eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
741_44676684601725.mp3
7.77M
🎶 نام آهنگ: نگو نمیشه 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
شما یادتون نمیاد ... یه زمانی تو این تفنگا آب پر میکردیم بعد تشنمون که میشد باهاش شلیک میکردیم تو دهن خودمون کی یادشه؟😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفدهم اما نتونست ادامه بده و ارباب گفت برای این دختر همه
بی صدا غذا میخوردیم و جمشید و زیر چشمی حواسش به من بود .خودمو جابجا میکردم که راحت بشینه اروم گفت راحت باش و منم‌ راحت دیگه نشستم .پایین پیراهنم تا خورده بود و خیلی عادی با دستش بازش کرد.عزیزه سفره رو که جمع میکرد با نگاهاش چیزی بهم گفت و منظورشو فهمیدم، اون به جمشید گفته بود من ناهار نخوردم .لبخندشو با لبخند پس دادم و برای جمشید قلیون اوردن.کنارم به دیوار تکیه کرد و پشتش بالشت گزاشت و گفت جمال برو وسایلتو جمع کن برگرد همینجا.جمال چشمی گفت و ادامه داد کی برم؟‌هر وقت خواستی چشم‌.جمشید قلیون میکشید و از اینکه کنارم نشسته بود حس امنیت داشتم‌.نسرین ریز ریز نگاهم کرد وگفت خان داداش به فامیل و مردم چی بگیم؟چی رو چی بگی؟نسرین با چشم به من اشاره کردو گفت داداش جان قربونت بشم من جای مادر شمام .من خودم بزرگت کردم‌.مردم میگن این عروس از کجا اومده چطور شده ؟مریم کجاست نمیشه دهن مردم رو بست .جمشید فکر میکرد منم قلیون میکشم شلنگ قلیون رو به داستم داد و گفت دهن مردم رو نمیشه بست از طرفی هم همه میدونن دیگه دیبا رو عقد کردم‌. باشه عقدت باشه .جمشید نگاهم کرد و گفت تو برو اتاق استراحت کن .نمیخواست اونجا باشم .بلند شدم و بیرون درب که رفتم نتونستم برم و به بهونه برداشتن دمپایی معطل کردم .نسرین گفت بزار عقدت باشه.دختر خواهر قدیر از خداشه زن تو بشه.چهارده سالشه دیبا کنیزیشو میکنه توام به زن اصلیت میرسی .اون کجا و این کجا .این حتی بلد نیست اسمشو بنویسه.‌فردا روز برای بچه هات چه مادری میخواد بشه .خان داداش من صلاحت میخوام یه مدت نگهش دار تو اتاقت تازگیش رفت میریم خواستگاری دختر خواهر قدیر.نمیشد بیشتر بمونم و به سمت اتاقمون رفتم .پشت درب اتاق که رسیدم صدای عمه بهم دلگرمی داد و گفت دورت بگردم بچرخ ببینمت ‌.‌عمه رو بغل گرفتم و هر دو گریه میکردیم.عمه محکم فشارم داد و گفت مریم چطوربود؟ دخترم چیکار کرد با ما .دستشو فشردم و معلوم بود حال خوبی نداره .دعوتش کردم داخل و گفتم عمه مریم و هاشم عقد کردن .ننه براشون اتاق درست کرد و الان کنار هم خوشبختن چرا شما نگرانی .من نگران اون نیستم اونجا ننه هست.من نگران توام.تو اینجا با جمشید خان .به لباسهام نگاهی کرد و تازه متوجه صورت اصلاح شده ام شد و گفت مبارک باشه.مگه .خجالت کشید بپرسه و من فقط با سر گفتم اره دیشب .عمه لبخندی زد و گفت مبارک باشه .همش تقصیر ما بود که افتادی به گیر جمشید خان اخمی کردم و گفتم عمه اونطور نیست من راضی ام .به خودم اشاره کردم و گفتم جمشید خان گفت من خانمشم و خانم عمارت شدم .‌‌عمه چشمهاشو درشت کرد و گفت به کی گفت به نسرین عمه با اخم‌ گفت نسرین کی اومده ؟نمیدونم عمه.ولی جمال هم اومده . اره جمال تا رسید اومد دیدن علی اون با اینا فرق داره.انقدر پسر با محبتی که حد و اندازه نداره .عمه علی کجاست خوابیده بچه ام.دلم پیش مریم.تعریف کن دقیق چی شد .برای عمه همه چی رو تعریف کردم و عمه فقط بی صدا اشک ریخت.عمه گفت فردا همه دخترای خانم‌ بزرگ و حتی رعنا میان اینجا و دو روز هستن و عیدی هاشون رو میگیرن و بعدش میرن .رعنا میومد و چه خوب یکی بود که باهاش راحت باشم .عمه خیلی پیشم موند و تا گفتن علی بیدار شده رفت .انقدر باهام صحبت کرد.قرار بود اونشب پیش ارباب بمونن و میگفت ارباب خیلی دوستش داره .بی حوصله به پشتی تکیه داده بودم و پاهام رو دراز کرده بودم‌.شرایط جسمیم خوب بود و فقط یکم پیشونیم گاهی درد میگرفت .بارون نم نم به شیشه میزد و من مثل بارون ندیده ها دویدم پشت پنجره.اروم بازش کردم و بوی نم کاه گل ساختمون خدمه هارو بو کشیدم .برگ های تازه و شکوفه های درخت های زرد الو رو نگاه میکردم .سردم شد ولی دلم نمیومد در رو ببندم‌.از کمد پالتوی پوست جمشید خان رو تنم کردم‌.خنده ام گرفت به استین هاش که چقدر بهم بزرگ بود .کنار پنجره نشیتم و به بیرون نگاه کردم‌.بارون شدت گرفته بود و انگار میخواست سیل بشه .با باز شدن درب اتاق به عقب چرخید .جمشید بود با تعجب به من نگاه کرد و چیزی نگفت .پنجره رو میبستم‌ که گفت گرمته نبند .نه بارون رو نگاه میکردم سردمه پالتو شما رو پوشیدم.پشتشو بهم کرد دراز کشید و گفت انگار از لباسهای من بیشتر خوشت میاد .خنده ام گرفت پنجره رو بستم پرده رو کشیدم و کفتم لباس گرم نبود بین لباسهام.ببخشید بدون اجازه برداشتم‌.حس کردم خر و پف میکنه و جلوتر رفتم‌.از پشت سرش خم شدم نگاه کردم.خوابش برده بود به همون راحتی خوابیده بود .همونطور که نگاهش میکردم خوابم برد..خودمو زیر لحاف بردم‌.چشم هام سنگینی میکرد و سردم بودخوابم برده بود .خواب بعد ازظهری بهار واقعا دلچسب بود .دستشو از زیر لحاف بیرون اورد و زیر سرش گزاشت و نگاهم کرد . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
خودمو عقب کشیدم و گفت میتونی رو اونیکی بالشت بخوابی چشمی گفتم و میخواستم جابجا بشم که مچ دستمو گرفت .صدای ضربه زدن به درب اومد و عزیزه بود که گفت جمشید خان مهموناتون رسیدن.خواهراتون اومدن .جمشید عرق رو پیشونیش رو پاک کرد تو جا نشست و گفت ازشون پزیرایی کن میام .محـکم دستهاشو گرفتم و سرمو به پشتش تکیه دادم .اروم گفنم‌ تو اولین مردی هستی که تو زندگیم برام انقدر عزیز بوده و هست .حتی اخـم کردناش.حتی دعوا کردن هاش .به پیشونیم دستی کشیدم و گفتم حتی اسیب زدن هاشو دوست دارم .انگار سالهاست کنارت عاشقی کردم که اینطور باهات دلم‌خوش و خرم .سرفه ای کرد و گفت مهمون اومده اماده شو بریم .سخت و سنگدل بود .دستهامو از هم جدا کردم و لباسهامو جلوی خودم گرفتم .به سمت صندوق من رفت از بین لباسها یه پیراهن بیرون اورد و گفت اینو بپوش.رنگ‌ ابی رو دوست دارم‌.پیراهن رو ازش گرفتم و با عجله تـنم کـردم‌.واقعا به صورتم‌ میومد.موهامو دورم ریختم وتو آینه به خودم‌ نگاه میکردم‌.جمشید به موهام اشاره کرد و گفت ببندشون .به صندوق کوچیکه اشاره کرد و گفت طلاهاتم بنداز .پیراهنم تا بالای مچ پام بود و پاهام بیرون بود النگوها به دستم نمیرفت و باهاشون کلنجار میرفتم .جمشید دستمو بین دست گرفت و خیلی راحت تو دستم بردشون.گوشواره و گردنبند برام‌ سنگینی میکرد ولی باید عادت میکردم .جمشید جلوتر رفت و من پشت سرش استرس بدی بود.متوجه بود که پاهام سست هستن و با قاطعیت گام بر نمیدارم‌.با ورودش همه سرپا شدن .خواهراش تک تک با خوشی و اخم هرچی بود باهام برخورد کردن .جمشید بالا مجلس رفت و نشست فاصله اش با نسرین کم‌ بود و من میخواستم‌ اونجا کنارش بشینم که نسرین گفت این همه جا برو پایین بشین بزار خان داداش راحت باشه .نمیدونم‌ تحت تاثیر جو قرار گرفته بودم یا همون عشق عمیقی که تو وجودم بود .خودمو اونجا جا دادم و گفتم جای دیگه حس خوبی ندارم‌.جای زن کنار شوهرشه .کنارش نشستم و جمشید با همشون خوش و بش میکرد .فرستاده بودن پی عمه و علی و اونا هم اومدن .علی بزرگ‌ شده بود و چهار دست و پا میرفت.انگار منو میشناخت و به سمت من اومد .روی پاهام نشست و به روم میخندید.مجلس رو گرم کرده بود .جمشید لپشو کشید و گفت پدرسوخته خیلی شیـطون شدیا .عمه با لبخندی گفت شیطنتش به شما رفته .نسرین زبونش تلخ بود و گفت اتفاقا به خودت و دخترت رفته.شيطنتش به مریم رفته .علی رو پاهام بازی میکرد و منم با محبت بازیش میدادم .خـم‌ شد دکمه لباس جمشید رو میکشید و بازی میکرد .خواهر کوچکتر جمشید نرگس با خنده گفت خان داداش بچه شما هم همین شکلی میشه ها .علی چقدر به زن شما شباهت داره .جمشید به علی و بعد به من نگاه کرد و دلم ضعف رفت برای اون نگاهاش .علی رفت سمت مادرش و برای پذیرایی اجیل و خوردنی همه مشغول شدن .جمشید نیم‌ نگاهی بهم انداخت و اروم‌گفت چیزی نمیخوری ؟‌خجالت میکشیدم و گفتم نه .خودمو نزدیکتر بهش کردم و گفتم جلو بقیه خجالت میکشم.اولین باری بود که اونطور ریز خندید و گفت از من خجالت نمیکشی؟با سر گفتم نه.و خندهاش باعث شد سرفه کنه .عمه مظلوم نشسته بود و زیر نگاهای اونا داشت اب میشد.علی با النگوهام بازی میکرد رفته بود بغل جمشید و از بغل اون با من دالی میکرد .دلم ضعف میرفت براش .چقدر بجه داشتن قشنگ و شیرین بود.یه بچه که مال خودت باشه .دستمو جلو بردم علی رو ناز میکردم بچه های خواهراش سر و صدا میکردن و همهمه ای بود.نفس عمیقی کشیدم و گفتم چقدر شیرینی.خدا به منم یه پسر بده ولی شبیهه خودم باشه .جمشید سرشو به سمتم چرخوند با گره ای تو ابروش گفت چرا شبیهه خودت چون من سفیدم .حالا من سبزه ام بده ؟‌لبخندی به صورتش زدم و گفنم نه تو جذابترین مرد برای منی .گره از ابروهاش باز شد .بهم خیره مونده بود و نمیتونست پلک بزنه .خجالت زده سرمو چرخوندم‌.نسرین حواسش فقط به ما بود و ازم چشم برنمیداشت .پشت نگاهاش تنفر رو حس میکردم اما اون انگار فقط از من متنفر نبود .انگار از اون لبخند جمشید خان تنفر داشت .منم بهش زل زدم.نسبت بهش تـرسی نداشتم و جسور بودم‌.بعد شام و یه شب نشینی خانوادگی و کلی خوش گذرونی برای خواب رفتیم اتاقمون .جمشید دیرتر از من اومد و من رختخواب رو پهن کرده بودم .بالشتشو کنار بالشتم گزاشتم و تا بیاد خودمو به خواب زدم‌.لباسهای راحتیشو کنار تشک اماده گزاشتم .صدای بسته شدن درب اومد .چراغ نفتی رو نزدیک خودم گزاشته بودم‌.شبهایی سردی داشت بهار .شعله اشو بالا کشیده بودم و حسابی دلچسب بود .هرچی انتظار کشیدم کنارم نیومد و بالشتشو برداشت و اونسمت خوابید .از زیر چشم‌ نگاه کردم همه جا تاریک بود و سمت پنجره خوابیده بود .با حسرت نگاهش کردم‌. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
شما یادتون نمیاد. دهه شصت خريد تلويزيون سياه وسفيد مستلزم تحقيقات بود و اسامی واجدين شرايط از طريق روزنامه های كثيرالانتشار اعلام مي‌شد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
💫 ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ. ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟" ﮔﻔﺖ:" ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ. " ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ:" ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ "ﮔﻔﺖ:" ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ. "ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ." ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟" ﮔﻔﺖ:" ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟ "ﮔﻔﺖ:" ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
صحنه ای دردناک و تاثیرگذار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجموعه طنز جدی نگیرید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_نوزدهم خودمو عقب کشیدم و گفت میتونی رو اونیکی بالشت بخواب
به عزیزه سپرده بودم صبح زودتر از همه منو ببره حموم و قبل اذان صبح اروم به درب زد .لباسمو برداشتم و پاورچین بیرون میرفتم که جمشید گفت کجا میری ؟از ترس به درب چسبیدم و کفتم ترسیدم .پشتش بهم بود و گفت کجا میری ؟‌ اب دهنمو قورت دادم و گفتم میرم حموم . با کی عزیزه اومده .دیگه چیزی نگفت و بیرون رفتم .عزیزه سلام کرد و باهم رفتیم حموم.اونم به لطف من حموم میکرد و گفت شما اجازه میدی اگه بفهمن من اینجا حمام میکنم پوستمو میکنن .اب موهامو چکوندم و گفتم نیازی نیست بدونن .از حموم بیرون میومدیم که افتاب داشت بالا میومد .رو پله ها بودم که نسرین گفت بایدم مثل دزدها بیای بیرون .نخواستم دلخورش کنم و به سمت بالا میرفتم .بازومو چسبید و قبل از اینکه چیزی بگه عزیزه گفت نسرین خانم از حمام اومدن مریض میشن بزار بریم .ولی نسرین محکمتر بازومو فشرد و گفت یک عمر عمه ات شد تف رو من امروزم تو شدی .ولی اینبار خون جیگرت میکنم .بزار امروز که سودابه بیاد همینجا نشون خان داداش میکنمش و یه مدت دیگه که دل جمشید خان رو بزنی میری تو اشپزخونه کار میکنی .اشک هام سرازیر شدن و با خنده و پوزخند مسخره اش گفت تو و عمه ات اضافی هستین .بازومو پرتاب کرد و به سمت بالا رفت.عزیزه دستمو گرفت و گفت برو اتاق.بهش اهمیت نده .تا جلوی درب اتاق باهام اومد و اون دلخور شده بود .وارد اتاق که شدم رفت . جمشید هنوز خواب بود.رفتم بالای چراغ و دستهامو روش گرفتم‌.قطره های اشکم از بالا روی شعله های چراغ میرخت و صدای جیز میداد .موهام نم دار بود و زیر لحاف رفتم .چطور راحت دل میشکستن و ادم رو ازار میدادن .کسی بیدارم‌ نکرده بود و خیلی خوابیده بودم‌.بیدار که شدم‌ معلوم بود نزدیک ظهره و با عجله از جا پریدم‌.از پنجره بیرون رو نگاه کردم‌ .ماشین های جدید تو حیاط بود و معلوم بود مهمان اومده ‌.عزیزه سرشو داخل اورد و گفت چه عجب خانم بیدار شدی .بهش نگاه کردم و گفتم خیلی دیر شده ؟ وقت ناهاره پلو رو دم گزاشتن.مهمونا اومدن.رعنا خانم اومده .گل از گلم شگفت و خواستم بیرون برم که گفت یکم به خودت برس خانم‌.میگم رعنا بیاد اینجا خدمتتون .دلش میخواست راهنمایی ام کنه و گفت شما خانم عمارتی الان خانم جمشید خان .من که به فخر فروختن عادت نداشتم ولی به حرفش گوش دادم .تا یه لقمه نون و پنیر خوردم، رعنا که اومد باورم نمیشد خودشه خیلی تغییر کرده بود و داشت درس میخواند هنوز بچه دار نشده بود.انقدر همو بغل گرفتیم و حرف برای گفتن داشتیم که زمان نبود .عمه براش تعریف کرده بود و چندبار سرمو بـوسید و گفت ولی الکی الکی شدی زن خان داداش من .خندیدم و گفتم اره الکی الکی بود نمیدونی چه روز وحشتناکی بود .به پیشونیم اشاره کردم و گفتم نشون برادرته .رعنا دستی سکوت کردن .سودابه کنار مادرش و نسرین نشسته بود و داشت به جمشید نگاه میکرد .من‌ شاید توهین به خودمو قبول میکردم ولی اون حجم از دلبری برای جمشید اتـیشم میزد .اخـم هام رو تو هم بردم و نگاهش کردم .از نگاه نسرین دور نموند ‌.جمشید به عزیزه اشاره کرد و طبق رسم هرساله به خواهراش النگو هـدیه داد و به مادرش هم یه انگشتر خیلی سنگین .به بچه هاشون اسکناس تا نخورده داد و به شوهراشون پارچه لباسی.به علی که اولین عیدیش بود زمین و قباله اشو داد و به عمه هم یه انگشتر درشت .به سودابه و مادرش پارچه های مخمل پولک دوزی شده که از دور میدرخشید .تنها کسی که اون جا هــدیه و عیدی نداشت من بودم‌.حق بانسرین بود جایگاه من درست نبود .همه با ذوق و شوق میگفتن و از عیدی حرف میزدن .نسرین از دور گفت خان داداش مثل هرسال شرمنده امون کردی.خدا بهت عمر با عزت بده هر سال در اینجا به رومون بازه .قدیر سیگارشو خاموش کرد و کمربند شلوارشو که زیر شکم بزرکش بود بالا کشید و گفت جمشید خان سایه ات بالا سرمون باشه .جمشید سر تکون داد .بی انصاف سنگدل حتی یه اسکناس هم به من نداد انداره اون بچه ها هم ارزشی نداشتم .به عیدی ها نگاه میکردم و تو دلم غصه میخوردم .عمه و رعنا میدونستن تو دلم خـون و از اونجا با نگرونی نگاهم کردن ‌.بخاطر دل اونا لبخند میزدم اما پشت اون لبخند همش درد بود.بچه ها رفته بودن تو حیاط و صداشون عمارت رو برداشته بود.هرکسی یجا مشغول بودو من کنار رعنا تو ایوان ایستاده بودیم به بچه ها اشاره کرد و گفت چقدر سر و صدا دارن الانه که داداش داد بزنه .دستم روی نرده های ایوان بود .انگشتمو لمس کرد و گفت عصر میرم دیدن مریم .کاش میشد منم بیام .اهی کشید و گفت نمیشه خان داداش اجازه نمیده که . به همشون سلام برسون.میشه یه خواهشی کنم ؟با جدیت گفت اره بگو .آرومتر که کسی نشنوه گفتم یکم براش آجیل ببر.اونجا خبری از بادام و پسته نیست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۳۰ خرداد ۱۴۰۳