eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
25.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک مرغ کامل ✅ رب انار ✅ سبزی معطر ✅ گردو ✅ زعفران ✅ رب گوجه ✅ نمک،فلفل،ادویه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Aref - Nadoneste - delamo.mp3
4.45M
ندونسته دلمو به غریبه سپردمم💔 باصدای عارف عزیز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نانوایی در کرج در سال ۱۳۴۳ خورشیدی +کرج ظاهراً آن زمانها خیلی کوچک و خالی بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هشتم هضم این مسئله که آرش با رضایت خودش من را به دختران دسته
آرش یک قدم به من نزدیک شد. -  قرار نازنین بعد از ازدواجمون تو این خونه رفت وآمد کنه. چطور فکر کردی می تونی تو این خونه بمونی؟با لکنت پرسیدم: -  پس... پس.. من باید کجا برم؟قدم جلو آمده را برگشت. دستش را به کمرش زد و  با کلافگی نفس صدا دارش را بیرون داد. -  نگران نباش. قرار نیست تو کوچه بمونی.بلاخره اشکم سرازیر شد. با دیدن اشک هایم آهی کشید و روی تخت کنارم نشست. -  چرا گریه می کنی؟ من که گفتم ولت نمی کنم. گفتم خودم همه جوره هوای تو و آذین و دارم. پس چرا اینجوری می کنی؟ می خوای همه چیز و خراب کنی؟ عطر تنش را بو کشیدم. عطری که دیگر برای من نبود. کمی از من دور شد و خیره به چشمانم گفت: -  نگران هیچی نباش. خودم یه جای خوب برات پیدا می کنم که بتونی با آذین راحت توش زندگی کنی. -  آرش من چه جوری تنهایی زندگی کنم؟ من بلد نیستم. -  بلدی نمی خواد. این همه زن تنها زندگی می کنن تو هم یکی مثل بقیه. تازه من که نمردم حواسم به تو و آذین هست. نمی ذارم اذیت بشی. قول می دم.با محبت دستی به موهایم کشید. -  از امروز  دنبال یه خونه ی خوب براتون می گردم. یه خونه ی راحت تو یه محله ی آبرومند. یه کار خوبم برات پیدا می کنم که دستت تو جیب خودت باشه و مستقل باشی.بهتم چند برابر شد: -  من باید کار کنم؟با کلافگی از من فاصله گرفت و  گفت: -  درسته گفتم ولتون نمی کنم، ولی نمی تونم که تا آخر عمر خرج و مخارجت و بدم. خودت هم باید کار کنی.وقتی به من گفت باید از هم جدا شویم اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است زندگیم تغییر کند.اصلاً فکر نمی کردم که باید از خانه خاله بروم و به تنهایی زندگی کنم.اصلاً فکر نمی کردم باید کار کنم و خرج خودم را درآورم. من مثل احمق ها فکر می کردم فقط قرار است آرش از پیش من برود و در خانه دیگری با نازنین زندگی کند. فکر می کردم تنها غصه ام، دوری آرش است  ولی حالا تازه داشتم می فهمیدم منی که حتی اجازه نداشتم به تنهایی تا سرکوچه بروم باید تنها زندگی کنم و بیرون از خانه کار کنم و پول دربیاورم؟ولی من بلد نبودم. من بلد نبود مستقل زندگی کنم. من یاد نگرفته بودم روی پای خودم بایستم. هیچ کس به من یاد نداده بود در مقابله با مردم چکار کنم.از روزی که به خاطر داشتم یکی مراقبم بود که دست از پا خطا نکنم. یکی بود که به من می گفت این کار را بکن و آن کار را نکن. من یاد نگرفته بودم که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همیشه می ترسیدم کار اشتباهی انجام بدم. همیشه می ترسیدم مثل مادرم بشوم. من نمی توانستم. من از عهده اش برنمی آمدم.اصلاً چطور آرش اجازه می داد، دختر خاله اش. مادر بچه اش، ناموسش، تنها زندگی کند. مگر همیشه نمی گفتند زن خوب، زنی است که توی خانه باشد.مگر همیشه نمی گفتند زن هایی که بیرون از خانه کار می کنند زن های قابل اعتمادی نیستند.مگر همیشه نمی گفتند که مادر من به این خاطر که بیرون از خانه کار می کرد زیر سرش بلند شد و بی آبرویی به بار آورد.پس چه شد؟ آن همه غیرت و تعصب کجا رفت؟ چطور آرش می خواست من را یکه و تنها با یک بچه رها کند تا تنها زندگی کنم؟آرام لب زدم: -  آرش من نمی تونم. -  مسخره بازی در نیار سحر. یعنی چی نمی تونم؟ می خوای چیکار کنی؟ از من طلاق بگیری و خونه ی مامانم بمونی. اصلاً عقل تو سرت هست. منم قبول کنم، مامان قبول نمی کنه بعد از طلاق تو اینجا بمونی. -  مامان تو خاله ی منه. -  خب خالت باشه. چون خالته که نمی تونه تا آخر عمر جورت و بکشه.جورم را کشیده بود. من عروسش بود. مادر نوه اش. خواهرزاده اش. توی این چهار سال همه کارهای خانه بر عهده من بود.من بودم که از صبح تا شب کار می کردم. از پخت و پز و خرید گرفته تا رفت و روب و رسیدگی به بچه. توی این چهار سال من حتی یک روز برای خودم نداشتم. چرا آرش طوری حرف می زد انگار من سربارشان بودم. آرش که متوجه ناراحتیم شده بود. دوباره من را در آغوش گرفت. -  ببخشید، منظوری نداشتم. فقط حرفی که زدی خیلی عجیب بود. -  آرش من............ -  سحر نمی خوای که بزنی زیرش؟ تو به من قول دادی؟ قول دادی کمکم کنی؟نه، من نمی توانستم زیرش بزنم. من نمی توانستم این مهربانی را از خودم دریغ کنم. نمی توانستم با لجبازی کاری کنم که آرش بعد از طلاق دادنم حتی نگاهم نکند.نمی توانستم آذین را از همان محبت نصفه،  نیمه ی  که از طرف پدرش داشت محروم کنم. اگر جایزه ی این فداکاری داشتن اندکی از آرش بود من با جان و دل می پذیرفتم.بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: -  نه. زیرش نمی زنم. -  می دونستم ناامیدم نمی کنی.از جایش بلند شد و قبل از این که از اتاق بیرون برود، دوباره نگاهم کرد. -   لطفاً دفعه بعد که مامان ازت پرسید چرا می خوای طلاق بگیری، یه دلیل درست و حسابی براش بیار.سرم را به نشانه باشه تکان دادم و دوباره روی تخت مچاله شدم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی هیچ کدام از این کارها تاثیری بر روی تصمیم من نداشت. چرا که من اصلاً تصمیم گیرنده نبودم.این آرش بود که تصمیم گرفته بود من را طلاق بدهد و روی تصمیمش مصر بود. خاله نمی دانست همه چیز به خواست و نظر آرش بستگی دارد نه من.آرش هم در این بین بازی دوگانه ای را شروع کرده بود. در کنار خاله نقش مرد دردمندی که برای نگه داشتن زندگیش حاضر بود تن به هر کاری بدهد را بازی می کرد و در خلوت به من فشار می آورد که بیشتر و بیشتر روی حرفی که مال خودم نبود پافشاری کنم.خاله که به هیچ عنوان نمی توانست این بی آبرویی را تحمل کند و از فکر این که اسم خودش و پسرش نقل دهان مردم شود، دیوانه شده بود. موبایلم را گرفت و من را در خانه حبس کرد. می گفت بعد از بیست سال تازه توانسته از زیر بار ننگی که مادرم درست کرده بیرون بیاید و تحمل یک ننگ دیگر را ندارد.میگفت اجازه نمیدهد با ندانم کاری آبروی چندین و چند ساله اش را بر باد دهم.آن روز هم با داد و بیداد من و آذین را داخل اتاق انداخت و در را به رویمان قفل کرد و از خانه بیرون رفت. انگار می ترسید من هم مثل مادرم فرار کنم و بروم. آذین را که از شدت گریه به نفس، نفس افتاده بود در آغوش گرفتم و روی تخت نشستم.دخترکم عادت به این همه داد و بیداد و سرو صدا نداشت. برعکس من که بیشتر زندگیم در میان داد و بیداد و فحش و تحقیر گذشته بود، او تقریباً در محیطی ساکت و امن بزرگ شده بود.من با همه نابلدیم تلاش کرده بودم که آذین زندگی  را که من در بچگی تجربه کرده بودم، تجربه نکند.همیشه هر چه آرش و خاله خواسته بودند انجام داده بودم تا دعوایی پیش نیاید. من از دعوا وحشت داشتم و هر کاری می کردم که دیگران را راضی نگه دارم تا مبادا کار به دعوا بکشد.وقتی آقا جان مرد من فقط چهار سال داشتم. چیز زیادی از قبل از مرگ آقاجان به خاطر ندارم.نمی دانم زندگیم در آن زمان خوب بود و یا بد ولی بعد از مرگ آقاجان همه چیز به هم ریخت.دایی رضا به بهانه ی تنهای عزیز خانه اش را فروخت و دست زن و بچه اش را گرفت و ساکن طبقه ی دوم خانه عزیز شد و با پول خانه برای خودش مغازه ای را که سال ها آرزویش را داشت، خرید.من طبقه ی دوم خانه عزیز را دوست داشتم. کوچک و نقلی بود. بعضی وقت ها که دایی رضا خانه نبود به آنجا می رفتم و دور از چشم دایی با نغمه و نیما بازی می کردم. نغمه پنج سال و نیما سه سال از من بزرگتر بودند. زن دایی فرشته زن خوبی بود. برعکس دایی رضا و خاله زهرا که چشم دیدن من را نداشتند کاری به کار من نداشت.دعوایم نمی کرد و بی دلیل کتکم نمی زد. البته محبت چندانی هم نداشت ولی برای من خوب بود. کنارش احساس راحتی و آرامش می کردم.حتی گاهی پیش او بودن را به پیش عزیز که همیشه در حال محبت کردن به من بود ترجیح می دادم.چرا که در پس هر محبت عزیز توصیه، نصیحت و دلسوزی نشسته بود که من از همشان متنفر بودم. ولی زن دایی هیچ وقت نصیحتم نمی کرد.هیچ وقت از کارهایم ایراد نمی گرفت و سعی نمی کردم رفتارم را درست کند. دایی رضا اما همیشه منتظر فرصتی بود تا من را به باد کتک بگیرد و تقصیر تمام مشکلات عالم را به گردن من بیندازد.البته دایی فقط با من اینطور نبود کلاً مرد بی اعصاب و بدخلقی بود که سر هر چیزی و با هر کسی دعوا راه می انداخت و داد و بیداد می کرد.ولی در نهایت تیرهای ترکشش به سمت من نشانه می رفت و دامن من را می گرفت.عزیز می گفت دایی همیشه این طور نبود و بعد از بلایی که مادر من سر آبرویش آورد به این حال و روز افتاده و من باید به دایی حق بدهم و من نه تنها به دایی بلکه به همه دنیا حق می دادم. چرا که یاد گرفته بودم خودم هیچ حقی در این زندگی ندارم.کلید که داخل قفل چرخید آذین را روی تخت خواباندم و از جایم بلند شدم. خاله در اتاق را باز کرد و بدون این که به من نگاهی کند، گفت: -  پاشو، میوه خریدم بشور مهمون داریم.بدون حرف از اتاق بیرون رفتم. نپرسیدم چه کسی قرار است بیاید. ترسیدم چیزی بپرسم و دوباره شروع به داد زدن کند.آذین تازه خوابش برده بود. دیشب وقتی با صدای فریادهای خاله بیدار شده بود، نفسش بند آمد و صورتش کبود شد. دلم نمی خواست دوباره دخترم را در آن حال و روز ببینم.به آشپزخانه که رفتم خبری از خاله نبود. مستقیم به سراغ کیسه های میوه رفتم و همه را داخل سینک خالی کردم.خاله که آمد تقریبا تمام میوه ها را شسته بودم. -  یه دستی هم به خونه بکش یکی، دو ساعت دیگه خاله و داییت میان تا تکلیفت این قضیه رو روشن کنن. من که حریف تو نشدم شاید اونا حریفت بشن.نفسم را بیرون دادم. باید فکرش را می کردم که بلاخره خاله دست به دامن فامیل می شود تا من را از این طلاق منصرف کند. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این چراغ نفتی ها تو خونه همه بود😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !! ✍حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دهم ولی هیچ کدام از این کارها تاثیری بر روی تصمیم من نداشت. چ
پرسیدم: -  بچه هاشون هم میان؟خاله با غضب نگاهم کرد: -  بچه هاشون برای چی بیان؟ بیان گندی رو که تو می خوای بزنی رو ببنن و برن همه جا، جار بزنن و آبرومون و ببرن. من حتی به بنفشه و بهارم نگفتم تو می خوای چه غلطی کنی. کم مامانت آبروریزی کرد حالا نوبت تو شده. کم عمه های آرش به خاطر کار مامانت بهم سر کوفت زدن. حالا قراره دخترای بدبخت من سرکوفت توی بی وجود و از خونواده شوهر بخورن ولی من نمی ذارم. نمی ذارم زندگیمون و بهم بزنی. نمی ذارم آبرومون و ببری و پسرم و انگشت نمای خاص و عام کنی.سرم را پایین انداختم و طبق معمول در مقابل حرف های خاله سکوت کردم.کاش لااقل نغمه می آمد. نغمه رگ خواب دایی رضا را بلد بود و نمی گذاشت زیاد به من سخت بگیرد.من و نغمه خیلی با هم فرق داشتیم. او دختر با اعتماد به نفس و سر و زبان داری بود که هر کاری را که دوست داشت به پشتوانه پدری که عاشقانه می پرستیدش انجام می داد و من دختر بی کس و کار و بدنامی بودم که اجازه انجام هیچ کاری را نداشتم.دایی برای هر کسی گرگ بود، برای نغمه بره بود. همیشه به رابطه دایی و نغمه حسادت می کردم.هیچ وقت وجود پدر را در زندگیم حس نکردم. مادر نداشتم ولی عزیز همیشه سعی می کرد جای خالی مادرم را برایم پر کند. هر چند کم ولی می توانستم او را به جای مادری که نداشتم ببینم، ولی هیچ مردی در زندگیم نبود که کمی و فقط کمی نقش پدری را برایم بازی کند.بچه تر که بودیم نغمه زیاد به من اهمیت نمی داد شاید به خاطر اختلاف سنی مان بود و شاید به خاطر حرف  بزرگترها، هر چه بود من را زیاد آدم حساب نمی کرد. به خصوص بعد از این که به دانشگاه رفت و شد اولین و آخرین دختر تحصیل کرده فامیل که دیگر اصلاً من را نمی دید ولی بعد از ازدواجش با سینا ورق برگشت.سینا دوست صمیمی و شریک آرش بود. توی یکی از مهمانی های خانوادگی نغمه را دید و یک دل، نه صد دل عاشق نغمه شد. بعد از ازدواج نغمه و سینا رابطه من با نغمه بیشتر شد و نغمه شد تنها دوستم. تنها کسی که گاهی در فامیل هوایم را داشت.خانه را که تمیز کردم میوه ها را با دقت توی ظرف چیدم. چای دم کردم و وسایل پذیرای را آماده کردم. خنده دار بود می خواستم طلاق بگیرم و از این خانه بروم ولی باز همه کارهای خانه را با دقت و وسواس انجام می دادم.خاله که نمی دانم کجا غیبش زده بود دوباره به آشپزخانه آمد و با خستگی پشت میز آشپزخانه نشست. یک استکان چای برایش ریختم و جلویش گذاشتم.سر بالا آورد و نگاهم کرد. صورتش پیرتر و شکسته تر از چند هفته پیش شده بود. دلم برای او هم سوخت.وقتی من می رفتم چه کسی قرار بود از او مواظبت کند؟ چه کسی قرار بود کارهایش را بکند؟ ناهار و شام بپزد و خانه را تمیز کند؟ چه کسی قرار بود داروهایش را بدهد و به پاهای ورم کرده اش روغن بمالد.خاله زن از پا افتاده ای نبود ولی در تمام این چهار سال این من بودم که به همه این کارها رسیدگی می کردم.مسلماً نازنین جای من را برای خاله نمی گرفت. اصلاً نازنین حاضر بود مثل من در یک اتاق و همراه مادرشوهرش زندگی کند؟ حاضر بود همه کارهای خانه را انجام دهد؟ حاضر بود پشت مادرشوهرش را کیسه بکشد و برای خواهرشوهرهایش سبزی پاک کند؟ مطمئناً نه.دختری که من می شناختم اهل این کارها نبود. حتماً آرش برایش خانه جدایی می گرفت و او هم جهیزیه ی پر و پیمانی با خودش می آورد و دور از مادرشوهر و خواهرشوهر در کنار مردی که عاشقانه دوستش داشت زندگی می کرد. فکر بودن آرش در کنار نازنین قلبم را به درد آورد. فکر عشقی که آرش به نازنین داشت جگرم را آتش زد. شاید این بدترین قسمت این جدایی نبود ولی هر چه بود برای من سخت و طاقت فرسا بود.خاله استکان چایش را پیش کشید. -  نمی خوای از خر شیطون بیای پایین؟ هنوز به دایی و خالت چیزی نگفتم. هنوز هیچ کس نمی دونه سحر. هنوز وقت داریم درستش کنیم. حرفت پخش بشه دیگه نمی شه جمعش کردا. سرم را پایین انداختم و جواب ندادم. -  ببین سحر من نمی دونم این آتیش و کی انداخته تو زندگیمون. کی تو رو از راه به در کرده ولی بدون دود این آتیش اول از همه تو چشم خودت می ره. آرش مَرده، شاید یه ذره غیرتش درد بگیره ولی آخرش این تویی که بدنام می شی. تویی که انگشت نمای مردم می شی. تویی که همه لعن و نفرینت می کنن. می دانستم. همه این چیزها را خوب می دانستم. ولی چاره ای نداشتم. باید تحمل می کردم. خودم قبول کرده بودم که در ازای بودن آرش در زندگیم این ننگ را به گردن بگیرم.دوست نداشتم آرش را تمام و کمال از دست بدهم. می دانستم اگر قبول نکنم هم طلاقم می دهد و هم انقدری از من متنفر می شود که دیگر توی صورتم نگاه هم نمی کند و من این را نمی خواستم. من به همان اندک دوست داشتن آرش زنده بودم. نمی توانستم همان را هم از خودم و آذین دریغ کنم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اُمیدکه‌داشته‌باشی، موفقیت‌درثانیه‌آخرهم‌اتفاق‌میوفته! شبتون آروم 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f