نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیودو توام بروبرو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوسیوسه
نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دارم نه راه پیش…هر روز خودمو صد دفعه لعنت می کنم و سر گردونم …تو فکر می کنی نمی دونم با شما ها چیکار کردم ؟نرگس به خدا اگه منو ببخشی همه چیز رو جبران می کنم عشق تو رو نمی تونم فراموش کنم من عاشق توام.گفتم بس می کنی یا نه. من دیگه اون نرگسی که تو میشناختی نیستم یک روز بدون تو میمردم حالا با تو میمیرم.اینه اون فرق من با نرگس قبل .اون نرگس مرده دیگه هیچ کجا دنبالش نگرد.خودت بگو تو جای من بودی چیکار می کردی ؟اون بازم ساکت بود و سرش پایین خودم ادامه دادم…من نمی دونم منظورت از اینکه میگی منو ببخش چیه ؟ ولی من تو رو می بخشم ولی یک شرط داره.اونم اینه که دست از سر حبیب برداری به خاطر کوکب که الان حامله اس نبرش با خودت, ولش کن اونوقت تو رو می بخشم قسم می خورم اگر این کارو بکنی می بخشمت و گرنه از خدامیخوام که تقاص کاراتو پس بدی چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم تو رو می بخشم.والله منم خوشبختی تو رو ميخوام ولی دیگه نمی تونم با تو زندگی کنم… با این اومدن و رفتن تو آرامش از من گرفته میشه تا میام فراموش کنم سر و کله ات پیدا میشه برو با خیال راحت زندگی کن من دیگه به درد تو نمی خورم.گفت بزار پس هر چند وقت یک بار بیام شماها رو ببینم دلم برای تو و بچه ها تنگ میشه.تو هیچ وقت نزاشتی بگم چی شد که این وضع پیش اومد .من یک روز داشتم.وسط حرفش پریدم و گفتم نگو نمی خوام بشنوم چیزی که معلومه کاری که نباید می شد شد…تو رو خدا به کار من دیگه کار نداشته باش.. بزار زندگیمو بکنم بسه دیگه(و متاسفانه گریه ام گرفت) تو که رنج منو نمی خوای ؟ من نمی تونم کس دیگه ای رو با تو ببینم…روشن گفتم ؟(اونم که در مقابل گریه ی من ضعیف بود و زود از هم می پاشید)
از جاش بلند شد خسته و وامونده از گوشه ی چشمش چند قطره اشک اومد پایین ، مثل اینکه می خواست من ببینم اون داره گریه می کنه اونو پاک نکرد و نگاه حسرت باری به گندم ها انداخت و گفت پس سمنوتم می پزی ؟ ( آه بلندی کشید )نرگس حلالم کن. ببخش منو … خیلی شرمنده ام و رفت دستمو گذاشتم روی در بسته و سرمو روی دستم.نمی تونستم خودمو کنترل کنم حال و روز اون منو منقلب کرده بود کاش اینجوری نمی شد…بغض گلومو فشار داد و اشک چنان بی تاب از چشمم پایین اومد که احساس کردم صورتم درد گرفته.یک مرتبه صدای دو باره در منو از جا پروند فکر کردم اوس عباس برگشته ، نفمیدم چه طوری درو باز کردم. ولی در کمال تعجب خانم رو پشت در دیدم که باز با همون دبدبه و کپکپه به دیدنِ من اومده بود. من که هنوز حالم جا نیومده بود افتادم تو بغلشو….اون گریه کن من گریه کن.اولین چیزی که از من پرسید این بود ، چقدر زود درو بازکردی… چرا پشت در بودی ؟تازه کسی رفته بود.خانم با یک دایه اومده بود که یه بچه تو بغلش بود و دو تامرد سر یه فرش رو گرفته بودن و کشون کشون بردن تو ایوون و باز رفتن و دوباره یه فرش دیگه رو آوردن من هاج و واج به اون نیگا می کردم پرسیدم اینا چیه خانم؟ تو رو خدا چرا این کارو می کنی مگه نمی دونی دوست ندارم ؟ واقعا اینا چیه ؟ گفت : قابل تو رو نداره.حرف نزن الان ..اصلا دلم خواست.مجبور بودم خانم و دایه ش رو ببرم تو همون اتاق محقر که دور تا دورش وسیله بود من نه کمد داشتم و نه یک صندوق بزرگ این بود که همه چیز دور اتاق چیده شده بود یک طرفم که خیاطی های من ریخته بود تند تند اونا رو جمع کردم و بعد تعارف کردم اومدن تو اتاق.اما خانم با اون همه ثروت و مکنت هنوز همون طور افتاده و متین بود و هیچ تغییری نکرده بودپرسید بچه ها کجان ؟ گفتم هر سه تا میرن مدرسه ولی دیگه بچه نیستن اکبر برای خودش مرد شده..خندید و گفت تو پس فقط سه تا الان تو خونه داری ؟ گفتم آره پرسید می دونی من چند تا بچه دارم گفتم با این حساب که بدون فاصله می زایی باید ده تایی داشته باشی خنده ی قشنگی کرد و گفت نُه تا دارم ولی تو خوب زرنگ بودی..گفتم من این فرش ها رو قبول نمی کنم دلیل نداره چرا منو ناراحت می کنی ؟گفت تو واقعا شیر زنی و من افتخار می کنم چهار تا بچه ی منو شیر دادی باور کن نرگس اونایی که شیر تو رو خوردن هیچ کدوم مریض نمیشن ، این تصادفی نیست واقعا ببین صبار, فارق حمیرا و ثریا از شیر تو خوردن هیچ وقت مریض نمیشن قوی و سر حالن اونوقت تو میگی به گردن من حق نداری ؟ خوب منم دلم می خواد یه جوری ازت تشکر کنم.همیشه از من فاصله میگیری دیگه حالا نمی تونی چون دخترت عروس ما شده …من تا اون موقع به این موضوع فکر نکرده بودم راست میگفت بچه های من خیلی قوی وسالم بودن کمتر مریض می شدن اون روز خانم ازهمیشه مهربون ترو صمیمی تربود…کلی با هم حرف زدیم و نهار خوردیم و چقدر خوشحال بود از اینکه نیره عروس اونا میشد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوسه
امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش که پیدا شد اوضاع از روزهای نبودنش هم بدتر بود؛ در خانه همایون محشر کبری بر پا شد که بیا و ببین! زنان هر کدام به نوعی شیون می کردند و در داغ جوان از دست رفته می سوختند.مردان باید هم مراسم ها را مدیریت می کردند، هم عزاداری جوان از دسته رفتهشان را؛ جوانی که پس از سالها داشت پدر میشد و قرار بود طعم پدر شدن را بچشد، حالا زیر خروارها خاک دفن شده بود. آرزویی را گذاشت و رفت که سالها برای آمدنش انتظار کشیده بود.مراسم چهلم علیرضا بود؛ چهل روز از رفتنش می گذشت. مردی که روزی تمام آیندهی آیلار را تباه کرد به همین سادگی تمام شد.آیلار همهی وسایلش را جمع کرده بود تا از آن خانه برود؛ تصمیم گرفته بود بعد از مراسم چهلم آن اتاق کذایی که در این چند ماه جز عذاب هیچ نداشت را بگذارد و برود. روزی که به آنجا آمد باور نمی کرد به این سرعت و با این فاجعه آن خانه را ترک کند؛ روزگار چه بازی هایی داشت!بعد از شام، مهمان های غریبه رفته بودند و فقط اقوام در خانه همایون بودند؛ آیلار با لیوان آب کنار ناهید که در این مدت دیگر جانی برایش نمانده بود ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت که محبوبه با غضب به سمت آیلار آمد.با دست زیر بشقاب زد و گفت: از کنار دختر من برو اون ور... دور و بر ناهید نباش زنیکهی شوم!عجب کینه شتری داشت زنک خیره سر! آیلار مات و متعجب به محبوبه نگاه کرد؛ در این مدت کم به ناهید خدمت نکرده و هوایش را نداشت.محبوبه پر از کینه گفت: قدمت نحس بود... اون از اولش که هووی دخترم شدی و خراب شدی سر زندگیش؛ اینم از حالا که با قدم نحست سر علی رو خوردی، دخترم بیوه شد و بچه اش یتیم... تو شومی، شوم... برو گمشو!آیلار اصلا نمی دانست در جواب محبوبه چه بگوید؛ این زن را درک نمی کرد! نمی دانست چرا دست از سرش بر نمی دارد؛ ساکت با دهانی که از تعجب باز مانده به زنی نگاه می کرد که نزدیکترین نسبت خونی را با او داشت اما از هیچ بدی دریغ نمی کرد.اینبار اما شعله کوتاه نیامد؛ خونش به جوش آمده بود. حس می کرد دیگر برای کوتاه آمدن در مقابل محبوبه کافی است؛ ویلچرش را به سمت محبوبه هدایت کرد.با ابروهای در هم کشیده به او توپید که: چته زن؟ مگه دخترم چیکار کرده؟ چرا اینجوری باهاش رفتار می کنی؟ اگه کسی این وسط شوم و بدقدم باشه اون بچه توی شکم دخترته؛ از بس به خدا اصرار کرد بچه زورکی از خدا گرفت، اینم عاقبتش.خودش هم به حرفی که میزد اعتقاد نداشت؛ با تمام وجود می دانست ناهید و طفل معصومش هیچ گناهی ندارند. فقط قصدش چزاندن زنی بود که به هر طریقی آیلار بی گناهش را می چزاند.تا محبوبه خواست حرفی بزند؛ شعله دهانش را باز کرد: این دختر تو بود که از بس نشست توی این خونه و بی خود و بی جهت گریه کرد و بهانه گرفت سر علیرضا رو خورد. نکبت گریه های بی خودش افتاد به جون اهل این خونه و جون جوون خونه رو گرفت.محبوبه مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و گفت: دختر من بیخود و بی جهت گریه می کرد؟ تو خودت هوو داری؛ هوو داشتن چیز خوبیه؟شعله با صراحت گفت: دختر من خودش خواست هوو بشه؟ خودش خواست بیفته وسط زندگی ناهید؟ که حالا بعد چند ماه بیوه بشه! تو نبودی اون شب بیخود و بی جهت، نپرسیده و نسنجیده تا دیدی علی توی اون اتاقه، داد و هوار کردی و آبروی همهمونو بردی و کاری کردی که دختر من مجبور شد زن مرد زن دار بشه.وای از نیش زبان محبوبه وقتی که گفت: راست میگی، تو درست میگی، من بیخودی داماد بی گناهمو، گناه کار جلوه دادم... دختر تو هوای کس دیگه ای به سر داشت، با کس دیگه ای قول و قرار می ذاشت؛ اون شبم علیرضا رو با سیاوش اشتباه گرفت!پچ پچ زنان شروع شد؛ هر کسی با تعجب چیزی می گفت.محبوبه تازه دهانش را باز کرده بود؛ معلوم نبود کی میخواهد تمامش کند، پس گفت: دخترت با سیاوش سَر و سِر داشت؛ با اون قرار می گذاشت. اون شبم فکر کرد سیاوشه که بغل خوابش شد..تن صدایش را پایین آورد؛ چون نمی خواست دختر بودن آیلار به گوش خیلی ها برسد. هنوز از بدجنسی اش نمی خواست این امتیاز را به او بدهد و به گوش دیگران برساند آیلار هنوز دختر است اما باید به گوش چند نفر اطرافش می رساند که علی چقدر از زن دومش کراهت داشته..پس گفت: اصلاً واسه همین دلش که پی سیاوش بوده ، علیرضا هیچ وقت بهش دست نزد!خون در رگ آیلار منجمد شد؛ خانه به سرعت دور سرش می چرخید. امان از بی حیایی این زنک مار صفت که جز نیش زدن کار دیگری بلد نبود!زنان فامیل چقدر بی انصاف بودند؛ یکی نگفت زنک، سیاوش آن شب اصلاً در آن روستا نبود که بخواهد با آیلار قرار بگذارد.یکی نگفت اگر آیلار با سیاوش قرار داشت پس علیرضا آنجا چه می کرد! انگار همه فقط دنبال بهانه بودند تا بساط غیبتشان جور شود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیودو زن بدون توجه به حال و روزم زیر بازویم را گرفت و من
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوسیوسه
تنها کسی که می توانستم بدون ترس به او زنگ بزنم ایمان بود چرا که می دانستم او هیچ وقت برعلیهم چیزی نخواهد گفت ولی از شانس بد من ایمان هم چند ماهی بود که به خاطر بیماری زنش زندگیش را جمع کرده بودو به مشهد نقل مکان کرده بود و به احتمال زیاد چیزی نمی دانست و من هم به هیچ عنوان دوست نداشتم او را درگیر مشکلات خودم کنم.حالا بعد از سه هفته من مانده بودم و یک بیخبری عظیم که هر روز من را بیشتر از روز قبل خسته می کرد.صبح وقتی از خواب بیدار شدم آفتاب خودش را تا وسط اتاق کشانده بود. شب قبل بعد از دیدن آن خواب وحشتناک تا ساعت ها بیدار بودم و وقتی دوباره به خواب رفتم که هوا تقریباً روشن شده بود.با سردردی که این روزها جزو لاینفک زندگیم شده بود از جایم بلند شدم و به تشک خالی آذین نگاه کردم. آذین سرجایش نبود و در نیمه باز اتاق نشان می داد که از خواب بودن من استفاده کرده و به خانه عمه خانم رفته. با این که بارها به او تذکر داده بودم که نباید زیاد مزاحم عمه خانم شود ولی او اهمیتی به حرفم نمی داد و از هر فرصتی برای رفتن پیش عمه خانم استفاده می کرد.به سختی از جایم بلند شدم. باید قبل از این که آذین با پرحرفی هایش کله عمه خانم را می خورد، پایین می رفتم و عمه را نجات می دادم ولی حوصله نداشتم. این روزها تنهایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشتم. اشارپی را که به تازگی عمه خانم برایم بافته بود دور بدنم پیچیدم و به داخل تراس رفتم و زیر آفتاب کم رمق پاییزی که کل تراس را پوشانده بود، ایستادم.به آسمان آبی بالای سرم نگاه کردم و با یک نفس عمیق ریه هایم را از هوای پاک و تمیز پر کردم.به نظرم آسمان آبی تر و خورشید درخشان تر از روزهای پیش بود. تصمیم گرفتم حتی برای چند ثانیه هم شده به آرش و بلاهایی که قرار بود بر سرم بیاورد فکر نکنم و فقط از این هوای پاک و زیبا لذت ببرم. هر چند کار ساده ای نبود.صدای خنده بلند مردی من را از خلسه ای که در آن فرو رفته بودم بیرون آورد.صدا از داخل حیاط می آمد. به سمت لبه تراس رفتم و به سمت پایین خم شدم. بهزاد بعد از سه هفته از عسلویه برگشته بود و حالا داشت توی حیاط با آذین توپ بازی می کرد. دیدن بهزاد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.کمی بیشتر روی لبه ی تراس خم شدم و دقیق تر به بهزاد که دست هایش را به کمر زده بود و با صدای بلند آذین را تشویقش می کرد، نگاه کردم. پوست صورتش به خاطر آفتاب تند عسلویه تیره شده بود و موهایش نسبت به سه هفته قبل بلندتر. به نظرم آمد موهای بلندش که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود او را جذاب تر از قبل کرده. در دلم به زنی که قرار بود وارد زندگیش شود غبطه خوردم. بهزاد مرد کاملی بود. یک مرد موفق، تحصیل کرده، خوش تیپ و بسیار مهربان. هر کسی لیاقت این مرد را نداشت. زنی باید وارد زندگیش می شد که مثل خودش موفق و زیبا بود. آهی کشیدم و نگاهم را از روی بهزاد به سمت آذین کشیدم.آذین که برای پرت کردن توپ سرش را بالا گرفته بود با دیدن من فریاد زد:
- مامان من دارم با دایی بهزاد بازی می کنم.بهزاد هم که متوجه من شده بود، دستی برایم تکان داد و با صدای بلند سلام کرد. حرف آذین را بدون جواب گذاشتم و مودبانه جواب سلام بهزاد را دادم و پرسیدم:
- کی اومدید؟
- یه ساعتی هست. با شرمندگی لبم را گزیدم.
- ای وای، پس آذین اصلاً نذاشت استراحت کنید. تو رو خدا ببخشید.
- این چه حرفیه. خودم بهش گفتم بریم توپ بازی. دلم برای بازی با این وروجک تنگ شده بود. با حرفش غم و شادی با هم در دلم نشست. غم این که آذین در زندگیش پدری که این طور دوستش داشته باشد و برای بودن با او دلتنگ شود را نداشت و خوشحال از این که بهزاد کمی از آن خلاء را پر کرده بود.آذین که انگار از حرف زدن من و بهزاد حوصله اش سر رفته بود با دلخوری به بهزاد گفت:
- دایی بیا بریم بازی.من روی لبه تراس بیشتر خم شدم و رو به آذین داد زدم:
- بازی دیگه بسه. مگه دکتر نگفت زیاد بدو بدو نکن. می خوای مثل اون دفعه که تو مهد کودک بدو بدو کردی، حالت بد بشه. آذین لب برچید و با ناراحتی توپش را بغل زد و به سمت دیگر حیاط رفت.بهزاد گفت:
- اذیتش نکن من خودم حواسم بهش هست که زیاد خسته نشه. تو نمی خوای بیای پایین؟بهزاد همان بود. همان آدمی که روز اول توی پلاژ دیده بودم. مودب و راحت و صمیمی. بدون پیش داوری و قضاوت. حتی حالا هم که همه چیز را در موردم می دانست کوچکترین تغییری در رفتارش بوجود نیامده بود."الان میایم"ی گفتم و از لبه ی تراس عفب رفتم عمه خانم که با دیدن من صورت تپلش از هم باز شده بود، با خوشرویی گفت:
-بیا، بیا عزیزم صبحونه ات بخور که کلی کار داریم.نگاهی به ظرف پر از برنجی که زیر شیر آب گرفته بود انداختم و گفتم:
-چقدر برنج خیس کردید. مهمون دارید؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوسه
چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بردار لوازم آرایش آورده عطر هست لباس خواب هر کدوم رو می خوای مال تو.گفتم ممنونم ولی خواهش می کنم اصرار نکنین نمی خوام سرشو گذاشت روی بالش و لحاف رو کشیدم روش و ادامه دادم من میرم ببینم خواهر کاری نداره بهش کمک کنم بعدم می خوام برم طراحی شما با من کاری ندارین ؟ گفت یک دقیقه بشین اینجا کارت دارم نشستم ولی حدس می زدم که می خواد بهم چی بگه گفتم بفرمایید گفت می خوای یک شوهر خوب بکنی از ایران بری و برای خودت کسی بشی ؟خیلی قاطع گفتم نه و اونقدر این نه محکم بود که نیم خیز شد و به من نگاه کرد و گفت چرا می خوای تو رو ترشی بندازن ؟ گفتم قسمت باشه یک روز شوهرم می کنم ولی حالا اصلا نمی خوام زن کسی بشم مخصوصا که از ایران برم به خانواده ام خیلی وابسته هستم دوتا برادر کوچک دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم نمی تونم تنهاشون بزارم شما خودتون زنی بودین که از خانواده خودتون حمایت کردین نمی تونین منو برای این کار سرزنش کنین دستشو چند بار تکون داد و گفت برو برو , الان وقت بحث نیست ولی اینو می دونم که اگر قرار نبود تو الان اینجا نبودی اینطوری پشت چشم برای من نازک نکن بلند شدم وگفتم خانم ؟ فداتون بشم به خدا نکردم ولی نمی خوام ازدواج کنم خواهش می کنم منو به کسی پیشنهاد ندین وگرنه همین الان جمع می کنم و میرم باور کنین که اصلا ناز نمی کنم دارم با صداقت باهاتون حرف می زنم گفت بشین می خوام تا فراموش نکردم یک چیزی بهت بگم یکشب من خواب دیدم یک دختری با چشم رنگی اومد توی عمارت و با اینکه من اونو نمی شناختم دوید به طرفم و خودشو انداخت توی بغلم خوب یادمه که چشمش رنگی بود و تا از بغل من رفت بیرون دیدم لباس عروس به تن داره توی این خونه چرخ می زنه داد زدم این کیه ؟ و از خواب پریدم روز بعد نریمان یک مرتبه اومد و گفت مامان بزرگ یک دختر خوب برات آوردم که خاطرم ازش جمعه مراقب شما باشه پشتم لرزید از خوابی که دیدم بودم و به این زودی تعییر شد متعجب شدم اما وقتی دیدم که چشم تو سبزه دیگه شک نکردم که تو باید عروس من بشی خب نریمان که زن داشت نادرم که چندین ساله ازدواج کرده می موند کامی اون زن نداره می خوام تو رو برای اون بگیرم ببینش دقت کن اگر نخواستی که زور نیست ولی قسمت تو اینجاست وگرنه مهر تو به دل من نمی نشست گفتم نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم من عروس شما هستم حتما نباید که با یکی ازدواج کنم تا عروس شما باشم چون اگر یادتون باشه من دویدم توی بغل شما شاید قسمت باشه همینطوری پیش شما بمونم هان ؟ نمیشه ؟ و خم شدم و بوسیدمش یک مرتبه بغلم کرد و این اولین باری بود که ما اینطور همدیگر رو در آغوش می گرفتم احساس ما یکی شده بود و هر دو می دونستم که بهم علاقه ی خاصی داریم چشمم پر از اشک شد نه به خاطر این آغوش بلکه به قدرت خداوند که تنهام نذاشت و نخواست با همه ی کینه ای که از مادرم به دلم بود و غم هجران پدر توی اون خونه بمونم و مجبور بشم بالاخره با یحیی ازدواج کنم و بیفتم زیر دست زن عموم و یک عمر پشیمونی همراهم باشه از اتاق خانم که اومدم بیرون یک سر زدم به آشپزخونه خواهر داشت ماست و ترشی می کشید توی ظرف تا برای ناهار آماده بشه گفتم اومدم کمک شما کاری دارین بگین انجام میدم گفت نه عزیزم تموم شد شالیزارم هست منم بیکار بودم داشتم اینا رو حاضر می کردم راستی نریمان یکم کاغذ و قلم داد بردم گذاشتم روی میزت گفتم ممنون خواهر پس منم میرم سرکارم گفت تو به پرستو گفتی که می خوای طراحی یادش بدی ؟ گفتم آره چون خودش دلش می خواست چطور مگه ؟ آهی کشید و گفت نمی دونم ولی چون فکر می کنم نمی تونی سر قولت باشی باز دل این بچه می شکنه کاش امیدوارش نمی کردی گفتم ولی چرا نشه من هر فرصتی پیدا کنم میام و با هم کارو شروع می کنیم می دونم که نریمان هم کمک می کنه تا راه بیفته چرا میگین نمیشه گفت الهی قربون اون قلب مهربونت برم ولی خودتم می دونی که وقتی نداری و اونم توانش رو چرا بهش قول دادی ؟آخه چند بار دست به کارای مختلف زده ولی نتونسته.گفتم خواهر اگر آهو رو بگین قبول دارم ولی پرستو که خوبه چیزیش نیست تو رو خدا شما این حرف رو نزنین من بهتون قول میدم که تا آخرش باهاش هستم از الان به بعد یادم نمیره اصلا یک کاری می کنیم هر پنجشنبه که قراره برم خونه ی خودمون و احمدی میاد دنبال شما من با اون میام با پرستو کار می کنم و بعد میرم خونه ی خودمون چی میگین اینطوری خوبه ؟ گفت تو میگی یاد می گیره؟گفتم آره چرا که نه؟ اصلا می خواین در همون زمان بهشون سواد هم یاد بدم ؟ می خواین ؟حالا یکم دیرتر میرم پیش مامانم گفت وای اگر اینطوری بشه خیلی عالیه اقلا بچه هام به یک چیزی توی این دنیا امیدوار میشن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f