الهی
به زندگیمان سرسبزی
به قلبمان مهربانی
به روحمان آرامش
به زندگیمان محبت عطا فرما
صبحتون بخیرو خوشی❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ی پدری تنها جاییست که
هر ساعتی بری ناراحت نمیشن
و امن ترین جای دنیاست
مثل آغوش پدر
مهر مادر
و ميدانی که بی هیچ چشم داشتی
تو را دوست دارند
خانه پدری بهشت این دنیاست...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سی نما.... - @mer30tv.mp3
4.91M
صبح 21 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیویکم شانه ای بالا انداخت. - صبح به صبح وقتی از خواب بیدار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیودوم
پرسیدم:
- برای بهار و بنفشه سبزی گرفتید؟
- آره بچه هام دست تنها تو شهر غریب موندن. من بهشون نرسم کی برسه. بیا آذین و بگیر من بشینم پاک کنم.
- نه خاله من پاک می کنم شما استراحت کنید.خاله از خدا خواسته آذین به بغل روی صندلی نشست. من هم چادر و مقنعه ام را در آوردم و روبه روی خاله نشستم و مشغول پاک کردن سبزی شدم.خاله شکلاتی به دست آذین داد و گفت:
- چرا بچه این قدر لاغر شده. درست غذا بهش نمی دی؟بدون این که به خاله نگاه کنم جوابش را دادم.
- لاغر نشده. قد کشیده.
- قد کشیده؟کجاش قد کشیده؟ این بچه از بی غذایی داره می میره. بچه رو از باباش جدا کردی بس نبود، بهش گشنگی هم می دی؟لب هایم را به هم فشار دادم و سکوت کردم. هر چه می گفتم باز خاله حرف خودش را می زد. از نظر خاله من هیچ وقت مادر خوبی نبودم و هیچ وقت هم مادر خوبی نمی شدم.کافی بود آذین یک بار زمین می خورد یا لباسش را کثیف می کرد و یا مریض می شد، آن وقت سیل اتهامات در مورد بی عرضگی، تنبلی و بی مسئولیتی به سمتم سرازیر می شد.سکوتم که طولانی شد خاله حرف را عوض کرد.
- می دونستی برای آرش رفتیم خواستگاری؟پس به خواستگاری هم رفته بودند. سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. خاله طوری نگاهم می کرد انگار این گناه من بود که مجبور شده برای آرش به خواستگاری برود.پوزخند زد و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- می دونی خواستگاری کی رفتیم؟می دانستم خوب هم می دانستم. ولی چیزی نگفتم. خاله چشم هایش را در حدقه چرخاند:
- نازنین. رفتیم خواستگاری همون دختره از دماغ فیل افتاده با اون خونواده بدتر از خودش. آرش مجبورم کرد برم خواستگاری اون دختره ایکبیری.جملاتش را با حرص می گفت. خودم را به کوچه علی چپ زدم.
- مگه نازنین خارج نبود؟
- والا نمی دونم کی بهش خبر داده آرش جدا شده که بدو بدو برگشته ایران.پس قرار بود وانمود کنند که نازنین بعد از جدایی من از آرش به ایران برگشته. چه نقشه دقیق و بی نقصی.خاله همچنان به غر زدن ادامه داد:
- آخ، آخ ببین پا شدی رفتی و راه و برای اون دختره سلیطه باز کردی. یه کاری هم کردی که زبونم جلوی همه کوتاه باشه و جرات نداشته باشم، حرف بزنم. آرش همش تو روم می زنه که دیدی بچه ی خواهرت ولم کرد و رفت. می گه دیگه نمی ذارم کسی به جام تصمیم بگیره.با تعجب به خاله نگاه کردم چه کسی به جای آرش تصمیم گرفته بود؟ یعنی آرش خودش من را نمی خواست و به زور مجورش کرده بودند با من ازداج کند؟ امکان نداشت. مگر کسی می توانست آرش را مجبور به کاری کند؟اصلاً چرا باید کسی آرش را مجبور کند با من ازدواج کند؟ حتماً منظور آرش چیز دیگری بوده وگرنه تا آنجای که من به خاطر داشتم هیچ کس دوست نداشت من زن آرش شوم و این تصمیم خود آرش بود.خاله آهی کشید و سرش را به دو طرف تکان داد. می دانستم چقدر از نازنین بدش می آید. نازنین را باعث بداخلاقی های پسرش و مرگ شوهرش می دانست. به زور لبخند زدم.
- انشالله خوشبخت بشن.خاله پشت چشمی برایم نازک کرد.
- خوشبخت؟ آره، مطمئن باش اون دختره چشم سفید خوشبخت می شه. من نگران آرشم که گیر زیاده خواهیای این دختره افتاده. از راه نرسیده یک طومار نوشته داده دست آرش. با مادرشوهر زندگی نمی کنم. مهریه ام باید پونصدتا سکه باشه. عروسی تو باغ برام بگیرید. برای خرید حتما باید بریم مشهد. خانم مغازه های اینجا رو قبول نداره. حالا خوبه نگفت بریم تهران برایش خرید کنیم.خاله غر می زد و من لبخند می زدم.مطمئن بودم هر چقدر نازنین بیشتر آرش را تحت فشار بگذارد، آرش زودتر می فهمد چه اشتباهی کرده و زودتر به سمت من برمی گردد. فقط باید صبر می کردم و منتظر می شدم.خاله برای شام تخم مرغ نیمرو کرد. گفت از صبح سرش شلوغ بوده و وقت شام درست کردن نداشته. موقع شام از خاله در مورد فامیل پرسیدم. خاله گفت:
- دایی ات هنوز از دستت عصبانیه.خاله زهرا رو هم که می شناسی ترجیح می ده ازت چیزی نشنوه. حالا خودت چیکار می کنی؟
- توی یه درمونگاه کار می کنم.
- چه کاری؟
- منشیم.
- یعنی از آرش طلاق گرفتی که بری تو یه درمونگاه منشی بشی؟ جوابی ندادم.
- فکر می کردم تا عده ات تموم بشه می ری و با یکی دیگه ازدواج می کنی؟ طعنه می زد. گوشه لبم را گزیدم. حرصش گرفت.
- خیلی دلم می خواد بفهمم چی تو اون کله پوکت بود که زندگیت و به هم زدی؟طبق معمول جواب خاله را ندادم. حالا که خاله من را بخشیده بود و توی خانه اش راه داده بود، باید هرکاری برای آرام نگهداشتنش انجام می دادم. نمی خواستم این تنها نقطه اتصال من با خانواده از بین برود. من از طریق خاله می توانستم دوباره به جمع خانوده برگردم. من به خانوده ام احتیاج داشتم. آذین هم به این خانواده احتیاج داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نون_تنوری
فقط کسایی که این مدل نون رو خوردن میدونن چقدر خوشمزست🥰
فضای کلیپ یه جوریه انگار رفتی تو دل یه مسافرت قشنگ🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
673_40752764115125.mp3
3.25M
خداکنه ایشالا🎶
🎙 پرویز_خسروی
پیشنهاد_دانلود ❤️🔥🩷
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم واسه روزایی که زنگ خونه مون بلبلی بود تنگ شده🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیودوم پرسیدم: - برای بهار و بنفشه سبزی گرفتید؟ - آره بچه ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوسوم
از جایم بلند شدم، دست دور گردن خاله انداختم و صورتش را بوسیدم.
- ول کن خاله. هر چی بود گذشته.خاله سکوت کرد و چیزی نگفت.تا ساعت نه شب توی خانه ی خاله ماندم. سبزی های را پاک کردم. ظرف های شام را شستم. آشپزخانه را تمیز کردم و جارو کشیدم و بعد از خاله خداحافظی کردم به خانه ی خودم برگشتم.وقتی از خانه بیرون می رفتم با خودم فکر کردم چرا خاله تعارف نکرد شب پیشش بمانم؟ چرا نگفت این موقع شب بیرون رفتن برای یک زن تنها خطرناک است؟ چرا نگفت یک دختر خوب این موقع شب از خانه بیرون نمی رود؟ چرا نگران نبود که بلای سر من بیاید؟ حتی نگران آذین هم نبود.سه ماه از آن روزی که به خانه خاله رفته بودم و شش ماه از جداییم از آرش می گذشت. بعد از آن روز چند بار دیگر به خانه خاله رفتم. هر بار با دعوت خود خاله و برای انجام کاری. البته این که خاله من را فقط برای کار صدا می کرد چندان برایم مهم نبود همین که می توانستم به دیدن خاله بروم باعث خوشحالیم بود.آن روز صبح زودتر از همیشه به درمانگاه رسیدم. درمانگاه خلوت و سوت و کور بود و جز آقای بهرامی کس دیگری نیامده بود. هوا سرد شده بود و من زیر چادرم ژاکت کلفتی که عزیز سالها قبل برایم بافته بود، پوشیده بودم.با بی حالی کیفم را توی بغل گرفتم و روی صندلی ولو شدم. حتی حوصله نداشتم ژاکتم را از تنم در بیاورم. از وقتی که از خواب بیدار شده بودم حالم خوب نبود. در واقع از دیشب حال خوبی نداشتم. از همان وقتی که پست الناز را دیده بودم. پستی که باعث شده بود تا نیمه های شب بیدار بمانم و گریه کنم.الناز عکس کارت عروسی آرش و نازنین را پست کرده بود و زیر آن نوشته بود." این بار خوشبخت می شی پسرخاله."باید همان وقت از صفحه الناز بیرون می آمدم و موبایلم را خاموش می کردم و می خوابیدم ولی این کار را نکردم. به جای آن به سراغ کامنت هایی که فامیل زیر پست الناز گذاشته بودند، رفتم و تک به تکشان را خواندم. " انشالله که مبارکه"." مطمئن باشید این بار آقا دادشم خوشبخت می شه". " این راسته که می گن هر کسی باید با هم کُف خودش عروسی کنه"." چه خوب که از دست اون دختره عوضی راحت شد. من که نفهمیدم چطور تحملش می کرد"."اینجاس که می گن عدو سبب خیر شود"." خوشبختی همه جوونا"." باید اون آکله می رفت تا این گوهر بتونه بیاد تو زندگی آرش جان". "خوشحالم که آرش یکی رو پیدا کرد که لیاقتش و داره". "به سلامتی کبوترای عاشق". " عشق همیشه برنده می شه".
" دیو چو بیرون رود فرشته درآید".در بیشتر کامنت ها به من تیکه انداخته بودند. من را دیو، آکله و بی لیاقت صدا زده بودند. آمدن نازنین را کار خدا و معجزه عشق می دانستند. درد داشت، خواندن و دیدن این همه بی انصافی درد داشت. من هیچ وقت زن بدی برای آرش نبودم. هیچ وقت اذیتش نکرده بودم. هیچ وقت از او چیزی نخواسته بودم. من او را مجبور به ازدواج با خودم نکرده بودم. بعد از رفتن نازنین او با خواسته خودش با من ازدواج کرد.نمی دانم چرا همه طوری رفتار می کردند انگار من آرش را اسیر کرده بودم و مانع ازدواجش با نانین شده بودم و حالا با رفتنم از زندگیش او توانسته بود به عشقی که لیاقتش را داشت، برسد.باید همان دیشب موبایلم را خاموش می کردم و دیگر به سراغ هیچ پست و کامنتی که در مورد آرش و نازنین بود نمی رفتم ولی چیزی مثل موریانه وجودم را می خورد و اجازه نمی داد بی خیال آرش و ازدواجش با نازنین شوم.خوب می دانستم نباید پیگر باشم. می دانستم هر چه در مورد آرش و نازنین بشنوم مثل خنجر توی قلب خودم فرو می رود ولی باز هم مثل احمق ها دست در کیفم کردم و موبایلم را بیرون آوردم و دوباره به سراغ پست الناز رفتم و به عکس کارت عروسی نازنین و آرش خیره شدم.کارت زیبایی بود. سفید با گل هایی به رنگ طلایی در پس زمینه اش و یک ربان صورتی برای بستن دو طرف کارت به هم. متن داخلش شعری بود در وصف عشق و دلدادگی و تاریخش برای همین پنج شنبه بود. یعنی دو روز دیگر.قرار بود دو روز دیگر همه در یک باغ تالار بزرگ خارج از شهر جمع شوند و ازدواج نازنین و آرش را جشن بگیرند.من هیچ وقت به یک باغ تالار نرفته بودم. در شهر کوچک من بیشتر مردم عروسی هایشان را توی خانه می گرفتند و یا نهایتاً در یک تالار معمولی و زواردررفته درمرکز شهر.باغ تالار همیشه برای آدم های پولدار و خاص بود. آدم های باکلاسی که پولشان از پارو بالا می رفت.نمیدانم آرش واقعاً آنقدر پولدار بود و یا به خاطر نازنین ادای پولدارها را در می آورد. هر چه بود گرفتن عروسی در یک باغ تالارتوی خانواده ی مذهبی مایک تابوشکنی بود که انگار کسی هم با آن مشکلی نداشت.اسم باغ تالاری را که روی کارت عروسی بوددرگوگل سرچ کردم و به عکس های داخل سایتش نگاه کردم.جایی که قرار بود آرش جشن بگیرد بسیار زیبا و باشکوه بود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیوچهارم
یک محوطه چمن کاری شده و پرگل با استخری زیبا در وسط آن و تالاری که چشم را خیره می کرد. تالار اصلی یک سالن بزرگ با دیوارهای سفید و کف پوش های چوبی بود.چلچراغ هایی بزرگی از سقف سالن آویزان بود و میزهای گرد با رومیزی های سفید همه جای سالن چیده شده بود.جایگاه عروس و داماد مبل سلطنتی بزرگی به رنگ قرمز و طلایی بود که روی سکویی، رو به روی در رودی سالن قرار داشت و جلوی آن محوطه ای با نورپردازی زیبا برای رقص تعبیه شده بود.همه چیز زیبا، باشکوه و افسانه ای بود. شاید هم فقط برای منی که هیچ وقت این چیزها را ندیده بودم این قدر زیبا و باشکوه به نظر می رسید.سعی کردم آرش و نازنین را آنجا و در کنار هم تصور کنم. من هیچ وقت نازنین را ندیده بودم ولی می توانستم حدس بزنم چه شکلی است. نقطه مقابل من. قد بلند با هیکلی زنانه. نه چاق و نه مثل من لاغر و نحیف، با پوستی سفید، موهایی طلایی، چشم هایی سبز و دماغی عروسکی.نازنین را درون لباس سفید پف دارش تصور کردم که تاج بزرگی برروی موهای مواج و خوشرنگش گذاشته بود.با یک دستش دسته گل زیبایی را گرفته بود و دست دیگرش را توی دست های بزرگ و مردانه ی آرش جای داده بود. آرش درون کت و شلوار دامادیش خوشتیپ تر و جذاب تر از همیشه شده بود.هر دو شاد و خوشحال وارد تالار شدند و زیر نور هزاران چلچراغ به سمت جایگاه شان می رفتند. میهمانان با هیجان برایش دست می زدند. بهشان تبریک می گفتند. روی سرش پول می ریختند و با حسرت نگاهش می کردند.از یک جایی به بعد این من بودم که دست در دست آرش راه می رفتم. به مهمان ها لبخند می زدم. جلوی دوربین می رقصیدم و نگاه پر از حسرت دیگران را به دنبال خودم می کشاندم.ناگهان واقعیت مثل یک سیلی توی صورتم خورد. واقعیتی که در تمام این سال ها زیر دروغی بزرگ پنهانش کرده بودم. من در تمام این سالها به خودم و دیگران دروغ گفته بودم.من دروغ گفته بودم که برایم مهم نیست که هیچ جشن عروسی نداشتم. دروغ گفته بودم که از لباس عروس و بزن و برقص خوشم نمی آید، همه این حرف ها دروغ بود. یک دروغ بزرگ. یک دروغ خیلی، خیلی بزرگ.من همیشه دلم یک عروسی می خواست. دوست داشتم لباس عروس بپوشم و تاج به سر بگذارم و خرمان خرمان در کنار دامادم راه بروم.دوست داشتم برای یک شب هم که شده گل سرسبد مجلس باشم. همه با حسرت و تحسین نگاهم کنند و قربان صدقه ام بروند. روی سرم پول بریزن و برای خوشبختیم دعا کنند.من سال های سال به خودم دروغ گفته بودم. یک دروغ بزرگ. دروغی که مثل یک عقده درون سینه ام نشسته بود و بدون این که حتی خودم بفهمم روز به روز بزرگ تر شده بود.برای اولین بار در زندگیم از آرش دلچرکین شدم. من حتی زمانی که آرش من را به خاطر نازنین طلاق داد اینقدر از او ناراحت نشده بودم که امروز با دیدین تالاری که آرش برای نازنین گرفته بود ناراحت شدم. من درک می کردم که آرش عاشق است و نمی تواند از عشقش دست بکشد ولی نمی توانستم بفهمم چرا برای من هیچ کاری نکرد.توقع نداشتم که عروسی مثل عروسی نازنین برایم بگیرد ولی می توانست چند میز و صندلی توی حیاط خانه ی عزیز بچیند. چند ریسه به در و دیوار بیاویزد. برایم یک لباس عروسی معمولی کرایه کند و من را مثل همه ی عروس ها به آریشگاه بفرستد.می توانست مهمان دعوت کند و موقع وارد شدن من به مجلس برایم اسفندی دود کند و نقلی به سرم بریزد. ولی هیچ کدام از این کارها را برایم نکرده بود و به قول الناز مثل بدبخت های چند بار شوهر کرده من را به خانه اش برده بود. حتی بعد از آن که زنش هم شدم هیچ کاری برایم نکرد. نه مسافرتی، نه گردشی و نه هیچ رابطه ی عاشقانه ای.در تمام این سال ها هیچ وقت نخواستم به کارهای آرش فکر کنم. سعی کرده بودم خودم را گول بزنم و برای هر کدام از بی توجهی هایش دلیل مسخره ای بیاورم ولی واقعیت این بود که آرش می توانست خیلی کارها برایم انجام دهد ولی هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکرد.با صدای زنگ تلفن همراهم از فکر بیرون آمدم. درمانگاه هنوز هم خلوت بود و جز یک زن جوان که به انتظار آمدن دکتر کاشانی متخصص زنان و زایمان روی صندلی نشسته بود، کس دیگری در مطب نبود.نگاهی به صفحه گوشی انداختم. مژده زنگ می زد. دلم به شور افتاد. مژده هیچ وقت در طول روز زنگ نمی زد. حتماً اتفاقی افتاده بود.تلفن را وصل کردم.
- سلام مژد..............
- سحر بیا. زود بیا.
- چی شده؟
- دارم آذین و می برم بیمارستان. زود خودت و برسون بیمارستان.فریاد زدم:
- یا خداااا. چه بلایی سرآذین اومده.صدای مژده می لرزید:
- نمی دونم سحر. فقط خودت و برسون.تلفن که قطع شد. مثل مسخ شده¬ها گوشی را از کنار گوشم پایین آوردم.به بهرامی که از صدای فریاد من به سالن آمده بود، نگاه کردم.
- چی شده خانم صداقت؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f