eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد دوران کودکی بخیر 💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انتخاب... - @mer30tv.mp3
4.84M
صبح 13 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدودو مازار کمربندش را باز کرد؛ خودش را بیشتر به سمت
یک کسایی هم هستن فکر می کنی خوبن اما بد بودنشون رو یک جوری بهت ثابت می کنن که اگه دلت‌و با هزار تا آب هم بشوری از کینه اشون پاک نمیشه... بعد سه چهار روز تازه من‌و یادت اومده پاشدی اومدی داری بازخواستم می کنی؟ یادت باشه من فقط زن شناسنامه ایت هستم؛ زنی که باید روش حساس بشی، براش غیرت خرج کنی، همونیه که بودن کنارش باعث شده تا امروز من‌و یادت نیاد!و بدون اینکه منتظر جوابی از سوی علیرضا باشد وارد خانه شد؛ بانو بلافاصله به سمتش آمد و گفت: آیلار خوبی؟ مازار میگه تصادف کردین!آیلار سعی کرد لبخندی بر لب بنشاند و گفت: خوبم؛ نگران نباش، مشکلی نیست.به سمت اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند؛ تازه شال و مانتویش را بیرون آورده بود که علیرضا وارد اتاق شد. به سویش برگشت و گفت: دارم لباس عوض می کنم؛ می تونستی صبر کنی.علیرضا با لحنی عصبی گفت: نمی تونستم! چرا هر چی دلت خواست بارم کردی و رفتی؟ وسایلت‌و جمع کن؛ بر می گردیم ده.آیلار مقابلش ایستاد و گفت: من نمی تونم بیام؛ به جمیله قول دادم تا وقتی که لازمه اینجا بمونه، پیشش بمونم. زردی بچه بالاست و مدام باید چک بشه؛ کارهای غربالگری و واکسنش هم هنوز مونده.علیرضا صدایش را پایین تر آورد تا بیرون نرود و گفت: الان پسرش پیششه؛ نیازی به حضور تو نیست... چطور می‌خوای توی خونه ای بمونی که یک مرد غریبه هم هست؟آیلار که سردرد ناشی از ضربه همچنان همراهش بود و باعث بیشتر عصبی شدنش میشد، گفت: اون غریبه نیست، پسر جمیله اس! در ضمن مشکل تو چیه؟ چرا از همه مردها می ترسی؟ واقعاً راسته که میگن کافر همه را به کیش خود پندارد!خون ، خون علیرضا را می‌خورد.دست‌هایش را مشت کرد اما قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند آیلار گفت: می‌خوام لباس عوض کنم؛ خسته ام و سرم درد می کنه. برو بیرون از اتاق!علیرضا به سمت در اتاق رفت که آیلار نامش را خواند: علیرضا؟دست مرد جوان روی دستگیره در متوقف شد؛ ایستاد و گفت: بله؟آیلار گفت: شامت‌و بخور برگرد پیش زنت؛ من واقعاً دیگه کشش نیش و کنایه های عمه محبوبه و پشت چشم نازک کردن های ناهید رو ندارم.علیرضا دستگیره را رها کرد؛ دوباره به سمت آیلار برگشت و گفت: یادت نره چی گفتم؛ جمع کن امشب بر می گردیم.آیلار کلافه گفت جواب منم شنیدی؛ تا هر روزی که جمیله بخواد پیشش می مونم. اون روزی که من به کمک احتیاج داشتم جمیله بود؛ حالا هم من هستم. وقتی بخاطر ندونم کاری حضرت آقا آواره کوه و بیابون می شدیم اون بود که از مادرم نگه داری کرد..علیرضا میان حرف آیلار آمد و گفت: چرا به هر بهانه ای نیش و کنایه می‌زنی؟آیلار نیشخندی زد و گفت: نیش و کنایه نبود؛ واقعیت رو گفتم.علیرضا دست هایش را مشت کرد و گفت: یک روزی تلافی همه اینا رو سرت در میارم؛ من اشتباه کردم و بارها هم بخاطرش عذر خواستم ولی مستحق این همه حرفی که تو بارم می کنی نیستم.آیلار کلافه نالید: واقعاً خسته ام؛ می خوام لباس عوض کنم. خودت حرف‌و به اینجا می کشونی بعد هم ناراحت میشی؛ برو بیرون تا لباس بپوشم.مرد جوان از اتاق خارج شد؛ نیش زبان آیلار بدجوری کامش را تلخ کرده بود اما سعی کرد حفظ ظاهر کند.سیاوش و پروین دم در منزل محمد آقا کنار ماشین ایستاده بودند منتظر بودند تا شریفه خانوم و سحر و البته لیلا از خانه خارج شوند. قرار بود برای خرید بروند چند روزی بیشتر به عروسی نمانده بود و باید آماده می شدند.بالاخره هر سه با هم خارج شدند؛ سحر رفت تا همراه مادرش و لیلا روی صندلی عقب بنشیند که پروین گفت کجا سحر جان؟من می‌خوام برم عقب، شما برو جلو.سیاوش متعجب سر بلند کرد و خیره‌ی مادرش شدپروین غافلگیرش کرده بود! سحر سرش را پایین انداخت و باخجالت گفت: نه من پیش مامان و لیلا بشینم بهتره شما بفرمایید جلو.پروین همانطور که روی صندلی عقب جای می گرفت گفت من و مامانت می‌خوایم حرف بزنیم اینجا کنار هم باشیم راحت‌تره.دخترک همانطور مستاصل کنار ماشین ایستاده بودسیاوش که او را بی حرکت دید در عقب را برای مادرش بست. در جلو را باز کرد و به سحر گفت: چرا ایستادی؟ بشین بریم.سحر آرام روی صندلی نشست سیاوش در را بست و ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد. نگاه گذرایی به دخترک خجالت زده کنار دستش انداخت و استارت زد.در طول مسیر سه زن نشسته روی صندلی عقب با هم گفت و گو می کردند اما سحر و سیاوش ساکت بودند؛ سیاوش دستگاه پخش را روشن کرد.آهنگ ملایمی در فضای ماشین پخش شد؛ در سکوت رانندگی می کرد به موزیک گوش می‌داد.مغزش داشت تلاش می کرد جای خالی آیلار را به رخش بکشد؛ او در جدال با مغزش تلاش می کرد به اینکه حالا به جای سحر باید آیلار کنار دستش نشسته باشد فکر نکند. اگر او اینجا بود حتماً حالش با این لحظه فرق داشت؛ می گفت و می خندید و تا خود مقصد یواشکی قربان صدقه اش می رفت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه هرزن ایرانی آبگوشت درست کردنو حرفه ای بلده این‌ ویدئو صرفا جهت حال خوبی هست که در کلیپ جریان داره،طبیعت،زیبایی،صدای پرنده ها،اینجا لرستانه ولی واقعا لرستان خیلی زیباست😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
587_40478488761419.mp3
9.06M
🎶 نام آهنگ: شاخ نبات 🗣 نام خواننده: جواد یساری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
heydar_anda_abbas 128.mp3
16.95M
دوستای عزیزم اینو گوش میکردم یاد اربعین و پیاده رویش افتادم انگار قلبم تو کوچه های نجف جا موند گفتم برا شماهم بذارم دلتون شکست منم دعا کنید🥲❤️
یادتونه؟ یه زمان چقدر درگیر اینا بودیم عکس میگرفتیم و نمیدونستیم نتیجه اش چی میشه! خوب افتادیم توش یا نه؟!کیفیتش و نورش چطور شده نکنه اصلا ضد نور باشه و. چیزی معلوم نباشه یا اصلا ممکن بود که نگاتیو نور ببینه و کل عکسا بسوزه چه عروسی هایی که عکساشون سوخت و عروس بدون عکس موند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسه یک کسایی هم هستن فکر می کنی خوبن اما بد بودنشون
اما این دخترک چشم عسلی نشسته کنار دستش با آن دستهای گره کرده، فقط سکوتش را ترغیب می کرد؛ بند کیفش میان دستانش در حال مچاله شدن بود.سیاوش از گوشه چشم نگاهش کرد.روسری روی موهای طلایی اش لیز خورده و تقریباً داشت از سرش می افتاد. اما دخترک بد جوری درگیر بند کیفش بود؛ تمام چهل و پنج دقیقه راه بین عروس و داماد به سکوت گذشت.به مقصد رسیدند و همه با هم پیاده شدند؛ موهای طلایی سحر زیر نور آفتاب می درخشید و روسری همچنان تا حد امکان عقب بود.سیاوش کنار دخترک قرار گرفت و آهسته گفت: روسریت‌و بکش جلو؛ داره از سرت می افته.سحر که تازه متوجه شده بود، موهایش را زیر رو سری فرستاد و با دلی که برای غیرتی شدن سیاوش ضعف رفته بود به سمت او گام برداشت؛ لیلا و پروین و شریفه کمی از آنها فاصله گرفته بودند اما سیاوش منتظر سحر ایستاده بود.دخترک کنار سیاوش ایستاد و سیاوش پرسید: از چی شروع کنیم؟سحر آهسته گفت: نمی‌دونم؛ هرچی خودت صلاح می‌دونی.سیاوش گفت: باشه؛ بریم ببینیم.به سه زن که هر لحظه دور تر میشدند، اشاره کرد و گفت: اونا که منتظر ما نموندن تندتر بریم تا بهشون برسیم.سحر سرش را پایین انداخت؛ لبش را گاز گرفت و گفت: می‌دونی که من نمی تونم تند راه بیام.سیاوش کلافه سر تکان داد و گفت: ببخشید؛ منظور بدی نداشتم.دلش برای بغض صدای دخترک به درد آمد. دخترک به طور مادر زاد پای راستش مشکل داشت و دو سانت از پای چپش کوتاه تر بود؛ حالا که کفش طبی به پا داشت لنگیدن پایش زیاد به چشم نمی آمد اما نمی توانست زیاد تند راه برود.لیلا گفته بود سحر روی این موضوع خیلی حساس است؛ چون در کودکی زیاد بابت این موضوع مسخره شده بحث پایش که وسط می آید زود رنج تر از همیشه می‌شود. سیاوش نمی خواست روز دخترک از همان اول خراب شود کنارش ایستاد؛ دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و با لبخندی که روی لبش نشاند گفت: حالا چرا بغض کردی؟ چی شده مگه؟ خوب یواش تر راه میرم..و برای اینکه حال و هوایش را عوض کند، لبخند زد و گفت: اصلاً بهتر؛ بذار ازشون فاصله بگیریم همه چی رو با سلیقه خودمون انتخاب می کنیم.سحر سر بلند کرد؛ از صبح اولین لبخندی بود که سیاوش می‌زد. از مهربانی و لبخند پر محبت او به وجد آمد؛ با چشمانی پر از اشک لبخند زد. سیاوش به تره ای طلایی موهایش که باز از روسری بیرون آمده و روی صورتش ریخته بود خیره شد.زیبایش با آن صورت سفید و چشمان درشت عسلی و مژه های سیاه بلند و موهای طلایی اش انکار ناپذیر بود؛ با سر به موهایش اشاره کرد و گفت: موهات‌و درست کن بریم.سحر باز روسری اش را مرتب کرد و همگام سیاوش شد.سیاوش با آرامش و بدون عجله قدم بر می داشت و دخترک با وجود قدم های آرام و بی عجله‌ی سیاوش، می توانست خوب راه برود و لنگ نزند و این باعث شده بود کمی اعتماد بنفسش بر گردد.وارد خیابان شدند؛ خانوم‌ها پشت ویترین یک مغازه لباس عروس ایستاده بودند و هر کدام نظری می‌دادند. سیاوش و سحر هم به آنها ملحق شدند.سیاوش دست در جیب، پشت سر چهار خانوم همراهش که جز نگاه کردن به ویترین ها هیچ کار دیگری نمی کردند، راه می رفت؛ واقعاً که خرید رفتن با آنها صبر ایوب می خواست.پشت ویترین طلا فروشی توقف کرد؛ از یکی از ست های حلقه خوشش آمده بود. به سحر که کمی با فاصله از او کنار ویترین مغازه لباس مجلسی ایستاده بود با سر اشاره کرد. سحر آمد و کنارش ایستاد. سیاوش ست را نشانش داد و گفت: این‌و ببین… قشنگه؟سحر نگاهش کرد و گفت: آره خیلی قشنگه؛ تو خوشت اومده؟مرد جوان پاسخ داد: اوهوم، من خوشم اومده تو رو خدا بیا لااقل حلقه ها رو بخریم؛ بخدا من کار دارم نمی تونم هر روز بیام. شما انگار فقط اومدین تماشا! سحر از حرص خوردن سیاوش خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نیاورد و گفت: باشه همین قشنگه؛ بذار مامان اینا رو هم صدا کنم.چند دقیقه بعد با حلقه ها و یک سرویس زیبا از مغازه خارج شدند؛ بار بعد باز هم سیاوش خودش دست به کار شد. لباس عروسی را به سحر که در سکوت فقط به گفت وگوی سه زن دیگر گوش می‌داد نشان داد و گفت: ببین این لباس عروسه چه قشنگه! برو پرو کن فکر کنم خیلی بهت بیاد؛ اگه به مامان اینا باشه فقط سه روز می‌خوان تماشا کنن.آیلار و مازار در حال قدم زدن بودند؛ بالاخره بعد از چند روز مازار از دست بیمه و تعمیرگاه خلاص شده بود. با آیلار بیرون آمده بودند تا برای امید هدیه ای بخرند. مازار کالسکه ‌ی آبی رنگی را به آیلار نشان داد و گفت: بنظرت این‌و براش بخرم؟آیلار لب‌هایش را جمع کرد و گفت: آخه توی روستا این کالسکه کارایی نداره؛ جمیله می‌خواد ازش چه استفاده ای بکنه؟مازار گفت: خب خیلی استفاده ها؛ مثلاً اگه خواست بره توی باغ برای سیب چیدن می تونه امید رو بذاره توی این و کنار خودش باشه. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آیلار پرسید: خب؟ دیگه؟مازار سکوت کرد و گفت: خوب کارای دیگه ای به ذهنم نمی رسه؛ اونجا خیابون نداره که مامان بخواد بره خیابون گردی و خرید. خونه فامیل هم که دو قدم راهه..آیلار به مازار که با جدیت آن حرف‌ها را می‌زد خندید و گفت: پس بریم سراغ گزینه های بعدی!با هم قدم می‌زدند و درباره هر چیزی نظری می دادند؛ فعلا مازار چند دست لباس زیبا برای امید و یک گردنبد برای مادرش خریده بود اما همچنان دنبال هدیه ای مناسب برای امید می گشت.همچنان آهسته قدم می‌زدند که ناگهان آیلار پشت ویترین مغازه ای متوقف شد.یک مزون لباس عروس! سحر با لباس عروس زیبایی بر تن وسط مغازه ایستاده بود و لیلا و پروین و مادرش هم کنارش ایستاده بودند.تابلو غم انگیز رو به رو را سیاوش که با فاصله از آنها به دیوار تکیه داده و به سحر نگاه می کرد تکمیل کرده بود؛ از نیم رخش لبخند کم رنگش را میشد، دید.مازار کنار آیلار ایستاده بود و به صحنه رو به رو نگاه می کرد؛ سرش را کمی به سمت او خم کرد و پرسید: آیلار بریم؟اما نگاه آیلار از سیاوش و لبخند روی صورتش کنده نمی‌شد؛ بالاخره سیاوش هم سنگینی نگاهی را حس کرد. سر برگرداند و نگاهش در نگاه خیس آیلار اسیر شد. کسی غیر از سیاوش به او دید نداشت؛ چند گام به سمتش برداشت.آیلار منتظر آمدنش نشد و به سرعت از مزون دور شد و به سمت ماشین مازار رفت؛ مازار دزد گیر را زد. آیلار در را باز کرد و سوار شد. مازار منتظر آمدن سیاوش ایستاد؛ رسم ادب نمی دانست که او را قال بگذارد!سیاوش به پسر جمیله رسید؛ مازار هم ایستاده بود تا برسد. کیسه های خریدش را به یک دست داد؛ دست دیگرش را در دست سیاوش گذاشت.سیاوش بی هوا و دلواپس پرسید: خیلی ناراحت شد؟مازار سر تکان داد.درست میشه.سیاوش کلافه دستی به گردنش کشید؛ اصلاً نمی دانست چه بگوید. حتی فکرش را هم نمی کرد، با همچین اتفاقی رو به رو شود. مازار که او را ساکت و کلافه دید گفت: برو به کارهات برس؛ من حواسم به آیلار هست.دستی روی شانه سیاوش زد و از او دور شد؛ سیاوش خیره مازار که سوار ماشین شد و حرکت کرد ماند.مازار در حال رانندگی به آیلار که آهسته اشک می ریخت نگاه کرد؛ برای دل شکسته اش متاسف بود. منتظر شد تا اشک‌هایش را بریزد.آیلار میان گریه گفت: اومدن خرید عروسی؛ اومده براش لباس عروس بخره در حالی که من شب عروسی به اندازه ای داغ دار بودم که حتی حاضر نشدم لباس بخرم و لباس عروس لیلا رو پوشیدم..به مازار نگاه کرد و با همان اشک ها گفت: یک جوری به دختره نگاه می کرد انگار تابلو نقاشی جلوش گذاشتن!مازار ملایم گفت: از اینکه حالش خوب بود ناراحتی؟آیلار متعجب با چشمان اشکی به مازار نگاه کرد و مازار گفت: از اینکه حالش داره خوب میشه، دیگه فکرش در گیر تو نیست و قراره کنار کس دیگه ای خوشبخت بشه ناراحتی؟کمی سکوت کرد و منتظر تا آیلار سوالش را حلاجی کند و گفت: از خوشحالیش خوشحال باش؛ از اینکه داره خوشبخت میشه هم همینطور...مازار ماشین را گوشه ای نگه داشت؛ به در تکیه داد و به آیلار که صورتش پر از اشک بود اما با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد، نگاه کرد و گفت: وقتی نمی تونید کنار هم خوشبخت باشید، درستش اینه که بدون هم خوشبخت بشید... باید واقع بین بود؛ تا ابد گوشه تنهایی نشستن و غصه خوردن مال قصه هاست. ما ها آدم‌های زنده هستیم توی زندگی واقعی... آدم ، زن و زندگی می‌خواد! تو چطوری دوست داشتی؟ می‌خواستی تا آخر عمرش به تو فکر کنه و حسرت بخوره؟آیلار تند سر تکان داد. نه، نه من هیچ وقت نمی خواستم حسرت بخوره و ناراحت باشه.مازار مثل پدری که با دخترش حرف می زند با ملایمت گفت: پس دوست داشتی خوشحال باشه؟ خوشبخت باشه؟ درسته؟آیلار این‌بار به نشانه مثبت بودن جوابش سر تکان داد و مازار گفت: خوب الان داره تلاش می کنه خوشحال باشه، خوشبخت بشه، حالش خوب بشه، مغزش از تو خالی بشه؛ تو این‌و دوست نداری؟آیلار سکوت کرد؛ دوست داشت مغز سیاوش از او خالی شود.مازار توضیح داد: تو هیچ وقت از یاد اون نمی‌ری؛ همیشه مثل یک خاطره خوب گوشه مغزش می مونی اما اون به خودش حق زندگی داده، حقی که همه ما آدم‌ها داریم. کار درست‌و اون داره می کنه آیلار! باید زندگی کرد؛ باید همه تلاشش‌و برای خوب زندگی کردن بکنه تا بدهکار خودش نباشه. مگه ما چند بار به دنیا میایم؟آیلار با صدای پر از بغض گفت: اینکه با یکی دیگه ازدواج کنه سخته.مازار لبخند پر از آرامشی زد و گفت: من درکت می کنم؛ اما فکر می کنی برای اون راحته؟ تو جلوی چشمش زن برادرش شدی، اونم حال خیلی بدی تجربه کرده اما از یک جایی به بعد با خودش به این نتیجه رسیده که تا ابد که نمی‌شه غصه خورد... آیلار اون حق داره وقتی نمی تونه با تو خوشبخت بشه بره و بدون تو زندگیش‌و بسازه. همینطور که تو هم این حق‌و داری! ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از قشنگیای بهار.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f