eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر کادوهای روز معلم اونوقتا قطع به یقین یکی از این تابلوها رو داشت🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_نودونه مازار بی تعارف گفت: میشه یک قهوه درست کنی؟آیلا
آیلار کنار میز ایستاده و خواهرش را مخاطب قرار داد: ببخشید بانو نمی‌دونم چرا تا این موقع خوابیدم؛ نتونستم زودتر بیدار بشم کمکت کنم.بانو از همان لبخندهای مادرانه و پر محبت همیشگی تحویلش داد؛ چندی بیشتر از ورودش به دهه‌ی سی زندگیش نمی گذشت اما مادری کردن را زیادی بلد بود و گفت: چه اشکالی داره قربونت برم؟خسته بودی؛ امید تا صبح نذاشت بخوابی.آیلار پرسید: کاری هست انجام بدم؟بانو پاسخ داد: نه. غذا درست کردم؛ لباس کثیف های امید شستم. لباس های جمیله رو هم ریختم توی ماشین. راحت بشین، برات چای بریزم. صبحونه می‌خوری؟آیلار روی صندلیِ رو به رویی مازار نشست و گفت: نه ممنون.سپس به مازار نگاه کرد و گفت: رسیدن بخیر؛ خوب خوابیدی؟مازار دوباره جرعه ای از آن نوشیدنی تلخ که آیلار فقط یکبار در زندگیش به آن لب زد و دیگر هم هرگز حاضر نشد تکرارش کند را نوشید و گفت: ممنون. فکر می کنی روی اون جایی خوابی که لطف کردی بهم دادی میشد خوب خوابید؟کمی زیادی رکُ بود! نبود؟ آیلار مثلاً شرمنده شد سر پایین انداخت و گفت: ببخشید؛ خواب آلو بودم!مازار ابرو بالا انداخت. نه تو در هر شرایطی می خوای انتقام عروسکت‌و از من بگیری.دخترک خندید؛ دستش را دور فنجان چای که همان لحظه بانو مقابلش گذاشت حلقه کرد. عطر قهوه را که بر خلاف خودش زیادی دوست داشتنی بود به ریه هایش کشید.جمیله بچه به بغل از اتاق خارج شد؛ کودک کوچک میان آغوشش خیلی با سن و سالش سنخیت نداشت. اما از نگاهش به هر دو پسر حاضر در خانه به یک اندازه عشق مادری می ریخت؛ مشخص بود صبح قبل از بیدار شدن آیلار با هم دیدار کرده اند اما مازار نوزاد را ندید بود که مشتاق به سمتش رفت.جمیله گفت: مازار جان می‌خواستی بچه رو ببینی؛ بیا مادر بیدار شده.مازار به سمت موجود کوچک میان آغوش جمیله خم شد؛ با انگشت آهسته روی صورت سفیدش کشید و با لبخندی بر لب گفت: چقدر لطیفه! چه بامزه اس! خیلی کوچولوئه..جمیله بچه را به سمت مازار برد و گفت :بیا پسرم میخوای بغلش کنی؟ مازار دو ،سه قدم عقب رفت و گفت :اوه نه من نمی تونم زیادی کوچولوئه می ترسم دست و پاش کنده بشه.بانو و آیلار خندیدند مازار فقط چشم غره ای به سمت آنها رفت.خنده دخترها جمع شد مهمان نوازی بلد نبودند که به مهمان می خندیدند؟خوب البته مردک گنده خنده هم داشت با آن هیکلش از بغل کردن نوزاد ضعیفی چون او می ترسید !مازار نگاهش را دوباره به چشم آبی میان آغوش مادرش دوخت. کوچک و ضعیف بودنش قبل از هر چیزی دلسوزی اش را ترغیب کرده بود .آیلار به سمت جمیله آمد دستهایش را دراز کرد و گفت :بده بغل خودم .خوشمزه خودمه و بچه را در آغوش گرفت مازار آهسته روی دست سفید کوچکش را که با تمام دستش توانسته بود انگشت اشاره آیلار را بگیرد نوازش کرد وگفت :بردار جای عروسکت عین همونه.آیلار با خنده گفت :انگار بابت عروسک من خیلی عذاب وجدان داری.مازار بی آنکه نگاه از سبز پوش چشم آبی که این بار میان آغوش آیلار آرام گرفته بودبگیرد گفت:باید اعتراف کنم تا مدتها بخاطرش عذاب وجدان داشتم.بانو با خنده ای که در صدایش بود گفت :خوب جبرانش کن .یکی عین همون برای آیلار بخر .باور کن حالاعروسک از اونموقع هم بیشتر دوست داره.چند دقیقه بعد وقتی امید سیر شیر خورد.آیلار به اتاق بردش تا بخواباندش مازار و مادرش هم سر همان میز غذا خوری با هم مشغول گپ و گفت شدنند مازار گفت :از دفعه قبل که دیدمش حالش بهتره.جمیله متوجه منظورش شد و گفت :از شبی که امیدبه دنیا اومده خوب تونسته فکرشو مشغول کنه .همون شبی که بچه به دنیا اومد سیاوش رفت خواستگاری خواهر شوهر لیلامازار متعجب ابرو بالاانداخت و گفت :بالاخره اونم آدمه .بایدبه زندگیش فکر کنه به آینده فکر کنه.جمیله سر تکان داد :تو هم به فکر آینده ات باش مادر.یک زن خوب بگیر .همین سیاوش چقدر آیلار می خواست اما بالاخره رفت دنبال زندگیش .تو ولی هنوز گیر گذشته ات موندی مادر .گذشته تموم شده.مازار سر تکان داد :نگران نباش .منم به فکر خودم ُ وزندگیم هستم.جمیله خیره چشمان پسرش گفت : یعنی فراموشش کردی ؟مازار سر تکان داد:هر چی بود تموم شد .باور کن واسه آینده ام برنامه های خیلی خوبی دارم.جمیله با رضایت خیره پسرش شد.مازار گفت :راستی مامان من نمیدونستم واسه بچه چی باید بخرم .ببخشید که دست خالی اومدم ولی امروز حتما براش یک چیزی میخرم.همان لحظه آیلار از در اتاق بیرون آمد.مازار گفت:آیلار تو می تونی کمکم کنی برای امید یک چیزی بخرم؟آیلار آهسته در اتاق را بست وگفت :آره .مشکلی نیست.مازار به صندلی تکیه داد وگفت :پس عصری بریم بیرون.جمیله گفت:حالاچه عجله ای داری .اصلا هدیه میخواد چیکار همین که اومدی اندازه همه دنیا خوشحالم کردی. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
داخل ماشین غول پیکر مازار که نامش را هم نمی دانست نشسته بود و به خیابان های شهر نگاه می کرد؛ هیچ وقت با مازار آن‌قدر صمیمی نبود که تنها در ماشین او بنشیند و با هم برای خرید کادوی برادرشان به خرید بروند اما آخرین دیدارش با مازار حسش را نسبت به او خیلی عوض کرد.او و مادرش حسن نیت و ذات خوبشان را در روزهای تلخ زندگیش نشان داده بودند؛مازار که متوجه شده بود آیلار غرق فکر است، پرسید: کجایی؟ داری به چی فکر می کنی؟آیلار سرش را به سمت مازار چرخاند و صادقانه گفت: به آخرین دیدارمون قبل از امروز.مازار همانطور که به جلو خیره بود، پرسید: روزهای خوبی نگذروندی؟آیلار آه گونه نفس کشید.آره سخت گذشت.مازار نگاه کوتاهی به دخترک کنار دستش انداخت و گفت: الان رو به راهی؟آیلار سکوت کرد؛ برای سوال مازار جوابی نداشت. قطعاً رو به راه نبود؛ اما حالش کمی بهتر از آن روزهای سخت و کابوس گونه بود. مازار که فهمید دخترک برای سوالش جوابی ندارد، خیره‌ی خیابان شد و گفت: زندگیت خوبه؟ علیرضا آدم خوبیه؟آیلار برای خیره ماندن به خیابان اصرار داشت؛ بی آنکه به مرد جوان نگاه کند و گفت: زیاد کاری به کار هم نداریم؛ بالاخره اونم زن و زندگی داره.مازار کمی تعجب چاشنی صورتش کرد و گفت: یعنی درباره تو هیچ مسئولیتی نداره؟ یک جوری حرف می‌زنی انگار تو زنش و بخشی از زندگیش نیستی!آیلار توضیح داد: من نمی خوام نه اون نسبت بهم حس مسئولیت داشته باشه و نه اینکه بخشی از زندگیش باشم.مازار پرسید: سیاوش چطوره؟نگاه آیلار درگیر بند کیفش که میان انگشتانش به بازی گرفته شده بود شد و گفت: اونم داره ازدواج می کنه.اندوه صدایش را با وجود تلاشی که کرده بود، نتوانست پنهان کند.مازار سر تکان داد. آره از مامان شنیدم.پشت چراغ قرمز ایستاده؛ خیره صورت آیلار پرسید: هنوزم دوستش داری؟ از اینکه داره ازدواج می کنه ناراحتی؟آیلار نگاهش را به آبی های مازار داد و گفت: نمی‌دونم؛ دیگه هیچی نمی‌دونم.مازار از نگاه خسته دخترک نگاه نگرفت و گفت: می‌خوای برات یک سفر جور کنم؟ یک سفر طولانی که مدتی نباشی؟آیلار دوباره درگیر بند کیفش شد و گفت:بالاخره که چی؟ نمی‌شه که تا آخر عمرم فرار کنم؛ از یک جایی به بعد باید بپذیرم که زندگی ما از هم جدا شد و اون رفت دنبال زندگیش.مازار آخرین نگاهش را که تحسین داشت حواله دخترک کرد؛ حواسش را به چراغ سبز شده و رانندگی اش داد. پایش را روی پدال گاز فشار داد.اینکه می خوای با اتفاقات ناخوشایند زندگیت هرچه زودتر روبه به رو بشی خوبه... اما هر وقت هر جا حس کردی کمک لازم داری، می تونی روی منم حساب کنی.آیلار لبخندی به حمایت مهربانانه مازار زد و گفت: ممنونم؛ حتماً.سپس نگاه غمگینش را دوباره درگیر خیابان های خلوت و درختان نو پوش کرد و گفت: حتی تویی که گاهی میشد چندسال به چندسال ما رو نمی دیدی هم متوجه علاقه‌مون شدی؛ اما بابای من نشد! شاید اگه اون می دونست خیلی اتفاقات نمی افتاد.مازار با لحنی خاص گفت: من عشق‌و خوب می شناسم.آیلار برای اولین بار در زندگی درباره‌‌ی مرد کنار دستش فضولی کرد و پرسید: عاشق شدی؟مازار لبخند زد و پاسخ داد: واسه شنیدن سرنوشت عاشقانه من امروز روز مناسبی نیست؛ نه تو حوصله شنیدن یک قصه تلخ داری نه من میلی برای گفتنش اما یک روز حتماً برات تعریف می کنم.آیلار با افسوسی که در صدایش مشهود بود، گفت: پس قصه تو هم تلخ تموم شده.مازار با چهره ای که هیچ حالت خاصی نداشت و نمی شد حسش را دریافت کرد گفت: قبل از اینکه من مجالی پیدا کنم، یک درد بی درمون گرفت.آیلار خیلی متاثر شد و گفت: وای خدای من! مُرد؟مازار نگاهی به آینه بغل انداخت؛ باز به مسیر پیش رویش چشم دوخت و پاسخ داد: همه‌ی دردهای بی درمون دنیا به مرگ ختم نمی شن؛ ولی به جدایی چرا.لحن آیلار این بار خصمانه بود. تا دیدی مریض شد ولش کردی؟ این بی انصافیه!باز هم از چهره مازار هیچ حسی مشخص نبود، وقتی گفت: تا دیدم بدون من خوشحال تره، آروم‌تره ولش کردم؛ اون حضور من‌و توی زندگیش نمی خواست.آیلار باز ملایم شد و پرسید: اگه یک روزی بفهمی بودنت‌و لازم داره، کنارت حالش خوب میشه، میری پیشش؛اینبار لبخند روی لب های مازار نشست؛ انگار حتی تصورش هم زیبا بود و پاسخ داد: با همه وجودم ..آیلار با لبخند مازار، لبخند زد و گفت: دعا می کنم برات یک راه برگشتی باز بشه.مازار بالاخره دل از مسیر کند و خیره صورت آیلار از عمق قلبش گفت: آمین!همان لحظه صدای بدی به گوش رسید و هر دو با سرعت به جلو پرتاب شدند؛ آیلار با سر به شیشه جلو خورد و سر جایش برگشت. درد بدی در سرش حس می کرد؛ دستش را روی سرش گذاشت و گفت: آخ سرم داغون شد…مازار نگران به سمتش برگشت و گفت: آیلار چی شدی؟آیلار همانطور که سرش را گرفته بود، گفت: خوردم به شیشه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی تزئینات روزمعلم دهه شصتیا😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .و من بی خیال پی‌اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می‌شود ولی نشد ... بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !آقایی که توی خشکشویی کار می‌کرد گفت :"این لباس چِرک مرده شده!" گفت :"بعضی لکه‌ها دیر که شود ، می‌میرند ؛ باید تا زنده‌اند پاک شوند !"چرک مُرده شد ...و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت ! اشتباه نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !حواست که نباشد لکه می‌شود وقتی لکه شد اگر پی‌اش را نگیری ، می‌شود چرک ... به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه هفتادیا این شیر خشک ما بوده😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادای کی رو درمیاره 😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدویک داخل ماشین غول پیکر مازار که نامش را هم نمی دا
مازار کمربندش را باز کرد؛ خودش را بیشتر به سمت آیلار کشید و گفت: ببینمت… آیلار بی آنکه دستش را بردارد گفت: چیزی نیست؛ نگران نباش. برو پایین ببین چی شد؟مازار از شیشه جلو به ماشینی که با او تصادف کرده و مردی که در حال داد و فریاد بود نگاه کرد و به آیلار گفت: تو مطمئنی خوبی؟آیلار پاسخ داد: خوبم؛ برو ببین چی شده؟مازار پیاده شد. صاحب اتومبیلی که به او زده بود، داشت داد و هوار می کرد و از قضا سمت جلوی ماشینش هم حسابی صدمه دیده بود و حق داشت؛ آیلار به مازار نگاه کرد که داشت با مرد صحبت می کرد تا آرامش کند.ندید هم میشد فهمید اتومبیل مشکی و غول آسایِ چشم آبیه جمیله آسیب چندانی ندیده اما به جایش ماشین سفید و کوچک مرد مو فرفری بدجوری تقاص بی حواسی دو راننده را پس داده بود؛ اگر روزی دخترک محبوب مازار را می دید، حتماً به او می گفت که زمانی رویای بازگشت او پیش مازار چه بلایی بر سر ماشین مردک عصبی مو فرفری و البته کله‌ی بیچاره او آورد.بیشتر از یک ساعت در ماشین نشست و به مازار و راننده اتومبیل دیگر و افسری که آمده بود، نگاه کرد تا مازار برگشت و سوار ماشین شد. در این مدت زمانی، که بیشتر از یک ساعت شده بود، مازار دوبار آمد و حالش را پرسید و برای ورم پیشانی اش اظهار نگرانی کرد. باقی را تنها به خیره شدن به صحبت ها و جدال های آنها گذراند و با خودش فکرکرد، خرابی یک اتومبیل ارزش این حجم عصبی شدن و آسیبی که آن مرد با عصبی شدن به بدنش می‌زند را دارد؟مازار بالاخره سوار شد؛ به آیلار نگاه کرد و گفت: خسته شدی؟ ببخشید…آیلار گفت: اشکال نداره... حل شد؟مازار استارت زد و پاسخ داد: چند روزی درگیر بیمه و این چیزها می‌شم... تو خوبی؟ سرت درد نمی کنه؟ بریم بیمارستان؟آیلار چشم غره ای رفت و گفت: این بار چندمه که می پرسی؟مازار حرکت کرد و گفت: ببخشید دیگه نمی پرسم ولی اگه حس کردی سر گیجه داری یا به دکتر نیاز داری بهم بگو؛ پیشونیت ورم کرده!چند دقیقه بعد دوباره نگه داشت؛ در حالی که دوباره کمربندش را باز می کرد، گفت: الان بر می گردم.دقایقی نگذشته بود که با دو لیوان نوشیدنی برگشت؛ یکی از لیوان های بزرگ را به آیلار داد. به سمت داشبورد خم شد و بسته قرصی بیرون آورد؛ یک قرص خارج کرد و کف دست آیلار گذاشت و گفت:مسکنه؛ سرت ضربه خورده، بخور؛ آبمیوه هم بخور، یک خورده حالت جا بیاد، ترسیدی.آیلار لبخند زد و گفت:ممنون.همانطور که از آبمیوه خوشمزه می نوشید به این فکر کرد که مازار هم مثل مادرش مهربان است؛ او سالها از آنها دوری کرد و خوبی هایشان را ندید.مازار و مادرش را در از دست رفتن پدرش و تنها شدن مادرش مقصر می دید و این باعث شده بود از هر گونه نزدیکی با آنها خودداری کند؛ حالا کمی پشیمان بود.هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتند؛ مازار کلیدی را که از جمیله گرفته بود، انداخت و در را باز کرد. دوباره سوار ماشین شد و همانطور که آن را داخل حیاط می برد گفت: امروز که نشد برای امید و مامان کادو بخرم ولی اگه اشکال نداره یک روز دیگه همراهم بیا تا بریم برای خرید.آیلار با خنده گفت: اگه قول بدی نری توی هپروت و سرم‌و نکوبونی به شیشه، حتماً.مازار هم خندید؛ هر دو با هم از ماشین پیاده شدند. همان لحظه علیرضا در سالن را باز کرد و خارج شد؛ آیلار متعجب از حضور او ، نگاهش کرد. علیرضا به سمتشان آمد و رو به مازار گفت: سلام؛ رسیدن بخیر.مازار با او دست داد و گفت: سلام؛ ممنون.علیرضا از مازار پرسید: بیرون بودین؟مازار متوجه حس بدی که پشت سوال علیرضا بود شد؛ برای از بین بردن هر گونه سوتفاهمی گفت: آره رفته بودیم برای امید یک کادو بخریم؛ من نمی دونستم چی، بخرم از آیلار خواهش کردم همراهم بیاد.علیرضا پرسید: خوب چی خریدین؟مازار متوجه شد مرد جوان چقدر روی همسرش حساس است و شکش هنوز برطرف نشده و گفت: متاسفانه یک تصادف کوچیک داشتیم که همه‌ی برنامه هامون‌و به هم ریخت و برای اثبات حرفش به قسمتی از اتومبیل که آسیب دیده بود اشاره کرد؛ علاقه ای برای اثبات حسن نیت خودش به علیرضا نداشت اما نمی خواست علیرضا درباره همسرش بد فکر کند و از رفتارش فهمید که اگر توضیح ندهد، ممکن است با رفتارش موجب رنجش آیلار شود.در ادامه رو به علیرضا گفت: با اجازه من میرم داخل و آیلار را با علیرضا تنها گذاشت؛ علیرضا چندگام برداشت و رو به روی آیلار ایستاد. آیلار سلام سردی داد و جواب سردی شنید؛ علیرضا پرسید: طوریت که نشده؟آیلار پاسخ داد: نه چیزی نیست؛ یک ذره پیشونیم ورم کرد.علیرضا با طعنه گفت: نمی‌دونستم این‌قدر با هم خوب شدین که باهاش میری خرید برای برادر مشترکتون!آیلار هم کوتاه نیامد و جواب دندان شکنی داد: بالاخره نظر آدم توی زندگی درباره بعضی ها عوض میشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر جا تونستی تصمیم آخر رو به خدا واگذار کنی، برنده ای 🤍 شبتون آروم🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🕊صبح عالیتون متعالی🌹 🕊روزتـون خوش و خرم🌹 🕊دلاتـون مملو از عشـق🌹 🕊سلام صبح پنجشنبه تون زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f