⚘️سلام 🙋♂صبحتون به زیبایی
⚘️گــــــ🌸ـــــل
⚘️الهی …
⚘️امروز شروعی تازه باشد
⚘️که با شکرگزاری خداوند برکت گرفته
⚘️و زندگی و رفتارمان چراغی باشد
⚘️برای آنان که راه را گم کرده اند
⚘️صبحتان از عشق خداوند لبریز …
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باب المراد و دربزن🌺🌺
ولادت جواد الائمه برشما مبارک❤️
#میلاد_امام_جواد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهارت آرامش... - @mer30tv.mp3
5.57M
صبح 22 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادودوم ثریا به وضوح داشت میلرزید مامان با تشر بلند شد و ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوسوم
حاج مسلم رو کرد به بهرام و گفت پاشو برو زنت و راضی کن بریم بیشتر از این مزاحم نشیم.بهرام بلندشدو اشاره کردبه من وبلندشدم ورفتیم تواتاق بهرام گفت نامردیه هفته س ولم کردی رفتی نمیگی من چی میخورم کجا میخوابم دلم برات یه ذره شده با دلخوری گفتم هر موقع یااد گرفتی از زنت دفاع کنی بعد بیا منت کشی گفت خب به خواستت رسیدی دیگه بیا بریم.با اخم گفتم باید حتما اینطور میشد بعد ما حق زندگی پیدا میکردیم تکیه داد به دیوار و گفت میدونم دیگه زمونه این طور زندگی کردن نیست اما چه کنم مادر من هنوز افکارش قدیمیه گفت برو لباس بپوش بریم دیگه لباس پوشیدم و با دلشوره راه افتادیم سمت خونه.میدونستم حالا حالاها قرار نیست رنگ آرامش ببینم رسیدیم خونه خانوم بزرگ طبق معمول تو ایوون رو صندلیش نشسته بود و نگاهی با تحقیر بهم کرد و گفت برگشتی ؟سلام دادم و سرموانداختم پایین و رفتم تو خونه نشستم لبه تخت و گفتم مامانت الان از دست من کفری هست خندید و گفت عیب نداره قبلا من حرصش میدادم الان من و زنم حرصش میدیم.صبح با صدای بهرام بیدار شدم.بالا سرم وایساده بود چشامو باز کردم و نگاهی بهش کردم و گفت باید برم سر کار صبحونه نمیدی بهم؟زود بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه نون تازه رو کابینت بود و سماور روشن کرده بود و چایی هم دم بودگفتم خودت که زحمت کشیدی گفت این بار و ارفاق کردم بهت صبحونه رو حاضر کردم و خوردیم و بهرام بلند شد و گفت وسایل همه چی خریدم تو خونه هست میتونی خودت غذا بپزی ؟گفتم اره چرا نتونم اما ته دلم گفتم منکه چیزی بلد نیستم بهرام خداحافظی کرد و رفت
غصه ناهار یه لحظه هم ولم نمیکرد از پنجره نگاه کردم پروین بیچاره داشت میرفت خونه خانوم بزرگ پسراش هم دنبالش بودن میخواستم برم از پروین بپرسم بعد گفتم اونم حتما باهام لج کرده
برگشتم و تو کابینت و یخچال و نگاهی کردم مرغ و دیده بودم پروین چطور میپزه
مرغ و از تو یخچال برداشتم ولی بلدنبودم خرد کنم از اینو اونورش کندم و مرغ بیچاره رو به حالی انداختم که شبیه مرغ نبود اصلابا چندش شستمش و گذاشتم رو گاز بوی مزخرف مرغ همه خونه رو برداشت ولی پروین میپخت اینطور بویی نمیدادپنجره آشپزخونه رو باز گذاشتم تا بوش بره برنج و هم پاک کردم و گذاشتم کناربدون اینکه برنج و خیس کنم ابکش کردم اونم شفته شده و مرغ خیلی بوی بدی میدادآبلیمو زدم تا بوش بره موقع ناهار بهرام اومد خونه گفت این چه بویی هست گفتم مرغ فکر کنم خراب بود بوی بدی میدادرفت در قابلمه ها رو برداشت و گفت اینا چیه که پختی تو دختراز صبح کارم شده بود ناهار پختن از خستگی رو مبل ولو شدم و گفتم من بلد نیستم خب چیکار کنم بهرام بدون هیچ حرفی برگشت رفت.بعد رفتن بهرام حالم خیلی گرفته شد و رفتم خوابیدم.با صدای باز شدن در چشم باز کردم بهرام بوداومد دم در اتاق و گفت تا الان خواب بودی؟گفتم اره بیکاری چیکار کنم خب رفت سمت آشپزخونه و با صدای بلند گفت این غذا رو بریز توآشغال بده ببرم تا مامانم متوجهش نشده زیر لب چند تا فحش به خانوم بزرگ دادم و بلند شدم و رفتم ریختم همه رو توپلاستیک و گذاشتم دم در.بهرام یه لیوان آب خورد و رفت یه ساعت گذشته بود که اومد خونه برا شام کباب گرفته بودگفت بیا بشین اینطور که معلومه دوباره باید برگردیم خونه خانوم بزرگ
گفتم عمرا صد سال سیاه خنده ای کرد و گفت بیا بشین خیلی گرسنه ام بود و نتونستم لج کنم مجبوری رفتم نشستم و شام و خوردم بهرام گفت تو وقتی بلد نیستی آشپزی کنی چرا شرط و شروط گذاشتی اخه گفتم بهرام مامان تو به عروسهاش خیلی بی احترامی میکنه انگار ما کلفتیم گفت میدونم رفتارش بده اما باید زرنگ باشی دلشو بدست بیاری گفتم مگه دل داره بهرام ناراحت شد از این حرفم و بدون هیچ حرفی بلند شد و گفت هواست باشه اون مادرمه حق نداری توهین کنی حرفی نزدم و بهرام رفت خوابیدفکر اینکه فردا چی بپزم و چیکار کنم حسابی اعصابم و خراب کرده بودفاصله خونه حاج مسلم تا خونه خودمون هم زیاد بود و کلا عیب بود که تازه عروس تنهایی خودش راه بیفته بره اینور اونورفردا برای ناهار چند تا سیب زمینی گذاشتم آبپز بشه و دوتا تخم مرغم گذاشتم کنارش بهرام برای ناهار نیومدخودم یکی از سیب زمینی ها رو خوردم و کلافه بودم تو خونه رفتم خوابیدم تنها کاری که میتونستم بکنم.بهرام بعد اون روز کلا برای ناهار نمی اومد خونه و فقط موقع شام می اومد به قدری باهاش با غرور رفتار میکردم که کم کم دیگه حرفهای محبت آمیز بهرام هم رو به سردی رفت.از وقت عادتم دو هفته ای گذشته بود و خبری نبود رفتم پیش پروین خانوم و بهش گفتم اونم گفت بیا بریم پیش مامااز خانوم بزرگ اجازه گرفت و با هم رفتیم.رفتیم سمت بازار توی کوچه پس کوچه ها یه خونه خیلی قدیمی بود که پروین با یه سنگ کوچیک در زد یه دختر بچه در و باز کرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❗️اینجـــــــــــــا جای خانومای خـــــــاص پسنده👇🥰
معدن#زیباترین و#خاصترین لباسهای راحتی زنانه
♦️با تنوع بالا و به قیمت تولیدی♦️
اگه به لباسهای پلاستیکی حساسیت داری😢😢
میخوای توی خونه شاد بپوشی
و مثل ملکه ها باشی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4109500851C57eea97b38
لباس های جدید عیدانه رسید 👆
.
May 11
9.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ماهی_شکم_پر
مواد لازم:
✅وماهی
✅ یه پیاز کوچیک
✅ سه چهار حبه سیر
✅ سبزی معطر چوچاق
✅ رب انار
✅ مغز گردوی سابیده
✅ زردچوبه و نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
500_60192203106815.mp3
4.45M
🎶 نام آهنگ: جمعه
🗣 نام خواننده: فرهاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⚠️هشدار جدی برای تمام خانوم ها وآقایان⚠️
#عطرو ادکلن تقلبی باعث ایجاد بیماری قلبی میشود😱
‼️اگه میخوای بفهمی #عطرو ادکلن اصل چه شکلیه حتما وارد کانال شو👇‼️
🟢اگه سینوزیت وسردرد داری حتما از #عطرهای درمانی ما استفاده کنید
☘️اگه میخوای همسرتو جذب خودت کنی یه عطر #معروف داریم محشره🤌
لینک کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/1262748333Cd26864c4bf
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتادوچهارم
پروین خانوم گفت مامانت هست دختر بچه از همون دم در داد زد مامان دو تا خانوم با تو کار دارن یه خانوم میانسال اومد دم در و پروین خانوم گفت اومدیم برا معاینه گفت بیایید توهدایت کردسمت یه اتاق گوشه حیاط یه تخت چوبی گوشه اتاق بود گفت دراز بکش روش درازکشیدم و دستشو گذاشت رو شکمم و گفت حامله اس دو هفته میشه که بارداره با تعجب گفتم چی مطمئنی بلند شد و گفت مگه شوهر نداری پروین گفت جاریمه دستت درد نکنه یکم پول داد و گفت اینم مژدگونی نگاهی به شکمم کرد و گفت پسره با تعجب گفتم وا الان اینو از کجا فهمیدی پروین نیشگون ریزی ازم گرفت و گفت پاشو بریم.یه حس خاصی داشتم از تصور اینکه یه بچه تو وجود من هست هم حس شادی داشتم هم ترس
حس غریبی بودپروین گفت مبارکه میترسیدم تو هم به سرنوشت زینب دچار بشی گفتم مگه زینب چی شده تازه یادم افتاد بچه ندارن گفتم اره راستی چرا بچه دار نشدن پروین خم شد سمتم و گفت عیب از بهمن هست با زور و تهدید و پول کاری کردن زینب بمونه البته بیچاره کس و کاری هم نداره مجبوره بمونه گفتم وای برای همین زیاد بهش کاری ندارن گفت اره دیگه خانوم بزرگ ترس اینو داشت که بهرام عیب دار باشه برم مژده بدم بهش
گفت ایشش مرده شورشو ببرن حس نفرتی که من بهش دارم هیچ جوره درست نمیشه.محکم زد تو صورتش و گفت وا نگو اینطور به گوشش برسه روزگارت سیاهه گفتم چطور به گوشش قراره برسه مگه اینکه تو بگی اخمی کرد و گفت من فضول و خبرچین نیستم تا خونه تو سکوت کردیم.خانوم بزرگ طبق معمول تو ایوون داشت همه رو میپایید
ما رو که دید بلند شد و گفت هان عروس چخبرپروین زود گفت چشمت روشن خانوم بزرگ تو راهی داره.خانوم بزرگ سری تکون داد و رفت تورفتم خونه حالا چطور باید به بهرام بگم عکس العملش چی میتونه باشه کمرم داشت میترکیددراز کشیدم و بازم خوابم برد.با کمر درد بیدار شدم ساعت و نگاهی کردم هنوز یکی دو ساعتی تا اومدن بهرام وقت داشتم شام هم درست نکرده بودم بیحال بلند شدم و رفتم آشپزخونه چند تا گوجه تو یخچال بود و تصمیم گرفتم نیمرو بپزم یاد غر زدنهای بهرام افتادم.این مدت غذای درست و حسابی درست نکرده بودم.بهرام هم اکثرا خونه خانوم بزرگ غذا میخوردتصمیم گرفتم خودمو بزنم به خواب و مجبور بشه بره خونه خانوم بزرگ
رفتم دوباره دراز کشیدم رو تخت تا بهرام اومد صدام کرد و با حالت خواب آلود بیدار شدم نگاهی به من کرد و سری تکون داد و رفت.لباسهاش و عوض کرد و گفت من میرم خونه خانوم بزرگ.بهرام رفت و یکی دو ساعتی گذشته بود که اومد دوباره رو مبل نشسته بودم اومد تو و گفت راسته؟گفتم چی؟گفت اینکه حامله ای گفتم اره امروز رفتیم پیش ماماچشاش برق میزد گفت خانوم بزرگ گفت بیام دنبالت بیای برای شام گفتم میل ندارم همین مونده دوباره شروع بشه ماجرای شام و ناهاربهرام گفت چیزی نداریم که بخوری بیا بریم خیلی گشنه ام بود یکم ناز،کردم و اخر سر بلند شدم و رفتیم.خیلی وقت بود غذای درست و حسابی نخورده بودم پروین برا شام قورمه پخته بوده خیلی هم خوشمزه بود خجالت کشیدم دوباره بکشم بعد شام برگشتیم تو خونه بهرام رو پا بند نبود هی میپرسیدچیزی میل نداری دلت چیزی نمیخوادگفتم نه والا من خوبم چیزی نمیخوام شوق بهرام منم سر ذوق اورد و همش تو ذهنم تصور میکردم که بچه چه شکلی میشه.صبح در زدن رفتم در و باز کردم مامان و ثریا بوداز دیدنشون تعجب کردم و گفتم چه عجب ثریا نگاهی به داخل خونه کرد و گفت وا نمیخوای بری کنار کشیدم کنار و گفتم بفرمائیدمامان و ثریا نگاهی به خونه بهم ریخته کردن و گفتن این چه وضعیه نشستم رو مبل و گفتم حال نداشتم جمع کنم اومدن نشستن مامان گفت چرا حال نداری میخواستی جدا بشی که اینطور رفتار کنی
گفتم چطور ثریا نگاهی به مامان کرد و گفت انگار بازار شامه شوهرت چیزی نمیگه ؟مامان رفت تو آشپزخونه و گفت غذا چی درست میکنی دستی کشید رو گاز و گفت ببین چقد چربه دختر تو سلیقه خونه ما رو مگه ندیدی بی تفاوت روموکردم یه وری و گفتم سلیقه ما نه سلیقه رقیه خانوم من ندیدم شما کار کنی که یاد بگیرم.ثریا بلند شد و رفت تو اتاق خواب یه حس بدی بهم دست دادمامان گفت چخبرتازه یادم افتاد که حامله ام با ذوق گفتم مامان حامله ام مامان با چشای گشاد گفت راس میگی؟ثریا اومد تو هال و گفت چی حامله ای؟گفتم اره ثریا یه غمی نشست تو نگاهش ولی زود خودشو جمع و جور کرد و اومدبغلم کردمامان گفت از کجا فهمیدی گفتم رفتم پیش ماما اون گفت مامان خیلی خوشحال شد و گفت خیلی خوب شد همش نگران بودم.لم داد به مبل و گفت تا میتونی ناز کن و ویار الکی داشته باش.خودتو لوس نکنی کسی محل نمیده بهت گفتم یعنی چی مامان گفت همش بهونه بگیر کمرم درد میکنه پام درد میکنه حالت تهوع دارم بگو ویار کردم نمیتونم غذا بپزم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f