eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مخصوصا با پرده های خونه مادربزرگ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!! نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده... سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.   حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلام یه نظر سنجی بذاریم؟؟ خیلیا اومدین گفتین با داستان جدید ارتباط نمی‌گیرید و از اونجایی که جانِ دل هستید و نظرتون محترمه میخوام نظرسنجی بذارم نظرتون چیه تغییرش بدم؟؟ من اینجام👇🏼👇🏼 @Adminn32
137.6K
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستای عزیزم داستان آیلار حقیقتا خیلی جالب و زیباست فقط کافیه کمی صبوری کنید تا راه بیفته و اینکه تقریبا بیشتر نظر به ادامه ی داستان داشتند پس ادامه میدیم🥰 پیشنهادم اینه صبور باشید و داستان رو دنبال کنید که بی نهایت جذابه😍
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دهم سیاوش سینی به دست به سمتش چرخید و گفت: هنوز که ای
سیاوش خیره به چشم های اشکی آیلار گفت :سکوتت یعنی بله؟ یعنی دلت برام تنگ میشه؟ چرا همه اش سکوت می کنی؟.وقتی هم که بار اول همینجا گفتم دوستت دارم سکوت کردی. هر بار گفتم فقط سکوت کردی...گریه ات بخاطر رفتن منه آیلار؟ دلت برام تنگ میشه؟ آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سر تکان داد .قند توی دل مرد جوان آب شد. سالها میشد که قلبش را به دخترک باخته بود با اینکه می دانست آیلار هم او را دوست دارد اما همیشه در جوابش ابراز علاقه هایش سکوت کرده بود. این اولین بار بود که مستقیم اگرچه با ز هم در سکوت و با اشاره سر به علاقه اش اعتراف می کرد. با خوشحالی گفت: میدونستم که تو هم منو میخوای .اما دیدن اشکهای آیلار دلش را به درد آورد نگذاشت از اعتراف او آنقدر که باید لذت ببرد و گفت: گریه نکن. رفتن و دور شدن به اندازه کافی برام سخته. تو سخت ترش نکن.با صدای سیاوش به زمان حال برگشت. به چشم های مرد مقابلش نگاه کرد. چشمان سیاهش پر از عشق بود. درست مثل همان روز کنار رود. عشق توی چشم هایش انگار مسری بود که به تک تک اعضای صورتش هم سرایت کرد.از لبخندش عشق چکه می کرد والبته از صدایش وقتی که نام او را مثل همیشه زیبا خواند: آیلار؟ کجایی دختر خوب؟ چشمان آیلار هم از این بیماری مسری گرفت. پر از عشق پر از محبت نگاهش کرد وگفت:ببخشید حواسم رفت به اون روز کنار رود.مردک سو استفاده گر شیطنت کرد. صندلیش را نزدیکتر برد وگفت: اِ، چه خوب. اتفاقا اگه یادت باشه اون روز باید یک حرفهای میزدی که نزدی. فقط سکوت کردی ولی عیب نداره الان هم بگی من ازت می پذیرم.آیلار منظور حرفش را گرفت اما خودش را به نفهمیدن زد و گفت: مثلا چه حرف هایی؟سیاوش با انگشت اشاره آهسته روی دست آیلار را که روی زانویش قرار داشت نوازش کرد. نوازشش را تا امتداد انگشت هایش ادامه داد وگفت: نمیدونم خودت چی فکر می کنی؟آیلار شیطنت کرد و با لبخندی بر لب گفت: من هیچ فکری نمی کنم. سیاوش فاصله را به کمترین حد ممکن رساند با نفس گرمش که به صورت دخترک میخورد وجودش را به آتش کشید گفت: اشکالی نداره خودم یادت میدم به چی فکر کنی.وبا انگشتش شروع کرد به کشیدن خطوط فرضی روی دست آیلار. همانطور که چشم از چشمان سیاه دخترک بر نمی داشت.آیلار هل شده دستش را از زیر دست سیاوش کشید بلند شد و گفت: خیلی خوب چای هم خوردیم من برم دیگه. بدون اینکه منتظر جوابی باشد از اتاق بیرون رفت. صدای خنده سیاوش در اتاق پیچید. چند دقیقه بعد از آیلار او هم از درمانگاه خارج شد. کنار رودخانه روی تخته سنگ بزرگی نشسته بود و یکی از زیباترین لباس هایش را برتن داشت. ومنتظر بود تا سیاوش برسد. مشتاق اینکه بداند سوغاتش چیست. شاهزاده سوار بر اسبش بالاخره آمد با همان اسب سیاهی که آیلار عاشقش بود. اسب سیاهی که هر وقت دلش برای سیاوش تنگ میشد به دیدارش می رفت وبرایش درد ودل می کرد. بروا دوست خوبش بود و برایش راحت تر از هر کسی می توانست از سیاوش و دلتنگی هایش بگویید.پسر عموی دوست داشتنی اش از اسب پایین پرید نزدیک آیلار ایستاد وگفت: سلام .منتظرت گذاشتم؟آیلار به قد وبالایش نگاه کرد به جرات می توانست بگویید از خوش قد وبالا ترین مردان روستا محسوب میشود در جوابش گفت :نه خیلی وقت نیست رسیدم. نزدیک بروا ایستاد دستی به موهای زیبایی مشکی اش کشید وگفت: سلام بروا دلم برات تنگ شده بود. بروا هم سرش را به آیلار نزدیک کرد آیلار دوباره نوازشش کرد وگفت: عزیزم تو هم دلت برام تنگ شده بود. سیاوش دستی نوازش گونه بر سر اسب کشید وگفت: اسبم هم مثل خودمه تو براش با همه دنیا فرق داری. آیلار با لبخندی کم رنگ به نوازش حیوان ادامه داد خیره آن سیاه زیبا شد. سیاوش افسار اسبش را گرفت وپرسید:!قدم بزنیم یا بشینیم؟آیلار: قدم بزنیم. همگام شدنند سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت :هیچ جای دنیا اینجا نمیشه .بهشت همین جاست. همگام شدند. سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچ جای دنیا اینجا نمیشه .بهشت همین جاست.آیلار پرسید: یعنی برای همیشه اینجا می مونی؟سیاوش مستقیم به چشم هایش نگاه کرد و پرسید: تو دوست داری برای همیشه اینجا بمونیم؟آیلار سر پایین انداخت خجالت زده سکوت کرد.سیاوش که منتظر جواب او بود وقتی سکوتش را دید گفت: را هر وقت خواستم جدی حرف بزنم سکوت کردی آیلار؟ من دارم به ازدواج فکر می کنم به اینکه بیام خواستگاری. اما تو هر وقت مساله جدی شده هر وقت حرفامون جدی شده سکوت کردی. الان وقت خجالت کشیدن نیست میخوایم درباره آیندمون حرف بزنیم پس سکوت نکن. آیلار سر تکان داد وآهسته گفت: باشه.سیاوش دوباره پرسید: دوست داری برای همیشه اینجا بمونیم؟آیلار برای اولین سعی کرد بدون خجالت حرف بزند. حرفهای دلش را بر زبان آورد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
يا رب ز تو امروز عطا مي طلبم هشياري و بخشش خطا مي طلبم مقبولي روزه و نماز و طاعات از درگه لطفت به دعا مي طلبم 🌙 🙏🏻التماس دعا شب بخیر🙏🏻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸صبحتون پرنشاط 🍃🌸زندگیتون سرشار از آرامش 🍃🌸نبضتون پراحساس 🍃🌸قلبتون پرعشق 🍃🌸فکرتون پر از یاد خدا 🍃🌸دعا هاتون مستجاب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعـای روز بیستوسوم مـاه مبـارک رمضـان هرروز باهم‌ بخوانیم...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خوشی های ساده... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 15 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_یازدهم سیاوش خیره به چشم های اشکی آیلار گفت :سکوتت ی
گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم .به کی وکجا زندگی کنیم فکر نکردم .همه رویاهای من به کنار تو بودن خلاصه شده انقدر کنارت بودن برام قشنگ بوده که دیگه وقت نشده به اینکه کجاباشیم فکرکنم.سخت بوداما حرف زد احساس میکردتمام تنش خیس عرق شده.دست هایش رامشت کرد خجالت زده نگاهش را به علف های زیر پایش دوخت.سیاوش هم ساکت بودکم پیش می آمددخترک انقدرقشنگ حرف بزند.انقدر حرفهای قشنگ بزند.تمام وجودش از حرفهای آیلار به وجد آمد.آیلار منتظر شد سیاوش حرفی بزند اما جز صدای آب رودخانه و پرنده ها هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. سر بلند کرد و نگاهش کرد تمام صورت مرد روبه رویش را یک لبخند بزرگ پر کرده بود.علاوه بر لب هایش چشم هایش هم می خندیدندآیلار گفت :نمیخوای چیزی بگی؟ سیاوش نگاهش را به نگاه او دوخت و گفت: باید هرچه زودتر بیام خواستگاریت بریم زیر یک سقف تو تا آخر عمر برام از این حرفهای قشنگ بزنی.دخترک بیچاره سرخ وسفید شد.گوشه روسری اش را دور انگشت پیچید.سیاوش گفت: همین روزا به مادرم میگم با بابا صحبت کنه که هماهنگ کنن برای روز خواستگاری.آیلار با افسوسی که در صدایش مشهود بود گفت گمون نکنم بشه به این زودی ها بیایی خواستگاری. بابام رو که می شناسی نمیذاره من قبل بانو ازدواج کنم .میدونی که سر ازدواج عاطفه هم چقدر طول کشید تا قبول کرد.سیاوش محکم گفت:این مشکلی نیست من با بابام صحبت می کنم که باهاش حرف بزنه. میدونی که روی حرف بابام حرف نمیاره.آیلاربا گوشه روسری اش بازی کرد وگفت :ولی سیاوش خودمم دوست دارم صبر کنیم. آخه منم قبل از بانو ازدواج کنم...با کلافگی سر تکان داد داشت توی ذهنش دنبال جمله مناسب می گشت.سیاوش همچنان منتظر ادامه حرفش بود وآیلار ادامه داد:می ترسم دلش بشکنه.تنها بشه سیاوش. وگفت: این چه حرفیه؟ تو که بانو رو خوب می شناسی خیلی محکم تر از این حرفاست. آیلاربالحنی که نارضایتی اش را از حرفی که می خواست بگوید نشان میدادگفت:سیاوش اگه یک مدت صبر کنیم بهتره.سیاوش هم ناراضی بود:آیلار شاید، بانو حالا حالا ها نخواد ازدواج کنه یا شایدم هیچ وقت.آیلار اصرار کرد من که نگفتم تا همیشه گفتم فقط یک مدت.چندماه.سیاوش نفس پر صدایی کشید وگفت باشه یک مدت صبر می کنیم هر چندکه من میدونم هرچه ما زودتر ازدواج کنیم بانو خوشحال تر میشه. ولی حرف تو به روی چشمم.آیلار لبخند زد: ممنون..سیاوش اومدیم اینجا که سوغاتیم رو بهم بدی یادت رفته .خیلی دوست دارم بدونم سوغاتی ویژه من چیه.سیاوش خندید.خنده هایش شیرین بود.مثل شیرینی آبنبات های بچگی که طعمشان عجیب به دل می نشست و هیچ وقت فراموش نمیشد. خنده های سیاوش به دل آیلار می چسبید میان خنده دلچسبش گفت:نه مگه میشه سوغاتی تو یادم بره؟دست توی جیبش کرد جعبه ای بیرون آورد و در جعبه را باز کرد مقابلش گرفت.آیلار مبهوت شد نگاهش فقط به سوغاتی زیبایش بود .دو سنجاق سر پروانه بسیار زیبا.بال های پروانه ها پر بود از نگین های سفید ریز و دور تا دورش نگین های درشت قرمز سیاوش متوجه شد که دختر محبوبش چقدر هدیه اش را پسندیده چشم های خودش هم از رضایت چشم های دخترک مقابلش برق زد.آیلار پر از شوق به سیاوش نگاه کرد وگفت: خیلی قشنگه سیاوش ...وای اصلا فکر نمی کردم همچین چیزی باشه.مرد جوان لبخند زد: جنسش طلاست.اگه فلز گرون قیمت تری وجود داشت میدادم از اون برات بسازن.چند گام جلوتر رفت سینه به سینه آیلار ایستاد روسری دخترک را از سرش برداشت وگفت: وقتی شدی همسرم. وقتی با هم رفتیم زیر یک سقف خودم هر روز موهای سیاهت رو شونه می کنم. کلیپس آیلار را باز کرد موهای سیاهش چون آبشار روی شانه هایش رها شد سیاوش انگشت میان موهایش کشید وگفت :خودم برات می بافم، بهترین گل سرها و سنجاق موها رو میخرم.آیلار مسخ نوازش سیاوش بود. و جملات زیبایش که زیر گوشش زمزمه می کرد.خدا آنها را برای هم آفریده بود .سیاوش را آفریده بود تا زیر گوش آیلار زمزمه های عاشقانه کند.سیاوش سنجاق سرها را دو طرف موهای آیلار گذاشت.و دوباره انگشت هایش را میان موهای او لغزاند.سیاوش گفت: هیچ کس توی دنیا این موهای ابریشمی رو نداره.من خوش شانس ترین آدم دنیا هستم که خدا دختری مثل تو رو برای من آفرید.خدا تو رو آفرید تا من هر روز کیف کنم از دیدنت هر روز صبح که چشم باز کنم یادم بیفته چه موجود زیبایی آفریده تا مایه دلخوشی من باشه .خدا تو رو آفرید تا من هر روز هزار بار شکرش کنم. **** پنج شنبه بود. صبح کمی زودتر از روزهای قبل بیدار شد تا قدری به بانو کمک کند.قرارشان با سیاوش این بود که پنجشنبه وجمعه ها را درمانگاه نرود وخانه بماند و کمی به خانواده اش در کارهای خانه وباغ ها کمک کند.همراه بانو خانه را مرتب کرد. به مرغ وخروس ها رسیدگی کرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f