eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوست خوبم امروزت پر از نور و رحمت الهی باشه ☀️❄️ صبحتون بخیر☀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعات ورزش.... - @mer30tv.mp3
5.76M
صبح 10 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوهشتم زود برگشتم تو خونه و چادرمو برداشتم و کیفمم برداشتم
دکتر نگاه چپی بهش گرد و گفت بقیه التماس میکنن من چند روز بیشتر نگهشون دارم تا بتونن استراحت کنن اونوقت تو میخوای بری گفتم دکتر من خودم تو خونه بهش میرسم دکتر کلی غر زد و به مریم گفت عفونت داری باید خیلی مواظب باشی باید استراحت مطلق باشی نری تو خونه مادرشوهرت ببندتت به کار رو کرد به من و گفت به شوهرش بگو باید مراقبش باشید این بلند بشه کار کنه هم خودش تلف میشه هم بچه از بین میره چشمی گفتم و دکتر رفت رفتم از تو بیمارستان زنگ زدم به مغازه بهرام خوشبختانه اونجا بودگفتم مریم مرخصه بیا ببریمش گفت تا نیم ساعت دیگه میام یه ساعتی گذشته بود که بهرام اومد دم در اتاق که حاضرشید بریم لباسهای مریم و تنش کردم و بچه رو هم پیچیدیم تو یه پتو بافتنی و راه افتادیم رفتیم سمت خونه مریم.براش تو پذیرایی جا انداختم و مریم گفت زیر لحاف تشکها برای بچه هم رختخواب هست اونا رو بیار.رختخوابهای کوچولوی بچه رو هم اوردم و رفتم برای مریم کاچی درست کردم مریم یکم سر حالتر شده بود بهرام رفت دنبال بچه ها برای مریم کاچی بردم خورد و جای بچه رو هم با کمک مریم عوض کردم و بردم لباسهاشو شستم برگشتم دیدم هر دوشون خوابن نگاهی به ساعت کردم و دیدم وقت ناهار گذشته و شروع کردم شام درست کردن یکم دنبال وسایل گشتم تا چیزهایی که لازم داشتم و پیدا کردم.یه ساعتی گذشته بود که بهرام با بچه ها اومدن.بچه ها کلی ذوق زده بودن و رو پا بند نبودن گفتم اروم باشید خوابن با شوق و پاورچین رفتن سمت اتاق از لای در نگاهی بهشون کردن چشای حامد برق میزد پرسید آبجی هست یا داداش گفتم آبجی هست با ذوق گفت اسمش چیه گفتم مامان مریم بیدار میشه بهتون میگه اسمش و بردمشون لباسهاشونو عوض کردم وآبی به سر و روشون زدم.بهرام اکمد تو آشپزخونه و گفت نرسیده که دست بکار شدی.گفتم اره دیگه بچه ها شام باید بخورن تو هم گرسنه ات هست.گفت اگه تو نبودی من چطور از عهده اینا برمی اومدم.گفتم اگه من نبودم الان خونه بابات بودی و راحت سر خونه زندگیت بودی اینطور اواره نبودی.سرشو تکون داد و گفت حرف نزنی نمیگن لالی اینم شد حرف که تو زدی؟رفت سمت بچه ها صدای گریه بچه بلند شد و خودمو زودرسوندم پیششون دیدم مریم بیدار شده.بچه رو دادم بغلش تا شیر بده.بچه ها رو صدا زدم بدو خودشونو رسوندن اتاق.ذوق زده چشم دوخته بودن به بچه براشون تازگی داشت دیدن نوزادحمید گفت مامان اسمش چیه مریم نگاهی بهش کرد و گفت بنظرتون چه اسمی بهش میادحامد زود بلند شد رفت نزدیکتر و گفت شبیه پری هاس کوچولو هست حمید گفت فقط بال نداره بهرام از گوشه در نگاه میکردمریم رو کرد به بهرام و گفت پس بزاریم اسمش و پری اسم دختر کوچولومون شد پری بچه ها هر روز می اومدن چکش میکردن ببینن بال در نیاورده دیگه یاد گرفته بودم بچه رو چطور قنداق کنم ده روز و پیش مریم موندم روز دهمشون بود که حموم رو روشن کردم و مریم رفت حموم بهم گفت بعدش بچه رو بیاره بشوریم بچه رو بردیم حموم و تازه خوابیده بود که صدای زنگ در بلند شدحمید داد زد که باز کنم گفتم باز کن حامد بدو خودشو رسوند تو آشپزخونه و گفت خاله اومده تعجب کردم اومدم تو راهرو صدای حرف زدن یکی می اومدرفتم تو اتاقی که مریم بود دیدم یه خانوم چادری نشسته سلام دادم و همونطور که نشسته بود نگاهی رو به بالا کرد و گفت سلام بعد روشو کرد سمت مریم و گفت کلفتته؟از این حرفش خیلی ناراحت شدم مریم زود گفت ببخشید الفت جان خواهرم نمیشناستت گفتم عیب نداره پیش میادبرگشتم سمت آشپزخونه و چایی دم کردم همش این حرفش تو سرم اکو میشد ،کلفتته،بغض گلومو گرفته بود چایی ریختم با شیرینی براشون بردم چایی ها رو گذاشتم زمین و به رسم ادب نشستم.خواهرش روشو کرد اونور و انگار که من نیستم اونجارو کرد به مریم و گفت ببین چه به روز خودت آوردی این خونه این وضع تو شان تو هست؟مریم گفت مگه چشه خب سری تکون داد و گفت با هوو زندگی کردن بنظرت خوبه مریم با خجالت نگاهی بهم کرد و گفت ببخشید الفت جان خواهر من کلا اینطور خیلی رکه بلند شدم و گفتم خواهش میکنم من میرم آشپزخونه شما راحت باشید کاری داشتی صدام کن حمید و حامدم تو اتاق بودن دنبالم اومدن حمید گفت هوو یعنی چی؟حامد گفت مگه خاله نمیدونه اسم آبجیم پری هست نه هووگفتم خاله اتون ناراحته یه چیزی میگه شما گوش ندین بچه تو اینجور حرفها دخالت نمیکنه دیگه هم تکرار نکنید چشمی گفتن و رفتن سر وقت بازی یه ساعتی نشست منم میوه رو دادم دست بچه ها گفتم ببرید تو اتاق بعد یک ساعت صداشون اومد که انگار میخواست بره اومدم دم در آشپزخونه و گفتم ناهار تشریف داشتید بازم اعتنایی به من نکرد و با مریم روبوسی کرد و جوری که من حتما بشنوم گفت از الان حق خودتو و بچه هاتو مشخص کن فردا روز صاحب همه چیز نشن و رفت ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ گردو سابیده شده ✅ سبزی سرخ شده ✅ گوشت خورشتی ۱۵۰گرم ✅ رب انار ترش یک قاشق ✅ آب سرد یخچالی ✅ بادمجان گوجه سرخ شده ✅ گلپر (اختیاری) ✅ پیاز یک عدد ✅ سبزی گشنیز و چوچاق سرخ نشده بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
950_58763779709811.mp3
15.39M
🎶 نام آهنگ: سفر 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم متاسفانه ایتا مشکل داشت و شهرزاد رو نتونسم دانلود کنم ایشالا فردا براتون میذارم❤️
مریم خجالت زده اومد تو آشپزخونه و گفت شرمنده خواهر من کلا اخلاقش اینه گفتم عیب نداره بلاخره مردم از دور میبینن قضاوت میکنن.صدای گریه پری بلند شد و مریم رفت پیشش،شب بعد شام به مریم گفتم خداروشکر سر پا شدی اگه اجازه بدی من زحمت و کم کنم،مریم نگاهی بهم کرد و گفت از دستم ناراحتی که میخوای بری گفتم نه دیگه بیشتر از این موندم اینجا آزار دهنده میشه برات گفت هر جور راحتی ممنون این همه مدتم اذیت شدی و بادلخوری پری رو بغل کرد و رفت تو اتاق بچه ها هم خیلی تو ذوقشون خورد این حرف من و هر دوتاشون دمق یه گوشه نشستن اما چاره نبود بهتر این بود برم خونه خودم موقع خداحافظی مریم اومد بدرقه و رو کرد به بهرام و گفت بهتره یه شب در میون بکنی خونه ها رو ما اینجا تنهاییم بهرام که انتظار این حرف مریم و نداشت با تردید نگاهی به من کرد من زود گفتم اره اینطور بهتره انقد درگیر کارهای مریم و بچه ها بودم که یادم رفته بود خودمم حامله ام با یاداوریش غم عالم رو دلم مینشست میگفتم بازم حتما سقط میشه بعد اون بهرام یه شب پیش من بود و یه شب میرفت پیش مریم چون از تنهایی میترسیدم پسرا می اومدن پیشم کم کم شکمم بالا اومد و حساس تر شده بودم.گاهی که به شرایط خودم فکر میکردم اعصابم داغون میشد نزدیک ۸ ماهم شده بود حوصله هیچ کاری رو نداشتم گاهی میرفتم پیش مریم و با پری سرگرم میشدم شدیدا بهش حس وابستگی داشتم.کلا هر ۳ تاشون برام عزیز بودن سعی میکردم تا جایی که میتونم بهشون برسم.پری هم به من عادت کرده بود گاهی مریم می اورد میزاشت پیشم و میرفت دنبال کاراش.۶ ماهه شده بود پری و شیرین تر یه شب که بچه ها پیشم بودن.دوباره حس نفسهاش ترس تو دلم انداخت .حامد یهو چشم باز کرد و جیغ میزد هر کاری کردم آروم نمیشد خیره شده بود به کنار رختخواب من رد نگاهشو که گرفتم دیدم با قیافه زشت و آشفته اش یه گوشه وایساده هر چی حامد و تکون دادم بیدار نشد حمید هم بیدار شده بود و نمیدونست چیکار کنه از این حالت حامد اونم ترسیده بودداد زدم برو قران و بیارحمید بلند شد و زود رفت از رو طاقچه قران اورد گذاشتم تو بغل حامد بچه آروم شد و نگاهی بهم کرد و گفت اونجا بود بخدا اونجا بودگفتم خواب دیدی گریه میکرد و میگفت نه بخدا اونجا بود الان دود شد حمید هم ترسیده بود بلند شدم آب اوردم براشون و بغلشون کردم و گفتم خواب دیدی حامد جان بخواب یادت میره.طفلی بچه همش چشمش به اون سمت بود که نکنه بازم بیاد.با هزار تا دعا و صلوات خوابوندمشون صبح حواسم به حامد بود که ببینم چیزی میگه اما عادی رفتار میکرد و حرفی نزد دیگه اون اتفاق نیفتاد و بچه ها مثل قبل می اومدن پیشم.حمید دیگه وقت مدرسه رفتنش بود چند وقتی بود بهرام حال خوبی نداشت و حرف نمیزد اصلاهر چی میپرسیدم میگفت چیزی نیست.ته دلم خیلی گواه بد میدادیکی دو هفته بهرام کلا دیر می اومد و فقط شام میخورد و میخوابیدبعد دوهفته کلا خبری از بهرام نشد که نشد رفتم پیش مریم گفت نه خبری ندارم گفتم نکنه باز برادرات بلایی سرش آوردن گفت نه بابا فکر نکنم دو هفته تو بی خبری بودیم مریم گفت بیا پیش ما تنها نمون و من دوباره با مریم همخونه شدم،اینبار رابطه امون بهتر شده بود مریم تو کارا کمک میکردهر روز میرفتم دم مغازه ولی خبری نبود از همسایه هاش پرسیدم گفتن خبری نداریم.خیلی نگران بودیم مریم گفت بریم سراغ آقا بهروز شاید خبر داشته باشه با مریم رفتیم پیش آقا بهروز،تو بازار مظفریه مغازه فرش فروشی داشت.محو تماشای فرشهاش شده بودم،مریم گفت آقا بهروز خبری از بهرام نیست اصلا شما خبر نداری.سرش و انداخت پایین و با تسبیح تو دستش بازی کرد و حرفی نزد به شاگردش گفت پسر چند تا چایی بیارشاگردش رفت پشت مغازه و یکم بعد با سینی چای اومد مریم گفت آقا بهروز ما نیومدیم چای بخوریم از بهرام خبری نداری؟بهروز گفت بهرام بازداشت شده هر دومون با تعجب گفتیم چی بازداشت چرا گفت کلی قرض و بدهی بالا آورده خودش میگه سرش کلاه گذاشتن نمیدونم دیگه راست میگه یا دروغ.من و مریم وا رفته همو نگاه کردیم یعنی چی چرا پس حرفی نزد این مدت مریم گفت الان چی میشه گفت هیچی باید با طلبکاراش تسویه کنیم که پرونده نشه براش فعلا قراره هر چی داره بفروشیم خودش میگه یه مغازه هست و با یه خونه آقام گفته یه قرون هم کمک نمیکنه باید ماشین و خونه و مغازه روبفروشیم تا ببینیم چقد جور میشه مابقی رو خودمون حل کنیم مریم بلند شد و رو کرد به من و گفت پاشو بریم از آقا بهروز کلی تشکر کرد و راه افتادیم انگار تو هپروت بودیم هردومون بی حال و بی رمق قدم برمیداشتیم تا رسیدیم راسته کوچه مریم انگار چیزی یادش اومده باشه گفت نکنه دوباره برگردیم خونه باباش گفتم چی ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت اگه قرار باشه همه چی رو بفروشه دوباره ما رو برمیگردونه خونه حاج مسلم گفتم انشاءالله اونطور نمیشه برگشت نگاهی بهم کرد و گفت انگار متوجه نیستی چه بلایی سرمون اومده گفت اون خونه که توش هستی بهرام خریده؟گفتم اره گفت خب قراره اونو بفروشن با مغازه و ماشین من خوش خیال اصلامتوجه عمق فاجعه نبودم زل زدم به مرییم و گفتم اخه نمیشه که گفت چرا نشه بعد هم زد پشت دستش و گفت ببین کی گفتم بهت ببین چه بلایی سرمون بیارن ایناماشین دربست گرفتیم و برگشتیم خونه دو سه روز گذشته بود که آقا بهروز همراه یه آقای دیگه اومدن دم در خونه مریم،مریم صدام کرد که الفت کلید خونه رو بده انگار میخواستن منو ببرن اسارت با اکراه کلید خونه رو دادم آقا بهروز گفت سند ها پیش کدومتون هست.مریم و من همزمان گفتیم پیش ما نیست.مریم گفت شاید تو گاوصندوق مغازه باشه کلید و گرفتن و رفتن سمت خونه از کنار در نگاهشون میکردم انگار دوباره آواره شده بودم قلبم به شدت درد میکردمریم گفت بیا تو.خیلی ناراحت و داغون بودم برگشتم تو خونه و رفتم یه گوشه نشستم و زانوهامو بغل کردم مریم هم نشست رو مبل و گفتوخدا کنه حداقل با همینا حل بشه نگاهی بهش کردم و گفتم حل نشه چی میشه،گفت احتمال داره بره زندان اونموقع اوضاع ما خیلی بد میشه.ماههای اخر بارداریم بود و بشدت ورم کرده بودم و حرکت برام سخت بودبعد نیم ساعت در زنگ در و زدن و مریم بلند شد و گفت حتما بهروز خان هست بلند شد رفت دم در و یکم باحاش حرف زد و برگشت گفت خونه رو پسندیده دارن میرن بنگاه معامله کنن.انگار دنیا رو سرم خراب شده بودخیلی افسرده و بی حوصله شده بودم حس سربار داشتم برای مریم.یه هفته گذشته بود که آقا بهروز با بهرام اومدن خونه.از دیدن بهرام خیلی خوشحال شدیم من انگار پدرم و پیدا کرده باشم اروم شدم بهرام خیلی داغون بود اصلا حوصله نداشت بعد اینکه آقا بهروز رفت .مریم اومد نشست روبروش و گفت چیکار کردی چی به سرمون آوردی بهرام سرشو انداخت پایین و گفت خامی کردم خام رفاقت چندین ساله شدم مریم سری تکون داد و گفت رفیق بازی های تو همیشه ما رو بدبخت میکنه بهرام سرش و انداخت پایین و محکم دستهاشو بهم فشار میدادگفتم عیب نداره کاری هست که شده خداروشکر خودش سالم برگشته پیشمون مریم برگشت نگاهی بهم کرد و گفت هنوز داغی متوجه نیستی چی به سرمون اومده نگاهی بهش کردم و گفتم کاری هست که شده با این حرفها که درست نمیشه بهرام بلند شد و رفت تو حیاط مریم با حرص برگشت سمتم و گفت اره اینطور بگو فردا بره یه غلط دیگه بکنه از این بدبخترمون کنه که زنهام خرن حالیشون نیست بزار هر غلطی دوس دارم بکنم.بعد هم با حرص بلند شد و رفت سمت آشپزخونه،همونطور ماتم زده بود و نگاهش میکردم بهرام رو پله ها نشسته بودبلند شدم و به بهرام گفتم خونه رو کی باید خالی کنیم.همونطور که نگاهش به روبرو بود گفت دو سه روزه بازد تخلیه کنیم.گفتم پس میتونم دو سه روز تو خونه خودم بمونم.نگاهی بهم کرد و گفت اره گفتم بعدش چی گفت یه فکری میکنم براش گفتم من میرم خونه تو هم خواستی بیا نخواستی بچه ها رو بفرست بلند شد و گفت بیا با هم بریم جمع و جور کنیم وسیله ها روغم عالم رو دلم سنگینی میکردنگران بودم نکنه مجبور بشم بیام پیش مریم زندگی کنم.بلند شدیم و رفتم تو آشپزخونه مریم داشت شام درست میکردگفتم من برم خونه وسایل و جمع و جور کنم که باید خالی کنیم اونجا روبدون اینکه نگاهی بهم کنه گفت باشه برومریم بدون حضور بهرام باهام خوب بود اما با وجود بهرام انگار یادش میفتاد که ما هوو هستیم.عادت کرده بودم و بهش حق میدادم .چون خودمم گاهی حسادتم گل میکرد رفتیم خونه انگار گرد مرده پاشیده باشن تو خونه حال و حوصله اینکه تمیزکاری کنم نداشتم.پاهام بشدت ورم کرده بود بهرام هم حوصله نداشت کاری بکنه هر دومون فقط یه گوشه نشستیم و خیره شدیم به در خونه گفتم بهرام میخوای چیکار کنی گفت هیچی بهروز گفته فعلا برم پیش اون کار کنم آقامم گفته اگه برگردم خونه پیش اونا دوباره یه مغازه میخره برام نگاهی بهش کردم و گفتم تو تصمیمت چیه گفت تو و مریم که حاضر نیستید برید اون خونه گفتم نه من نمیتونم گفت میدونم برا همین باید برم پیش بهروز پادویی کنم بلند شد و رفت حیاط فرداش چند تیکه وسایلی که داشتم و جمع کردم و خونه رو تحویل دادیم قرار شد چند روز برم باز پیش مریم بهرام رفت دنبال خونه دو طبقه بگرده برای اجاره یه هفته پیش مریم بودم مریم پرسید بهرام بعد این قراره چیکار کنه؟خبر داری؟ ترسیدم بگم اره بهش بربخوره گفتم نه نمیدونم تو چی ؟ تو خبر داری؟انگار که برنده یه مسابقه سخت شده باشه گفت اره قراره بره پیش آقا بهروز کار کنه گفتم خوبه پس ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعت های قدیمی مرغی رو یادتونه که مرغه به دونه های جلوش نوک میزد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 مادر 🦋 🍃 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت: «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم: «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم: «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت: «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی! 😢» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
68.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشق این دونه های برف تو کارتونها بودم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f