eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد💞 صبحت بخیر دوست مهربونم☀️❄️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شش اصل شرایط سخت... - @mer30tv.mp3
4.93M
صبح 8 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سی عصر بود که بهرام اومد دنبالم و گفت وسایلت و جمع کن بریم .
منم همونجا کنار حمید نشستم پشتش و کرد به من و نشست گفتم آقا حمید من میدونم الان عصبانی هستی چون مامانت و اینجا ندیدی منم وقتی مامانمو ندیدم اینطور عصبانی بودم حق داری هیچ کس تو این دنیا برا ادم مامانش نمیشه تو حق داری اما تو الان مرد شدی پرسیدم چند سالته آقا حمید؟جواب نداددوباره گفتم من فکر میکنم ۴ سالت باشه همونطور که پشتش به من بود گفت نخیر ۶ سالمه گفتم واقعا؟تو که ۶ سالته پس بزرگ شدی دیگه میتونی بفهمی که مامانت حالش خوب نیست و باید استراحت کنه.گفت نخیر حالش خوبه فقط از بابا بهرام قهر کرده گفتم خب دیگه بلاخره حالش از دست بابا بهرام خوب نیست بازم با عصبانیت گفت بله بابا بهرام خیلی بده.گفتم اینا حرفهای پسر بزرگی مثل تو که نیست،تو میفهمی بعضی وقتا آدما با هم قهر میکنن اما بعدش آشتی میکنن مگه تو با دوستات قهر نمیکنی،برگشت سمتم و گفت چرا قهر میکنم،گفتم خب بعد هم آشتی میکنی تا اخر عمرت که نمیتونی قهر باشی،انگار که نرمتر شده باشه گفت نه بلاخره فرداش آشتی میکنم گفتم مطمئن باش مامانت هم وقتی آروم شد با بابا بهرام آشتی میکنه گفت از کجا میدونی گفتم از تو چشمات میبینم.لبخند یواشکی زد و باز سعی کرد اخماش و تو هم کنه گفتم الان هم داداشت گرسنه اس هم بابا بهرام بیا بریم شام بخوریم گفت نمیخوام.گفتم باشه منم همینجا میشینم کنار تو بزار داداش حامدت گرسنه بمونه.حرفی نزدگفتم :ولی گناه داره ها داداشت کوچولو هست،راستی تو میدونی حامد چند سالشه،انگار که کشف مهمی کرده باشه زود با شوق گفت اره ۴ سالشه،گفتم خب تو که داداش بزرگشی باید هواشو داشته باشی دیگه،الانم بیا بریم داداشت دلش برات تنگ شده ببین داره از پنجره نگات میکنه،حامد طفلی نیم ساعتی میشد که نشسته بود پشت پنجره و چشمش به حمید بود برگشت نگاهی به داداشش کرد و بلند شد و گفت باشه بیا بریم،باهم رفتیم تو بهرام یه گوشه دراز کشیده بود و دستش و گذاشته بود رو چشماش،بلند گفتم آقا حامد بیا داداشت اومده تا باهم شام بخوریم.حامد بدو اومد سمت حمید و محکم بغلش کردبغضم گرفت از این حال بچه ها تو دلم هزار بار لعنت فرستادم به خودم و ادمایی که باعث حال بد این بچه ها شده بودن،بهرام بلند شد نشست و بچه ها رفتن بغلش نشستن شام کشیدم و آوردم سر سفره با دیدن ماکارونی حامد دوق زده گفت داداش ماکارونی هست حمید هنوز اخماش تو هم بود اما اومد نشست سر سفره بهرام برای بچه ها غذا کشید و خوردن.بعد شام بچه ها با چند تا تیله که تو جیبشون بود مشغول شدن حمید هرازگاهی نگاهی به خونه و دور و اطراف میکرد ولی حامد سعی میکرد از کنار بهرام تکون نخوره بلاخره همونطور که مشغول بازی بودن خوابشون برد تازه یاد رختخوابها افتادم که کمه آروم به بهرام گفتم رختخواب کمه فقط یه دسته گفت عیب نداره لحاف و بیار باز کن بچه ها روش بخوابن دلم نیومد همون یدونه تشک و اوردم و حامد و گذاشتم روش،و لحافم دو لایه باز کردم برای حمید یدونه پتو هم داشتم کشیدم روشون یدونه لحاف و بالشم که داشتم و دادم بهرام ،ظرفها رو بهونه کردم و رفتم آشپزخونه کارم که تموم شد اومدم دیدم بهرام کنار پسرها خواب رفته یکم نشستم و تماشاشون کردم،دلم میخواست یه خانواده نرمال بودیم ،ای کاش اون بچه ها و شوهر از اول مال من بود نه اینکه بیام اوار بشم رو زندگی مریم،دوباره یاداوری مریم قلبم و بدرد می اورد نمیدونم چرا هیچ وقت نتونستم حس بدی یهش داشته باشم.نسبت بهش حسادت داشتم اما جوری نبود که ازش بدم بیاد بیشتر حس خجالت زدگی داشتم در مقابلش کنار بهرام دراز کشیدم و خوابیدم.صبح با صدای گریه حامد بیدار شدم .دستشو گرفته بود جلوی شلوارش و گریه میکردبلند شدم و نشستم حمیدم بیدار شد و نگاهی به حامد کرد و گفت بازم که جیش کردی.بهرامم به صدای گریه حامد بیدار شد بغلش کردم و گفتم عیب نداره بیا بریم بشورمت فدای سرت.حمید همونطور نگام میکرد با تعجب حامد و بردم حموم ولی نمیزاشت.شلوارشو در بیارم گفتم باشه خودت در بیار من برم آب گرم بیارم.من نگاه نمیکنم پشتم و میکنم بهت و با آفتابه آب میریزم تو خودت و بشور بلاخره رضایت داد .رفتم سماور برقی رو زدم به برق و زود آب گرم شد ریختم تو آفتابه و با اب سرد ولرم کردم و رفتم تو حموم دستمو گذاشتم جلوی چشام که نبینم گفتم خودت بگو کجا آب بریزم من نمیبینم حامد افتابه رو کشید سمت خودش و گفت بریز آب ریختم و خودشو شست و رفتم یه پارچه اوردم پیچیدم دور پاهاش اینبار خودش دستاشو گره زد دور گردنم و بلندش کردم‌.حس خوبی داشت واقعا بردمش تو اتاق بهرام رفت از تو ساکشون براش لباس آورد گفتم تو تنش کن من اینارو جمع کنم.تشک و برداشتم و بردم تو حیاط یه گوشته گذاشتم،بهرام اومد که خودم میشورم دستشو گرفتم و کشیدمش کنار و گفتم میشورم این چه حرفیه حامدم مثل بچه خودمه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
37.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ پرتقال ✅ شکر ✅ آب شما تاحالا مربای پرتقال درست کردید؟؟ فقط اینکه یادتون باشه چندبار پرتقال هارو با آب بجوشانید تا تلخیش کامل بره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
518_58686703213413.mp3
5.72M
🎶 نام آهنگ: برقص 🗣 نام خواننده: سیاوش شمس •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو چشام زل و زد و گفت الفت ممنونم خواهشا همینطور بمون نزار عوضت کنن گفتم روانی بهرام گفت برم نون بخرم بیام،منم رفتم سماور و پر اب کردم و برگشتم اتاق پیش بچه هاحامد با ماشین پلاستیکی که اورده بود داشت بازی میکرد و حمیدم پشت پنجره نشسته بود و حیاط و نگاه میکردرفتم پیشش و گفتم بریم دست و صورتت و بشوریم.همونطور که بیرون و نگاه میکرد گفت چه خوب که تو دعوامون نمیکنی گفتم چرا باید دعواتون کنم.گفت خانوم دعوامون میکرد عمه فاطمه کلی حامد و میزد سر اینکه جاشو خیس میکرددلم ریش شد نشستم روبروش و گفتم من بچه ها رو خیلی دوس دارم نگام کرد و گفت حتی ما رو گفتم اره شما رو بیشتر از بقیه بچه ها گفت من میدونم تو زن بابایی و برا همین مامانم رفته.سرم و از خجالت پایین انداختم،گفت عمه فاطط میگفت حقمون همینه که زیر زن بابا بزرگ بشیم تا ادب بشیم نگاهی بهم کرد و گفت زن بابا یعنی تو؟گفتم من مامان دومتون هستم ،لبخندی زد و گفت بریم صورتمو بشورم مامان میگفت شبا مورچه ها راه میرن رو صورتمون،دستشو گرفتم و باهم رفتیم تو حیاط صورتشو شست و گفت کاش زودتر می اومدیم اینجا ته دلم براش ضعف رفت رفتیم تو خونه و بچه ها باهم بازی میکردن و بدو بدو میکردن،بهرام نون خریده بود و سر شیر اومد تو با دیدن خنده بچه ها دستاش و برد بالا و خداروشکر کردسفره رو پهن کردم و برای بچه ها لقمه گرفتم و یه دل سیر صبحونه خوردن حمید رو به بهرام کرد و گفت کاش مامانم اینجا بود بهرام سکوت کرد و حرفی نزدحمید دوباره تکرار کرد میشه برید مامانم بیارید اینجا از خونه آقاجون خیلی بهتره خیلی خوش میگذره.بعد صبحونه بهرام گفت لباس بپوشید بریم برای بچه ها رختخواب بخریم بچه ها ذوق زده بلند شدن و حاضر شدن منم با ذوق بچه ها سر کیف اومدم و زود حاضر شدم و راه افتادیم بهرام رفت لیلابی و سر یه کوچه باریک نگهداشت و به بچه ها گفت بشینید ما بریم بیاییم.رفتم ته کوچه یه در چوبی قدیمی بود در زدیم .یه پیر زن موسفید در و باز کرد حیاطش پر پشم گوسفند بود بهرام گفت اومدیم لحاف و تشک بخریم آدرس شما رو دادن از جلو در رفت کنار و گفت بفرمایید تو.رفتم تو حیاط پر. پشم گوسفند بود و بوی گوسفند همه جا رو گرفته بود یه گوشه حیاط کلی تشک و لحاف و بالش چیده بودن معلوم بود تازه درستش کرده گفت چند تا میخواییدبرگشتم سمتش و گفتم ۳ تا تشک ۳ تا لحاف و ۳ تا هم متکا میخوام.بهرام گفت ۴ تا بده از هرکدوم پیر زن چشاش برقی زد و دست منو کشید و گفت بیا خودت انتخاب کن بهرام پولشو نقد داد و پیر زن کلی دعامون کرد و تو یه ملافه بزرگ جمع کرد و گره زد و گفت وانت میارید؟بهرام گفت نه بده خودم میبندم رو باربند ماشین.بهرام انداخت رو کولش و بست به باربند ماشین بچه ها با ذوق نگاه میکردن .راه افتادیم و بهرام برای بچه ها خوراکی خرید و برگشتیم خونه دو هفته میشد که بچه ها پیشم بودن اون روز صبح تو حیاط داشتن بازی میکردن و کلی سر و صدا میکردن در زدن حمید اومد دم در آشپزخونه و گفت مامان اُلفت در میزنن.گفتم باشه و چادرمو برداشتم و حمید هم کنارم اومد در و باز کردم یه خانم چادری که پشتش بهم بود وایساده بود سلام کردم و برگشت نشناختم حمید زود خودشو از کنار در انداخت تو کوچه و داد زد مامان خشکم زد یعنی مریم بود؟!مریم خم شد و محکم حمید و بغل کرد حامد هم به صدای حمید بدو خودشو رسوند دم در و منو کنار زد و رفت بغل مامانش.مریم بشدت داشت گریه میکرد و بچه ها رو محکم بغل کرده بود.نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم همونجا وایساده بودم و سرم و انداخته بودم پایین بلاخره مریم از بچه هاش دل کند حمید دستشو گرفت و کشید سمت منو گفت مامان بیا مامان الفت و ببین مریم از شنیدن اینکه بچه ها بهم میگفتن مامان اُلفت اخماش رفت تو هم حق داشت هر زن دیگه ای هم بود همینطور میکرد سلام دادم و مریم هم با بی میلی دستش و دراز کرد کشیدم کنار و گفتم بفرمائید تو بچه ها هر کدوم یه دستش و گرفته بودن و کشیدنش تو مریم با اکراه رفت تو خونه در و بستم و پشت سرشون رفتم تو خونه بچه ها بلند بلند میخندیدن و تو حیاط،میدوییدن.مریم وسط حیاط یه مکثی کرد و نگاهی دور تا دور خونه چرخوند و برگشت سمتم با خجالت گفتم بفرمایید تو گفت ممنون که بچه ها رو نگهداشتی همش نگران بودم اونجا چه بلایی سرشون میاد سرمو انداختم پایین و گفتم بچه ها برام خیلی عزیزن بچه های خیلی خوبی تربیت کردید ممنونی گفت و رفت تو خونه زود رفتم آشپزخونه و سماور و پر آب کردم و زدم به برق حامد با شیرین زبونی اومد تو آشپزخونه و گفت دیدی مامانم اومد اینجا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم منکه بهت قول داده بودم که مامان میاد.محکم دستاشو دور گردنم گره زد و گفت اره گفتی بعد یکم فاصله گرفت و تو صورتم نگاه کرد و گفت میمونه اینجا دیگه گفتم اره میمونه ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برگشتم که به سماور نگاه کنم دیدم مریم تو چهارچوب در وایساده حامد و گذاشتم کنار و گفتم عه اینجا چرا وایسادین بفرمایید تو خونه اومد تو آشپزخونه و تکیه زد به کابینت و گفت برای هر زنی سخته که ببینه شوهرش سرش هوو اورده سرمو انداختم پایین و گفتم بله میدونم اما منم سرنوشتم جوری رقم خورد که مجبور شدم گفت میدونم بهرام برام تعریف کرد نگاهی بهش کردم و گفتم باهاش حرف زدی؟اره اون اورد اینجا که بچه رو ببینم لبخندی زدم و گفتم چه خوب بچه ها خیلی دلتنگیتونو میکردن گفت به هر حال این اتفاق افتاده هممون مقصریم سرمو انداختم پایین و گفتم بله درسته مریم گفت من بخاطر بچه هام برگشتم چون نمیتونم بدون بچه هام زندگی کنم گفتم میفهمم این از خانومی شماس گفت دیگه هم نمیخوام برگردم به اون خراب شده نگاهی سوالی بهش کردم و گفت خونه پدر شوهرم دوباره یاد اون اتفاقها افتادم و اشک تو چشام حلقه زد گفت پروین خانوم گفت چه بلایی سرت اوردن بدتر از اونا رو سر هر کدوم از ماها اوردن نه تنها خودمون بچه ها مونم اونجا تو عذابن گفت من بخاطر موقعیت بابام نمیتونستم طلاق بگیرم نمیگم همش مقصر بهرام بود خودمم مقصر بودم اما سخته با هوو زندگی کردن حرفی نداشتم بزنم سرمو انداختم پایین گفت بهرام میگه یه خونه دو طبقه بخرم بریم اونجا باهم زندگی کنیم از شنیدن این حرف شوکه شدم نگاهی خیره بهش کردم گفت مجبوریم بهرام گفته نمیتونه دوتا خونه جدا داشته باشه مغزم هنگ کرده بود اخه چطور میشه ما باهم تو یه خونه باشیم گفت من راضی ام فقط کنار بچه هام باشم کافیه بهرام مال خودت گفت تو هم فکراتو بکن ببین میتونی کنار هووت زندگی کنی بعد رفت تو حیاط سماور جوش اومده بود قوری رو برداشتم و چای دم کردم از شنیدن اون حرفها واقعا شوکه شده بودم مغزم هنگ کرده بود.چایی ریختم و بردم تو حیاط مریم لب پله نشسته بود و بچه ها رو نگاه میکرد گفتم بفرما تو خونه اینجا نشین برات خوب نیست.سرشو بالا اورد ونگاهی بهم کرد وگفت ممنون اینجا راحتم انتظار صمیمیت از مریم نداشتم برا همین ترجیح دادم زیاد تو دیدش نباشم.رفتم تو آشپزخونه و مشعول پختن ناهار شدم.حامد و حمید قرمه سبزی دوس داشتن از قبل سبزی خشک برای قورمه سبزی درست کرده بودم.گوشت و از جا یخی برداشتم و با لوبیا ها ریختم تو زودپز از ربابه یاد گرفته بودم که با سبزی خشک هم قورمه درست کردخورشت و بار گذاشتم و برنجم خیس کرده بودم بوی قورمه سبزی که بلند شد مریم اومد تو آشپزخونه گفت عجب بویی راه انداختی دختر لبخندی زدم و گفتم بیا بکشم برات بخور خودش قاشق و بشقاب برداشت و رفت سر قابلمه گفت خیلی وقته خورش این مدلی نخوردم گفتم نوش جون برنج و هم ابکش کردم و گذاشتم دم بکشه.حمید و حامد کلی خوشحال بودن از دیدن مریم حمید زود زود می اومد و مریم. چک میکرد که مطمین باشه هنوز اینجاس موقع ناهار بود که بهرام اومد زنگ در و زد حمید بدو بدو رفت در و باز کرد و. با ذوق بچگونه اش داد زد بابا میدونی کی اومده حامد داد زد مامان اومده.بهرام کیسه های تو دستش و گذاشت زمین و بچه هارو بغل کرد و اومد سمت خونه مریم تو آشپزخونه خودشو مشغول کرد که با بهرام چشم تو چشم نشه سلام دادم و بهرام خجالت زده گفت سلام خسته نباشی شرمنده همه دردسرهای ما پای تو هست.گفتم فدای سرت ذوق بچه ها همرو میشوره میبره.واقعیتش با وجود مریم و بچه ها پیش هم عداب وجدانم یکم کم شده بود و این باعث ارامشم بود بهرام با بچه ها رفتن تو اتاق منم میوه هایی که بهرام خریده بود و برداشتم و رفتم آشپزخونه مریم جلوی کابینت زانوهاش و بغل کرده بود و نشسته بود غذا رو کشیدم و بشقاب و قاشق جمع کردم و بردم تو اتاق تا ناهار بخوریم مریم همونجا نشسته بود همچنان سرمو از کنار چارچوب بردم تو و گفتم مریم خانوم نمیای سکوت کرد و حرفی نزدرفتم تو آشپزخونه دیدم داره گریه میکنه حالشو درک میکردم نشستم جلوی پاش و گفتم میفهمم چقد سخته سرنوشت ما بهم گره خورده میدونم سخته شوهرتو با یکی دیگه شریک بشی همونطور که اشک میریخت گفت تقصیر خودمه حرفی نزدم متوجه منظورش نشدم بلند شد و گفت مجبوریم به این وضعیت عادت کنیم پارچ اب و برداشت و رو کرد به منو گفت بیا بریم.مریم وارد اتاق شد و بهرام خودشو زد به ندیدن مریم هم محلی به بهرام نداد و رفت نشست سر سفره حمید بلند شد و رفت کنار مریم نشست اول برای بچه ها غذا کشیدم حمید زود گفت مامان نمیدونی دستپخت مامان الفت چقد خوبه نگاهم به مریم بود و حالت صورتش عوض شد متوجه شدم ناراحت شدزود خودشو جم و جور کرد و گفت بله دستش درد نکنه.خواستم برای مریم هم غذا بکشم گفت نیل ندارم نکش فقط بخاطر پسرام اومدم سر سفره تا غذا بخورن بهرام زیر لب لاالله الاالله گفت و برای خودش غذا کشید و مشغول شد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر این جعبه های مخصوص نوشابه یادمه معمولا جمعه ها بیشتر کاربرد داشت که همه خونه بودن و احیانا مهمونی هم بود کیا یادشون مونده هنوز ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ثروتمندی در كنار قبر پدرش نشسته بود و در حال بگو مگو با درویش زاده ای بود که آنجا نشسته بود. پس چنین مى گفت: گور پدر من از سنگ است و نوشته روى آن رنگين. مقبره اش از جنس مرمر و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است. ببین سرانجام بر سر گور پدرت چه مانده، مقدارى خشت خام و مشتى خاک. درویش زاده گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدرم به بهشت رسيده است. 🔸خر كه كمتر نهند بر وى بار 🔹بى شک آسوده تر كند رفتار 🔸مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد 🔹به در مرگ همانا كه سبكبار آيد 🔸وآنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست 🔹مردنش زين همه شک نيست كه دشخوار آيد 🔸به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد 🔹بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (۱) ۱_يعنى : تهيدستى كه بار فقر و تنگدستی را تحمل کرده است در آستانه اجل، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است. به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار عذاب مى گردد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f