eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز در قوری دوستی چای دم کنید، با قند مهربانی نوش جان کنید و با عشق، با هم بودن را جشن بگیرید چای گاهی فقط یک بهانه است برای دقایقی در کنار هم بودن... سلام صبح بخیر چهارشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه‌ی ما با چیزهایی که توی این فیلم هست خاطره داریم پشتی قرمز فرش لاکی،پنکه،استکان و نعلبکی و پتوهایی که مادرا توی خونه پهن می‌کردن و خودشون ملافه می‌گرفتن دورش… ‌ ما انقدر خاطرات مشترک داریم که انگار هممون داخل یه خونه زندگی کردیم… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آروم باش.... - @mer30tv.mp3
3.95M
صبح 19 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوشش ناهید گریان گفته بود: علی برام دعا کن؛ اگه
بالاخره آیلار سکوت را شکست و تن به خواسته‌ی دلش داد و سوالی را که مدام میان مغزش بالا و پایین میشد به زبان آورد: سیاوش؟مرد جوان سر برگرداندمنتظر به آیلار نگاه کردحال چشمانش را دوست نداشت امیدوار بود که سوالش درباره ازدواجش نباشد. آیلار پرسیدخوشبختی؟سیاوش لبخند زدلبخندش طعم زهرداشت.سوال آیلار سخت ترین سوال دنیابودبرای حال آن روزهای سیاوش خودش هم دقیق نمی دانست خوشبخت است یا نه!نگاهش را به سبزی های رو به رو داد که برخلاف حال وروزآنهازیادی سرسبزوخرم بودند. آیلارمنتظربودمردجوان جوابش رابدهد؛ سیاوش بالاخره دهان بازکردوگفت سحر دختر خوبیه.آیلارنمیدانست باید چه حالی داشته باشدخوب باشد یابد! اینکه سیاوش از سحر آنهم مقابل او که یک روز دیوانه وار عاشقش بود تعریف می کرد خوب بود یا نه؟سیاوش ادامه سخنانش را این گونه بر زبان اورد: آیلار ازدواج من از سر، سرخوشی نبود... من ازدواج کردم چون احساس کردم این کار برای جفتمون بهتره! آیلار لبخند مهربان و پر از آرامشی زد و گفت: این حق تو بود که خوشبخت بشی سیاوش؛ تو خوشبخت باشی حال منم خوبه.به حرفی که زده بود با تمام قلبش ایمان داشت؛ سیاوش پر حسرت به دختر محبوب تمام روزهای زندگیش نگاه کرد و گفت: ولی اینکه تو خوشبخت نیستی برای من عذاب آوره.آیلار نگاهش را از چشمان سیاوش گرفت و به علف‌های زیر پایشان داد. چرا حس می کرد در چشمان سیاوش یک کوه درد نهفته است؟ *** ناهید بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد؛ حال خودش و جنین بهتر بود. دکتر گفته بود فعلاً رو به راه هستند و نیازی به ماندن در بیمارستان نیست.سیاوش و سحر و پروین برای احوال پرسی به اتاق ناهید رفتند؛ محبوبه داشت بالش های پشت ناهید را مرتب می کرد. شروع کرد به صحبت کردن. ناهید خیلی نگرانه. می ترسه خدای نکرده این یکی بچه هم زنده نمونه؛ من بهش گفتم نگران نباش خدا این و برات نگه می‌داره. تازه اگر هم خدای نکرده نمونه تو از چی می ترسی وقتی علیرضا این همه دوستت داره؟ به‌خدا که شوهر به این خوبی کم گیر میاد... والا بهتره بگم اصلاً گیر نمیاد. آخه پروین جان تو به من بگو کدوم مردی پیدا میشه، مرد جوون که براش زن جدید بگیرن، دختر ترگل و برگل ولی اصلاً بهش دست نزنه؟ حتی شب حجله هم کمرش‌و زخم کنه، دستمال بده بیرون که نخواد به زنش دست بزنه...سیاوش با چشمانی که داشت از کاسه بیرون می افتاد خیره عمه اش شد؛ مغزش نمی توانست حرف‌های محبوبه را تحلیل کند. فقط فهمیده بود که او دارد درباره آیلار و لمس نشدن حرف می‌زند؛آن شب با گوش‌های خودش صدای هلهله‌ی زنان فامیل را شنید. یعنی علیرضا با خون زخم کمرش دستمال را بیرون فرستاد؟ یعنی نه آن شب و نه هیچ شب دیگری علی با آیلار نخوابید؟نفسش در سینه حبس شده و بالا نمی آمد؛ به جایش چشمانش داشت از حدقه بیرون می افتاد. حال و روز سحر و پروین هم بهتر نبود؛ سحر از شنیدن این خبر به اندازه ای ناراحت بود که حتی نمی توانست سر برگرداند و به سیاوش نگاه کند تا عکس العمل او را ببیند. پروین هم که اصلاً از ماجرا خبر نداشت، باور نمی کرد پسرش به آیلار دست نزده باشد؛ تمام این مدت آیلار فقط برایش حکم مهمان را داشته؟ ناهید با استرس زیاد به مادرش نگاه کرد؛ علیرضا قول گرفته بود این حرف بین خودشان بماند. قرار بود این راز برای هیچ کس بیان نشود اما مادرش وسط خانه جار زد. خدا به دادش برسد!بیرون از اتاق هم خبرهایی بود؛ آیلار داشت از دم در اتاق رد میشد تا از پله های پشتی خودش را به حیاط برساند، با شنیدن حرفهای محبوبه که از در باز اتاق به خوبی به گوش می رسید سرجایش میخکوب شد. خدا لعنت کند این زن را که معلوم نبود چه دشمنی با او داشت!نمی دانست با این حرف‌ها جز اینکه ممکن است به زندگی سحر و سیاوش آسیب برسد، چه فایده ای دارد!سحر هم مثل او یک زن بود؛ با هزار امید و آرزو ازدواج کرد. چرا کمر به خراب کردن زندگی این دخترک بیچاره بسته بود؟اما حرف‌های محبوبه، زنک شیطان صفت، به همینجا ختم نشد؛ حالا که آیلار را دم در اتاق دیده بود، باید نیش زبانش را مستقیم در قلبش فرو می کرد و انتقامش را از هوی دخترش می گرفت. پس اینگونه ادامه داد: اونم چه زنی! زنی مثل آیلار که عقد نکرده و بدون محرمیت تا دید علیرضا یه قلپ خورده و حالش سر جاش نیست، خودش‌و انداخت بغلش؛ والله که اگه علیرضا می‌خواست حالا آیلار بچه اولش رو حامله بود اما بچه ام علی حتی نگاهش نمی کنه.اینکه از نظر محبوبه علیرضا حتی آیلار را لایق نگاه کردن هم نمی دانست موضوع مهمی نبود؛ اینکه او را زنی می‌خواند که خودش را دو دستی تقدیم علیرضا کرد هم اهمیت نداشت اما نیم رخ سیاوش با آن رنگ و روی پریده و دست‌های مشت شده که نشان از به هم ریختگی او می‌داد، آیلار را به شدت ناراحت کرده بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ یک کیلو آرد نان بربری ✅ یک لیوان شیر ولرم ✅ دو لیوان آب ولرم ✅ نصف قاشق غذاخوری خمیرمایع ✅ ۳ قاشق غذاخوری شکر ✅ نصف استکان روغن مایع ✅ یک قاشق چای خوری نمک ✅ یک قاشق مربا خوری پودر زیره ✅ یک قاشق چایخوری زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
671_40765773234840.mp3
10.65M
🎶 نام آهنگ: چشمای تو 🗣 نام خواننده:‌ عارف •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جامدادی هایی ک دوره نوجوونی استفاده میکردیم حالا کیف شده👜👝😁 هییی، تف به این روزگار🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوهفت بالاخره آیلار سکوت را شکست و تن به خواسته
سیاوش همه تلاشش را برای خودداری می کرد؛ برای اینکه مشتش را بابت تهمتهایی که محبوبه به آیلار می‌زد میان صورت آن جادوگر عمه نام نکوبد، با شتاب از جایش بلند شد.تا به سمت در برگشت، نگاهش در چشمان پر از اشک آیلار گره خورد؛ از او و از همه عصبانی بود. دخترک او را بازی داد و باعث شد راهشان از هم جدا شود!از کنار آیلار که رد شد شانه اش محکم به شانه آیلار برخورد کرد؛ شاید هم عمدا تنه زد. آیلار آهسته نامش را خواند: سیاوش؟اما سیاوش منتظر نماند و رفت. پله ها را دوتا، یکی می کرد؛ با تمام وجود می خواست از آن خانه و آدم هایش فرار کند. یا شاید هم داشت از خودش فرار می کرد.تند و بی فکر عمل کرده بود؛ شاید باید برای ازدواجش کمی بیشتر صبر می کرد. چرا حتی یک درصد همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود؟ که علیرضا.نفهمید چه شد؛ فقط وقتی به خودش آمده بود که با مغزی پر از فکر و خیال داشت رانندگی می کرد. رفته بود دنبال لیلا؛ او را هم سوار اتومبیلش کرده و همه چیز را برای لیلا گفته و خواهرش هم اعتراف کرده بود که از همه چیز خبر داشته.با دستانش محکم فرمان را فشار داد و گفت: تو می‌دونی من اون شب چی کشیدم؟ می‌دونی چی به من گذشت؟ کافی بود بهم بگی بین آیلار و علی اتفاقی نیفتاده؛ لیلا من اون شب تا خود صبح توی جهنم دست و پا زدم. تمام روزهای بعدش توی جهنم بودم؛ فقط کافی بود بهم بگی اینا فیلمه، بازیه، نقشه اس. لیلا من اون شب تا صبح بارها و بارها مُردم و زنده شدم.لیلا هنوز هم از نگفتن پشیمان نبود؛ برادرش باید می رفت دنبال زندگیش. گفت: خود آیلار نخواست؛ بهم گفت به هیچ کس نگو، مخصوصاً سیاوش... بهم گفت سیاوش باید از یک جایی دل ببُره و بره دنبال زندگیش؛ چه بهتر که اون جا همین امشب باشه .سیاوش شاکی تر از هر زمانی بود؛ شاکیانه گفت: یعنی به جای من فکر کردین و تصمیم گرفتین؟ با خودتون گفتین سیاوش عقلش نمی رسه، ما راه درست رو نشونش بدیم. لیلا تند تند سر تکان داد و در مقام دفاع در آمد. نه بخدا داداش؛ فقط آیلار گفت اینجوری به نفعشه.سیاوش با همه توان فرمان را فشار داد و گفت: لیلا چی داری میگی؟ من اون شب داغون شدم... آیلار گفت اینجوری به نفع سیاوشه؟ همین؟پوزخند زد؛ تلخ ترین پوزخند عمرش را! لیلا سعی کرد برادرش را آرام کند و گفت: سیاوش اینکه آیلار با علی ارتباط داشته یا نه چقدر مهمه؟ یعنی اگه می دونستی رابطه ای در کار نبوده دیگه با سحر ازداج نمی کردی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: لیلا خوابیدن آیلار با علی یعنی اینکه آیلار کامل از من بریده؛ یعنی دیگه امیدی به اینکه بهم برگرده نیست. یعنی تسلیم علی شده و زندگی رو باهاش پذیرفته ولی وقتی باهاش نخوابیده یعنی اونم هنوز امید برگشتن داشته؛ زندگی با علیرضا رو نپذیرفته...صدایش پر از حسرت و اندوه بود گفت: لیلا یعنی شاید میشد برگشت؛ شاید...دستش را میان موهایش فرو برد و با آه گفت: وای لیلا! وای چی بگم بهت؟ لیلا پریشانی برادرش را دوست نداشت؛ حال به هم ریخته سیاوش عذابش می‌داد. شروع کرد به توضیح دادن: سیاوش چه امیدی؟ مگه خودت نگفتی نمی‌خوای چشمت دنبال زن برادرت باشه ؟ کدوم برگشتن؟ مگه قبل عروسی چندبار نرفتی باهاش حرف زدی که ازش طلاق بگیر با هم ازدواج کنیم؛ آیلار قبول کرد ؟ سیاوش راهی نبود؛ چه اون موقع چه بعد عروسی، چه الان...کمی سکوت کرد و ادامه داد: به‌خدا سیاوش، سحر خیلی دوستت داره؛ توی این یک ماهه که از عروسیتون می گذره اول و آخر حرفش تویی...کمی سکوت کرد و بعد با لحن خاصی گفت: صبر کن ببینم؛ نکنه پشیمون شدی؟ نکنه نمی‌خوایش؟ نکنه بزنه به سرت و بخوای ازش بگذری؟ سیاوش ساکت با اخم های گره کرده به منظره بیرون خیره بود؛ ترس به دل لیلا افتاد. مبادا سیاوش هوس طلاق و برگشتن به آیلار به سرش بزند؛ آن وقت تکلیف سحر با آن عشق مجنون وارش چه میشد؟ سیاوش با همان صورت در هم به لیلا نگاه کرد و گفت: این چه حرفیه که می‌زنی لیلا ؟ یعنی من همچین آدم پستی هستم؟ چون آیلار دیگه دختر نیست، زن بگیرم و حالا که فهمیدم دختره زنم‌و طلاق بدم... بحث من سر حال خراب اون شبمه؛ تو حتی نمی تونی بفهمی اون شب به من چی گذشت... لیلا اون شب تصور خوابیدن آیلار با علی من‌و نابود کرد؛ هم اون شب هم تمام شب و روزهای بعدش. هر وقت علیرضا پا به اون اتاق خراب شده گذاشته، من رنج کشیدم؛ چون حس کردم آیلار داره رنج می کشه...من که می دونستم عشق و علاقه ای در کار نیست و آیلار از سر اجبار زن علی شد؛ هر بار که همخواب شدنش به فکرم رسید فقط مردن و زنده شدن آیلار اومد جلوی چشمام و منم همراهش مُردم و زنده شدم.همه‌ی فکرم این بود، اینکه داره جون میده، اینکه می میره ولی تموم نمی‌شه... ارزش آیلار برای من به دختر بودن یا نبودنش نبود که تا بفهمم دختر نیست بذارمش کنار. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه آیلار بهم می گفت یک روزی از این زندگی می بره و با من میاد تا آخر عمرم به پاش می موندم ولی آیلار همچین زنی نبود.. اتفاقاً حالا که به اندازه اون روزها عصبانی نیستم به شرافتش احترام می‌ذارم؛ به اینکه پای مردی که بهش متعهد بود موند حتی اگه دوستش نداشت... ولی لیلا این‌و قبول کن وقتی آیلار با علی نخوابیده، یعنی اونم ته دلش برای برگشتن امید داشته. لیلا من فکر کردم آیلار سفت و سخت پای زندگیش با علی ایستاده؛ اگه به من گفته بودی...دستش را یک‌بار کامل به صورتش کشید و گفت : دیگه الان گفتن این حرف‌ها؛ چه فایده ای داره؟لیلا هم همان جمله را تکرار کرد: واقعاً چه فایده ای داره؟سیاوش به خواهرش نگاه کرد؛ نگاهش یک دنیا حرف و گلایه داشت. پر از دلخوری بود؛ لحنش زیر بار بغض داشت خفه میشد وقتی که گفت: هیچ وقت تو و آیلار رو نمی بخشم؛ بخاطر تمام اون رنجی که اون شب کشیدم. قلبم اون شب هزار تیکه شد؛ یک تیکه از وجود من اون شب برای همیشه مُرد لیلا!اشک لیلا چکید؛ حجم اندوه آن شب برادرش را محال بود فراموش کند. برای سیاوش توضیح داد: بخدا سیاوش نه من، نه آیلار قصد آسیب زدن بهت و یا ناراحت کردنت‌و نداشتیم؛ فقط خواستیم تو دل ببُری. سیاوش من فقط می خواستم تو بدونی که آیلار تموم شده؛ آیلار فقط می خواست تو بری دنبال زندگی خودت. نمی دونم کارمون درست بوده یا غلط، نمی‌دونم چطور باید برات توضیح بدم؛ شاید کار من و آیلار اشتباه بود اما واقعاً قصد بدی نداشتیم. فقط می خواستیم..صورتش را میان دستانش پنهان کرد و زد زیر گریه و با صدایی که قدری مبهم تر به گوش می رسید گفت: سیاوش بخدا ما دوستت داریم؛ نمی خواستیم اذیتت کنیم.سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد. به سمت لیلا برگشت و او را در آغوش گرفت؛ روی موهایش را بوسید. خودش هم دقیق نمی دانست از چه چیزی این همه عصبانی‌ست.شاید چون نتوانسته بود جواب تهمت‌هایی که محبوبه به آیلار می‌زد را بدهد؛ شاید هم غافلگیر شده بود.مغزش بدجوری به هم ریخته بود؛ مغزش درد می کرد و همه افکارش مثل کلاف در هم پیچیده بودند.خسته و عصبی لیلا را دوباره در خانه اش پیاده کرد؛ خودش به سوی مقصد نامعلومش راند. باید خودش را پیدا می کرد، می فهمید کجای کار است، کدام کارش درست بود کدام کار غلط؛ باید با خودش خلوت می کرد و تکلیفش را می دانست.لیلا به خانه رفت؛ تلفن چند روستا، دو سه روزی میشد وصل شده بود. گوشی را برداشت و شماره خانه خودشان را گرفت. پروین به سمت گوشی رفت و آن را جواب داد: الو؟لیلا گفت: الو سلام مامان؛ خوبی؟ لیلا هستم. پروین گفت: سلام مادر تو خوبی؟می‌خواستم بهت زنگ بزنم ولی بلد نبودم شماره ات‌و بگیرم... اگه بدونی چی شده! علیرضا شب عروسی به آیلار دست نزده؛ نبودی ببینی محبوبه جلوی چشم سیاوش، آیلار رو شست و پهن کرد.دختره هم..لیلا وسط حرف مادرش رفت و گفت: می‌دونم مامان جان، سیاوش پیش من بود؛ همه چی‌و بهم گفت. پروین با لحنی غمگین گفت: الهی بمیرم برای بچه ام! دوباره داغش تازه شد... داغ دلش‌و تازه کرده اون محبوبه‌ی خیر ندیده؛ آخ اگه بودی رنگ بچه ام یک جوری پرید!لیلا دوست داشت ساعت ها با مادرش درد و دل کند؛ بنشیند و خوب به حرف‌های او گوش دهد تا غصه دل مادرش خالی شود اما واقعاً وقتش نبود. باید به کارش می رسید.پس دوباره میان حرف مادرش رفت و گفت: مامان جان گوشی‌و میدی به علی؟ من باید تکلیفم‌و با عمه محبوبه روشن کنم.پروین هراسان گفت: چیکار می‌خوای بکنی مادر؟ نیفت بین زن و شوهر. لیلا کلافه گفت: مامان خواهش می کنم گوشی‌و بده علیرضا؛ باید باهاش حرف بزنم.پروین پسرش را صدا کرد؛ علیرضا گوشی را از مادرش گرفت و گفت: الو؟ سلام آبجی قشنگم؛ حال شما؟ لیلا سعی کرد آرام باشد؛ گفت: سلام داداش خوبی؟ خسته نباشی...بدون اینکه منتظر جوابی از سوی علی باشد، رفت سر اصل مطلب: داداش می‌دونی که من تا حالا هیچ وقت توی زندگیت دخالت نکردم ولی برای بار اول زنگ زدم ازت خواهش کنم زنت و مادر زنت‌و جمع کنی.علیرضا متعجب پرسید: چی شده مگه آبجی؟لیلا شاکی و دلخور گفت: چی می خواستی بشه؟ امروز مادر زنت نه گذاشته و نه برداشته، برگشته به سیاوش گفته که تو شب عروسی به آیلار دست نزدی؛سیاوش پیش من بود، اگه بدونی چه حالی داشت! چقدر به هم ریخته و داغون بود! اون عمه‌ی احمقت هر حرفی که دلش خواسته بار آیلار کرده؛ که خودش‌و دو دستی تقدیم مرد زن دار کرده و این علیرضاست که نگاهش نمی کنه و محلش نمی‌ذاره وگرنه اون از خداشه با علی باشه. علیرضا ، آیلار به اندازه‌ی کافی از دست خانواده ما کشیده؛ بخدا گناه داره! به عمه بگو چی از جون این دختر می‌خوای؟ دختره‌ی بی گناه رو جلوی مردم ده بی آبرو جلوه دادی، از عشقش و زندگیش جداش کردی، دیگه چی از جونش می‌خوای؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بقچه گلدوزی ،کاسه های گل دار، دیس گرد، خلاصه همش قدیمیه و پر از خاطره •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f