شهریور چه عاشقانه
روزهایش را ورق میزند
تا برسد به پاییز
مجالی نیست، باید رنگها را
مهمان برگها کرد...
پیشاپیش پاییزتون مبارک
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه هنوزم بوی غذای مادربزرگت توی خونه میپیچه
بدون که تو خیلی خوشبختی…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آخرهای تابستون.... - @mer30tv.mp3
6.31M
صبح 26 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهویکم رنگ نازنین پرید و نگاه بهت زده اش روی خاله خیره مان
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهودوم
- نزدیک خونه ی تو؟ من اصلاً نمی دونم خونت کجاس.تک خنده مسخره ای کرد.
- تو نمی دونی؟ یعنی اتفاقی جلوی پاساژ اطلس بودی و اصلاً هم نمی دونستی خونه ی من همون نزدیکیه.داشت در مورد آن روزی که برای خرید تلویزیون پیش ایمان رفته بودم حرف می زد. پس او هم متوجه من شده بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- من فقط رفته بودم تو خرید کنم.کینه توزانه نگاهم کرد.
- خرید؟ دروغ از این بزرگتر نداشتی بگی؟ تو پولت می رسه که از اون پاساژ خرید کنی؟ یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد.نمی توانستم پای ایمان را وسط بکشم ولی باید خودم را تبرئه می کردم.
- یکی از دوستام گفته بود که تو اون پاساژ جنس قسطی می دن، رفته بودم پرس و جو کنم.
- جنس قسطی؟ اونم تو پاساژ اطلس؟ چه بهونه ی مسخره ای. ببین سحر من می دونم هنوز چشمت دنبال من و می خوای یه جوری زندگی من و نازنین و خراب کنی ولی کور............میان حرفش پریدم.
- هیچ وقت سعی نکردم بین تو نازنین قرار بگیرم. دروغ چرا، اوایل امید داشتم یا تو از نازنین، یا نازنین از تو سیر بشه و برگردی پیش من ولی از روزی که گفتی مرده و زنده آذین برات فرق نمی کنی تو رو برای همیشه از زندگیم گذاشتم کنار. آرش من کاری.........حالا اون بود که میان حرفم پرید:
- پس چرا راه افتادی رفتی خونه ی مامانم؟
- مامان تو خاله ی منه و مادربزرگ دخترم. من نمی تونم به خاطر خوشایند تو و زنت قید همه ی خونواده ام رو بزنم. این مدته هم به اندازه کافی تنهایی کشیدم اونم به خاطر این که تو جرات این و نداشتی به بقیه بگی، یکی دیگه رو دوست داری و از من سوءاستفاده کردی تا گناه خودت و زنت و بپوشونی ولی قرار نیست من تا آخر عمرم به ساز تو برقصم.آرش ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت. به سمتم چرخید و سرم فریاد کشید:
- حق نداری با مادر من زندگی کنی؟ می فهمی سحر، حق نداری؟نفس عمیقی کشیدم.
- همچین قصدی هم ندارم ولی رفت و آمدم و با مامانت قطع نمی کنم.
- نازنین دوست ن........حالا نوبت من بود تا سر آرش فریاد بکشم:
- به من مربوط نیست نازنین چی دوست داره چی دوست نداره. من نمی تونم زندگیم و براساس علایق نازنین بچینم. نازنین باید عادت کنه من و تو جمع های خونوادگی بینه چون می خوام با کل فامیل آشتی کنم. دیگه قرار نیست به خاطر تو از خودگذشتگی کنم.و بدون این که اجازه بدهم آرش حرف دیگری بزند از ماشین پیاده شدم. دیگر بس بود هر چه کوتاه آمده بودم. دیگر اجازه نمی دادم آرش به من زور بگوید. من کاری به زندگی او نداشتم و او هم باید یاد می گرفت کاری به زندگی من نداشته باشدسه روز بعد از دیدارم با آرش توی آشپزخانه ی مژده نشسته بودیم و چای می خوردیم. عصر جمعه بود و هر دو بیکار بودیم. هنوز از دست آرش ناراحت و عصبانی بودم. این که آرش می خواست به خاطر خوشایند نازنین به من زور بگوید و من را وادار کند از خانواده ام دست بکشم عصبیم می کرد.مژده کمی از چایش را خورد و پرسید:
- خالت دوباره بهت زنگ نزد؟آخرین جرئه از چایم را فرو دادم.
- نه
- واقعاً نمی خوای پیشنهادش رو قبول کنی؟ یعنی من فکر می کردم خیلی دوست داری دوباره برگردی پیش خالت؟استکان خالی چای را روی سینی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
- تو این چند روز خیلی فکر کردم. به خودم، به خاله، به زندگی که قبلاً داشتم و به زندگی که الان دارم. درسته تو این ده ماهی که تنها زندگی کردم خیلی اذیت شدم ولی استقلالی رو که این زندگی بهم داد و دوست دارم. خیلی سخت بود، هنوزم سخته ولی اگه برگردم پیش خاله هم استقلالم و از دست می دم هم مجبورم مدام آرش و زنش و ببینم. نه، من خونه ی خاله برنمی گردم ولی تصمیم دارم از خاله بخوام اجازه بده تعطیلات عید رو پیشش بمونم. اینجوری وقتی فامیل من و در کنار خاله بینن و بفهمن خاله من و بخشیده اونام دست از کدورت برمی دارن و روابط کم کم عادی می شه. من فقط می خوام اونا دوباره من و آذین رو به عنوان عضوی از خونواده قبول کنن. همین، چیز بیشتری ازشون نمی خوام.
مژده که زیاد با طرز فکر من موافق نبود، شانه ای بالا انداخت:
- اگه من جای تو بودم کلاً عطای این خونواده رو به لقاشون می ببخشیدم و برای همیشه دورشون یه خط قرمز می کشیدم، ولی خب من جای تو نیستم و نمی تونم جای تو تصمیم بگیرم. قبلاً هم این بحث را با مژده داشتم. مژده به قضایا مثل من نگاه نمی کرد، شاید چون هیچ وقت در موقعیت من قرار نگرفته بود و نمی توانست شرایط من را درک کند. مژده مثل ماهی درون آب چنان با خانواده اش احاطه شده بود که اصلاً متوجه وجود نعمت بزرگی که داشت نمی شد. خیلی از ما همینطور هستیم آنقدر غرق در یک نعمت هستیم که اصلاً وجود آن نعمت را به طور کامل از یاد می بریم..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کشمش_پلو
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ کشمش
✅ برنج
✅ پیاز
✅ رب گوجه
✅ نمک ادویه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1025_52053076865411.mp3
13.04M
🎶 نام آهنگ: ثریا
🗣 نام خواننده: علی شیبانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کی یادشه😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهودوم - نزدیک خونه ی تو؟ من اصلاً نمی دونم خونت کجاس.تک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهوسوم
ولی من مثل مژده نبودم. من در آب دریا زندگی نکرده بودم. من لب تشنه ای بودم که در بیابانی گرم و سوزان گیر کرده بود و برای رسیدن به یک لیوان آب حاضر به انجام هر کاری بود. از نظر من تنها و بی کس داشتن خانواده ای که تو را نمی خواهند و دوستت ندارند بهتر از نداشتن همان خانواده است. مخصوصاً در شهر کوچک ما که قبل از این که بپرسند خودت چه کسی هستی می پرسند از کدام خانواده هستی.مژده استکان خالی چایم را از روی سینی برداشت و پرسید:
- یه چای دیگه می خوری؟قبل از این که بتوانم جوابش را بدهم زنگ موبایلم به صدا در آمدم. با دیدن اسم خاله لیلا که روی صفحه تلفنم نقش بسته بود، لب هایم را روی هم فشار دادم. از آن روز که خاله بدون هماهنگی با من به آرش گفته بود قرار است با هم زندگی کنیم دیگر با هم حرف نزده بودیم. نه من به خاله زنگ زده بودم و نه او به من.من به خاله زنگ نزدم بودم چون نمی دانستم حرف خاله چقدر جدی است و اصلاً چه منظوری پشت آن خوابیده و منتظر بودم تا خود خاله زنگ بزند و در مورد آن روز و آن حرف توضیح دهد. تنها زندگی کردن از من زنی صبور و محتاط ساخته بود که یادگرفته بود نباید به راحتی با هر پیشنهادی که به ظاهر به نفع ام هست موافقت کنم. من یاد گرفته بودم قبل از هر تصمیمی چشم هایم را باز کنم و با دقت بیشتری به عمق مسئله نگاه کنم. شاید اگر این دیدگاه را روز اول داشتم هیچ وقت موافقت نمی کردم تا گناه جدایی خودم و آرش را به گردن بگیرم.ایکون تماس را وصل کردم:
- سلام خاله جان
- سلام و زهرمار. سلام درد بی درمون. دختره حرومزاده ی هرزه. با چه روی به من سلام می کنی. خاک تو سر من که توی ولدزنا رو می خواستم بیارم پیش خودم. نمی دونستم چه ماری هستی. نمی دونستم منتظری که نیشت و تو زندگی من و بچه ام فرو کنی. به خداوندی خدا اگه یه مو از سر عروس و نوه هام کم بشه خودم با دستای خودم می کشمت. خودم نابودت می کنه. کاری می کنم تا آخر عمرت بری گوشه زندون. بشین ببین چیکارت می کنم سحر، بشین ببین چه بلایی سرت میارم.مسخ شده به تلفن توی دستم نگاه می کردم. صدای گریه و ناله و نفرین خاله هنوز بگوشم می رسد. معنی هیچ کدام از حرف هایش را نمی فهمیدم. مژده که متوجه حال خراب من شده بود، تلفن را از دستم گرفت و به گوش خودش چسباند. صورتش سرخ شد و ابروهایش در هم رفت. تلفن را بدون حرفی قطع کرد و به من که گیج و گنگ به او خیره شده بودم، نگاه کرد.
- چی شده سحر، خالت چی می گه؟سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. شوکه تر از آن بودم که بتوانم حرف بزنم. مژده از جایش بلند شد و لیوان آبی را از شیر پر کردم و به دستم داد.
- بخور.لیوان را با دستی لرزان گرفتم ولی نخوردم. مژده لیوان را به سمت لب هایم هدایت کرد.
- یه کم بخور. داری پس می افتی.به حرفش گوش کردم. آب خنک از درون مری ام به سمت معده ام راه افتاد و به تمام رگ های بدنم نفوذ کرد و باعث شد از آن بهت زدگی بیرون بیایم. به آنی چانه ام شروع به لرزید کرد و اشک درون چشم هایم روی صورتم روان شد. خاله من را هرزه و ولدزنا خطاب کرده بود، چرا؟ مگر من چه کار کرده بودم؟مژده دستش را روی دست هایم که شل و بی حس روی میز افتاده بود، گذاشت.
- سحر چرا خالت گریه می کرد؟ چرا بدو بیراه می گفت؟ چی شده؟چشمان خیسم را بالا آوردم و به صورت نگران مژده نگاه کردم.
- نمی دونم، به خدا نمی دونم.
مژده اخم کرد:
- همین جوری الکی که تلفن و برنمی داره فحش بده؟ یه چیزی شده حتماً.
- گفت اگه یه مو از سر عروس و نوه هاش کم بشه من و می کشه. گفت کاری می کنه بیفتم زندان. خودش را کمی عقب کشید:
- یعنی چی؟
- نمی دونم؟
- تو کاری کردی؟
- من؟ نه، من کاری نکردم.
- این حرف خالت یعنی تو یه کاری کردی؟
- من اصلا نمی فهمم. به خدا اصلاً نمی فهمم خالم چی می گه؟مژده موبایلم را که روی میز افتاده بود برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
- زنگ بزن.
- چی؟
- زنگ بزن به اون ختر داییت که گفتی باهات خوبه، از اون بپرس چی شده؟ اون حتما می دونه چی شده. ندونم هم می تونه پرس و جو کنه بفهمه چی شده. به نظر من این قضیه جدیه سحر. باید بفهمی چی شده.آب دهانم را قورت دادم. حق با مژده بود. حال خاله اصلاً خوب نبود. وقتی فحش می داد و بد و بیراه می گفت صدایش می لرزید و کلمات را به درستی ادا نمی کرد. حتماً اتفاق بدی افتاده بود که خاله به این حال و روز افتاده بود. ولی چه اتفاقی؟ اصلاً آن اتفاق چه ربطی به من داشت؟ چرا گفته بود اگر یک مو از سر عروس و نوه هایش کم شود من را به زندان می اندازد؟ منظور از عرسش نازنین بود ولی نوه هایش؟ در مورد کدام نوه ها حرف می زد؟ بچه های بهاره و بنفشه یا بچه ی نازنین و آذین؟ اصلاً نازنین چه ربطی به آذین داشت؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهوچهارم
گیج بودم و از حرف های خاله سر در نمی آوردم.مژده که حالا موبایلم را جلوی صورتم گرفته بود، با تحکم گفت:
- زنگ بزن.موبایل را از دستش گرفتم و با دست هایی لرزان شماره نغمه را گرفتم. در دلم رخت می شستند و شدیدا از چیزی که ممکن بود بشنوم هراس داشتم.بوق اول به دوم نرسیده، جواب تلفنم را داد.
- سلام نغمه.
- چرا به من زنگ زدی؟
لحن صدای نغمه سرد بود. به سردی یک تکه یخ. آب دهانم را قورت دادم. درست بود در این مدت رابطه من و نغمه کمی تیره شده بود ولی هیچ وقت با من اینطور حرف نزده بود.با صدایی که می لرزید پرسیدم:
- چی شده نغمه؟ الان خاله زنگ زد هر چی از دهنش در اومد بهم گفت. من ...........
- یعنی می خوای بگی نمی دونی چی شده؟
- نه به خدا نمی دونم. اگه می دونستم که به تو زنگ نمی زدم.از سردی کلامش کاسته نشد.
- نازنین بیمارستانه. از پله ها افتاده. حالش خوب نیست. احتمال داره بچه هاش سقط بشن.
- بچه هاش؟
- آره دو قلو حامله اس. یعنی می خوای بگی اینم نمی دونستی؟پس منظور از نوه هایش بچه های نازنین بوده. نمی دانم چرا یک کم خیالم راحت شد که مسئله ربطی به آذین ندارد.لحنم کمی طلبارانه شد.
- خب اینا چه ربطی به من داره. چرا خاله به من زنگ زده و فحش می ده؟
- نازنین گفته تو رفتی خونش و اون و از بالای پله ها پرت کردی پایین.نفسم بند آمد.
- من؟ چرا من باید یه همچین کاری بکنم؟
- یعنی کار تو نبوده؟صدایش پر از شک و تردید بود. قلبم از این که حرفم را باور نکرده بود، شکست.
- حرفم و باور نمی کنی، نه؟
- آخه چه دلیلی داره نازنین دروغ بگه؟داد زدم:
- دلیلیش اینه که نمی خواد بذاره من با خاله زندگی کنم. داره این تهمت و به من می زنه که من و از چشم خاله بندازه. اون روز وقتی خاله گفت می خواد من و ببره پیش خودش دیدم چطور رنگش عین گچ سفید شده بود. بعدش هم که آرش و فرستاد پیشم که باهام دعوا کنه.نغمه انگار هیچ کدام از حرفهای من را نشینده باشد، گفت:
- حال نازنین خیلی بده. دکتر گفته شدت ضربه زیاد بود و احتمال داره هر دوتا بچه اش رو از دست بده. سحر چرا یه آدم تو این موقعیت باید دروغ بگه؟
- راست می گی، اون چرا باید دروغ بگه. دروغگوی عالم منم. اونی که همیشه دروغ گفته، به همه بدی کرده. خیانت کرده. زیر آبی رفته، زندگی بقیه رو نابود کرده، منم. بقیه هیچ دلیلی برای دروغ گفتن ندارن.و بدون این که اجازه بدهم نغمه حرف دیگری بزند تلفن را قطع کردم.دلم از این همه بی عدالتی آتش گرفته بود. چرا هیچ کس من را باور نداشت؟ چرا؟صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و با صدای بلند گریه کردم. آنقدر که دیگر نفسی برایم نماند.تا شب تلفنم مدام زنگ می خورد. خاله زهرا، دایی رضا، الناز و حتی ایمان. وقتی اسم ایمان را روی صفحه موبایلم دیدم طاقت نیاوردم و تماس را وصل کردم.
سلام سحر خانم.بدون این که جواب سلامش را بدهم سرش فریاد زدم:
- اگه زنگ زدی که به خاطر کار نکرده سرزنشم کنی، بهم بگو همین الان تلفن و قطع کنم.لحن ایمان برعکس من آرام بود:
- من فقط خواستم حالت و بپرسم.
- حالم؟ توقع دارید حالم چطوری باشه وقتی همه من و مقصر کاری که نکردم می دونند؟ می دونید تو این چند ساعت چند نفر زنگ بهم زدن و فحش و بد وبیراه گفتن و تهدیدم کردن. من اصلاً نمی دونم چه اتفاقی برای نازنین افتاده و چرا من و مقصر کرده؟ من نازنین و پرت نکردم. به خدا من پرتش نکردم. به پیر به پیغمبر من پرتش نکردم. من اصلاً نمی دونم خونه نازنین کجاست که بخوام برم و اون از روی پله های خونش پرت کنم پایین.دوباره به گریه افتادم. ایمان گفت:
- لطفاً گریه نکنید. خنده تلخی روی لب هایم نشست.
- شما هم باور نمی کنید من کاری نکرده باشم.کمی مکث کرد:
- من باور می کنم کار شما نبوده.برای لحظه ای ضربان قلبم تند شد. یکی بود که حرفم را باور می کرد. یکی بود که قبول داشت من گناهکار نیستم.
- واقعاً باورم می کنید؟
- آره باور می کنم.
- به نظرتون چرا نازنین اون حرف رو زده؟ چرا دروغ گفته؟
- شاید نازنین خانم یکی رو با شما اشتباه گرفته. شاید هم اونقدر ترسیده که نفهمیده چی می گه. خب این هم از ایمان. او هم باور نداشت نازنین دروغ می گوید. ولی چرا؟ چرا همه مطمئن بودند من دروغ می گویم، نه نازنین. یاد رفتارهای نازنین در خانه خاله افتادم.
نازنین آدم با سیاستی بود. او در تمام مدتی که در کنار هم بودیم، لبخند زده بود و با مهربانی با من حرف زده بود. طوری رفتار کرده بود که انگار اصلاً از بودن من در خانه ی خاله ناراحت نیست.احتمالاً در تمام دیدارهایش با خانواده هم همین رفتار را از خودش نشان می داده. یک دختر خونگرم، خوشرو و مهربان که هیچ مشکلی با زن سابق شوهرش ندارد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گرمابه قدیمی🛁🚿🤗
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f