و حق با جناب صائبه، که میفرماید:
ناخوشیها از دلِ بی ذوقِ ماست
ذوق اگر باشد، همه دنیا خوش است!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت مردم دراز كرده و آن چنان به آنان ستم می نمود كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت كردند و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته و محصولات كشاورزى كم شود و به دنبال آن ماليات دولتى اندک و اقتصاد كشور فلج و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جرات دشمن شد، دشمن از فرصت استفاده کرد و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود
🔸هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
🔹گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
🔸بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
🔹لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش
در مجلس شاه(چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند كه در آن آمده بود:
"تاج و تخت ضحاک پادشاه بيدادگر با قيام كاوه آهنگر به دست فريدون واژگون شد." تو نيز اگر همانند ضحاک باشى، نابود مى شوى.
وزير از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت، چگونه اختياردار كشور گرديد؟
شاه گفت: چنانكه از شاهنامه شنيدى، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او را تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت: اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت، موجب پادشاهى است، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
🔸همان به كه لشكر به جان پرورى
🔹كه سلطان به لشكر كند سرورى
شاه گفت: چه چيز باعث گرد آمدن مردم است؟ وزير گفت: دو چيز؛ اول كرم و بخشش، تا به گرد او آيند. دوم رحمت و محبت، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى...
🔸نكند جور پيشه سلطانى
🔹كه نيايد ز گرگ چوپانى
🔸پادشاهى كه طرح ظلم افكند
🔹پاى ديوار ملک خويش بكند
شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شاه جنگيدند. مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
🔸پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
🔹دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
🔸با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
🔹زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_اول
زنعمو به عکس سیاه و سفید روی طاقچه مادرم خیره شد و گفت : از شبش درد داشت ولی به کسی نگفته بود میگفت میترسم از روزی که فهمید حامله است بارها و بارها اجنه ازارش داده بودن .میگفت چندباری یه نفر رو دیده که لب حوض نشسته و داره سطل خونی رو میشوره .براش از سید هادی دعا گرفتیم بهتر شد میگفت میترسم بمیرم تو همین اتاق بودبا رباب خاتون نشسته بودیم و چای میخوردیم .خاتون دونه های تسبیح رو تو دستش انداخت و گفت مهری چقدر امروز خوابیده .خدمتکار خونه رو صدا زد و گفت برو یه سر به مهری بزن فرهادم ده ساله بود .با تعجب گفت خاتون کی قراره بچه تو شکم زنعمو بیاد بیرون ...؟خاتون یه حبه قند تو دهنش گذاشت و گفت: هر روزی که خدا صلاح بدونه
_ من میدونم بچه اش دختره .خاتون ابروشو بالا داد و گفت پدرسوخته از کجا میدونی؟
_ تو خواب دیدم با اون دختره تو شکم زنعمو میخوام عروسی کنم .خاتون بلند بلند میخندید که مادرت اومد داخل .رنگ به رو نداشت و گفت خاتون کارم داشتی؟
رباب خانم چایشو نصفه زمین گذاشت و اصلا توجه نکرد که استکان به زمین رسیده یا نه و روی فرش ریخت و گفت چرا این شکلی هستی ؟مادرت گریه میکرد و گفت از دیشب درد دارم.خاتون روی زانوش کوبید و گفت: دردت به جونم چرا زبونتو بستی .بلند شد زیر بغل مادرتو گرفت و به من اشاره کرد تشک پهن کنم.با اخم رو به فرهاد گفت: برو بیرون ...به اقاتم بگو بفرسته دنبال هماقابله چی بگو عجله کنه مادرتو دراز کشید و خاتون گفت از دیشب درد داری الان زبون باز کردی ؟ افتاب داره میره تو چرا داری خودتو و بچه رو به خطر میندازی ؟مادرت اشکهاشو پاک کرد و گفت میترسم خاتون میترسم هر شب خواب بد میبینم.
_ صلوات بفرست عمر دست خداست .صدای جیغ های مادرت تو عمارت میپیچید و همه دستپاچه شده بودن .فرهاد کنجکاو بود و از پشت در تکون نمیخورد .برعکس اون فردین اونموقع دوسالش بود انگار سالها بود خوابیده بود .تو همین اتاق زیر طاقچه خواب بود .حتی به صدای جیغ های مادرت چشم هم باز نکرد خاتون هزارجا نذز و نیاز کرده بود سالم باشه...خاتون دستهای سرد مادرتو فشرد و گفت: من خودم هشت تا زاییدم تا همین دوتا پسر برام موندن .هر کدوم بدنیا میومد بند ناف دور گلوش بود و خفه اش کرده بودخدا باید بخواد تا یه برگ از درخت بیوفته نفس عمیق بکش .رباب خاتون از یه خانواده سرشناس و تحصیل کرده بود .اون زمان دختر درس خونده یکی تو هزار بود و خاتون از لحاظ ادب و کمالات تک بود .خواهرشم زن خان بود و تو شوکت و جلال و عظمت اون روزها غرق .مادرت درد داشت و قابله به شکمش فشار میاورد دردش دو برابر میشد و بالاخره بعد از یکساعت صدای گریه هات تو عمارت پیچید .اقابزرگ خودش اذان میگفت و گوسفند رو تا سفیده بود کشتن یه دختر سفید با موهای مشکی خداشاهد موهات چتری موهات تا روی چشم هات ریخته بود .رباب خاتون لای ملحفه پیچدتو و همونطور که تمیزت میکرد گفت خدایا شکرت سالمه .مادرت با ناله گفت: بچه ام چیه رباب خاتون ؟خاتون خندید و گفت: فرهاد خواب دیده بود دختره و همون دختره فرهادم عروسشو تو خواب دیده بود قابله سر مادرت داد میزد.خاتون با نگرانی گفت : مگه دو قلوان ؟قابله نگران به خاتون نگاه کرد و گفت : نه جفتش نیومده خاتون.دردهای مادرت بیشتر میشد و دیگه نمیتونست تحمل کنه .خاتون تو رو از خودش جدا نمیکرد و دستهاش میلرزید با عصبانیت رو به من گفت بگو اذان بگن.
_ خاتون اذان گفتن .
_ بگو بازم بگن بگو گوسفند نذر کنن این بچه اندازه یه کف دست مادرش طوری بشه اینم دووم نمیاره .فرهاد از لای در داخل رو نگاه میکرد و اروم اومد داخل با دیدن مادرت ترسید و گفت زنعمو چرا اینجوری شده ؟خاتون اولین بار بود که سرش داد میزد و گفت برو بیرون فرهاد ترسید و با عجله بیرون رفت .جلو چشم هامون مادرت داشت جون میداد خونریزیش قطع نمیشد و بوی هون همه اتاق رو برداشته بود .خاتون اشک هاش میریخت و نتونست تحمل کنه تو رو روس سنه مادرت گزاشت و گفت مهری به نوزادت نگاه کن .مهری دووم بیار مادرت دست خاتون رو لمس کرد و گفت خوابشو دیدم که میمیرم .سرشو خم کرد به صورتت نگاه کرد و ادامه داد چقدر ناز چقدر خوشگله خاتون خندید و اشکهاشو پاک کرد و گفت نازخاتون اسمشو میزارم نازخاتون.اسمتو صدا زدن ناز خاتون مادرت سرشو بوسید و گفت شبیه کیه ؟خاتون خیره بهش گفت شبیه خودم.دیگه صدایی از مادرت در نیومد خیره به چشم های تو دیگه تکون نخورد .خاتون جیغ میزد قابله تلاش میکرد اما اجل رسیده بود و مادرت پر کشید .تمام عمارت رو سیاه پوش کردن قصه مادرت قصه غم بود وقتی عروس عمارت شد نه پدرت عاشقش بود نه مادرت دلباخته اش زندگی سردی داشتن که تموم شد .خاتون ازت چشم بر نمیداشت برعکس پدرت اون خیلی مادرتو دوست داشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ گاهی خدا پنجرهها و درها رو میبنده؛ حتما بیرون هوا طوفانیه
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹 صبح است و یک تصویر زیبا
🌹 با هزاران خاطره،
🌹 بازی انوار خورشید در کنار پنجره
🌹 آرزوهای قشنگ و زیبا،
🌹 سهم لحظههای خوب زندگیات
🌹 سلام صبحت بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کم نوستالژی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ویالون... - @mer30tv.mp3
4.9M
صبح 30 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_اول زنعمو به عکس سیاه و سفید روی طاقچه مادرم خیره شد و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_دوم
کلا زن دل نازکی بود مادرتو تکون میداد و صداش میزد دلش نمیخواست باور کنه که مادرت مرده یه نوزاد یه روزه که نه مادر داره نه گوشتی زیر استخون .مصیبت اومده بود سراغمون .یه دست لباس تنت کردن.اقوام مادرت اومده بودن هیچ کدوم خوشحال نبودن از بدنیا اومدن تو..تنها کسی که خوشحال بود فرهاد بود .تا فرصت پیدا میکرد میومد بالا سرت برات گل میاورد انقدر زبل بود که یاد گرفت چطور بهت شیر بده .شیر گاو رو میدوشیدن میجوشوندن توش اب جوش میریختن تا یکم رقیق بشه و بعد میدادن بهت .ربابه خاتون شد مادرت نمیزاشت کسی نگاهت کنه نمیزاشت کهنه پات به ساعت بکشه عوضش میکرد .اقات چهل روز از مرگ مادرت گذشته بود که زنشو گرفت همه سکوت کردن کسی مخالفت نکرد ولی خاتون تو رو بهشون نداد زنش نیومد عمارت و بیرون ده خونه ساختن .تو شدی دختر یکی یدونه اینجا .ناز خاتون فرهادم که از همون روز شد دلباخته نازخاتونش .از خجالت با چین های دامنم بازی کردم و گفتم زنعمو هزاربارم این قصه هارو تعریف کنی بازم دوست دارم بشنوم.زنعمو به صدای خاتون که خدمتکارا رو صدا میزد اشاره کرد و گفت از خواب بعد از ظهری بیدار شد .ریز خندیدم و گفتم کاش امروز فرهاد بیاد این همه کار چرا زنعمو اجازه میدید بره اونجا؟زنعمو سرشو تکون داد و گفت : ما که حریف اون نیستیم تو حداقل راضیش کن .با اشاره گفت رگ خوابش که دست توست .خندیدم و گفتم زنعمو اینطور نگو
_ قصه عشق نازخاتون و فرهاد همه جا رو زبون هاست چطور خودت خبر نداری؟؟؟بلند شدم رفتم پشت پنجره .پرده رو کنار زدم و به حیاط خیره شدمو گفتم دلم براش تنگ شده داره یک ماه میشه نیست .گرمای دست زنعمو رو روی شونه ام حس کردم و همونطور که موهای بلندمو نوازش میکرد و برام میبافت برام شعر محلی میخوند .چشم هامو بستم و درست به روزی فکر کردم که قرار بود بره تو چشم های عسلیش نمیتونستم نگاه کنم اون برق نگاها منو به اتیش میکشید .سفره شام رو پهن کرده بودن خاتون داشت با خدمتکار مثل هر روز دعوا میکرد که چرا انقدر دست و پا چلفتی هستن .زنعمو خندید و گفت خاتون پیر هم شده ولی هنوز همونطور شی طونه .یه روز سر به سر اینا نزاره شبش سحر نمیشه .چشمم به در بود دلم خبر میداد که فرهاد قراره بیاد همیشه حسش میکردم.از روزی که تونستم کلمه ای حرف بزنم کنارم بود .با محبت هاش با عشقش همیشه کنارم بود عکس قاب گرفته اش با لباس نطامی روی دیوار تنها دلخوشی روزهایی بود که خودش نبود پدرم و همسرش و برادرهام زود به زود میومدن دیدن ما و برادرهام منو عمه صدا میزدن.همسر پدرم اجازه نداده بود منو خواهر خودشون بدونن و همیشه فکر میکردن من عمه اونا هستم .خواستگاری اجازه نداشت از چهارچوب عمارت داخل بیاد و همه میدونستن که فرهاد دلباخته نازخاتون و همه میدونستن نازخاتون هم دلباخته فرهادشه شام خورده بودیم و فردین برادر فرهاد داشت از دام ها و گرگهایی که برای حمله میومدن و باهاشون درگیرشده بودن صحبت میکرد .پاهامو جمع کردم و میخواستم از سینی چای بردارم که خاتون گفت زن اردشیر زایمان کرده .همه به دهن خاتون خیره شدیم اردشیر پسر خواهر خاتون بود که خانزاده بود .پنج تا دختر قد و نیم قد داشت و بالاخره شیشمیش رو هم زاییده بودخاتون خندید و گفت بالاخره پسر زاییده عمو خداروشکر کرد و گفت خداروشکر همه جا میگفتن اردشیر خان بدون پسر باید کنار بره واسد خان بیاد رو دایره .خاتون اهی کشید و گفت اردشیر حقش نیست پسر دار بشه حالا خدا بهش دختر داده اونم سالم چرا نمیتونه قبول کنه .فردین به من نگاه کرد و گفت نازخاتون ببین چقدر خاتون دختر دوست داره .سرمو روی شونه اش گزاشتمو گفتم خاتون همه دنیای منه.خاتون سرمو بوسید و کفت برای حموم دهشم ناهار دعوتمون کردن .فردین لقمه چربشو تو دهن گزاشت و گفت پس قراره بریم عمارت خان بخور بخور باشه .خاتون اخمی کرد و گفت تا جایی که به من پیغام دادن زنونه دعوت کردن
_ اه دیدی خاتون این خاله ات نتونست یه بار مارو عمارت دعوت کنه انگار نه انگار پدر من پسر خاله اردشیر خان .زنعمو با اخم گفت انگار همینجا عمارت نیست روغنشون چرب تره یا پلوشون سفید تر ..خدمتکارا ظرفهارو جمع میکردن و گوش هاشون رو تیز کرده بودن برای روزی که ما نیستیم همیشه تو نبود خاتون برای خودشون جشن میگرفتن دستهای خاتون رو بوسیدم و دستی به روی انگشترهای سنگین تو انگشتش کشیدم و گفتم من میرم بخوابم.
_ هنوز که سر شبه ؟
_ حوصله ندارم
سرشونزدیک گوشم اورد و گفت حوصله ات کجاست ؟ دلتنگ یارتی ؟اهی کشیدم و گفتم خیلی خیلی
_ غصه نخور خوشگلم میاد.لبخندی زدم و به سمت بیرون رفتم.خدمتکارا حیاط رو جمع و جور میکردن مرغ و خروس هارو جمع میکردن و صدای ما مای گاو که داشتن میبردنش داخل میومد اون عمارت همه چیزش رو حساب و کتاب خاتون بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#تندیر_نون
مواد لازم :
✅ شیر یک لیوان
✅ آرد یک کیلو
✅ نمک یک قاشق
✅ بکینگ پودر
✅ خمیر مایه
✅ زردچوبه
✅ دارچین
✅ شکر نصف لیوان
✅ روغن نصف لیوان
✅ گردو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1039_50114136074295.mp3
3.76M
🎵 خداحافظ ای جوانی زینب!
🎵 سلام ای قد کمانی زینب
🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤
#اربعین 🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f