🍃🌹ســـ🌹ــــلام
🍃🌹صبح آدینہ تون
🍃🌹پُر از عطـر خـدا
🍃🌹الهـے ڪہ امروزتـون
🍃🌹پراز شادے وآرامش باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
كی يادشه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به آدم ها اجازه بده... - @mer30tv.mp3
5.38M
صبح 21 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهشتم بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتادونهم
بهرام اومد دم در اتاق و گفت تا کی قراره اون تو بمونی این چه اداهایی هست که در میاری یادت ندادن خونه شوهر قانون خودشو داره اونم خونه حاج مسلم گفتم نه من نمیدونستم قراره اینجا مثل یه کلفت زندگی کنم با بی تفاوتی گفت کلفت چیه اون دوتا عروس چطورتونستن بعد تو نمیتونی زندگی همینه.نمیدونستم چیکار کنم و صدای قار و قور شکمم بلند شد و بهرام پقی زد زیر خنده و گفت گشنته با اخم گفتم خداروشکر اینجا انگار اسارته هیچی تو خونه نداریم.خندید و گفت پاشو لباس بپوش بریم یکم خرید کنیم با اخم گفتم از مامان جونت اجازه گرفتی؟این حجم از حرص و کینه رو تا حالا از خودم ندیده بودم بهرام کلافه نگاهی بهم کرد و گفت خواهشا کشش نده از روز اول دیدی مامان من اخلاقش چطوره گفتم والا من از روز اول فقط سکوت دیدم از مامانت اما الان گفت خواهش میکنم یکم تو هم راه بیا بخدا اون دوتا عروس هم تو این خونه دارن زندگی میکنن و چیزی نگفتن بهرام برترین امتیازی که داشت زبون بازیش بود و قشنگ بلد بود با چند تا حرف عاشقانه من و رام کنه.لباس پوشیدم و رفتیم بیرون یکم برای خونه خرید کردیم در حد تنقلات چون کسی حق نداشت تو خونه خودش غذا درست کنه باید عروسها باهم تو خونه حاج مسلم زیر نظر خانوم بزرگ غذا میپختیم برگشتیم خونه خانوم بزرگ تو ایوون نشسته بود و نگاهی به پایین کردو گفت خوب بلدی بری ددر دودور.رو به بهرام گفت به زنت بگو قانون این خونه چیه باید بیاد معذرت خواهی بهرام چشمی گفت و منم از حرص میخواستم خودمو بکشم.رفتیم تو و حرفی نزدم.وسایل و جابجا کردیم بهرام گفت میشه بخاطر من راه بیای ما تازه ازدواج کردیم اول زندگی نزار حرفمون بیفته تو دهن مردم بیا و خانمی کن و مثل پروین و زینب مدارا کن چاره ای هم نداشتم چون طلاق و بحث و دعوا تو خونواده ما از قتل بدتر بود و آقام و مامانم سرمو میبریدن
نزدیک ناهار بود با بهرام رفتیم بالا خانوم بزرگ همچنان تو ایوون نشسته بود با اکراه رفتم جلو و گفتم ببخشیدخودشو زدبه نشنیدن بهرام اشاره کرد دوباره بگو
گفتم ببخشید خانوم برگشت نگاهی با تحقیر بهم کرد و گفت چون پدرت حاجی بنامی هست میبخشم وگرنه اون دوتا عروس میدونن گستاخی کسی رو بدون جواب نمیزارم.کینه ای که هر روز تو دلم داشت بیشتر میشد از این زن دندونام و بهم ساییدم و رفتم تو پروین و زینب مشغول بودن سلام دادم زینب پشتش و بهم کرد ولی پروین با روی باز،جوابمو دادگفتم ببخشید من نبودم امروزپروین گفت عیب نداره باید تقسیم کار کنیم از این به بعدگفتم باشه ناهار تقریبا آماده بود و یکم ظرف کثیف بود پروین گفت قربون دستت اینا رو بشوریه پارچ آب گرم اورد و ریخت روشون ظرفها رو شستم و پروین داشت بشقاب و قاشق جمع میکرد گفت ببر سفره رو پهن کن سفرو پهن کردم،فاطمه از تو اتاق اومد بیرون و نشست سر سفره زینب رفت خانوم بزرگ و صدا زد و پسرای پروین هم اومدن نشستن از مردا فقط بهرام تو خونه بوداومد سر سفره خانوم بزرگ نگاهی بهش کرد و گفت چخبره هر روز خونه ای برو سر کار و زندگیت انگار چه تحفه ای اورده دل نمیکنه بهرام سرخ شد و با خجالت گفت چشم ناهار و خوردیم و اینبار هم مثل قبل ته دیگ و خورشت اضافی سهم ما بود.ظرفها رو شستم و خواستم برگردم تو خونه خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و رو کرد به پروین و گفت برای شام امشب کوفته درست کنیدپروین گفت چشم و بعد رفتن خانوم بزرگ رفت سمت پخچال و گوشت و برداشت و داد بهم و هاون هم داد دستم و گفت اینو بکوب من که تا اونموقع نمیدونستم گوشت و برای کوفته میکوبن گفتم وا برا چی زینب خندید و گفت این کلا هیچی حالیش نیست خونه مامانت چیکار میکردی با حرص نگاهی بهش کردم و گفتم من خونه مامانم کلفت داشتم مثل تو نبودم زینب که بهش برخورد گفت فکر کردی کر هستی تواینجا که اومدی شدی عروس اینا با کلفت فرقی نداری بعد هم راهشو کشید و رفت.پروین گفت بیا حالا خوب شدبه این جرات ندارن چیزی بگن همه کاسه کوزه ها سر من و تو میشکنه گفتم عه چطور این شده سوگلی که بهش چیزی نمیگن پروین لپه و برنج و برداشت و مشغول پاک کردن شد و گفت قصه اش درازه تو این خونه اگه دنبال دردسر نیستی سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن.گفتم چرا شماها اینطورید چرا باید حرفی نزنیم خب ما ازدواج کردیم زندگی خودمونو بکنیم این اداها چیه اخه
گفت بشین کارتو بکن نشستم و گوشت انداختم تو هاون بزرگ برنجی و شروع کردم به کوبیدن از کت و کول افتادم دیگه جون نداشتم پروین گفت پاشو برو بقیه خودم انجام میدم یکم زودتر بیا نگن کار نکردی تشکری کردم و رفتم سمت خونه بهرام رفته بود و دراز کشیدم رو تخت و خوابم برد.با نگاه بهرام بیدار شدم گفت بلند شو تنبل خانوم گفتم وای ساعت چنده گفت ساعت ۷ زود بلند شدم وگفتم وای برم برا کمک گفت نمیخواد آقام و مادرم رفتن بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
25.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربا_بالنگ
مواد لازم:
✅ بالنگ: ۴عدد
✅ شکر ۱/۵لیوان
✅ آب: ۱لیوان
✅ آب بالنگ یا آب لیمو: ۱ق چ خ
✅ هل و زعفران به دلخواه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
439_60146165604088.mp3
3.28M
🎶 نام آهنگ: اگه یادش بره
🗣 نام خواننده: داوود مقامی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادم
نفس راحتی کشیدم و بهرام دراز کشید و گفت بیا ادامه بده به خوابت بعد از چند روز که از عروسیمون گذشته بود من و بهرام برای بار اول کنار هم بودیم.نزدیک ساعت ۹ بود که صدای زینب از تو حیاط می اومد زود خودمونو جمع و جور کردیم ولی من تمام بدنم درد میکرد دلم نمیخواست بلند بشم اما صدای دعوای زینب هر لحظه بلند تر میشد.بهرام رفت بیرون و از کنار پنجره دیدم که فاطمه رو کشید برد تو خونه حدس زدم با فاطمه درگیر شده.بهرام اومد خونه که پاشو بریم شام آقام اینا برگشتن زود بلند شدم و خودمو مرتب کردم و رفتیم بالاپروین غذا رو کشیده بود و اورده بود سر سفره نشستم کنارش و گفتم شرمنده دیر کردم.لبخندی زد و گفت چون تازه عروسی عیب نداره خجالت زده سرم و انداختم پایین فاطمه با اخم نشسته بود خانوم بزرگ گفت پس زینب و بهمن کجان پروین گعت زینب حالش خوب نبودنیومدفاطمه زود گفت من زدم تو دهنش تا حالیش بشه اینجا کجاس.حاج مسلم نگاه پر خشمی به فاطمه کرد و گفت تو غلط کردی رو بزرگترت دست بلند کردی
جو خیلی سنگین بود چشای فاطمه پر اشک شد و سرشو انداخت پایین و با غذاش خودشو مشغول کردهمه توسکوت غذاشونو خوردن و بلند شدیم و جمع و جور کردیم.پروین تو آشپزخونه گفت دیدی زینب وگفتم نه چی شده مگه
گفت دختره چشم سفید با سنگ زده رو چشم زینب و زخمی کرده خدا رحم کرده چشمش چیزی نشده گفتم وا برا چی گفت سر چای دم کردن هزار بار گفتم به زینب با اینا دهن به دهن نشو اما کو گوش شنواحرفی نزدم و تو سکوت ظرفها رو شستم و رفتیم خونه و خوابیدیم.چند روز به همین منوال گذشت و خبری از زینب نبودخانوم بزرگ گاه و بیگاه چند تا تیکه بار ما میکرد تا برسونیم بهش
بعد چند روز که از عروسیمون گذشته بود
بالا مشغول ناهار درست کردن بودیم
که موسی خانوم بزرگ و صدا کردخانوم بزرگ گفت بیا تو موسی اومد و گفت خانوم فامیلهای جدیدتون اومدن خانوم بزرگ گفت کی؟ برای چی؟گفت میخوان دخترشونو ببینن خانوم بزرگ جوری که من بشنوم گفت برو بگو خوبه دخترشون میتونن برن مهمون دعوت نکردیم که سر خود بخوان بیان دلم پر میکشید برم مامانم و ببینم.دستامو شستم و رفتم تو پذیرایی و گفتم مامانم اومده؟و رفتم سمت درکه با صدای خانوم بزرگ سر جام میخکوب شدم گفت برگرد برو سر کارت مامانتم یاد بگیره بعد این بی دعوت جایی نره با حرص برگشتم سمتش و گفتم چی؟اومده خونه دخترش گفت فعلا دخترش تو خونه منه هر موقع خونه جدا داشت میتونه بره بی توجه به حرفهاش دمپایی هامو پام کردم و رفتم سمت در مامان تو حیاط یه گوشه وایساده بود.با دیدن مامان انگار بچه ای که گم شده یه آشنا پیدا کرده باشه اشکهام سرازیر شدو خودمو انداختم تو بغلش مامان خیلی بهش برخورده بود این رفتارشون و هر چقد اصرار کردم بیا تو نیومدمنم رفتم لباس پوشیدم و بدون توجه به خانوم بزرگ که صدام میزد راه افتادم و با مامان رفتم خونه مامان تا خونه بغض کرده بودو یه کلمه هم حرف نزدرقیه در و باز کرد و با دیدن من گفت سلام خانوم چرا انقد لاغر شدی مامان برگشت نگاهی بهم کرد و گفت راست میگه تو چرا اینطور شدی
با این حرف بغضم ترکید و هق هقم شروع شدمامان بغلم کرد و به صدای من ثریا هم اومد تو حیاط کمی که آروم شدم
گفتم چه عجب مامان خانوم یادت افتاد دختری هم داری مامان گفت رسم نیست مادر عروس بدون پاگشا بره خونه داماداما دیدم اینا خیال دعوت کردن ندارن ثریاگفت بفرما اینم از داماد پولدارمامان گفت همش لنگه همن گفتم مامان اصلا خونه اینا یه جوریه انگار پادگان هست حق اینکه تو خونه خودمون یه لقمه نون بخوریم نداریم باید اونجا بپزیم و بخوریم
ثریا گفت وا یعنی چی گفتم باور کن تازه ما عروسها باید صبر کنیم بقیه بخورن بعد ما اصلا این زن از تحقیر ما لذت میبره مامان گفت یعنی چی غلط کرده درستش میکنم من بزار آقات بیادهر چی من هیچی نمیگم اینا پر رو میشن گفتم در مورد تو کلی حرف میزنن مامان نگاه خیره ای بهم کرد وگفت چی میگن؟گفتم خانوم بزرگ میگه شما اهل دعا و جادویی بلند خندید و گفت اره هستم نشونش میدم هر کی با من بیفته بد میبینه ثریا بلند شد و گفت ول کن مامان زندگی منو با همین کارات داغون کردی مامان گفت تو بی عرضه بودی من چیکار کنم.ثریا به حالت قهر بلند شد و رفت تو خونه
مامان به من گفت پاشو برو تو خونه برم جایی و برگردم انگار که از یه اسارت آزاد شده باشم الان این خونه برام حکم بهشت و داشت بلند شدم و رفتم بالا رو تختم دراز کشیدم و حس آرامش کردم
ولی دوباره با یادآوری اون خونه و خانوم بزرگ چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن مامان برگشت عصر بود که در زدن رقیه خانوم رفت در و باز کرد گفت دامادتون اومده
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادویکم
ثریا بلند شد و نگاهی به حیاط کرد و برگشت و گفت پاشو شوهر تو هست
بلند شدم و رفتم حیاط بهرام پکر بود و جواب سلامم و سنگین دادنشست رو تخت و گفت برو لباس بپوش بریم استرس گرفتم و تو همین لحظه مامان اومد تو حیاط با سینی چای گذاشت رو تخت و به بهرام گفت بشین پسرم چند کلمه حرف دارم باهات بهرام با اکراه نشست و گفت بفرمائیدمامان گفت این رسم فامیل داری نیست من بیام برای دعوت پاگشا از دم در راهم ندن تو خونه
بهرام گفت کی راهتون نداده مامان گفت دربونتون کیه اون بهرام گفت موسی سر خود حرفی زده چه ربطی به مادر من داره
مامان گفت تو کل شهر این رسم هست که اول خونواده داماد خونواده عروس و پاگشا کنن تا باب رفت و امد به خونه عروس باز بشه اما انگار شما همچین چیزایی ندیدین بهرام گفت ای خانم چرا شما ها تو زمان مظفر الدین شاه گیر،کردین یکم امروزی باشیدطرز حرف زدن بهرام حسابی رو اعصابم بودمامان گفت به هر حال هر چی من اومده بودم برا دعوت مهمونی غریبه نبودم که باهام اون رفتار بشه و راهم ندن خونه دخترم
مادر شما زحمت اینو نکشید که بیاد یه سلامی بده بهرامم گفت دختر شما به اندازه کافی تو اون خونه داره عرض اندام میکنه خیالتون راحت گفتم وا بهرام من
چیکار کردم مامان گفت من کلفت برا خونه کسی نفرستادم خونه جداگفتیدداریم از اول قبول کردم اگه شرایط و میدونستم دختر به شما نمیدادم دختر من خونه و زندگی داره کلفت ننه بابای تو نیست که بره براشون بپزه و بشوره رو به بهرام گفت هر موقع یادگرفتی چطور با بزرگترت حرف بزنی بیا دخترم و ببر اونم بعد شرایطی که من میگم مامان بلند شد و دستم و کشید و گفت برو بالا بی صاحاب نشدی که اینطور خوارت کنن استرس بدی گرفته بودم بهرام با حرص نگاهی بهم کرد و بلند شد و رفت.موقع رفتنش مامان استکان چایی رو پشتش ریخت تو حیاط و یه چیزی زیر لب گفت و برگشت سمتم گفت برو بالا آقات بیاد من تکلیف اینا رو روشن کنم.حال بدی داشتم رفتم بالا تو اتاق و در و بستم آقام اومد خونه و ثریا و مامان رفتن استقبالش دلم براش پر میکشید بلندشدم و رفتم تو اتاق آقام با دیدن من چشاش گرد شد و گفت عه مریم تو اینجا چیکار میکنی چشام پر اشک شد و رفتم بغلش کردم و گفتم اره دیگه مریم و دادین به آب روون ببره آقام گفت نه دخترم این چه حرفیه زندگی همینه یه روز باید جدا بشی گفت پس شوهرت کورو به مامان گفت دعوت گرفتی ازشون مامان تلخندی زد و گفت اره اونم چه دعوتی
اصلا خبر داری چه بلایی سر دخترت اوردن آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت چی شده مگه مامان ماجرا رو برا آقام تعریف کرد و هر لحظه اخم های آقام بیشتر تو هم میرفت.آقام گفت حاج مسلم که همچین ادمی بنظر نمیادچی بگم والامامان گفت پسر بی ادب برگشته به من جواب میده میگه شما دهاتی هستین اینجور کارا مال زمان مظفر الدین شاه هست ثریا گفت مامان نمیدونم چرا یه دلشوره ای افتاده بجونم مامان گفت زیاد این روزا ماجرا داشتیم برا اونه گفتم ثریا تو دیگه برنگشتی خونت مامان با حرص گفت من نمیزارم برگرده اون خونه ای که توش رو دختر من دست بلند بشه خرابش میکنم ذهنم درگیر بود که نکنه منم مثل ثریا بشم الان از اینجا مونده و از اونجا رونده ولی هر جور فکر میکردم دلم رضایت نمیداد برگردم تو اون خونه بلند شدم و گفتم با اجازه من برم بخوابم.ثریا هم گفت منم بخوابم شاید حالم بهتر بشه.رفتیم تو اتاق و بیاد قدیما درازکشیدیم و اما انقد مغزم درگیر بود از این پهلو به اون پهلو میشدیم به هر زحمتی بود من خوابیدم.صبح بیدار شدم و از،اینکه تو خونه خودمون بودم نفس راحتی کشیدم ثریا تو جاش نبود بلندشدم و رفتم تو حیاط ثریا و مامان داشتن صبحونه میخوردن منم رفتم پیششون و اولین لقمه رو گرفتم یهو صدای کوبیده شدن در اومدرقیه بدو رفت سمت در و گفت کیه در و باز کرد و اومد تو و گفت خانوم دوتا خانوم دم درن و هی دارن بد و بیراه میگن فکر کردم خانوم بزرگه و خواستم بلند بشم مامان گفت بشین رو به رقیه گفت برو بگو بیان تو ما آبرو داریم تو در و همسایه رقیه رفت و با دوتا خانوم اومد توتازه متوجه شدم خاله های شوهر ثریان با دیدن مامان و ثریا خودشونو رسوندن بهشون و اگه رقیه خانوم جلوشونونمیگرفت دست به یقه میشدن.مامان داد زد هان چتونه هار شدین عوض عذرخواهیتونه الان اومدین پاچه بگیرین یکیشون خودشو وسط اتاق زدزمین و گفت خواهرم خونه خراب شدتقصیر شماس مامان رفت نشست رو مبل و گفت چی میگین چی شده
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر😢
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f