eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یتیما با ظرف شیر....🖤 (علیه السلام) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔺️شهادت امیرالمومنین علی (ع) تسلیت باد 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_ششم دراز کشیده، خیره به سقف داشت فکر می کرد؛ ته دلش ق
خیره‌ به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که اومدم هر روز صبح رفتم کنار رود اما ازت خبری نبود؟نگاه آیلار دوخته شده بود به سیب سرخ توی دستش و گفت: خبر نداشتم میری اونجا! سیاوش تن صدایش را پایین تر آورد؛ سرش را به صورت آیلار نزدیک کرد و گفت: دلتنگت بودم؛ خیلی زیاد. گونه های دخترک گل گون شد؛ درست مثل سیب توی دستش. سیاوش عاشق خجالت کشیدن هایش بود؛ اصلاً این دختر وقتی خجالت می کشید از همیشه زیباتر میشد. سکوت آیلار را که دید گفت: تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ نگاه آیلار به سمت کفش هایشان کشیده شد؛ می دانست مقصود مرد جوان از سوالش چیست با تن صدای که به سختی به گوش می رسید، گفت: گوشواره ها خیلی قشنگ بودن؛ ممنون. سیاوش آهسته خندید و گفت: یعنی نمی‌خوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ آیلار آهسته گفت: چرا شده بود. سیاوش شیطنت کرد: چی شده بود؟ صورت آیلار از این سرخ تر نمی‌شد؛ لب زد: دلم تنگ شده بود. سیاوش کوتاه نیامد؛ نزدیک تر رفت و در چند سانتی آیلار ایستاد و پرسید: دلت تنگ کی شده بود؟ آیلار معترضانه صدایش کرد: سیاوش؟ سیاوش مهربانانه جواب داد: جان؟ جان از تنش رفت با جانی که سیاوش نثارش کرد؛ اصلاً جان او چه ارزشی داشت در برابر جان گفتن مرد روبه رویش؟ همین برایش کافی بود؛ دیگر چه می خواست؟ نامش را بخواند و او بگوید جان...کیف سیاوش حسابی کوک بود؛ مردانه خندید و گفت: عصبانی بشی هم اثر نداره؛ تا جوابم نگیرم نمیرم.آیلار لب زد: پس جوابت نمی‌دم، تا نری. سیاوش سر کنار گوشش برد و آهسته گفت: جوابم بدی نمی‌رم...آه از نفسش که نفس دخترک را برید، وقتی که آن همه گرم به گوشش خورد و وجودش را به آتش کشید.سرش را عقب کشید؛ رو به آیلار که نگاه از زمین نمی کند، ادامه داد: خانم خانما نمی‌خوای اون چشم‌های خوشگلت رو به من نشون بدی؟ والله انقدر که من دلتنگ دیدن چشم‌های سیاهت هستم زمین نیستا.آیلار آهسته سر بلند کرد؛ خودش هم بی قرار دیدن چشم های زغال گونه‌ی سیاوش بود. سیاوش خیره اش شد. به قول بچه های دانشگاه خدا وقتی آیلار را می آفرید، حسابی سر حوصله بود تا توانست برایش وقت گذاشت. چشم‌های درشت سیاهش را زیر سایه آن مژه های بلند و کشیده بود؛ با ابروهای سیاه و بینی کوچک و لب‌های چون انار قرمز. تکه‌ی کوچکی از موهای مشکی اش از زیر روسری توی صورتش افتاده بود و سفیدی پوستش را بیشتر از همیشه نشان می‌داد. تکه موی آیلار را توی دست گرفت و آهسته لب زد: خدا تو رو آفرید تا هنرش رو به رخ بندهاش بکشه؛ چشم های تو شاهدی برای هنرمندی خدا ست. آیلار لبخند پر از شرمی زد؛ سیاوش این جمله را چند ماه پیش وقتی از یکی از دختر های دانشگاهش کتابی هدیه گرفته بود خواند. او این جمله را اول کتاب شعری نوشته و به سیاوش هدیه داده بود؛ حالا با تمام وجود درکش می کرد. واقعاً که آیلار نشانه ای از هنرمندی خدا بود.نگاهش را مستقیم به چشم های دختر عمویش دوخت و گفت: تازه الان می فهمم چقدر دلم برات تنگ شده بوده. لبخند آیلار عمیق تر شد و چال گونه اش نمایان؛ دل مرد جوان پر کشید برای بوسیدن آن چال گونه. هوس بوسیدن گونه دخترک مثل گاز زدن سیب حوا ممنوعه بود؛ میان باغ سیب بود و حسی ممنوعه به جانش افتاد. حالا چه خوب حوا را درک می کرد؛ به خدا قسم که حاضر بود بهشت را به بوسیدن چال گونه آیلار بفروشد. کسی چه می داند شاید حوای بیچاره هم از درد عشق بود که بهشت را به سیبی فروخت؛ شاید آدم برایش شرط گذاشت که میان او و بهشت یکی را انتخاب کند. حوا سیب را گاز زد تا نشان دهد بهشت بی او جهنم است و جهنم با او بهشت. دوست داشت بی اهمیت به آدم های توی باغ فقط به هوس بوسیدن دخترک و فروختن بهشت به یک بوسه فکر کند اما افسوس که خدا شاید می گذشت و از بهشت نمی راندش ولی چشم های که توی باغ بود محال بود بگذرند از این گناه کبیره.برای این‌که حواس خودش را از آیلار و هوس بوسیدنش پرت کند، چشم هایش را که قفل صورت آیلار شده بود کنَد؛ سری تکان داد و گفت: خسته شدی، بیا کمکت کنم.آیلار فهمید نگاه مرد جوان کلافه شد؛ دلتنگ بودند و یک آغوش حق هردویشان بود که امکانش وجود نداشت. با ناز لبخند زد و گفت: آره خسته شدم؛ کمکم کن.کنار هم مشغول چیدن سیب بودند که آیلار پرسید: راستی سیاوش درمانگاه رو از کی باز می کنی؟سیاوش نگاهش کرد؛ سیب را توی پارچه‌ای که آیلار به کمرش بسته بود انداخت و گفت: از هفته دیگه؛ یک نقشه هایی هم دارم.آیلار پرسید: چه نقشه هایی؟ سیاوش با شیطنت ابرو بالا انداخت گفت: به موقعش می فهمی. ظهر کارگرها که همه از اهالی روستای خودشان یا روستاهای اطراف بودند، دسته دسته دور هم نشسته بودند و غذا می‌خوردند؛ توی سفره هایشان غذا های ساده ای قرار داشت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⏳یه دیالوگی بود که میگفت: «تو هیچوقت خاطرات عمیقی که تجربه کردی‌رو فراموش نمیکنی، حتی اگر دیگه به خاطر نیاریشون» و چه روزایی که خاطراتش، وسطِ قلب و مغزمون تا ابد هک شده و قرار نیست هیچوقت فراموش بشه، حتی اگه از یادآوریشون فرار کنیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت تو چه کردی. شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟ گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا هنوز از این‌ رو پشتی ها تو خونشون دارن..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتم خیره‌ به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که ا
یکی نان محلی و گوشت کوبیده و سبزی داشت؛ یکی چند دانه کتلت، یکی کاسه ای ماست محلی، یکی توی قابلمه کوچکش که در اثر دود آتش حسابی سیاه شده بود کمی برنج با خورشت داشت.دسته دسته دور هم می نشستند؛ با هم غذا می‌خوردند. از غذا های هم می‌خوردند و خستگی در می کردند. شعله هم گوشه ای از باغ سفره پهن کرد؛ دمپختک را توی دو دیس کشید. ترشی و ماست و کمی هم نان توی سفره گذاشت. منصور عادت داشت دمپختک را با نان بخورد؛ روغن محلی را هم روی برنج ریخت و بچه ها را صدا کرد. همگی با هم دور سفره نشستند؛ کتری را روی آتش گذاشت تا بعد از نهار بچه ها چای بنوشند و خستگی‌شان در برود. سر سفره بانو رو به سیاوش پرسید: سیاوش نمی‌خوای درمانگاه رو باز کنی؟ مردم خیلی وقته چشم به راهن.سیاوش نگاهش کرد و گفت: به امید خدا هفته دیگه؛ یک سری وسایل کم داره اما تا هفته دیگه می‌رسه. وسایل که برسه دیگه آماده اس. منصور گفت: فعلاً که آقای دکتر همه اش توی باغ ها اسیره یا اینجا کمک دست منه یا اون‌طرف کمک عمو و علیرضا. آیلار متعجب نگاهش کرد؛ پس سیاوش روزهای قبل هم می آمده! از وقتی که سیاوش آمده بود آیلار نتوانسته بود به باغ ها بیاید. درگیر قالی بودند؛ قالی تمام شده بود و باید آماده اش می کردند تا تحویل دهند البته که قالی بافی هم از جمله کارهای بود که بانو پیشنهادش را داد. چند سالی میشد که قالی می بافتند: برایشان سرگرمی خوبی بود. البته لذت هم می بردند بخصوص بانو که علاقه زیادی به هنرهای دستی داشت. سیاوش رو به شعله گفت: زن‌عمو من فکری دارم؛ خواستم با شما و عمو هم در میون بذارم ببینم نظرتون چیه؟شعله منتظر نگاهش کرد؛ سیاوش ادامه داد: فکر کردم اگه شما و عمو مشکلی نداشته باشین، آیلار بیاد توی درمانگاه کمک من برای کارهایی مثل مراقبت های مخصوص خانم های باردار، واکسن بچه ها، آمپول زدن به خانم ها و کارهای اینجوری؛ اینطوری دیگه برای واکسن و مراقبت بارداری و این چیزا نمی‌خواد اهالی روستای خودمون و دو، سه تا روستای دیگه که به ما نزدیک هستن آواره بشن. آیلار هم که دوره دیده؛ بعد ماجرای آتیش سوزی دیگه هیچ مامایی قبول نکرد بیاد باغ چشمه. پس بهتره یکی از اهالی خودمون این کار رو انجام بده. کی بهتر از آیلار که هم علاقه داره هم دوره دیده.آیلار حسابی جا خورد! اصلاً فکرش را نمی کرد سیاوش همچین برنامه ای داشته باشد اما عجب برنامه ای داشت این مرد جوان! هر روز دیدن همدیگر، هر روز کنار هم بودن، با هم کار کردن؛ اصلاً مگر بهتر از این میشد؟بانو گفت: خیلی فکر خوبی کردی سیاوش؛ آیلار اون همه مدت خونه خاله موند تا دوره ببینه. خیلی خوبه که بتونه ازش استفاده کنه. سیاوش گفت: فقط چون که آیلار عملی کار نکرده و تجربه نداره با مرکز بهداشت نزدیک اینجا صحبت می کنم یک چند روزی بره کنارشون کار کنه. به آیلار نگاه کرد؛ لبخندی زد و با مهربانی گفت: یعنی آیلار خانم باید دوباره چند روزی به خودش سختی بده پنجاه کیلومتر راه بره و برگرده؟آیلار بیشتر از اینکه حواسش به حرف سیاوش باشد، به لبخندش بود؛ بی حواس گفت: مشکلی نیست میرم. سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد؛حواسش به بی حواسی دخترک بود. می دانست حالش با این پیشنهاد خوب است؛ از خوبی حال دل محبوب حال دل خودش هم خوبِ خوب بود.رضا گفت: البته ببخشید من دخالت می کنما؛ بنظرم خیلی فکر خوبیه هم که زن های باردار و بچه دار نمی‌خواد پنجاه کیلومتر راه تا نزدکترین درمانگاه؛ برن هم اینکه آیلار یک کاری می کنه که مربوط به رشته اش باشه. بالاخره آیلار چهارسال رفت دبیرستان رشته‌ی تجربی درس خوند؛ توی سرما و گرما هر روز پنجاه کیلومتر راه رفت و برگشت. بعدشم که دانشگاه مامای قبول شد. آقا محمود نذاشت بره؛ چند ماه هم دوره بهیاری دید. لااقل یک کاری انجام بده مرتبط به رشته اش باشه.آه از نهاد آیلار بلند شد؛ یاد سال قبل افتاد که چقدر درس خواند و زحمت کشید تا کنکور قبول شد.اما چون دانشگاهش دور بود پدرش مانع شد؛ آخر کار هم آبی پاکی را روی دستش ریخت که بیخود زحمت نکشد دختر را چه به دانشگاه رفتن و درس خواندن؟ آخرش باید برود خانه شوهر و کهنه بچه بشوید. چقدر گریه والتماس کرد اما مرغ پدرش یک پا داشت راضی نشد که نشد؛ حتی صحبت های رضا که توی درس خواندن هم خیلی کمکش کرده بود و اصرار های منصور نتوانست نظرش را عوض کند. تمام بعد از ظهر ش را به رویا پرادزی گذرانده بود؛ سیب چیده و رویا بافته بود.کار کردن توی درمانگاه آن‌هم کنار مردی که این همه دوستش داشت غیر از رویا چه می توانست باشد؟ سیاوش چقدر زیبا پشت آرزوهایش در آمد؛ اینکه به فکرش بود، اینکه برایش مهم بود و به آرزو ها و خواسته هایش اهمیت می‌داد، عجیب به دلش نشست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهان آنم که ضربان قلبتان به لبخندهای مکرر تکرار شود و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد 💙 شبتون آروم💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزتون پر از امید زندگیتون پر از عشق شـ.ـادے و زیبــایے نصیب لحظه‌هاتون روزتون عالے و زیبا      ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f