eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت اذان گو، یه مدت هر کی میرفت مکه یدونه اینا سوغات می آورد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوچهارم پدرم دستشو زیر چونه ام اورد و سرمو چرخوند
_ تو اونجا با اون ارباب و شرایطش بین حرفش رفتم و گفتم‌ برای شما ارباب برای من فقط اردشیر اردشیری که میدونم کنارش ارامش دارم کنارش خوشبختم و کنارش حس خوبی دارم من ...من سرمو پایین انداختم و گفتم من دوستش دارم پدرم به روبرو خیره بود و گفتم اون دوست داشتن همیشه تو قلبم میمونه میدونم اردشیر هم مثل من تا ابد با عشق خاموش بین من و خودش با این حسرت ها زندگی میکنه پدرم استارت زد و گفت نمیزارم با حسرتی که من زندگی کردم تو هم زندگی کنی سالها با حسرت یه نگاه دوباره مادرت شب رو سحر کردم سالها با یه حسرت خاموش با یه عشق که کنارش نفرت بود شب کردم‌ من برای مادرت نتونستم مرد خوبی باشم‌ اما امروز برای تو پدر خوبی میشم برای مهری نتونستم بجنگم اما برای عشق دخترم میجنگم مثل دیونه ها رانندگی میکرد و شاید این شرایط برای همه اتفاق بیوفته اما انقدر عادی نباشه تا جلوی عمارت انگار پرواز کردیم درب باز بود و مستقیم رفت داخل عمارت دستشو روی بوق گذاشته بود و برنمیداشت. تقریبا از خدمه گرفته تا اهالی عمارت تو ایوان و حیاط جمع شدن دستهاشون رو روی گوش هاشون گزاشته بودن و ناصر خان دستش روی بوق بود بیشتر خنده ام گرفته بود به من نگاه کرد و به اردشیر که بالای ایوان با اون اخم هاش و عصبانیتش به ماشین خیره بود نگاه کرد و گفت مطمئنی ؟اخم هاش رو ببین نمیشه بایه کیلو عسل هم خوردش اخمی کردم و گفتم مهربون _ ولی من مهربونی نمیبینم _ مطمئنم دستشو از رو بوق برداشت و گفت اگه راست گفته باشی اگه درست گفته باشی خدا شما رو برای هم انتخاب کرده باشه هنوز عقد نکردن و زمان داری برای ازدواج اما اگه عقد کرده باشن یعنی نه قسمت هم بودید هم خواست خدا بوده چه دلشوره ای بود چه استرسی .حق با پدرم بود اشاره کرد پیاده بشیم و گفت من همیشه کنارتم‌ هر چی بشه هر چی بخواد بشه فرقی نداره من ناصر خان پدر خاتون هستم بهم قدرت میداد و پیاده شدیم همه تعجب کرده بودن صدای عاقد رو شنیدم که از اتاق بیرون میومد و گفت مگه عروس اوردین مرد مومن؟پدرم کتشو مرتب کرد و گفت بله اردشیر پله هارو پایین میومد و گفت چی شده ؟پدرم کنارم اومد دستشو جلو اورد دستمو بین دست گرفت و گفت شما چیکار کردی ؟‌به من نگاهی کرد چشم های قـرمزم رو که دید گفت گریه کردی ؟‌جلوتر اومد روبروم ایستاد و گفت چرا گریه کردی!؟‌پدرم دستمو محکـمتر فشرد که اروم باشم تمام تـنم یخ کرده بود و گفت تحمل اشک هاشو نداری ؟‌اردشیر از ما متعجب بود و سرشو بالا گرفت به خاله نگاه کرد همه همونطور متعجب بودن و نگاهمون میکردن اشک از رو گونه ام سرخورد و پایین رفت .اردشیر دستشو جلو اورد اما نتونست اشکمو پاک کنه و گفت خاتون جـون به لبم کردی یچیز بگو؟! سرمو بالا گرفتم تو چشم هاش خیره بودم و گفتم خیلی وقته چشم هام ‌قلبم اسیر تو شده.نفس عمیقی کشیدم و گفتم برام مهم نیست الان به موقع است یا نه الان دیر شده یا نه ولی میخوام بگم جلوی همه عمارتی هات بگم میخوام جلوی دخترهات بگم‌ جلوی پدرم بگم من قبل از اومدن به اینجا مهرت به دلم نشسته بود من وقتی اومدم اینجا میدونستم تو با دلم چیکار کردی من نتونستم تو این دوسال هم فراموشت کنم جات خالی بود همیشه خالی بود ‌وقتی اومدم اینجا با هزار امید اومدم اما هر روزش اینجا معما بود تو پی اخری بودی اخرین دیدار نتوستم راحت از اینجا برم‌‌ جونم بود که داشت از اینجا میرفت اره همه گوش کنین من عاشق اربابتون بودم و هستم‌ صدامو بالا بردم و گفتم قسم میخورم به جون خودش قسم که تو اوج ناامیدی شد امید قلبم من رفتم ولی اشتباه کردم من فکر میکردم اردشیر منو نمیخواد ولی من که میخوامت ‌من که دوستت دارم اشکی نداشتم‌ دیگه بریزم .اردشیر فقط نگاهم میکرد و طاهره بود که لبخند میزد دخترا هم خوشحال بودن با چشم هام پی مهردخت گشتم لباس سفید تـنش بود و حق داشت هر چیزی بگه اون بالا نشسته بود و با اخـم‌ نگاهم‌ میکرد اب دهنمو قورت دادم گلوم درد میکرد و گفتم میدونم که مهردخت رو دوست داشتی اما فقط دوست داشتن بود اردشیر خان فقط میتونه عاشق خاتون باشه پدرم‌ دستشو رو شونه اردشیر گزاشت و گفت من اشتباه متوجه ات کردم‌ خاتون و کاوه نه علاقه ای بوده نه هست کاوه خواستگار دخترم بوده سوالی ازم پرسیدی که جوابشو الان بهت میدم پرسیدی خاتون کاوه رو دوست داره ؟سرشو تکون داد و گفت نه خاتون تو رو دوست داره چقدر لحظات تلخ و شیرینی بود دیگه برام دنیا معنا نداشت خاله توبا با اخـم نگاه میکرد و گفتم کاش کاش ولی نتونستم کامل بگم سکوت عجیبی حاکم بود و مهردخت به سمت پایین میومد و گفت تو چطور میتونی اینطور بی حیا باشی که بگی عاشق اردشیری..تو چطور دختری هستی همه میگفتن فرهاد و نازخاتون برای هم میمیرن ولی انگار همه اشتباه میگفتن. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهردخت کامل پایین بود و گفت اون عشق افسانه ای چیشد اولین بار بود که برای چیزی میخواستم بجنگم و گفتم اون عشق همون افسانه بود چون عشق نبود عشق تو واقعیت عشق حقیقت عاقد حـاج اقایی بود که خیلی هم شوخ طبع بود با خنده از بالا گفت اردشیر خان امروز اینجا چخبره ؟‌! برای من پیغام فرستادی اومدم بعد میگی نمیخوای زن بگیری الان یه نفر اومده میخواد به زور زنت بشه ؟چقدر اون جمله اش برای من با ارزش بود از پایین نگاهش کردم و گفتم عقدشون نکردی؟با سر گفت نه و ادامه داد اردشیر خان دلش که نباشه نمیخواد به اردشیر نگاه کردم چشم هاش میخندید و گفتم نتونستی؟‌با چشم ها و ابروهاش گفت نه لبخند زدم‌ و گفتم بخاطر من ؟‌دوباره با همون اشاره گفت اره دستشو به سمتم دراز کرد و گفت دستمو میگیری؟به پدرم اشاره کردم و گفت به امید خداجلوتر رفتم‌ مهردخت روبروم ایستاد و گفت تو چی داری که من ندارم ؟!کنار زدمش و گفتم عشق اردشیر رو دستمو بین دست اردشیر گزاشتم و منو با خودش بالا برد خاله توبا بعد از مدتها لبخندی زد و گفت میدونی دارم کی رو میبینم ؟تـرسیدم مبادا مخالفت کنه و گفت دارم خواهرمو میبینم دارم دختری رو میبینم که مثل خاتون ما زرنگ و زبـل دختری که دست پروده خاتون ماست اردشیر دستمو محکم گرفته بود و گفت خاتون هنوز پشیمون نشدی با همچین مادرشوهری سر کردن دستمو روی دستش گزاشتم و گفتم نه همه تلخی ها با یه لبخند تو فراموش میشه ‌همه چی با یه خاتون گفتن تو از یادم میره اردشیر وارد اتاق شد و عاقد اینبار با لبخند جلوتر اومد و گفت اردشیر خان بخـونم ؟اردشیر بله ای گفت پدرم بالا اومد و گفت باورم نمیشه دخترمو دارم همینقدر ساده شوهر میدم.خاله توبا با اخم گفت همچین ساده هم نیست داره عروس اردشیر خان میشه میبینی که همین الانم هستن کسانی که میخوان زن پسر من بشن خاله تو هر شرایطی زبونش تلخ بود.اردشیر رو به مادرش گفت خواهش میکنم خاله دیگه چیزی نگفت اردشیر تو گوش اسد چیزی گفت و نشست روی صندلی من کنارش نشستم انگار رویا بود انگار خواب بود و هنوز بیدار نشده بودم‌ اردشیر دستمو ول نمیکرد و طولی نکشید اسد برگشت یه صنـدوق دستش بود و گفت همینه ؟‌اردشیر با سر گفت اره اسد بازش کرد اردشیر خودش بلند شد یه چادر سفید حریر با گلهای صورتی روی سرم انداخت و همونطور کنار گوشم گفت اینو وقتی بچه بودم با اقام رفته بودم مشهد اونجا خریدم مادربزرگم انتخاب کرد برای زن اینده من خاله توبا اهی کشید و گفت قسمت رو ببین .‌‌فکر میکردم هیچوقت این چادر سر کسی نمیشه کنارم نشست و عاقد با پدرم صحبت میکرد مهردخت به چهارچوب تکیه کرده بود و گفت اردشیر ؟‌چیکار میکنی ؟ میدونی چیکار میکنی؟من همون مهردختم همون که اردشیر بین حرفش پرید و گفت همونی که تو نوجوانی دلباخته اش بودم و فکر میکردم عاشقش من اگه خاتون هم برنمیگشت نمیتونستم قبل از اومدنش همه چی رو کنسل کردم _ اما _ دیگه اما نداره دخترای اردشیر دونه دونه زمین مینشستن و با پیراهن های رنگی نگاهم میکـردن اردشیر رو به عاقد گفت بخون عادت داشت به دستور دادن پدرم با محبت و عشقش نگاهم میکرد و داشتم پر میکشیدم من اون لحظه مثل یه رویا یه لحظه زنی رو دیدم که کنار پدرم ایستاده بخدا قسم که دیدم من مادرمو کنار پدرم ایستاده بود رو دیدم نتونستم حرفی بزنم و یه لحظه بود ولی اون بود عاقد مهریه رو تعیین میکرد که اردشیر گفت خونه خاتون رو مهـرش میکنم با تعجب نگاهش کردم اون برگه ها که دستش بود خونه خاتون بود.رو به من گفت خونه بچگی هاتو برات خریدم‌.لبخند زدم و از زیر اون چادر که دستمو جلو گرفته بودم تا بالا باشه و ببینمش .نگاهش کردم لبخندمو جواب داد و گفت میخواستم یچیزی باشه که پشتوانه خودت باشه حتی اگه میرفتی اونجا برای تو بود نمیخواستم کسی جز تو صـاحبش باشه چه مهریه شیرینی با همون اولین بار بله محکمی دادم به تمام رویاهام به تمام عشقم شنیدم‌ که اردشیر زیر لـب خدارو شکر کرد دخترا دست میزدن و اونا از واقعیت ها خبر نداشتن مادر و پدر برای اونا بی معنا تر از اونی بود که بشه تصورش کرد پدرم دلگیر بود از دوریم ولی دلش به اردشیر قرص بود ...جلوتر اومد و بـوسه ای به سرم زد نگاهم کرد و گفت چقدر این چادر بهت میاد لبخند زدم و گفتم یچیزی بگم باور میکنی ؟‌ _ چرا باور نکنم من مادرمو همین حالا کنارت دیدم پدرم شکه شد و گفت خاتون من بوشو حس کردم یه لحظه فکر کردم خیالاتی شدم هر دومون حسش کرده بودیم ...مهردخت جلوتر اومد و گفت خوشبخت بشی اردشیر .اردشیر تشکر کرد و گفت میدونم خوشبخت میشم همه چی انقدر یهویی بود همه شـک بودن و میخندیدن حتی خاله توبا اون از اینکه مهردخت زن پسرش نبود خوشحال بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍عارفی می گوید : که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند و مشغول طعام خوردن شدند. یکی از آنها را دیدم که چیزی نمیخورد به او گفتم که چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی‌شوی؟ گفت : من امروز روزه ام، 🔹گفتم : دزدی و روزه گرفتن عجب هست. گفت : اي مرد! این راه، راه صلح هست که با خدای خود واگذاشته ام، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم. 🔸آن عارف می گوید که سال دیگر وی را در مسجد الحرام دیدم که طواف میکند و آثار توبه از وی دیدن کردم؛ رو به من کرد و گفت : دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوششم مهردخت کامل پایین بود و گفت اون عشق افسانه ا
من این ازدواج رو شیرینترین بخش زندگیم میدونم شدم خانم اردشیر خان خبرش دهن به دهن همه جا پیچید و سخترین اون روز رفتن پدرم بود جدا شدن و دل کندن ازش با کلی عشق بدرقه اش کردم و به رفتنش خیره بودم اردشیر برای اخرین بار شد عقد خاتون .انگشت هاشو بین انگشت های دستم حس کردم و نگاهش کردم کنارم ایستاده بود و گفت دوست داشتی باهاش بری ؟‌!اخمی کردم و گفتم اگه دوست داشتم برم الان اینجا نبودم خندید و گفت مرسی ازت خاتون که برگشتی منم دوباره اخم کردم و گفتم فکر میکردم خیلی مرد قدرتمندی هستی ولی نبودی ساده از من گذشتی بهم خیره شد و همونطور که موهامو پشت گوشم بازی میداد گفت مجبور شدم بخاطر خودت _ اما من بخاطر خودم اومدم بخاطر دل خورم و تمام حس هاش سرشو با خنده تکون داد و گفت میدونم میدونم و میدونم .همه ناهار خوردیم و دخترا هزارتا سوال از من داشتن و براشون توضیح میدادم که دیگه همیشه کنارشون میمونم خاله توبا از پشت سر گفت چیه همش میپرسین ؟خاتون شده زن باباتون یعنی نامادری.با اخم به خاله گفتم خاله توبا این چه توضیح دادنی من نـامادری هستم؟نخیر دخترا من خواهرتونم‌ دوستتون هستم بهتون قول میدم پا بزارین رو شونه های من و به ارزوهاتون برسین _ بزار همین الان سنگ‌ هامو باهات وا کنم خاتون .نزاشتم ادامه بده و محکم بغل گرفتمش و گفتم خاله بزار فقط محبت بینمون باشه بزار فقط خوشی باشه.سرمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم شما برای من بوی خاتون رو میدی دلش رحم اومد و دستی به پشتم کشید و گفت خاتون خیلی تو رو دوست داشت _ شما هم منو دوست داشته باشین خندید و گفت تو انگار اهنربایی دختر تک تک داری همه رو جذب میکنی .یکم مکث کردم و گفتم نمیدونی خاله چقدر امروز خوشحالم من‌ اردشیر رو فقط دوست ندارم اون تمام‌ منه تمام خاتون _ پسرم اگه ازت دلخور بشه خودش تنبیه ات میکنه _ به جون میخرم _ اینجا خونه خاتون نیست باید جواب پس بدی به من _ اردشیر باشه سینه سپر میکنم‌ _انگار امروز هرچی بگم‌ قراره تو یچیز تحویلم بدی ‌ _ امروز هیچ چیز نمیتونه ناراحتم کنه خاله ..ولی خاله توبا با اخم دختر هارو بیرون فرستاد درب رو بست و گفت بشین کـارت دارم .دلشـوره گرفتم و گفتم چی شده خاله ؟‌روبروم نشست و گفت چه بخوام چه نخوام شدی عروس عمارت میدونم قبلا عقد شده فرهاد بودی کاری به اون روزا ندارم بالاخره امشب شب اول ازدواج شماست میری اتاق اردشیر من به دختر بودن یا نبودنت که میدونم نیستی ولی ..حرفشو بـریدم و گفتم خاله من ...من یکم مکث کردم و گفتم من و فرهاد ازدواج نکرده بودیم چشم هاش برقی زد و گفت واقعاازدواج نکـردین؟ _ بله _ پس امشب شب عروسیته به زور رفت پیش سوری اشتباه کردم پیش تو دارم اعتراف میکنم من با اشتباهم سالها اونو اذیت کردم ولی امشب با دل خوش میاد کنارت دروغ نمیگم ولی من نوه پسری میخوام دست بجنبون دختر. ~~~~ با صدای اردشیر دم‌ گوشم چشم باز کردم و گفت خیلی وقته صبح شده چشم هامو باز کردم و به پنجره نگاهی انداختم‌ خورشید وسط اسمون بود دستشو جلو اورد موهامو کنار زد و گفت چقدر میخوابی امروز خاتون بازوشو گرفتم میخواستم بلند بشم که گفت خاتون مگه خانم بزرگ نگفت بچرخ به یه طرف بعد بلند شو مدام یادم میرفت و گفتم یادم میره یه طرفی شدم و گفت دیگه باید عادت کنی زمستون بود و دلم نمیخواست از زیر لحاف بیرون بیام اردشیر کمک کرد نشستم و گفت میگم برات همینجا صبحانه بیارن دلم ضعف میرفت و گفتم بگو نیمرو برام بیارن‌ _ هر روز که داری نیمرو میخوری برات ضـرر داره _ دلم فقط نیمرو میخواد اردشیر اردشیر اروم گفت چشم چشم زن غرغرو من.ماها پشت سرم گزاشته بودم و پنج ماهی میشد که یه فسقلی که حتی نمیدونستیم چیه تو شکمم رشد میکرد از ماه اول ویار داشتم و خیلی روزهای سختی بود دخترا بیشتر از من هیجان داشتن و نمیدونم چرا به دلم افتاده بود که تو شکمم یه پسره ولی یوقتا به خودم میگفتم اگه دختر هم شد مهم نیست باید سالم باشه روزهای اول زندگیمون خیلی راحت نبود تا بتونم‌ با اخلاق خاله توبا کنار بیام هفته ها طول کشید و کسی باور نمیکرد اردشیر سرسخت همونی که تو اتاق مثل یه مادر مهربون و با محبته روی تشک نشستم و برام به دستور اردشیر صبحانه اوردن اشتهام دو برابر شده بود و با اشتها صبحانه خوردم‌.بخاطر سرمای زمستون نتونسته بودم پدرمو ببینم و دوماهی بود از هم دور بودیم هرماه میومد و نمیزاشت اونجا حس تنهایی کنم‌ هرچند خود اردشیر برام به تمام نبودن ها می ارزید موهامو بستم و پیراهن حاملگیمو تنم کردم پاهام یکم ورم داشت و اول صبح بیشتر میشد اردشیر کنارم ایستادو گفت مراقب خودت و این تو راهی باش چشمی گفتم اردشیر گفت تو قشنگترین واقعیت زندگیمی همونطور که نگاهش میکردم گفتم قول داده بودی که تا عید جایی نری ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اون کسی که باعث شد در تاریک ترین قسمت روحت احساس روشنایی کنی، کسیه که نباید هرگز از دستش بدی🤍 شب بخیر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی شاد است غمگینش مکن و چه زیباست خنده بر صبح زدن بنشين... چای امروز تو مهمان منی 🌸سلام صبح بخیر زندگی🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کودکی ام که فکر می کنم🫶 تمام لحظاتش نمایش خاطرات شیرین است کاش می شد دوباره به کودکی بر گشت🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهشت هشتم.... - @mer30tv.mp3
3.67M
صبح 13 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهوسوم من این ازدواج رو شیرینترین بخش زندگیم میدونم
اردشیر پالتو تنش کرد و گفت باید برم هزارتاکار داریم‌ اگه من نرم بهار که بشه این همه ادم چیکار کنن اخمی کردم و گفتم جاده ها خیلی سرده بینیمو با دست فشرد وگفت خیالت راحت میام‌.هربار میرفت دلم شورمیزد تا برگرده ده بار ایت الکرسی خوندم و بهش فوت کردم طاهره اومد بالا و گفت خانم چیزی لازم نیست اشاره کردم بیاد داخل داشت برای بچه من لباس میبافت و میدوخت و دیگه کاری جز این نداشت لباس کوچولو رو جلوی شکمم گرفتم و گفتم‌ قشنگ شده ؟لبخند زد و گفت انشالا سالم بدنیا بیاد بله همه چی خودم میدوزم براش اون عمارت خاتون رو دادم به زنعمو تا توش زندگی کنن .زن بابام‌ هم کنارشون بود اما فرشاد رو اورده بودم‌عمارت و راننده عمارت بود اون شده بود چشم و گوش من تو اون عمارت بهار با تمام قشنگی هاش رسید و دیگه اخرین ماه بهار بود که از صبح درد دلم رو حس میکردم‌ حس بدی بود و میترسیدم .به کسی چیزی نگفتم و از ترس تو اتاق مونده بودم‌ عصر شده بود که اردشیر اومد سراغم خودمو خوشحال نشون دادم مدتها بود برام تخت خریده بود روش نشسته بودم و اروم رو تختی رو از درد چنگ میزدم اردشیر روبروم نشست و گفت از صبح نیستی ؟لبخندی زدم و گفتم میام اینجا راحتم یکم دقیق نگاهم کرد و گفت خاتون رنگت چرا پریده ؟‌با بغض گفتم پریده ؟‌ _ اره چی شده ؟‌لبهام میلـرزید و گفتم درد دارم ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت درد داری و نگفتی ؟‌ _ میتـرسم گفت تـرس نداره بزار خانم بزرگ رو خبر کنم‌ دستشو محـکم فشـردم و گفتم از کنارم تکون نخور قول بده میترسیدم از اینکه منم مثل مادرم بعد زایمان زنده نمونم همش میترسیدم .خاله توبا قابله رو خبر کرد و دیگه هوا تاریک شده بود من همیشه بی صدا گریه میکردم و اون روز هم اروم اروم اشک میریختم و از درد فقط تشکو چنگ میزدم قابله با محبت گفت چرا تو جیغ نمیزنی مراعات چی رو میکنی ؟‌خاله توبا با افسوس گفت خاتون همیشه بی صداست درد هام شدید میشد و فقط گریه میکردم و دیگه از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم اردشیر پشت در بود و مدام میپرسید حال من چطوره دخترا رو نمیزاشتن بیان داخل و دیگه تحمل نداشتم تمام تنم میلرزید و با صدای خاله که گفت خدایا کمک کن صدای گریه اش تو عمارت پیچید پسری شبیه خودم و ناصر خان باورم نمیشد خاله توبا ملحفه رو باز کرد و با دیدنش خم شد با گریه بوسیدش و گفت خدایا شکرت بدنیا اومد پسره کل میکشید و من بی جون روی تشک افتاده بودم .خاله دستی به موهای عـرق کرده ام کشید و گفت دورت بگردم رو سفید باشی اردشیر اومد داخل و اصلا به بچه نگاه هم نکرد و گفت خاتون خوبی ؟دستمو به سمتش دراز کردم و دستمو بین دست گرفت و گفت خوبی ؟‌خاله بچه رو لای ملحفه به سینه فشرد و گفت اردشیر پسره لبخند اردشیر رو دیدم ولی تمام توجه اون پی من بود کمک کرد نشستم و گفت لباس تمیز بیارین با حوله موهامو خشک کرد و گفت گوسفند رو بگو سر ببرن خاله سرشون داد زد دست بجنبونین جیگرو داغ ییارین بخوره اردشیرم پسر دار شده خندیدم و با اون حال بی جونم گفتم خاله خداروشکر سالمه اردشیر کنارم نشست و جلو چشم همه کمک کرد لباس تمیز بپوشم همه چشم ها درشت شده بود و اردشیر بی تفاوت بهشون کمکم میکرد پشتم بالشت نرم چید و گفت تکیه کن خاله توبا بچه امو قنداق کرده بود بغلم داد و گفت شیرش بده تپل بود و درشت سرش پر از مو بود و حسابی شیر خورد و بین من و اردشیر زمین گزاشتمش خاله توبا جفت رو تو کیسه نمک و نون، بالا سرش گزاشت و گفت اسپند دود کنید برام جگر کـباب کردن و اردشیر از کنارم تکون نمیخورد و جگرها و گوشت ها رو تو دهنم میزاشت‌.اولین پسر من و اردشیر کامبیز همه روزهامون رو قشنگتر از قبل کرد.هیچوقت بین دخترا و پسرام فرق نزاشتم کامبیز سه ساله که شد کیان هم بدنیا اومد و خاله توبا خیلی خوشحال بودباورم نمیشد دوتا پسر داشتم دخترای اردشیر خان اولین دخترایی بودن که با حمایت من تونستن درس بخونن و بعد ازدواج کنن.همشون یکی بعد اونیکی معلم شدن و بعد درسشون به انتخاب خودشون ازدواج کردن سومین پسرمم بعد پــونزده سال از زندگی با اردشیر بدنیا اومدناخواسته بود ولی شیرین ترین بچه برای ما شد اسمشو اسد احمد گزاشت و احمد شد ته تغاری ما تو زندگیمون.اسد هم دوتا پسر و یه دختر اوردزندگی ما خیلی قشنگ‌ بود و هیچ کمبودی نداشت.پسرام برعکس اردشیر تنبل بودن و از بس با ناز و افاده بزرگ شدن که فقط از پول و ثروت اردشیر خرج میکردن.خاله توبا مابقی عمرشو صرف پسرا کرد و تا لحظه اخرزندگیش جونشو فدای اونا میکردبعد از انقلاب هم اردشیر خان اونجا موند و کدخدا شد و همه بهش احترام میزاشتن اردشیر برای من فرشته ای بود که از جانب خدا برام روی زمین بود خاطراتی که هیچوقت فراموشم نمیشه پدرم و زری همیشه مراقبم بودن و منم بهشون افتخار میکردم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرشاد هنوزم بهترین دوست برای منه خودش زندگی داره و زن و بچه اما هر روز میاد و بهم سر میزنه الان که بچه ها سر خونه زندگی خودشونن فقط منم و احمد که با اینکه بچه داره هنوزم پیش من زندگی میکنه و نمیتونه ازم جدا بشه.تا چشم رو هم گزاشتم عمر گذشت و گذشت انگار دیروز بود تو عمارت اردشیر دلبری میکردم و تا اردشیر میومد تو اتاق با دلبری هام جلو میرفتم.اردشیر و من کنار هم پیر شدیم و من معنای عشق رو با اون فهمیدم‌.برای دختراش مادر بودم و برای خودش رفیق جاش خیلی خالیه الان که نیست سالهاست تنهام اما اون قشنگترین حس رو برام اورد روی سنگش گلاب ریختم و گفتم‌ بی معرفت ده سال شد که رفتی و نیستی ده ساله بدون توام‌ خم شدم سنـگشو بـوسیدم که احمد گفت فدای این عشقتون بشم‌!خندیدم و گفتم پس جوونی هامو ندیدی چطور دوستش داشتم کنارم نشست و گفت یه شهر جلوی اقام خم و وست به سینه بودن آقام جلوی شما دست به سینه.با هم خندیدیم و خداروشکر که سه تا پسر دسته گل دارم که جای اردشیر رو برام پر کردن ولی هیچکسی اردشیر نمیشه... پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f شروع سرگذشت جذابمون از ساعت ۱۶ عصر