، کارهایش دیگر تمام شده بود؛ رفت توی آشپز خانه و به بانو گفت: بانو کارهای من تموم شده؛ تو کاری داری که برات انجام بدم؟بانو که مشغول گذاشتن ظرف ها توی سبد بود گفت: نه منم دیگه کاری ندارم؛ برو مامان رو آماده کن بریم. آیلار به سمت مادرش رفت و گفت: باشه، عاطفه رو هم صدا می کنم باهامون بیاد. شعله که صدایش راشنید بود گفت: آره مادر برو صداش کن؛ رضا که از صبح کله‌ی سحر میره باغ کمک منصور.در باغ بعد از اینکه قابلمه غذا را کنار آتش گذاشت تا برنج با حرارت دم بکشد، رفت سراغ یک درخت و مشغول چیدن شد. چند زن و مرد هم هر کدام گوشه ای مشغول کار بودند. آیلار سیب های قرمز و آبدار را می چید و توی پارچه ای که به کمرش بسته بود، می انداخت؛ یک سیب قرمز آبدار روی یکی از شاخه ها دید. هوس کرد آن را برای خودش بچیند؛ دستش را بلند کرد و هرچه قدش را کشید به سیب نرسید. همچنان درگیر بود که دستی آمد و سیب را از درخت کند؛ آیلار که روی نوک انگشت پایش ایستاد بود، صاف ایستاد و به صاحب دست نگاه کرد.سیاوش روبه رویش ایستاده بود؛ قلبش هری ریخت، نگاهش کرد و با یک لبخند مخصوص خودش گفت: سلام آیلار خانم. سیب را به طرفش گرفت و ادامه داد: احوال شما؟نگاهش را از چشم های سیاوش کند و به دست او و سیب توی دستش داد؛ سیب را گرفت و گفت: سلام!سیاوش همچنان لبخند بر لب داشت؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دو لیوان آرد ✅ نصف لیوان روغن ارده ✅ ۵۰ گرم کره ✅ نصف لیوان ارده ✅ شکر ✅ آب ✅ گلاب ✅ زعفران بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5803407153779707105.mp3
8.7M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و یکم قرآن کریم ⏱زمان:۳۶دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f