ما کودکانی هستیم که بزرگ شدیم ولی هنوز دل در دوران کودکی داریم ...
شاید دلمان هنوز جایی در گوشهٔ همین اتاقها جا مانده، بین همین پتو و لحاف یا در کمد قدیمی مادربزرگ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلودوم ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوسوم
آن شب را پیش مژده ماندم و تا نزدیکی صبح برایش حرف زدم. آنقدر که صبح وقتی سرکار می رفتم حس بهتری داشتم.
بعد ازظهر وقتی به خانه مژده برگشتم به سرعت به سراغ آذین رفتم. می خواستم زودتر به خانه بروم. خسته بودم و هزار کار نکرده در خانه داشتم و البته نمی خواستم بیشتر از این مزاحم مژده هم بشوم. از پله های ایوان بالا رفتم و در سالن را باز کردم و سرم را به داخل بردم و آذین را صدا زدم.آذین جلوی تلویزیون نشسته بود و با چشم های وق زده کارتون نگاه می کند. مژده به ندرت برای بچه ها تلویزیون روشن می کرد مگر این که بچه ای تنها می ماند و بدون همبازی می شد و یا خیلی بدقلقی می کرد.اعتقاد داشت بچه ها به اندازه کافی توی خانه هایشان تلویزیون نگاه می کنن و بهتر است وقتی اینجا هستند بیشتر با هم وقت بگذرانند تا دوست پیدا کردن و زندگی اجتماعی را یاد بگیرن.مژده روی ایوان به استقبالم آمد.
- سلام. صبح نفهمیدم کی رفتی؟ حالت خوبه؟ بهتری؟لبخند زدم. بهتر بودم. درد دل های دیشب حالم را بهتر کرده بود.
- ممنون خوبم. ببخشید که دیشب اذیتت کردم.
- این حرفا چیه؟ چه اذیتی، خوشحال شدم من و قابل دونستی برام حرف زدی. حالا چرا نمیای تو؟
- نه باید برم خونه، خیلی کار دارم. فقط اگه می شه آذین و آماده کن من دیگه کفشام و در نیارم. خیلی خسته ام.مژده تنبلی نثارم کرد و به سمت آذین که جلوی تلویزیون میخ کوب شده بود، رفت.
- خوشگل خانم پاشو مامانت اومده دنبالت. باید بری خونتون.آذین بدون این که نگاه از تلویزیون بردارد، سرش را به نشانه نه بالا انداخت. خندیدم. دخترم برخلاف من نه گفتن را بلد بود.بدنم را به داخل هال کشیدم و گفتم:
- پاشو دخترگلی. پاشو بریم خونه. کار داریم باید شام بپزیم. حموم کنیم.......
- می خوام کارتون ببینم.مژده کنارش نشست.
- برو خونه تون بقیه اش رو اونجا ببین.آذین با اخم به مژده نگاه کرد.
- ما تبلبیزون ندایم.
و لب هایش را جمع کرد و دوباره به تلویزیون خیره شد.مژده به سمتم برگشت و با تعجب پرسید:
- تلویزیون ندارید؟
- نه اخم کرد. کفش هایم را از پایم در آوردم و وارد خانه شدم کنار آذین نشستم و سعی کردم کاپشنش را تنش کنم.دستم را پس زد و خودش را محکم بغل کرد. به ندرت پیش می آمد لجبازی کند. آهی کشیدم و برای لحظه ای دست از تلاش برداشتم و اجازه دادم آذین کاری را که دوست دارد، انجام دهد.مژده کنارم نشست و دوباره پرسید:
- واقعاً تلویزیون نداری؟
- نه. یه مقدار پول جمع کرده بودم برای خرید تلویزیون که مجبور شدم بدم برای خرج و مخارج بیمارستان. الانم یه کم جمع کردم ولی کمه. حساب کردم یه پنج، شش ماه دیگه باید جمع کنم تا بتونم یه تلویریون کوچیک بخرم، البته اگه تا اون موقع گرون نشه.
- این جوری که خیلی سخته.
- آره ولی چاره چیه؟
- می خوای من بهت قرض بدم.آهی کشیدم و به آذین نگاه کردم. اگر به اختیار خودش می گذاشتم تا ابد همانجا می نشست و کارتون نگاه می کرد.مژده دوباره گفت:
- می خوای من بهت قرض بدم.آذین را که چشمش روی صفحه تلویزون ثابت مانده بود، روی پایم گذاشتم و بدون توجه به مخالفتهایش دستش را داخل آستین کاپشنش فرو کردم و جواب مژده را دادم:
- همین جوریشم داری شهریه آذین و کمتر از بقیه می گیری. نمی تونم بیشتر از این شرمنده ات بشم.
- این چه حرفیه. قرض می گیری بعدش پس می دی، این که شرمندگی نداره.
- نه مژده جان. به اندازه کافی استرس تو زندگیم دارم. دیگه نمی تونم استرس قرض داشتن رو هم بهش اضافه کنم.
- چه استرسی مگه از غریبه می خوای بگیری. قرض بهت میدم هر وقت داشتی پس بده. نداشتی هم فدای سرت نده.با چشم التماسش کردم که این بحث را دنبال نکند. کمی ساکت ماند ولی کوتاه نیامد.
- دست دوم چی؟ پولت به، یه تلویزیون دست دوم نمی رسه. آخه بی تلویزیون خیلی سخته. اونم تو که تنهایی. تلویزیون باشه لااقل شب که خسته و کوفته می ری خونه یه فیلم می ببینی حال و هوات عوض می شه.
- نمی تونم ریسک کنم و دست دوم بخرم اگه خراب از آب در بیاد همه ی پولم هدر می ره.
- قسطی چی؟ یه قسطی بردار.
آذین را بلند کردم و زیپ کاپشنش را بالا کشیدم.
- نمی دونم، تا به حال بهش فکر نکردم. اصلاً نمی دونم قسطی می دن؟ نمی دن؟ شرایطش چطوریه؟ من از پس اقساطش بر میام یا نه؟
- به نظرم یه پرس و جو کن. چیزی رو که از دست نمی دی برای این که مژده دست از سرم بردارد با پیشنهادش موافقت کردم.
- باشه، یه پرس و جویی می کنم.
مژده راضی از به کرسی نشستن حرفش، لبخند زد. من آذین را که هنوز گردنش به سمت تلویزیون بود، در آغوش گرفتم و بعد از خداحافظی از خانه مژده بیرون رفتم.شب وقتی آذین خوابید به حرف های مژده فکر کردم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا دستانمان خالیست اما دلمان قرصه
چون تو هستی به تو توکل میکنیم و
اطمینان داریم به قدرتت دلخوشیم به بودنت که تنهایمان نمیگذاری
بیشتر از همیشه مراقبمان باش!
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_ برای شروع نباید عالی باشی!
اما برای عالی شدن حتما باید شروع کنی
صبح بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگردیم به ۲۰ سال قبل
زمانی که دنیای تکنولوژی با آتاری و واکمن سونی پر از خاطرههای ناب بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوسوم آن شب را پیش مژده ماندم و تا نزدیکی صبح برایش حرف زدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوچهارم
خرید تلویزیون قسطی به نظر فکر چندان بدی نمی آمد ولی هیچ ایده ای نداشتم که از کجا می توانم یک تلویزون قسطی بخرم.تصمیم گرفتم روز بعد به بازار بروم و از چند نفر پرس و جو کنم. شاید بخت با من یار بودم و من هم صاحب یک تلویزیون میشدم.بعد از ظهر قبل از خروج از درمانگاه به مژده زنگ زدم و اطلاع دادم که دیرتر به دنبال آذین می روم. وقتی فهمید که برای خرید تلویزیون می روم خوشحال شد و بازهم پیشنهاد کمکش را مطرح کرد ولی من دوباره پیشنهادش را رد کردم. مژده در این مدت آنقدر به من لطف کرده بود که دیگر نمی توانستم لطف دیگری را از جانب او قبول کنم. از این که در این دوستی چیزی برای ارائه به مژده نداشتم واقعاً شرمنده بودم.سوار اتوبوس شدم و به سمت بازار جدید رفتم. بازار جدید خیابان بزرگی در مرکز شهر بود که مغازه های لوکس و به روزی داشت. من همیشه از این بازار خوشم می آمد.دوست داشتم توی بازار قدم بزنم و به ویترین مغازه ها نگاه کنم ولی به ندرت فرصت آمدن به اینجا را داشتم . چند باری با عزیز و خاله آمده بودم، یک بار هم به همراه آرش ولی هیچ وقت تنهایی نیامده بودم.ما همیشه خریدهایمان را از مغازه های اطراف خانه می کردیم و اگر هم قرار بود از بازار خرید کنیم به بازار قدیمی شهر که به خانه عزیز نزدیکتر بود، می رفتیم.
خاله و عزیز از آن آدم هایی بودند که به راحتی حاضر نمی شدند تغییری در زندگیشان بوجود آورند. حتی اگر این تغییر خرید از یک مغازه جدید بود.
با دیدن اولین مغازه ی صوتی و تصویری وارد آن شدم و یک راست به سمت چند تلویزیون های کوچک و بزرگی که روی دیوار نصب شده بود، رفتم. تعداد تلویزیون ها زیاد نبود و با یک نگاه می شد همه آنها را دید.پسر جوانی که پیراهن مردانه سفید و شلوار جینی به پا داشت به من نزدیک شد. پسر چند سالی از من بزرگتر بود و قیافه خوبی داشت.
- درخدمتیم.به سمت پسر چرخیدم.
- ببخشید تلویزیون قسطی هم می دید؟
- نه، ما اصلاً فروش قسطی نداریم.حدسش را می زدم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره پرسیدم:
- کسی رو می شناسید که تلویزیون قسطی بفروشه؟
- تا اونجایی که من می دونم هیچ کدوم از مغازه دارای این راسته جنس قسطی نمی دن. ولی شنیدم فروشگاه فرهنگیان جنس قسطی می ده.
- فروشگاه فرهنگیان؟ تا حالا اسمش و نشنیدم. لحن پسر راحت و خودمانی شد.
- تازه بازه شده. منم خودم تاحالا توش نرفتم ولی می گن فروشگاه خوبیه.
- کجا هست؟
- خیابون ملک رو می شناسی؟
با حرکت سر جواب مثبت دادم. پسر گفت:
- خیابون ملک را تا انتها برو بعد بپیچ سمت چپ یه ساختمون چهار طبقه بزرگه. کاملاً مشخصه یه تابلوی بزرگ هم سر درش زدن. راحت پیدا می کنی از پسر جوان تشکر کردم و پیاده به سمت خیابان ملک راه افتادم.خیابان ملک پشت بازار قدیم بود. من این خیابان را خوب می شناختم. خیابانی بود که زمانی مادرم در آن مغازه لباس فروشی داشت. خیابانی باریک و قدیمی با مغازه های یک اندازه و یک شکل در دوطرفش. وارد خیابان که شدم دلم گرفت. خیابان خلوت بود و جز چند مغازه، کرکره های فلزی و زنگ زده بقیه مغازه ها پایین بود. چند سالی بود که این خیابان در طرح ساخت یک بزرگراه قرار گرفته بود و قرار بود تمام مغازه های آن خراب شود ولی شهرداری موفق نشده بود رضایت تمام مغازه دارها را برای فروش و واگذاری مغازه هایشان جلب کند برای همین طرح مدام به تعویق می افتاد و فقط روز به روز خیابان متروکه تر و کهنه تر میشد. پا که درون خیابان گذاشتم خاطره آن روزی که با عزیز از آنجا رد شدیم، برایم زنده شد. آن موقع خیابان اینقدر ساکت و متروکه نبود ولی همان موقع هم جایی قدیمی و دلگیری بود. عزیز با چشمانی پر از اشک برایم تعریف کرد که مادرم در یکی از این مغازه ها کار می کرده ولی نگفت کدام مغازه عزیز تنها کسی بود که با مهربانی از مادرم یاد می کرد. آقا جانم از وقتی شنید مادرم فرار کرده تا لحظه مرگش دیگر اسم او را به زبان نیاورده بود.دایی رضا و خاله زهرا هم جز با فحش و ناسزا در مورد مادرم حرف نمی زدند.خاله لیلا اما به اندازه آنها بد مادرم را نمی گفت ولی همیشه مادرم را به خاطر کاری که کرده بود، سرزنش می کرد.اما عزیز گاهی در خلوتمان از مادرم می گفت از این که چه دختر زیبا و پرشوری بود. از این که دنیایش با دنیای بقیه فرق می کرد و چه افکار بلندپروازنه ای در سر داشت.عزیز همیشه می گفت نباید اسمش را رویا می گذاشتم. می گفت مادرت مثل اسمش رویایی بود و همیشه دنبال چیزهایی بود که می دانست به آنها نمی رسد. می گفت تو مثل مادرت نباش و واقعیت زندگیت را قبول کن و برای خودت رویاهای بی خود نباف.به تک تک مغازه ها نگاه کردم تا شاید بتوانم مغازه ای را که مادرم در آن کار می کرد پیدا کنم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_شکم_پر
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ سیب زمینی
✅ پیاز
✅ گوجه
✅ نمک
✅ آرد
✅ دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1038_50951964540465.mp3
9.53M
🎶 نام آهنگ: گل گلخونه
🗣 نام خواننده: حبیب😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f