18.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کیک_موز
مواد لازم :
✅ تخم مرغ
✅ شکر
✅ آب
✅ روغن نباتی
✅ بیکینگ پودر
✅ عصاره ی وانیل
✅ آرد
✅ پودر کاکائو
✅ جوش شیرین
✅ موز
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5917964170766058830.mp3
13.82M
اونجا که ابي میگه:
" تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار
اما شبای بی کسی یکی نمونده موندگار
یکی نمونده از هزار … "
منو میگه!!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه ی ما یکی یه دونه از این عکسها داریم😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوسه محمود در را طوری هل داد که محکم به دیوار خورد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلوچهار
آیلار خم شد و تفنگ را برداشت دستانش می لرزید.تفنگ را به سمت گرگ گرفت و دست روی ماشه گذاشت.چند ثانیه بعد صدای تیر در هوا پیچید و گرگ خونین بر زمین افتاد آیلار مبهوت به گرگ در حال جان دادن و پدرش که تفنگ به دست روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد.او حیوان را کشت و حالا مقابل دخترش ایستاده بود.چشمان هردو خواهر داشت از حدقه بیرون می افتاد.حضور پدرشان به همراه همایون و علیرضا از بودن گرگ هم ترسناکتر بود.هنوز تفنگ میان دستانش بود که محمود به سمتش حمله کرد و طوری توی صورتش خواباند که خودش یک طرف و تفنگ سمت دیگر پرتاب شد.با ظرب روی سنگ های کف غار افتاد احساس کرد سنگ های گوشت های تنش را شکافتند.محمود به سمتش رفت و از موهایش گرفت وبلندش کرد درد در مغز سرش پیچیده.حس کرد الان است که مغزش همراه موهای سرش بالا بیایید.چشم هایش را روی هم فشار داد.صدای فحش های پدرش با صدای داد و فریاد های همایون که او هم بانو را به باد کتک گرفته بود در دل غار پیچید
علیرضا درحال تلاش برای جدا کردن محمود از آیلار بود.اما محمود مثل ببر زخمی به جان دخترک افتاد.فریاد آبروی رفته اش را میزد.ناگهان آیلار را انداخت و روی سینه اش نشست.گلویش را فشار دادفریادزدمیکشمت ...بخدا امروز می کشمت تا راحت شم از این بی آبرویی،آوردن این نامرد به خونه کم بود ؟فرار کردی.راه نفس دخترک بند آمده بود و جان داشت به جای نفس از گلویش خارج میشد.علیرضا که در اثر ضربه ای که محمود با ته تفنگ به سینه اش زد گوشه ای پرتاب شده بود.تا آیلار را زیر پاهای محمود در حال خفه شدن دید به سمت عمویش حمله کرد.ضربه ای محکم به او زد و از روی آیلار پایین انداختش. راه نفس دختر بیچاره باز شد.خس خس می کرد.اشک گلوله گلوله از چشم هایش پایین می افتادعلیرضا دست زیر سرش برد و کمک کرد بنشیند .موهای سیاهش پر از خاک و سنگ ریزه های کف غار بود.دستش را به صورت آیلار کشید و خاکی که با اشک های صورتش مخلوط شده بودرا پاک کرد پرسید :آیلار خوبی ؟هق هق گریه آیلار غار را پر کرد بانو هم گوشه ای دیگری در حالی که تازه از کتک های همایون نجات یافته بود با چشمانی گریان خواهرش را نگاه می کردهمه چیز تمام شد ...وسایلشان را برداشتند و با تن و بدن زخمی از کوه پایینشان آوردند.از چشم هایشان به جای اشک خون می بارید.همه تلاش هایشان ناگهان برباد رفت.انگار هیچ وقت دو دختر بی کس و تنها برای رهایی از ازدواجی نافرجام
به دل کوه نزده و سه شب متوالی را با سرما و ترس در آنجا به سر نبرده بودند. وقتی که رسیدند هوا کاملا روشن شده بود.محمود دخترها را داخل خانه برد وروی زمین پرتشان کرد.چهار زن در خانه که هر چهار نفرشان کتک خورده و زخمی بودند.آیلار وقتی روی زمین افتاد جیغش به هوا رفت.درد وحشتناکی که بعد از کتک های که در غار خورد در دستش احساس می کرد حالا به اوج خودش رسید.شک نداشت که دستش شکسته محمود رو به شعله فریاد زد :این دوتا تخم حروم از خونه تکون بخورن تو رو کشتم.نگاهش به سمت جمیله چرخید و ادامه داد:با تو هم بودما ...امروز عاقد میاد عقدش می کنه بعدش خودم با لگد از خونه می ندازمش بیرون ....خدمت تو هم می رسم بانو صبر کن و ببین.نگاه دخترها به سمت مادرشان که با صورتی زخمی روی ولیچر نشسته بود رفت
.نگاه شعله هم به دخترهای آش و لاش شده اش بود.جمیله کنار دخترها نشست و با چشمان گریان گفت :من مجبور شدم بگم کجا هستین بابات داشت مادرتون می کشت.شعله که تازه گی ها قدری دلش با هوویش صاف شده و فهمیده بود زن بدی نیست با صدای محزون گفت :تو تقصیری نداری؟اون نامرد داشت من رو می کشت .شاید اگه بی هوش نمیشدم کم کم از زبون خودم هم در می رفت.بانو دستان نامادری اش را در دست گرفت و لب زدعیبی نداره.درد دستش تمامی نداشت به حدی اذیتش می کرد که متوجه درد سایر قسمت های بدن آسیب دیده اش نبود یا حداقل کمتر احساسشان می کرد
جمیله کمکش کرد تیکه به دیوار بدهد و بنشیندتیکه به دیوار زده با دست راستش ساق دست چپش را گرفته بود و زار میزد
بانو که متوجه شد بی تابی خواهرش بی اندازه است.با اینکه تمام تن و بدن خودش هم درد می کرد به سمت او رفت.خواست دستش را بگیرد که آیلار با وحشت خودش را عقب کشید و گفت :نه خیلی درد دارم ،مطمئنم شکسته وباز زار زد.شعله ویلچرش را کنار آیلار آورد و رو به بانو گفت :چیکارش کنیم بانو ؟اگه واقعا دستش شکسته باشه چیکار کنیم ؟بانو با درماندگی سر تکان داددلش برای گریه های آیلار کباب بود.جمیله آمد کنارشان نشست رو به شعله گفت یک مرحمی درست کنم بذار روش شاید بهتر شد .مسکن هم بیارم بخوری بهتر بشی مادر.مقدار داروی گیاهی با هم مخلوط کرد و روی دست دختر جوان گذاشت و با پارچه تمیز بست.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😯این زیر زمین ها به شدت مرموز بود و ترسناک ⛏
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍️ همیشه وقت برای جبران نیست
🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق.
🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث میشد احساس غرور کنم.
🔹در همین افکار بهسر میبردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت.
🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بینصیب نبودند. آن روز برایمان خاطرهای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سالهایی که مشغول به تحصیل بودم، خطومشی من قرار بگیرد.
🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سالها میگذرد اما بهخوبی خاطرهای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است.
🔸استاد سرفهای کرد، سینهاش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت:
دانشجوهای عزیزم، میدانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شدهاید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار میخواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند.
🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت:
سالها پیش قاضی یکی از شعبهها بودم. تازهکار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پروندهای مجبور به صدور حکم اعدام شدم.
🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده.
🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباهها قابل جبران نیست.
🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاهپوش فریاد زد:
آهاااااای اسلحهات افتاد.
🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت:
تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی.
🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت:
مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچوقت قابل جبران نباشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اوایل دهه ی هفتاد فقط دو مدل نوشابه تو ایران بود، زمزم و پارسی کولا، البته نوشابه مشهدی (کوکاکولا) هم بود که فقط تو سوپری های بالاشهر پیدا میشد. زمزم به تقلید از شرکت های خارجی اعلام کرده
... کسایی که 5 تا تشتک پیدا کنن که توش نوشته باشه "زمزم ذائقه ایرانی نوشابه ایرانی" بهش یه سکه طلا جایزه میده!! کل ایران سر این قضیه مشنگ شده بودن چون همه حرفها پیدا میشد جز "زمزم" 🤔 این بود که تا سالها تو عروسیا و مراسم ختم و جشن، جلوی جعبه های نوشابه 100 نفر مثل زامبی منتظر باز کردن درهای نوشابه بودن تا تشتک "زمزم" رو پیدا کنن! 🤣 این بود که کلا سیستم رو عوض کردن تشتک "مجانی" درست کردن! هرکی این تشتک رو پیدا میکرد یه نوشابه اضافه داشت :)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كى يادشه؟؟؟يكى از برنامه هاى خاطره انگيز تلويزيون در دهه شصت اين برنامه بود سلامتى چه خوبه كه در سال ٦٧ با مجرى گرى ايرج طهماسب عزيز و عليرضا خمسه ، اكبر عبدى، مرجانه گلچين و ... از تلويزيون پخش ميشد..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f