eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه بخاری نفتی ژاپنی قدیمی بدبختی ما از زمانی شروع شد که جنسای برادرای چینی جایگزین این ژاپنی های با وجدان شدن😑 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی از یاران امام هادی علیه السلام در حال احتضار بود و به شدت بی تابی می کرد. حضرت به عیادت او رفتند و چون او را در آن حال دیدند فرمودند: ای بنده خدا، چون مرگ را نمی شناسی از آن می ترسی! آیا اگر بدنت کثیف باشد یازخمی شده باشد، دوست داری به حمام بروی وکثافتها و زخمها را شستشو دهی؟ عرض کرد: بلی فرزند رسول خدا. حضرت فرمودند: مرگ همان حمام است. و چون از آن بگذری، از هر همّ و غمّی راحت می شوی و به خوشیهائی که در انتظار توست می رسی. شگفتیهای عالم برزخ، ص: 14 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونود این که به مهندس ناظر رشوه داده تا از خلاقاش چشم پوشی ک
از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم ولی خاله که اصلاً متوجه حال من نبود، ادامه داد: - خدا از نازنین نگذره که باعث شد زندگی تو و آرش بهم بخوره.دیگر نتوانستم تحمل کنم به سمت خاله برگشتم و گفتم: - زندگی؟ کدوم زندگی؟ اگه منظورتون از زندگی اون حقارتی که تو خونت و کنار پسرت تحمل می کردم خیلی خیلی از نازنین ممنونم که اومد تو زندگیم و منو نجات داد. وگرنه من هنوزم مثل بدبختا تو اون دخمه ای که لطف کرده بودید بهم داده بودید مونده بودم  و صبح تا شب کلفتی تو و دختراتو می کردم و شب تا صبح هم  چشمم به در بود که اون پسر بی مسئولیتت کی دل از خونه مجردی و رفقای بدتر از خودش می کنه و میاد پیش من و دخترش. مثل همیشه هم دستم مثل گداها جلوتون دراز بود تا شاید لطف کنید یه چیزی بدید بخورم و یه چیزی بخرید بپوشم بعدش هم بزنید تو سرم که ببین اگه ما ازت مراقبت نمی کردیم الان تو خیابون آواره بودی. نه خاله جان خیلی خوشحالم که نازنین اومد و من و از شر شماها نجات داد.خاله لب برچید و گفت: - هیچ وقت دستم نمک نداشت. اون موقع که هیچ کس نگات نمی کرد من بودم که میوردمت تو خونم و ازت پذیرایی می کردم.پوزخندی زدم و گفتم: -پذیرایی؟ از کی تا حالا اسم حمالی گرفتن و کار کشیدن از یکی  شده پذیرایی؟ فکر کردی یادم رفته می اومدی من و به اسم این که حال و هوام عوض بشه از خونه عزیز می بردی خونه خودت و در حالی که دخترات پاهاشون و انداخته بودند رو هم ازم می خواستی برات شیشه پاک کنم یا زمین و تی بکشم. تازه آخر شب هم منت می ذاشتی سرم که ببین اومدی خونه ی ما چقدر بهت خوش گذشت. تو هیچ وقت من و آدم حساب نمی کردی خاله، اگر هم قبول کردی با آرش ازدواج کنم به خاطر این بود که دنبال یه کلفت بی جیره و مواجب می گشتی. البته اون پولی هم که از عزیز گرفتی بی تاثیر نبود.خاله زهرا که با شنیدن اسم پول  برق از کله اش پریده بود رو به خاله لیلا براق شد و گفت: -پول؟ چه پولی؟ تو از مامان برای عروسی سحر پول گرفتی؟ -پول چیه؟ تو هم تا اسم پول و مشنوی یقه جر بدی. -من سر پول یقه...........صدای یالله گفتن دایی باعث شد بحث خاله زهرا و خاله لیلا نیمه تمام بماند. همه جز من و نغمه چادرهایشان را سر کردند و با بفرمائید گفتن زن دایی، دایی و بهزاد وارد پذیرای شدند.بهزاد با دیدن من که هنوز ناراحت و عصبانی بودم به سمتم آمد و با نگرانی پرسید: -خوبی؟ -خوبم.بهزاد توی صورتم دقیق شد و گفت: -خوب نیستی، معلومه باز عصبی شدی،  کسی حرفی بهت زده؟الناز که از وقتی بهزاد وارد اتاق شده بود چشم از او برنداشته بود. گردنی تاب داد و گفت: -مگه کسی جرات داره به خانم شما حرف بزنه. از وقتی اومده همه رو شسته پهن کرده رو دیوار.بهزاد نگاه تندی به الناز کرد و گفت: -خانم من هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. اگه شما رو شسته و پهن کرده روی دیوار حتما لازم دیده که این کار رو انجام بده.ابروهای الناز بالا پرید و دهانش باز ماند. چشم های خاله زهرا هم از تعجب گشاد شد ولی نغمه جلوی دهانش را گرفت تا زیر خنده نزند.الناز زیر لب گفت: -خداشانس بده.بهزاد بی توجه به حرف الناز  رو به من گفت: -برو لباست و بپوش بریم.زن دایی گفت: -کجا می خواین برید؟ شام گذاشتم.دایی هم پشت حرف زندایی را گرفت و گفت: -یه امشب و بد بگذرونید.بهزاد مودبانه گفت: -شما لطف دارید ولی باید بریم. فردا حتماً باید بابل باشیم. هم من و هم سحر یکی، دوتا جلسه مهم داریم که بیشتر از این نمی تونیم عقب بندازیم.زن دایی گفت: -اینجوری که خیلی بد می شه. حالا یه امشب و.........گذاشتم بهزاد جواب تعارف های زن دایی را بدهد و خودم هم به اتاق نغمه برگشتم تا لباسم را بپوشم. تازه مانتو ام را از روی دسته صندلی کنار تخت برداشته بودم که دایی چند ضربه به در زد و پرسید: -می شه بیام تو؟نفسم را بیرون دادم و گفتم: -بفرمائید.دایی وارد اتاق شد و با شرمندگی نگاهم کرد و گفت: -سحر جان تا دنیا دنیاست ازت شرمنده ام. هم از تو و هم از مادرت. دستم که از مادرت کوتاهه، اومدم ازت بخوام من و ببخشی.با درماندگی روی لبه تخت نشستم و مانتوام رو توی بغلم گرفتم. نمی توانستم به دایی بی احترامی کنم آن هم وقتی اینطور با استیصال نگاهم می کرد.دایی که پاهایش به وضوح می لرزید روی صندلی نشست و نالید: -بعد از عملم خیلی ضعیف شدم یه چند قدم راه می رم خسته می شم. -باید بیشتر استراحت کنید و از خودتون مراقبت کنید. -مگه فکر و خیال میذاره -فکر خیال برای چی؟  خدا را شکر مشکلی تو زندگیتون ندارید. بچه هاتون که سرو سامون گرفتن و زندگی های خوبی دارن. زندایی هم کنارتونه و ازتون مراقبت می کنه. دیگه چرا باید فکر و خیال داشته باشید. -شاید باور نکنی ولی از اون شبی که خواب عزیز رو دیدم نتونستم حتی یه شب راحت بخوابم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتایی خدا یجوری حلش میکنه که انگار وسط این همه آدم فقط صدای تورو شنیده شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺دروووووود بــر شــمـــا 🌼صــــبــــحــــتــــون بــــخــــیــــر 🌺یــه روز پــــر از آرامــــشــــ 🌼یــه دل شــــاد و بــــی غــــصــــه 🌺یــه زنــدگــی آروم و عــاشـــقـــانـــــه و 🌼یــه دعــــای خــــیــــر از تــــه دلـــــ 🌺نــصــــیــــب لــحـــظـــه‌هاتــــونــــ 🌼امـروز و هـــر روزتــــون شــــاد 🌺و پـر از یــهویـی های قــــشــنــــگ   •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وکاش... قوری شلغمی موجوده تلویزیون قدیمی موجوده قندان گل سرخی موجوده استکان خشتی موجوده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حقیقت زندگی... - @mer30tv.mp3
5.4M
صبح 29 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودویک از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم ولی خاله که اصلاً
هیچ وقت تو زندگیم خوابی به این اندازه واقعی ندیده بودم.صدای عزیز وقتی روی زمین نشسته بود و مدام به خاک چنگ می زند و می گفت دخترم و برگردون خونه، دخترم و برگردون خونه از ذهنم بیرون نمی ره. اون موقع فکر می کردم عزیز ازم می خواد تو رو پیدا کنم و برگردونم خونه. ولی حالا می دونم می خواسته رویا رو پیدا کنم و بذارمش تو خونه ی ابدیش.دایی با درد چشم هایش را روی هم گذاشت و ساکت شد.بعد از چند ثانیه سکوت بلاخره سوالی را که از صبح ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم: -چرا شما و آقاجان هیچ وقت دنبال مامانم نگشتید؟ چرا با یه حرف بابام قبول کردید که مامانم با اون پسره فرار کرده؟دایی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: -اینجوریام نبود دایی. تو اون موقع خیلی کوچیک بودی یادت نیست ولی بعد از رفتن مامانت..تصحیح کردم: -گم شدن، باید بگید گم شدن یا ناپدید شدن. مامانم جای نرفته بود دایی.دایی لبخند تلخی زد و گفت: -آره حق با توه، بعد از گم شدن مامانت خیلی دعوا و درگیری شد. من و بابات چند بار با هم دست به یقه شدیم و کارمون به کتک کاری کشید.  ولی وقتی دیدیم همه حرف بابات و می زنن ما هم مجبور شدیم  قبول کنیم. آقاجان بیچاره زیر بار حرف مردم چنان له شد که دیگه نتونست سر بلند کنه. آخرشم طاقت نیورد و دق کرد و مرد. اون ازم خواست دیگه دنبال قضیه رو نگیرم. خودش هم تا آخر عمرش اسم رویا رو به زبون نیورد. -این همه ای که می گید کی بودن؟ کی پشت مامانم حرف می زد؟ -بازاریا، مغازه دارا، کسایی که تو اون راسته مادرت و اون پسره رو می شناختن. همشون این دوتا رو با هم دیده بودند که بگو بخند می کردن. یکی، دو نفرم پسره رو دیده بودن که یواشکی وقتی کسی توی مغازه مادرت نبوده می رفته تو مغازه اش یا تو کوچه پشت بازار چه با هم قرار می ذاشتن. حتی یکی گفت اون روزی که مادرت رفت...دایی مکثی کرد و بعد خودش حرف خودش را تصحیح کرد و ادامه داد: -منظورم اون روزی که مادرت گم شد. یکی اون روز پسره رو دیده بود که یواشکی رفته بود تو مغازه مادرت و بعد هم کرکره رو تا نصفه پایین کشیده بودن که کسی مزاحمشون نشه. غیر از این حرفا غیب شدن پسره اون هم درست بعد از ناپدید شدن مادرت تائید حرف پدرت بود. از اون طرفم مادر شوهر مادرت هم همه جا چو انداخته بود که عروسش قبل از رفتنش هر چی پول و طلا تو خونه بوده دزدیده و با خودش برده. هر کیم جای ما بود باور می کرد که این دوتا با هم نقشه کشیدن و فرار کردن. -چرا نرفتید پیش پلیس؟ چرا از پلیس نخواستید مامانم و پیدا کنن؟ -می رفتیم پیش پلیس چی می گفتیم؟ تف سربالا بود. مثلا رویا رو پیدا می کردن و میاوردن خونه بعداً  می خواستیم باهاش چیکار کنیم؟ جز این که برای این که دهن مردم ببنیدم باید سرش و می بریدیم. اینجوری لاقل می گفتیم دستمون بهش نرسید.آب دهانم را قورت دادم و به دایی خیره شدم. یعنی دایی و آقا جان به دنبال دخترشان نگشته بودند تا مجبور نشوند او را بکشند. اگر توی اخبار در مورد پدرها و برادرهایی که فقط برای این که مردم آن ها را بی غیرت ندانند دختر و یا خواهرانشان را کشته بودند ندیده بودم فکر می کردم دارد  مسخره ام می کند. ولی این واقعیت تلخ جامعه ما بود. چه زن ها و دخترهای که فقط به خاطر حرف مردم و به اسم غیرت و ناموس به کام مرگ رفته بودند و چه برادرها و پدرهایی که زیر فشار آدم های بی وجود و نامرد دستشان به خون عزیزانشان آلوده شده بود.دایی آهی کشید و گفت: -با این که خودم با سرگرد حرف زدم ولی هنوزم نمی تونم باور کنم این اتفاق برای رویا افتاده. کاش دروغ بود. کاش واقعا فرار کرده بود و یه جایی توی این دنیا داشت زندگیش و می کرد.اشک های دایی که روی صورت چروکش روان شد بغض من هم ترکید.دو هفته بعد از برگشتنمان به بابل سرگرد عظیمی دوباره زنگ زد. ساعت از هشت گذشته بود و من روی کاناپه لم داده بودم و کتاب می خواندم. آذین و عمه خانم خانه نبودند از سر شب به خانه اکرم خانم رفته بودند و قرار بود شب را همانجا بمانند. با این که مدتی بود به این خانه نقل مکان کرده بودیم ولی رابطه عمه خانم و اکرم خانم قطع نشده بود و عمه خانم هر از گاهی به دیدن دوستش می رفت و شب را همانجا می ماند.  گاهی آذین را هم با خودش می برد . بهزاد هم بعد از شام به اتاق خودش رفته بود تا اندکی به کارهای عقب افتاده  شرکتش را سروسامان دهد.با دیدن شماره سرگرد صاف نشستم و تماس را برقرار کردم.سرگرد درست مثل دفعه قبل پرسید: -خانم صداقت؟ -سلام، بله خودم هستم.  -خوب هستید خانم؟ -ممنون.سرگرد گلوی صاف کرد و گفت: -زنگ زدم که بهتون اطلاع بدم  همینطور که انتظار داشتیم جواب آزمایش دی ان ای شما با مقتول تطابق نود و نه درصدی رو نشون می ده. یعنی استخوان های پیدا شده متعلق به مادرتونه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ادویه ✅ پودر سیر ✅ فلفل قرمز ✅ زردچوبه ✅ پابریکا ✅ نمک ✅ آب لیمو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
994_54203219160726.mp3
6.86M
🎶 نام آهنگ: یکی یدونم 🗣 نام خواننده: معین (هوش_مصنوعی) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این اسکناس ها رو یادتونه؟؟ زمان شما چی میشد باهاش خرید؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f