heydar_anda_abbas 128.mp3
16.95M
دوستای عزیزم اینو گوش میکردم یاد اربعین و پیاده رویش افتادم انگار قلبم تو کوچه های نجف جا موند
گفتم برا شماهم بذارم دلتون شکست منم دعا کنید🥲❤️
یادتونه؟
یه زمان چقدر درگیر اینا بودیم
عکس میگرفتیم و نمیدونستیم نتیجه اش چی میشه! خوب افتادیم توش یا نه؟!کیفیتش و نورش چطور شده نکنه اصلا ضد نور باشه و. چیزی معلوم نباشه یا اصلا ممکن بود که نگاتیو نور ببینه و کل عکسا بسوزه چه عروسی هایی که عکساشون سوخت و عروس بدون عکس موند
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسه یک کسایی هم هستن فکر می کنی خوبن اما بد بودنشون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهار
اما این دخترک چشم عسلی نشسته کنار دستش با آن دستهای گره کرده، فقط سکوتش را ترغیب می کرد؛ بند کیفش میان دستانش در حال مچاله شدن بود.سیاوش از گوشه چشم نگاهش کرد.روسری روی موهای طلایی اش لیز خورده و تقریباً داشت از سرش می افتاد. اما دخترک بد جوری درگیر بند کیفش بود؛ تمام چهل و پنج دقیقه راه بین عروس و داماد به سکوت گذشت.به مقصد رسیدند و همه با هم پیاده شدند؛ موهای طلایی سحر زیر نور آفتاب می درخشید و روسری همچنان تا حد امکان عقب بود.سیاوش کنار دخترک قرار گرفت و آهسته گفت: روسریتو بکش جلو؛ داره از سرت می افته.سحر که تازه متوجه شده بود، موهایش را زیر رو سری فرستاد و با دلی که برای غیرتی شدن سیاوش ضعف رفته بود به سمت او گام برداشت؛ لیلا و پروین و شریفه کمی از آنها فاصله گرفته بودند اما سیاوش منتظر سحر ایستاده بود.دخترک کنار سیاوش ایستاد و سیاوش پرسید: از چی شروع کنیم؟سحر آهسته گفت: نمیدونم؛ هرچی خودت صلاح میدونی.سیاوش گفت: باشه؛ بریم ببینیم.به سه زن که هر لحظه دور تر میشدند، اشاره کرد و گفت: اونا که منتظر ما نموندن تندتر بریم تا بهشون برسیم.سحر سرش را پایین انداخت؛ لبش را گاز گرفت و گفت: میدونی که من نمی تونم تند راه بیام.سیاوش کلافه سر تکان داد و گفت: ببخشید؛ منظور بدی نداشتم.دلش برای بغض صدای دخترک به درد آمد. دخترک به طور مادر زاد پای راستش مشکل داشت و دو سانت از پای چپش کوتاه تر بود؛ حالا که کفش طبی به پا داشت لنگیدن پایش زیاد به چشم نمی آمد اما نمی توانست زیاد تند راه برود.لیلا گفته بود سحر روی این موضوع خیلی حساس است؛ چون در کودکی زیاد بابت این موضوع مسخره شده بحث پایش که وسط می آید زود رنج تر از همیشه میشود. سیاوش نمی خواست روز دخترک از همان اول خراب شود
کنارش ایستاد؛ دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و با لبخندی که روی لبش نشاند گفت: حالا چرا بغض کردی؟ چی شده مگه؟ خوب یواش تر راه میرم..و برای اینکه حال و هوایش را عوض کند، لبخند زد و گفت: اصلاً بهتر؛ بذار ازشون فاصله بگیریم همه چی رو با سلیقه خودمون انتخاب می کنیم.سحر سر بلند کرد؛ از صبح اولین لبخندی بود که سیاوش میزد. از مهربانی و لبخند پر محبت او به وجد آمد؛ با چشمانی پر از اشک لبخند زد. سیاوش به تره ای طلایی موهایش که باز از روسری بیرون آمده و روی صورتش ریخته بود خیره شد.زیبایش با آن صورت سفید و چشمان درشت عسلی و مژه های سیاه بلند و موهای طلایی اش انکار ناپذیر بود؛ با سر به موهایش اشاره کرد و گفت: موهاتو درست کن بریم.سحر باز روسری اش را مرتب کرد و همگام سیاوش شد.سیاوش با آرامش و بدون عجله قدم بر می داشت و دخترک با وجود قدم های آرام و بی عجلهی سیاوش، می توانست خوب راه برود و لنگ نزند و این باعث شده بود کمی اعتماد بنفسش بر گردد.وارد خیابان شدند؛ خانومها پشت ویترین یک مغازه لباس عروس ایستاده بودند و هر کدام نظری میدادند. سیاوش و سحر هم به آنها ملحق شدند.سیاوش دست در جیب، پشت سر چهار خانوم همراهش که جز نگاه کردن به ویترین ها هیچ کار دیگری نمی کردند، راه می رفت؛ واقعاً که خرید رفتن با آنها صبر ایوب می خواست.پشت ویترین طلا فروشی توقف کرد؛ از یکی از ست های حلقه خوشش آمده بود. به سحر که کمی با فاصله از او کنار ویترین مغازه لباس مجلسی ایستاده بود با سر اشاره کرد. سحر آمد و کنارش ایستاد. سیاوش ست را نشانش داد و گفت: اینو ببین… قشنگه؟سحر نگاهش کرد و گفت: آره خیلی قشنگه؛ تو خوشت اومده؟مرد جوان پاسخ داد: اوهوم، من خوشم اومده تو رو خدا بیا لااقل حلقه ها رو بخریم؛ بخدا من کار دارم نمی تونم هر روز بیام. شما انگار فقط اومدین تماشا! سحر از حرص خوردن سیاوش خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نیاورد و گفت: باشه همین قشنگه؛ بذار مامان اینا رو هم صدا کنم.چند دقیقه بعد با حلقه ها و یک سرویس زیبا از مغازه خارج شدند؛ بار بعد باز هم سیاوش خودش دست به کار شد. لباس عروسی را به سحر که در سکوت فقط به گفت وگوی سه زن دیگر گوش میداد نشان داد و گفت: ببین این لباس عروسه چه قشنگه! برو پرو کن فکر کنم خیلی بهت بیاد؛ اگه به مامان اینا باشه فقط سه روز میخوان تماشا کنن.آیلار و مازار در حال قدم زدن بودند؛ بالاخره بعد از چند روز مازار از دست بیمه و تعمیرگاه خلاص شده بود. با آیلار بیرون آمده بودند تا برای امید هدیه ای بخرند. مازار کالسکه ی آبی رنگی را به آیلار نشان داد و گفت: بنظرت اینو براش بخرم؟آیلار لبهایش را جمع کرد و گفت: آخه توی روستا این کالسکه کارایی نداره؛ جمیله میخواد ازش چه استفاده ای بکنه؟مازار گفت: خب خیلی استفاده ها؛ مثلاً اگه خواست بره توی باغ برای سیب چیدن می تونه امید رو بذاره توی این و کنار خودش باشه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوپنج
آیلار پرسید: خب؟ دیگه؟مازار سکوت کرد و گفت: خوب کارای دیگه ای به ذهنم نمی رسه؛ اونجا خیابون نداره که مامان بخواد بره خیابون گردی و خرید. خونه فامیل هم که دو قدم راهه..آیلار به مازار که با جدیت آن حرفها را میزد خندید و گفت: پس بریم سراغ گزینه های بعدی!با هم قدم میزدند و درباره هر چیزی نظری می دادند؛ فعلا مازار چند دست لباس زیبا برای امید و یک گردنبد برای مادرش خریده بود اما همچنان دنبال هدیه ای مناسب برای امید می گشت.همچنان آهسته قدم میزدند که ناگهان آیلار پشت ویترین مغازه ای متوقف شد.یک مزون لباس عروس! سحر با لباس عروس زیبایی بر تن وسط مغازه ایستاده بود و لیلا و پروین و مادرش هم کنارش ایستاده بودند.تابلو غم انگیز رو به رو را سیاوش که با فاصله از آنها به دیوار تکیه داده و به سحر نگاه می کرد تکمیل کرده بود؛ از نیم رخش لبخند کم رنگش را میشد، دید.مازار کنار آیلار ایستاده بود و به صحنه رو به رو نگاه می کرد؛ سرش را کمی به سمت او خم کرد و پرسید: آیلار بریم؟اما نگاه آیلار از سیاوش و لبخند روی صورتش کنده نمیشد؛ بالاخره سیاوش هم سنگینی نگاهی را حس کرد. سر برگرداند و نگاهش در نگاه خیس آیلار اسیر شد. کسی غیر از سیاوش به او دید نداشت؛ چند گام به سمتش برداشت.آیلار منتظر آمدنش نشد و به سرعت از مزون دور شد و به سمت ماشین مازار رفت؛ مازار دزد گیر را زد. آیلار در را باز کرد و سوار شد. مازار منتظر آمدن سیاوش ایستاد؛ رسم ادب نمی دانست که او را قال بگذارد!سیاوش به پسر جمیله رسید؛ مازار هم ایستاده بود تا برسد. کیسه های خریدش را به یک دست داد؛ دست دیگرش را در دست سیاوش گذاشت.سیاوش بی هوا و دلواپس پرسید: خیلی ناراحت شد؟مازار سر تکان داد.درست میشه.سیاوش کلافه دستی به گردنش کشید؛ اصلاً نمی دانست چه بگوید. حتی فکرش را هم نمی کرد، با همچین اتفاقی رو به رو شود. مازار که او را ساکت و کلافه دید گفت: برو به کارهات برس؛ من حواسم به آیلار هست.دستی روی شانه سیاوش زد و از او دور شد؛ سیاوش خیره مازار که سوار ماشین شد و حرکت کرد ماند.مازار در حال رانندگی به آیلار که آهسته اشک می ریخت نگاه کرد؛ برای دل شکسته اش متاسف بود. منتظر شد تا اشکهایش را بریزد.آیلار میان گریه گفت: اومدن خرید عروسی؛ اومده براش لباس عروس بخره در حالی که من شب عروسی به اندازه ای داغ دار بودم که حتی حاضر نشدم لباس بخرم و لباس عروس لیلا رو پوشیدم..به مازار نگاه کرد و با همان اشک ها گفت: یک جوری به دختره نگاه می کرد انگار تابلو نقاشی جلوش گذاشتن!مازار ملایم گفت: از اینکه حالش خوب بود ناراحتی؟آیلار متعجب با چشمان اشکی به مازار نگاه کرد و مازار گفت: از اینکه حالش داره خوب میشه، دیگه فکرش در گیر تو نیست و قراره کنار کس دیگه ای خوشبخت بشه ناراحتی؟کمی سکوت کرد و منتظر تا آیلار سوالش را حلاجی کند و گفت: از خوشحالیش خوشحال باش؛ از اینکه داره خوشبخت میشه هم همینطور...مازار ماشین را گوشه ای نگه داشت؛ به در تکیه داد و به آیلار که صورتش پر از اشک بود اما با دقت به حرفهای او گوش میداد، نگاه کرد و گفت: وقتی نمی تونید کنار هم خوشبخت باشید، درستش اینه که بدون هم خوشبخت بشید... باید واقع بین بود؛ تا ابد گوشه تنهایی نشستن و غصه خوردن مال قصه هاست. ما ها آدمهای زنده هستیم توی زندگی واقعی... آدم ، زن و زندگی میخواد! تو چطوری دوست داشتی؟ میخواستی تا آخر عمرش به تو فکر کنه و حسرت بخوره؟آیلار تند سر تکان داد. نه، نه من هیچ وقت نمی خواستم حسرت بخوره و ناراحت باشه.مازار مثل پدری که با دخترش حرف می زند با ملایمت گفت: پس دوست داشتی خوشحال باشه؟ خوشبخت باشه؟ درسته؟آیلار اینبار به نشانه مثبت بودن جوابش سر تکان داد و مازار گفت: خوب الان داره تلاش می کنه خوشحال باشه، خوشبخت بشه، حالش خوب بشه، مغزش از تو خالی بشه؛ تو اینو دوست نداری؟آیلار سکوت کرد؛ دوست داشت مغز سیاوش از او خالی شود.مازار توضیح داد: تو هیچ وقت از یاد اون نمیری؛ همیشه مثل یک خاطره خوب گوشه مغزش می مونی اما اون به خودش حق زندگی داده، حقی که همه ما آدمها داریم. کار درستو اون داره می کنه آیلار! باید زندگی کرد؛ باید همه تلاششو برای خوب زندگی کردن بکنه تا بدهکار خودش نباشه. مگه ما چند بار به دنیا میایم؟آیلار با صدای پر از بغض گفت: اینکه با یکی دیگه ازدواج کنه سخته.مازار لبخند پر از آرامشی زد و گفت: من درکت می کنم؛ اما فکر می کنی برای اون راحته؟ تو جلوی چشمش زن برادرش شدی، اونم حال خیلی بدی تجربه کرده اما از یک جایی به بعد با خودش به این نتیجه رسیده که تا ابد که نمیشه غصه خورد... آیلار اون حق داره وقتی نمی تونه با تو خوشبخت بشه بره و بدون تو زندگیشو بسازه. همینطور که تو هم این حقو داری!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از قشنگیای بهار....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند...
نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند.
شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت:
🔸ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"
خر گفت:
"اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا بدست انسانها بیافتند.
🔹خر گفت :
"متأسفم دوست عزیز!
من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!"
پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
🔸صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت :
ای شتر چه می کنی؟
نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."
🔹شتر گفت:
خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!"
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.
خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت:
"چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!"
🔸شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت.
شتر با خود گفت:
رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
📚امثال و حکم علامه دهخدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو مدرسه یادتونه وقتی با ابر خیس تخته رو پاک میکردیم این شکلی میشد؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه این آهنگ رو یادته الان بالای سی سالته 🥲💔
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنج آیلار پرسید: خب؟ دیگه؟مازار سکوت کرد و گفت: خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشش
آیلار با همان بغض نشسته میان حنجره اش گفت: ولی من خوشبخت نشدم!مازار نفس عمیقی کشید و گفت: به زندگی فرصت بده؛ مطمئنم برای خوشبخت شدن تو هم راههایی جلوی پات میذاره. خدا با هیچ کس دشمن نیست!بغض آیلار بزرگتر شد؛ اشک هایش با شدت بیشتری بارید و گفت: من که دیگه به وجود خدا هم شک کردم.مرد مهربان دوباره لبخند گرمی زد و گفت: این عادت ما آدم هاست؛ وقتی به مشکل بر میخوریم اولین کاری که می کنیم انکار وجود خداست. زورمون فقط به اون میرسه انگار... روزهای خوب هم میرسن؛ فقط باید یک کم صبر داشته باشی دختر خوب!آیلار سر پایین انداخت: من از صبر کردن متنفرم!مازار به حالت عادی نشست؛ استارت زد و گفت: هیچ کس دوستش نداره اما باید پذیرفت که خیلی اتفاقات فقط با صبر به دست میاد.بعد از اینکه حرکت کرد گفت: اگه ببرمت یک جای خوب و بهت یک بستنی خوشمزه بدم قول میدی که گریه نکنی؟آیلار خندید و گفت: انگار داری با بچه چهار ساله حرف میزنی!از جعبه دستمالی برداشت و صورتش را پاک کرد؛ وانمود کرد حالش خوب است و گفت: البته پیشنهاد بدی هم نیست!مازار با صدا خندید و صدای خنده اش در فضای ماشین پیچید وگفت: پس به جای بچه ها، خانوم های گریان رو هم میشه با وعده بستنی آروم کرد؟آیلار این بار جدی گفت: بالاخره گاهی برای گریه نکردن باید بهانه ای جور کرد.مازار سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت: همیشه برای گریه نکردن بهانه جور کن؛ به جاش لبخند بزن. بذار زندگی بفهمه نمی تونه به این راحتی ها زمینت بزنه... خیلی خب دیگه سخنرانی کافیه؛ بریم بهت یک بستنی حسابی بدم، حالت جا بیاد.
***
سیاوش داخل مزون برگشت اما دیگر نه حواسش به لباس های که سحر پرو می کرد بود، نه عجله ای برای زودتر تمام شدن خرید داشت؛ در واقع آنقدر فکرش مشغول شده بود که یادش رفت برای زودتر تمام شدن خریدشان باید عجله کند تا بتواند به کارهای درمانگاه هم برسد.
بالاخره سحر همان لباس عروسی را که سیاوش انتخاب کرده بود خرید؛ از مزون خارج شدند. برای خرید آینه و شمعدان وارد مغازه دیگری شدند؛ سیاوش رو به روی یک آینه بزرگ ایستاده بود و در افکارش غرق بود. لیلا کنارش ایستاد پرسید: سیاوش خوبی؟ چرا یکهو به هم ریختی؟سیاوش کمی به سمت خواهرش متمایل شد و گفت: خوبم.لیلا پرسید: چی شدی یکهو؟سیاوش خسته گفت: وقتی سحر داشت لباس عروس پرو می کرد آیلار بیرون مزون ایستاده بود.چشمان لیلا گرد شد؛ با دستش آهسته روی صورتش ضربه ای زد و قلبش در سینه برای غم نگاه برادرش هزار تکه شد. پرسید: آیلار اینجا چیکار می کرد؟سیاوش با شانه ای افتاده، در حالی که نگاهش زمین را نشانه رفته بود، گفت: نمیدونم با مازار بود.سرنوشت هم بازیش گرفته بود؛ درست همان روزی که سیاوش و نامزدش برای خرید آمدند، آیلار و مازار هم باید هوس خیابان گردی به سرشان میزد؟لیلا بازوی سیاوش را گرفت و گفت: باشه؛ میدونم ناراحتی ولی تو رو خدا به روی خودت نیار؛ بریم دختره با هزار امید و آرزو پا شده اومده خرید. ببینه پکری دلش می شکنه.سیاوش پوف کلافه ای کشید و گفت: خیلی خسته ام لیلا؛ خیلی..حرفهایش را با کلافگی و آشفتگی ادامه دادهر روزی که می گذره شَکّم بیشتر میشه؛ همه اش از خودم می پرسم کار درستی کردم؟ اینکه رفتم خواستگاری سحر در حالی که دلم هنوز گیر آیلاره کار درستیه؟ از طرفی روزی هزار بار بابت گیر بودن دلم پیش آیلار ، خودم رو لعنت کردم که اون شوهر داره، زن برادرمه. همهی تلاشمو می کنم که بهش فکر نکنم؛ حتی به صورتش نگاه نکنم مبادا دوباره دلم بلرزه... با خودم میگم سحر دختر خوب و مهربونیه؛ وقتی که بیاد توی زندگیم سرم گرمش میشه، حواسم پرت میشه از فکرای ممنوعه. از یادآوری خاطراتی که با آیلار داشتم..
لیلا دست برادرش را گرفت و گفت: تو کار درستی کردی؛ همه چی درست میشه سیاوش. تو و سحر خوشبخت میشین.سیاوش به در ورودی مغازه خیره شد و انگار آیلار را انجا می دید؛ گفت: من و سحر خوشبخت میشیم؛ دختر مردمو نیاوردم توی زندگیم که بدبختش کنم یا دلشو بشکنم. اما آیلار چی؟ اونم خوشبخت میشه؟ وسط زندگی مرد زن دار کی هوای دلشو داره که نشکنه؟زجر کلمه کمی بود برای احساسی که در صدای سیاوش می شد، متوجه شد؛ تا سر بلند کرد خواست جمله بعدی اش را به لیلا بگوید نگاهش در چشمان سحر که زیرچشمی او را می پایید، گره خورد.از لبهای آویزانش مشخص بود که متوجه پکر بودن سیاوش شده؛ قصد ناراحت کردنش را نداشت. این دختر معصومیت و مظلومیت عجیبی داشت که سیاوش را به محبت داشتن وادار می کرد؛ با سر اشاره کرد که نزدیک بیاید. سحر جلو آمد و سیاوش با لبخندی که برای نشاندن بر لبهایش جان کنده بود به آینه و شمعدان مقابلش اشاره کرد و گفت: اینو دوست داری؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f