#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوسه
امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش که پیدا شد اوضاع از روزهای نبودنش هم بدتر بود؛ در خانه همایون محشر کبری بر پا شد که بیا و ببین! زنان هر کدام به نوعی شیون می کردند و در داغ جوان از دست رفته می سوختند.مردان باید هم مراسم ها را مدیریت می کردند، هم عزاداری جوان از دسته رفتهشان را؛ جوانی که پس از سالها داشت پدر میشد و قرار بود طعم پدر شدن را بچشد، حالا زیر خروارها خاک دفن شده بود. آرزویی را گذاشت و رفت که سالها برای آمدنش انتظار کشیده بود.مراسم چهلم علیرضا بود؛ چهل روز از رفتنش می گذشت. مردی که روزی تمام آیندهی آیلار را تباه کرد به همین سادگی تمام شد.آیلار همهی وسایلش را جمع کرده بود تا از آن خانه برود؛ تصمیم گرفته بود بعد از مراسم چهلم آن اتاق کذایی که در این چند ماه جز عذاب هیچ نداشت را بگذارد و برود. روزی که به آنجا آمد باور نمی کرد به این سرعت و با این فاجعه آن خانه را ترک کند؛ روزگار چه بازی هایی داشت!بعد از شام، مهمان های غریبه رفته بودند و فقط اقوام در خانه همایون بودند؛ آیلار با لیوان آب کنار ناهید که در این مدت دیگر جانی برایش نمانده بود ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت که محبوبه با غضب به سمت آیلار آمد.با دست زیر بشقاب زد و گفت: از کنار دختر من برو اون ور... دور و بر ناهید نباش زنیکهی شوم!عجب کینه شتری داشت زنک خیره سر! آیلار مات و متعجب به محبوبه نگاه کرد؛ در این مدت کم به ناهید خدمت نکرده و هوایش را نداشت.محبوبه پر از کینه گفت: قدمت نحس بود... اون از اولش که هووی دخترم شدی و خراب شدی سر زندگیش؛ اینم از حالا که با قدم نحست سر علی رو خوردی، دخترم بیوه شد و بچه اش یتیم... تو شومی، شوم... برو گمشو!آیلار اصلا نمی دانست در جواب محبوبه چه بگوید؛ این زن را درک نمی کرد! نمی دانست چرا دست از سرش بر نمی دارد؛ ساکت با دهانی که از تعجب باز مانده به زنی نگاه می کرد که نزدیکترین نسبت خونی را با او داشت اما از هیچ بدی دریغ نمی کرد.اینبار اما شعله کوتاه نیامد؛ خونش به جوش آمده بود. حس می کرد دیگر برای کوتاه آمدن در مقابل محبوبه کافی است؛ ویلچرش را به سمت محبوبه هدایت کرد.با ابروهای در هم کشیده به او توپید که: چته زن؟ مگه دخترم چیکار کرده؟ چرا اینجوری باهاش رفتار می کنی؟ اگه کسی این وسط شوم و بدقدم باشه اون بچه توی شکم دخترته؛ از بس به خدا اصرار کرد بچه زورکی از خدا گرفت، اینم عاقبتش.خودش هم به حرفی که میزد اعتقاد نداشت؛ با تمام وجود می دانست ناهید و طفل معصومش هیچ گناهی ندارند. فقط قصدش چزاندن زنی بود که به هر طریقی آیلار بی گناهش را می چزاند.تا محبوبه خواست حرفی بزند؛ شعله دهانش را باز کرد: این دختر تو بود که از بس نشست توی این خونه و بی خود و بی جهت گریه کرد و بهانه گرفت سر علیرضا رو خورد. نکبت گریه های بی خودش افتاد به جون اهل این خونه و جون جوون خونه رو گرفت.محبوبه مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و گفت: دختر من بیخود و بی جهت گریه می کرد؟ تو خودت هوو داری؛ هوو داشتن چیز خوبیه؟شعله با صراحت گفت: دختر من خودش خواست هوو بشه؟ خودش خواست بیفته وسط زندگی ناهید؟ که حالا بعد چند ماه بیوه بشه! تو نبودی اون شب بیخود و بی جهت، نپرسیده و نسنجیده تا دیدی علی توی اون اتاقه، داد و هوار کردی و آبروی همهمونو بردی و کاری کردی که دختر من مجبور شد زن مرد زن دار بشه.وای از نیش زبان محبوبه وقتی که گفت: راست میگی، تو درست میگی، من بیخودی داماد بی گناهمو، گناه کار جلوه دادم... دختر تو هوای کس دیگه ای به سر داشت، با کس دیگه ای قول و قرار می ذاشت؛ اون شبم علیرضا رو با سیاوش اشتباه گرفت!پچ پچ زنان شروع شد؛ هر کسی با تعجب چیزی می گفت.محبوبه تازه دهانش را باز کرده بود؛ معلوم نبود کی میخواهد تمامش کند، پس گفت: دخترت با سیاوش سَر و سِر داشت؛ با اون قرار می گذاشت. اون شبم فکر کرد سیاوشه که بغل خوابش شد..تن صدایش را پایین آورد؛ چون نمی خواست دختر بودن آیلار به گوش خیلی ها برسد. هنوز از بدجنسی اش نمی خواست این امتیاز را به او بدهد و به گوش دیگران برساند آیلار هنوز دختر است اما باید به گوش چند نفر اطرافش می رساند که علی چقدر از زن دومش کراهت داشته..پس گفت: اصلاً واسه همین دلش که پی سیاوش بوده ، علیرضا هیچ وقت بهش دست نزد!خون در رگ آیلار منجمد شد؛ خانه به سرعت دور سرش می چرخید. امان از بی حیایی این زنک مار صفت که جز نیش زدن کار دیگری بلد نبود!زنان فامیل چقدر بی انصاف بودند؛ یکی نگفت زنک، سیاوش آن شب اصلاً در آن روستا نبود که بخواهد با آیلار قرار بگذارد.یکی نگفت اگر آیلار با سیاوش قرار داشت پس علیرضا آنجا چه می کرد! انگار همه فقط دنبال بهانه بودند تا بساط غیبتشان جور شود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این نوع تلفن عمومی محبوب نوجوانی ما بود. پنج تومنی رو میذاشتی و زنگ میزدی خونه طرف. اگه هر کی جز خودش گوشی رو بر میداشت، اون دکمه رو نمیزدی و قطع میکردی و پنج تومنی رو بر میداشتی.مدلش جوری بود که تا سکه رو نمیزدی بری پایین، صدای تو وصل نمیشد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔻میگویند روزی امیرڪبیر ڪه از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد ڪرد ڪه برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل ڪند !! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار !!
🔻ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:ڪه برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست ڪنید ! سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد :
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ ڪشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاشخاش
✦ سبزیهای بهاری اعلا و ... .
🔻ناصرالدین شاه بعد از اینڪه یک شڪم سیر ماست و خیار خورد به امیرڪبیر گفت:رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم. اگر ڪسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلڪش ڪنید !!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ایشون اگه تو چالش عکس با تلویزیون شرکت میکردن حتما نفر اول میشدن..😎😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمو زنجیرباف در نقش گاو /آموزش الفبا در تلویزیون در دهه ۶۰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوسه امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوچهار
عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حرف برای گفتن داشتند؛ آیلار با سیاوش همخواب میشده و آن شب هم علی را با برادرش اشتباه گرفته. ای وای از پچ پچ های زنان! ای وای از حرفهای در گوشی ایشان که آبروها می ریزد، زندگی ها برباد می دهد!شعله از حرفهای خواهر شوهرش آتش گرفت و غرید: چی میگی زنک بی حیا؟ علیرضا اون شب..پروین میان حرف شعله رفت و با صدای بلند فریاد زد: چه خبرتونه افتادین به جون هم... بچهی من مُرد... تموم شد... دست از سرش بردارید... دیگه پشت سر مُرده اش حرف نزنید.شعله به سمت پروین که دیگر جانی برایش نمانده بود نگاه کرد؛ گفت: مگه نمی بینی پروین جان داره چه حرفهایی بار دخترم میکنه و چیا بهش میگه؟آبروی اون پسرتو برده، آبروی این یکی رو هم داره می بره. آیلار من کسی بود که با سیاوش قرار بذاره نیمه شب بکشونتش توی اتاق؟ آخه دختر من اینجوریه پروین؟پروین با چشمانی بی فروغ به جاری اش نگاه کرد و گفت: دعواتونو از خونه من ببرید بیرون؛ من کاری به گناه کاری و بی گناهی کسی ندارم... بچهی من مُرده.چیکار به بچه ام دارین پشت سرش حرف می زنید؟ هر چی بود تموم شد... جوون من گناه کار یا بی گناه رفت زیر خروار خروار خاک خوابید... دیگه نه بر می گرده نه چیزی درست میشه.و با صدای بلند زد زیر گریه؛ های های گریه اش میان خانه پیچید و دل همه را به درد آورد. کاش یکی، فقط یکی، از آنها به این فکر می کرد آدمی که امروز برای مراسم چهلمش جمع شده اند تا چند ساعت پیش از مرگش چطور برای زندگی و آینده نقشه می کشید اما مرگ او را در بر گرفت!کاش او را می دیدند و مایه عبرت قرار می دادند؛ آنقدر پشت سر بی گناهی که زن بیوه آن جمع محسوب میشد، پچ پچ نمی کردند و بد نمی گفتند.سیاوش از سر و صدای زن ها متوجه شد خبری شده؛ در را باز کرد و وارد خانه شد. لباس سر تا پا سیاه بر تن داشت و ریش بر صورتش خودنمایی می کرد. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و اعصاب خرابی داشت. این روزها فشار روحی بی اندازه ای را تحمل می کرد؛ حالی که داشت را هیچ وقت در زندگی تجربه نکرده بود.فهمید باز محبوبه معرکه گرفته؛ کشش جنگ اعصاب نداشت اما مگر می گذاشتند آرام باشد؟رو به رویش ایستاد و گفت: عمه باز چی شده؟چرا سر و صدا راه انداختی؟محبوبه نگاهش کرد و طلبکارانه گفت: چرا به زن عموت چیزی نمیگی؟ اونه که معرکه راه انداخته نه من!سیاوش نگاه کوتاهی به شعله انداخت و گفت: حتماً باز یک حرفی زدی وگرنه زنعمو بیخود و بی جهت آتیشی نمیشه؛ ما عزاداریم. برادر جوون من فقط چهل روزه که مُرده؛ حرمتشو نگه دارین!
محبوبه باز سلطیه بازی در آورد. نبایدم بهش چیزی بگی! بالاخره اون مادر آیلاره؛ پیشت ارزش و احترام داره... چه برادرم، برادرمی راه انداختی... همین تو نبودی چند ماه باهاش یک کلمه حرف نزدی که چرا رفته دختر مورد علاقه اتو گرفته؟ حالا که مُرده عزیز شده؟سیاوش شوکه شد؛ نیش کنایه محبوبه کارد شد و در قلبش فرو رفت. توقع این حرف را از عمه اش آن هم در جمع نداشت؛ زنک اصلاً نمی دانست آبرو چیست. چاک دهانش که باز میشد، همه چیز از آن بیرون می آمد.شریفه مادر سحر از همه زن های جمع شوکه تر و متعجب تر بود؛ پیش بینی همچین چیزی را نمی کرد.سیاوش خودش را زود جمع و جور کرد و گفت: هرچی به دهنت میاد و نریز بیرون عمه! آدما آبرو دارن؛ بیخود تهمت نزن و آبروی کسی رو نریز. آیلار زن برادرم بود و قابل احترام؛ من خودم زن دارم و چشمم به زن هیچ کس نبوده..محبوبه پوزخندی زد و گفت: تو چشمت دنبال زن علی نبود؟ پس میشه بگی دلیل اختلافت با علیرضا چی بود؟سیاوش کسی نبود که در مقابل زنک حراف باز کم بیاورد؛ پس گفت: اختلاف من با برادرم به خودمون مربوطه و به هیچ کس ربط نداره!موقع گفتن برادرم، کلمه در گلویش شکست و خوب ادا نشد؛ بغض چون حیوانی درنده گلویش را درید. آخ که چه زود داغ برادر دید! چه زود بی برادر شد! کاش قدرش را بیشتر می دانست؛ کاش در این چند ماه با او قهر نبود!دلتنگی به قلبش لشکر کشید؛ برق چشمان علیرضا در آن شب آخر وقتی که با هم دست دادند، هیچ وقت یادش نخواهد رفت.غم در وجودش می جوشید تا گلویش بالا می آمد؛ اگر می دانست به این زودی و تا این حد ناگهانی قرار است برادرش را از دست بدهد، هیچ وقت با او قهر نمی کرد. مرگ چه بی رحمانه، چه زود و با عجله علیرضا را گرفت و با خودش برد! کاش محبوبه کمی شرایط را درک می کرد؛ کاش حال و روز او را می فهمید.بازوی آیلار را گرفت و او را با اندکی شتاب به سمت خودش کشید. داد زد: آیلار زن برادرم بود؛ به هیچ کس اجازه نمیدم، درباره اش هیچ حرف و یا تهمتی بزنه.هیچ کس حق نداره دلشو بشکنه؛اتفاقی که اون شب افتاد گناه علیرضا بود اما دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم اسم برادرمو به زبون بیاره.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبی دیگران را چندین برابر جبران کن
با مظلومان و درمانده گان دوستی کن
بدی دیگران را با محبت تلافی کن
بدون توقع نیکی کن
مثل خدا باش مهربان تر از همه
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 تقدیم به شما خوبان
🌸 آدینه تون به زیبـایی گل
🌷 آرزوهاتون دست یافتنی
🌷 کانون گرم خانوادتون پراز مهـربانی
🌸 سایه بزرگترهاتون مستـدام
🌸 عشق تون پابرجـا و سعادت
🌷 و خوشبختی یار همیشگی شما باشـه
🌷 سلام صبح آدینه تون گلبارون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمت بهشت ایرانه
گنبدت خورشید ایرانه
تو خودت بانوی قم هستی
داداشت شاه خراسانه😍
💖 #میلاد_حضرت_معصومه (س)
💖 #روز_دختر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
598_40872888401378.mp3
7.77M
💐 اومدم دردمو درمون کنم
💐 خودمو با عشق تو مجنون کنم
🌹 #میلاد_حضرت_معصومه (س)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوچهار عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوپنج
پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف زدن، وای به حال کسی که اسم علیرضا و زنشو بیاره. علی مُرده هر کاری هم که کرده به خودش و خانواده اش مربوطه نه به هیچ کس دیگه؛ دست از سرش برادرین بذارین به آرامش برسه.علیرضا چقدر دور به نظر می رسید؛ انگار هیچ وقت نبوده. انگار این آدمی که دربارهی آن حرف میزند هیچ وقت نه آمد و نه رفت! روزگار چنان جانش را گرفت که انگار هیچ وقت جان نداشته و زندگی نکرده.چهل روز میشد که علیرضا را ندیده بود؛ چهل روز میشد که هرشب خودش را بابت قهر با برادرش لعنت می کرد. چهل شب میشد که فهمیده بود باید قدر اطرافیان را تا هستند بداند.محبوبه با پوزخندی بر لب به آنها و بازوی آیلار میان دست سیاوش نگاه کرد؛ خودش می دانست که حرف راه انداخته و همین که بهانهی پچ پچ زنان را جور کرده بود برایش کافی بود.مهمان ها که رفتند، آیلار هم به اتاقش رفت تا وسایلش را بردارد و به خانه پدری اش بر گردد؛ قبلاً با پروین و همایون صحبت کرده بود، راضی نبودن اما موافقت کردند.سحر در حیاط کنار مادرش روی تخت نشسته بود؛ شریفه با ناراحتی رو به دخترش گفت: عمهی سیاوش داشت راست میگفت؟ واقعاً قبلاً سیاوش، دختر عموشو می خواسته؟سحر نمی دانست در جواب مادرش چه بگوید؛ می دانست مادرش زنی حساس و همیشه نگران است.خودش را به آن راه زد و گفت: من نمیدونم ماجرا چی بوده ولی باور کن مامان از روزی که سیاوش اومده خواستگاری من از گل نازکتر بهم نگفته.شریفه انگار اصلاً حرفهای سحر را نمی شنید؛ گفت: نکنه واقعاً چشمش دنبال زن برادرش باشه؟ نکنه واقعاً همیشه اونو میخواسته؟سحر سعی کرد مادرش را آرام کند و گفت: اصلاً مامان بر فرض که آیلار رو می خواسته. خیلی مردها توی دنیا یک زن دیگه رو می خواستن و بهش نرسیدن؛ این دلیل نمیشه که هیچ وقت حق ازدواج ندارن یا اینکه با زن دیگه ای خوشبخت نمی شن.شریفه به دخترش نگاه کرد و با حالت زاری، گفت: درسته ولی الان شوهر اون زن مرده؛ اگه واقعاً هنوزم اونو بخواد، مبادا..سحر به مادرش خیره شد و منتظر گفت: مبادا چی مامان؟شریفه انگار با خودش حرف میزد گفت: اینا که مَرد دو زنه هم توی فامیلشون دارن؛ هم عموش دوتا زن داره، هم برادر خدا بیامرزش دوتا زن داشت..سحر هراسان از فکرهایی که از سر مادرش می گذشت، گفت: داری به چی فکر می کنی مامان؟ سیاوش همچین آدمی نیست!خودش هم اصلاً به حرفی که میزد ایمان نداشت.شریفه یکباره از جا بلند شد و گفت: آره مادر؛ منم دیوونه شدم دارم به چرندیات اون زنک معلوم الحال فکر می کنم؛ برو مادر، برو به شوهرت برس، منم برم بابات خیلی وقته دم در منتظره.سیاوش پشت پنجره اتاق ایستاده بود و سیگار می کشید؛ سیگار پشت سیگار. این روز ها آمار تعداد سیگارهایش از دست خارج شده بود.سحر کنارش ایستاد و نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان بی هیچ حرکتی خیره سیاهی شب پشت پنجره ماند.سحر گفت: امروز حرفهای عمه ات، مامانمو ترسوند... می گفت نکنه واقعاً سیاوش، آیلار و می خواسته... منم اصلاً نمی دونستم چی بگم..کمی سکوت کرد؛ انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت: مامان می گفت نکنه سیاوش بزنه به سرش بخواد برگرده سراغ آیلار؟سیاوش از گوشه چشم نگاه کوتاهی به سحر انداخت و گفت: عمه ام چرت و پرت زیاد میگه؛ دیدی که جوابشو دادم.سحر با لحنی دلخور، همانطور که با انگشتهایش بازی می کرد گفت: آره دیدم؛ خوب پشت آیلار در اومدی.سیاوش نکنه واقعاً..منتظر بود سیاوش حرفی بزند اما او در سکوت فقط از سیگارش کام می گرفت؛ سحر باز گفت: سیاوش ممکنه؟سیاوش به سوی سحر برگشت؛ زنهای دور و برش این روزها چقدر بی فکر شده بودند! با عصبانیت گفت: سحر الان وقت این حرفهاست؟ واقعاً الان موقعیت حرف زدن دربارهی این چیزاست... تو نگران چی هستی؟می ترسی فیل من یاد هندستون کنه برم آیلار و بگیرم سرت هوو بیاد... نمیخواد بترسی؛ من از این عرضه ها ندارم. اگه داشتم همین تو رو هم پس می دادم که توی این شرایط نشینی به جونم نق بزنی و چرت و پرت ببافی.چشمان سحر پر از اشک شد؛ سیاوش این روزها زیادی بی حوصله و غمگین بود.با چشمانی پر از اشک به شوهرش نگاه کرد و گفت: چرا اینجوری می کنی؟سیاوش تقریبا فریاد زد چه جوری می کنم؟ چیکار می کنم؟ بابا چرا یک ذره منو درک نمیکنید؟ برادرم مُرد... برادرم مُرده... برادری که چند ماه باهاش قهر بودم... برادری که شب آخر وقتی دستشو گرفتم آرزوش بود مثل قدیم بغلش کنم...بالاخره بغضش شکست و زد زیر گریه...آیلار میان اتاق نشست؛ همه وسایلش را جمع کرده بود. یکی دو ساعتی از آمدنش به اتاق می گذشت اما هنوز میان اتاق نشسته بود. چند ماه را در این اتاق زندگی کرد؛ چند ماه پر از خاطرات بد! چند ماه پر از روزهای زجر آور و کشنده!
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f