25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شیرین_قاتق
مواد لازم:
✅ پیاز خلالی: ۴عدد
✅ الو سیاه و قیصی و کشمش
✅ شکر: یک قاشق ع خ
✅ دارچین: ۱قاشق چ خ
✅ مرغ: ۲تیکه
✅ زعفران: ۵قاشق غ خ
✅ آب مرغ: ۱پیمانه
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
651_36593600021533.mp3
5.01M
دوست دارم
گوش کنید لذتشو ببرید😍👌🌺
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهویکم
همه ایستاده بودن و نگاهم میکردن دلم میخواست برم داخل اون اتاق.ماشینش جلوی درب بود درب عقب رو باز کرد و خودش رفت پشت فرمون نشست نمیخواستم حتی ثانیه ای ازش دور بمونم حالا که بچه اشو داشتم بیشتر از قبل دوستش داشتم درب عقب رو بستم و جلو رفتم سوار شدم نگاهمم نکرد ولی حس کردم که لبخند زد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم نفس عمیقی کشیدم و یه جرعه از بطری اب نوشیدم دکتر بهم قرصی داده بود که گفت قبل رفتن بخورم تا تو راه حالم بد نشه اون قرصها نمیزاشت حالت تهوع بگیرم سرمو به صندلی تکیه کردم و به مالک خیره موندم به دستش.گفتم ممنونمبخاطر اینکه این چند روز بخاطر من زحمت کشیدی و اینجا موندی میدونم همین الانشم خیلی کار داری و ذهنت بهم ریخته است ولی ممنون که اومدی و نجاتم دادی این بچه برام با ارزشترین چیز تو دنیاست نمیخوام هیچ آسیبی بهش بخوره فعلا به کسی چیزی نگو تا خودم بگم با تعجب گفتم میخوای مخفیش کنی ؟بخاطر چی یا کی ؟نیم نگاهی بهم انداخت و گفت بخاطر حفظ خودش ولی فکر کنم بخاطر اینکه میخوای طلا رو عقد کنی اگه اون بفهمه قبول نمیکنه ؟سکوت بدی بود و گفتم من نمیزارم کسی به بچه ام آسیب بزنه حتی تو چنان محکم گفتم که نگاهم کرد و گفت قرار نیست من بهش آسیب بزنم اون بچه منم هست میبینی که سهراب رو بیشتر از جونم دوست دارم میخواستن اونو بکشن میدونن الان نقطه ضعف من سهراب کاش طلا هم مثل تو میتونست از بچه اش دفاع کنه من نگرانی ندارم میدونم مراقب بچه من هستی با اخم گفتم مالک خان بچه تو نه بچه جواهر من بعد بدنیا اوردنش نمیدمش بهت فکر نکن میتونی منو از اون جدا کنی در مورد بچه بعد از بدنیا اومدنش تصمیم میگیرم .با انگشت اشاره کرد بس کنم و ادامه ندم شکمم قار و قور میکرد و گرسنه بودم دستمو روی شــکمم کشیدم صداشو شنید و گفت همین نزدیک ها یه قهوه خونه هست میریم اونجا املت میخوریم جلوتر نگه داشت و قبل از اینکه پیاده بشه انگار پشیمون شد و گفت تو بمون تو ماشین من برات میارم رو بند نداشتم و خوشش نمیومد کسی منو ببینه طولی نکشید که با یه تابه کوچیک املت و چای اومد چقدر عطر خوبی داست و منم حسابی گرسنه بودم حالا میفهمیدم دلیل اون همه غذا خوردن و سیر نشدن رو با تعجب نگاهم کرد ومن همه رو که خوردم تازه دیدم میخواسته لقمه بگیره و من همه رو خورده بودم چایشو نیمه سر کشید و گفت بازم بگیرم ؟خجالت کشیدم بگم گرسنه ام اخرین لقمه تو دستم رو به سمت دهنش بردم و گفتم نصفشو تو بخور نصفشو من میگن اینجوری بچه شبیه پدرش میشه لقمه رو تا تهش خورد و گفت نمیخوام شبیه من بشه استکان هارو برد داد و برگشت تا راه بیوفتیم.اون مریضی ارزششو داشت ماشین رو به حرکت در اورد و به جلو خیره بود صدای محبوب از سرم بیرون نمیرفت اون زنده بود و چرا مالک داشت مخفیش میکرد من مطمئن بودم اشتباه نمیکنم اولین بار بود اونجا رو میدیدم اونجا شهر بود و چقدر همه جاش قشنگ بود یه پیراهن سبز پشت شیشه یا مغازه بود و ذوق زده گفتم چقدر اون قشنگه مالک نگاهی کرد خم شده بودم و همونطور که دورتر میشدیم نگاه میکردم اون پیراهن سبز خیلی قشنگ بود حتی نخواست بایسته تا نگاهش کنم جلوتر میرفتیم و چقدر ماشین اونجا بود همه جا مغازه بود و چقدر اجـناس بود کفش هایی که هیچ وقت تصورشم نمیکردم از شیشه فقط بیرون رو نگاه میکردم خیلی جلوتر نگه داشت و گفت میرم دارو بخرم همینجا بمون درب ماشین رو قفل کرد و رفت خیلی طول کشید که برگشت داروهارو عقب گذاشت و قبلش چیزی داخل صندوق گذاشت تا برسیم ابادی خودمون دیگه صحبت نکرد و منم سکوت کردماز رو جاهای بالا و پایین که میرفت تو دلم جابجا میشد و میترسیدم مبادا بچه ام طوریش بشه وارد عمارت میشدیم که گفت با کسی حرفی نمیزنی ماشین رو پارک کرد خانم جون جلو اومد به استقبالمون و با دیدن من گفت خداروشکر سالمی ؟مالک ما مردیم از نگرانی چرا خبری ندادی ؟مالک نگاهم کرد و گفت باهاش تا اتاقش برو خانم بزرگ بالا پشت نرده ها بود نگاهشو خوب میتونستم درک کنم دلش میخواست مرده بودم و خبر مرگم میومد طلا از دور بهم لبخندی زد و دستش رو شونه های پسرش بود خانم جون کمک کرد وارد اتاق شدم و گفت خوب میشی میگم برات سوپ بیارن تشکر کردم و همونطور که دستشو میفشردمگفتم خاله یه خواهشی دارم فوتی کرد و گفت من حریف مالک نیستم نمیتونم از اینجا ببرون بیارمت
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهودوم
باور کن کاری از دست من بر نمیاد من فقط میخوام مادرمو ببینم ناراحت نگاهم گرد و گفت یکاریش میکنم مالک اجازه نمیده میدونی اگه بفهمه خلاف میلش کاری گردم با منم مثل بقیه برخورد میکنه میدونم ولی خواهش میکنم باشه فعلا برو داخل استراحت کن پتو رو پهن کردم و روش نشستم داشتم دارو هام رو میخوردم که درب با لگــد باز شد و خاله رحیمه وارد شد عصبی بود سوپ رو زمین گذاشت و گفت بلند شو کلی کار داریم اینجا جارو رو به سمت من پرتاب کرد و گفت همه جارو باید جارو بزنی خیلی وقت بود ازش دلم پر بود و میخواستم سرش خالی کنم .با صدای بلند داد زدم مالک خان مالک خان خاله پوزخند میزد و توقع نداشت ولی مالک با عجله اومد داخل ابرومو بالا دادم و گفتم مالک خان رحیمه خانم میگه جارو بزنم اول از اتاق شما شروع کنم؟مالک که میدونست دکتر گفته بود باید استراحت کنم با خشم به خاله گفت حق نداری بهش دستـور بدی از امروز هرچی خواست براش میاری خاله با تعجب گفت ولی شما خواستین مالک حرفشو برید و چنان به درب کوبید که خاله از جا پرید و گفت همین که شنیدی خاله چشمی گفت و بیرون رفت.لبخندی زدم و به مالک خیره موندم مالک اروم گفت هرچیزی خواستی بهشون بگو بیارن از این اتاق بیرون نرو حواست باشه چیزی نخوری که بهت ضرر داشته باشه پشتشو کرد که بره گفتم من مراقبتونم.هم تو هم بچه امون یچیز هایی هست که همیشگی و تموم نمیشه درست مثل عشق من خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی دوستت دارم بیرون رفت اشک از گوشه چشمم چکید و پایین ریخت به سوپ نگاه کردم حالت تهوع گرفتم دلم ماهی میخواست از همونایی که تو این فصل از رودخونه میگرفتن و لای پلو دم میدادنش چندتا قاشق سوپ خوردم ولی نمیتونستم بخورم خاله رحیمه رو صدا زدم و گفتم اینا رو ببر چپ چپ نگاهش کردم و گفتم از رودخونه ماهی گرفتن ؟با سر گفت اره سرش داد زدم مگه لالی جواب بده با حرص گفت بله گرفتن برای من لای پلو دمش بده زود اماده کن گرسنه ام چشمی گفت و بیرون میرفت که گفتم روزی که برگردم اتاقم تو همون حیاط با شـلـاق ســیاهت میکنم من همچین ادمی نبودم ولی خواستم بترسه خاله رحیمه رفت و من دراز کشیدم خوشحال بودم چهار پنج روزی گذشته بود و هر روز با عشق به بچه ام میگذشت اون روز قرار بود عقد کنن از اتاق بیرون نمیرفتم و همونجا مونده بودم صدای همهمه بود در رو باز کردم عاقد میومد داخل عمارت دستهام یخ کـردن و دوباره یادم اومد چخبره رفتن تو اتاق بالا خدمه روی سرشون مجمه های میوه رو میبردن و نتونستم اونجا بمونم دلم داشت میترکید جلو رفتم اروم و بی صدا پشت پنجره رفتم و نگاه کردم طلا کنار سهراب با فاصله از مالک نشسته بود مالک رو به عاقد گفت جاریش کن عاقد صلواتی فرستاد و خطبه رو زمزمه میکرد و با هر کلمه اش به قلب من مشتی میزد خانم بزرگ روی صندلی بود و لبخند رضایت رو لبهاش بود خطبه تموم شد و بخاطر مرگ ارباب دوباره صلوات فرستادن خانم جون از پشت سر دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت اینجایی ؟نگاهش کردم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم ببخشید دستمو فشـرد و گفت میگذره این روزا الکی لبخند زدم و گفتم کاش زودتر بگذره دیگه نمیتونم دیگه تحمل ندارم به همین سادگی طلا و مالک عقد کردن و اسم سهراب رو به عنوان وارث حقیقی مالک بردن خانم بزرگ این خواسته اش نبود چون اون میخواست سهراب رو بکـشه پس خواسته اش چیز دیگه ای بود خانم جون دقیق نگاهم کرد و گفت چشم ها زرد شدن سرمو پایین انداختم چونه امو گرفت و سرمو بالا برد و گفت نگاهم کن وقتی مالک رو باردار بودم منم همینطور بودم لبخند زدم و خاله جوابشو گرفت و گفت مالک میدونه ؟؟ بله بیمارستان که بودم فهمیدیم گفت فعلا به کسی نگم خاله به شکمم نگاه کرد میخندید و گفت چرا زودتربهم نگفتی ؟مالک اینطور خواسته بود بغلم گرفت و گفت حالا که خوشحالم کردی منم میخواستم بدونی میخوام فردا مادرتو بیارم اینجا تو صبح بیدار که شدی میگی میخوای بری حموم،حموم که رفتی مادرت اونجاست و میخواد لباس چرک هاتو بشوره حواست باشه نمیخوام کسی بفهمه اون مادرته از خوشحالی یکبار دیگه بغل گرفتمش
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد خرید رفتن با مادر بزرگامون بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 همین آش و همین کاسه
🍃 روزگاری در زمان حکومت نادر شاه افشار، حاکمی بود ظالم و بر مردم زیر دستش بسیار سخت میگرفت. مالیاتی که مردم آن شهر میدادند بسیار بیشتر از مردم سایر نقاط کشور بود.
روزی کاسه صبر مردم شهر سرریز شد و دیگر صبر نکردند و برای رفع این معضل مخفیانه به گرد هم آمدند تا راه حلی بیاندیشند.
در نهایت تصمیم جمع بر این شد که نامهای را به شکایت از دست حاکم بنویسند و به پیکی تیز پا بدهند تا هرچه سریعتر به دست نادر شاه برسد و او بتواند برای مردم راه چارهای را مهیا کند.
پیک شب و روز در راه بود تا هر چه سریع تر به مشهد برسد و بتواند نادر را ملاقات کند.
بالاخره پیک تیز پا به دربار رسید و به حضور پادشاه رفت و نامه اهالی شهر را به او داد. نادر پس از خواندن نامه از ظلم دست نشانده خود بسیار ناراحت شد و نامهای برای او نوشت و از او خواست تا بنا به دستور سلطنتی مطابق با مالیات معمول از مردم خراج بگیرد و دیگر در منطقه خود جوری را روا ندارد.
فرمان مهر و موم شده پادشاه به دست حاکم خاطی رسید و باعث شد که در رفتار خود رعایت انصاف را بکند و چند صباحی را به عدالت حکمرانی کند.
اما با گذشت چند ماه دوباره به روال سابق بازگشت و مردم در فشار و ناراحتی قرار گرفتند.
دوباره اهالی تصمیم گرفتند تا نادر را در جریان رفتار زشت حاکم قرار بدهند. نادرشاه با خواندن نامه فهمید که حاکم دستور او را زیر پا گذاشته است و دستورش چند ماهی بیشتر به اجرا گذاشته نشده است.
بنا به فرمان پادشاه، حاکم ظالم به همراه حاکمان دیگر نواحی در مشهد جمع شدند. نادرشاه دستور داد که حاکم ظالم را بکشند و گوشتش را بپزند و در آش بریزند و به هر حاکم یک کاسه بدهند و از آنها بخواهند تا آشها را بخورند.
🍃 نادر شاه در زمان خوردن آشها گفت اگر شما هم در منطقه خود روال را بر ظلم بگذارید و بر مردم ظلم کنید عاقبت شما هم همین آش و همین کاسه است. یعنی شما هم عاقبتی بهتر از او نخواهید داشت.🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یعنی پیرشدیم
اون زمان جواد فروغی نقش نجم الدین شریعتی رو داشت
آرزوی مادرها😊😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهودوم باور کن کاری از دست من بر نمیاد من فقط میخوام ماد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهوسوم
اون لحظه تلخ گذشت طلا و مالک عقد کردن و برای همیشه اون شد زن رسمی مالک خان صبح برای حموم رفتن اماده شدم و مادرم اونجا بود بعد از مدتها همو دیدیدم و نتونستم خبر بچه دار شدن رو بهش ندم اون دیگه میدونست که من باردارم و خوشحال بود بعد از یه دیدار قشنگ برمیگشتم اتاقم که مالک رو دیدم به سمت اتاقش رفت بهترین فرصت بود و پشت سرش رفتم تو راهرو بود که صداش زدم متعجب به سمتم چرخید و نگاهم کرد جلو رفتم و گفتم سلام جواب نداد و گفت اینجا چرا اومدی ؟بهونه ای نداشتم و دروغ گفتم برای اینکه ببینمش برای اینکه پیشش باشم و گفتم یکم دل درد داشتم باید چیکار کنم؟شوکه شد و گفت نمیدونم صبر کن به خانم جون بگم گفتم سرم گیج میره زیر بغلمو گرفت و گفت اروم تکون نخور با خودش برد داخل اتاقش دراز کشیدم و گفتم میشه بگی یکم اب قند بیارن خیلی ضعف دارم مالک دست و پاشو گم کرده بود و از پنجره خاله رحیمه رو صدا زد خاله دستپاچه و هول یه پارچ اب قند اورد مالک تو اتاق اروم و قرار نداشت و گفت بزار مادرمو صدا بزنم،مالک بیرون میرفت که خاله اومد پیراهنمو بالا کشیدم و دکمه های بالاشو باز کردم خاله رحیمه منو که دید پاهاش قفل شد با اخم گفتم مزاحم خودمو جمع و جور کردم و گفتم برام اب قند بیاربدجور فشـارمو پایینه.خاله عصبی بود و داشت میترسید از وعده ای که بهش داده بودم خودم از کارم خنده ام گرفته بود خانم جون که اومد گفتم اب قند خوردم بهترم و خیالش راحت شد و گفت امشب همینجا بمون یوقت حالت بد نشه مالک نتونست مخالفتی کنه و واقعا ترسیده بود پتو رو روم کشیدم و گفتم خیلی ضعف داشتم خاله اهی کشید و گفت تو اون دخمه موندی نه خوراکت معلومه نه خوابت همین میشه با عصبانیت به مالک گفت این زن حامله است ولش کردی اونجا بمونه اونجا تاریک و پر از موش مالک صداشو پایین اورد و گفت کی گفته بارداره ؟خاله نزاشت مالک عصبی بشه و دوباره گفت مهم اینکه بچه سالم بدنیا بیاد جواهر نیاز به مراقبت داره اون بچه توست و باید در مقابلش موظف باشی مالک چیزی نگفت و بیرون رفت خاله دستی به سرم کشید و گفت رنگت پریده ؟زیادی تو حموم موندم بخاطر اونه مادرتو دیدی ؟ بله ممنون از لطفت خاله همینجا استراحت کن دراز کشیدم و از رو بالشتی بوی مالک رو استشمام میکردم برام غذا اوردن و تا شب همونجا بودم خبر برگشت من به اتاق مالک همه جا میپیچید و همه داشتن پچ پچ میکردن اخرشب بود و همه جا تو تاریکی رفت همه خوابیده بودن و کسی نبود منتظر مالک بودم.دیگه خسته شده بودم و میخواستم بخوابم که دستگیره در چرخید و مالک اومد داخل فکر میکرد من خوابم چراغ رو روشن نکرد جلوتر که اومد منو دید و گفت بیداری چرا ؟ دراز کشید نگاهش کردم و گفتم کوچولوم داره هر روز بزرگتر میشه معلوم نیست دختر یا پسر ؟لبخند رو لبهام نشست و گفتم نه هنوز مشخص نیست میدونم پسر دوست داری ولی اول باید دعا کنیم سالم باشه نفس عمیقی کشید و گفت دختر بیشتر دوست دارم متعجب روبروش رفتم و گفتم واقعا دختر دوست داری ؟چشم هاشو بست و گفت میخوام بخوابم گفتم چرا انقدر سنگدلی چطور میتونی نگاهم نکنی ؟یادته چه روز قشنگی کنار رودخانه داشتیم اون روز برای من بهترین روز تو عمرم بود طعم اون نون ها اون چای یادت میاد مالک اون روز رو برام تبدیل به بهشت کردی کجا رفت اون روزها خواهش میکنم یکم فکر کن مالک چشم هاشو باز کرد نگاهم میکرد بغضمو که دید گفت اگه دختر باشه خیلی خوشحالترمیشم واقعا؟ خیلی خوشحالم کردی منم دختر دوست دارم من دوست دارم یه دختر باشه موهاشو ببندم براش پیراهن گل دار بدوزم از اون پیراهن سبز که دیده بودم براش بخرم آهی کشیدم و گفتم من نتونستم زیاد با پدرم باشم ولی تو برای دخترمون پدری کن اگه منم نبودم جوری مراقبش باش که کسی جرئت نکنه اذیتش کنه اونشب خوابیدیم با حس گرسنگی بیدار شدم.روز بود و مالک تو رختخواب نبود خمیازه کشیدم و تو رختخوابم نشستم دستمو جای مالک کشیدم که یه چیز کادو پیچ شده اونجا بود با شوق برش داشتم و بازش کردم از خوشحالی دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم برای من خریده بازش کردم باورم نمیشد همون لباس سبز بود اونو برام خریده بود پس هنوزم دوستم داشت لباس رو به خودم فشردم و گفتم میدونم هنوزم دوستم داری نمیدونم چرا داری از من دوری میکنی پیراهن رو تـنم کردم خیلی قشنگ بود انقدر بهم میومد که باورم نمیشد موهامم بالای سرم جمع گردم گودی کمرمو دستی کشیدم و گفتم چقدر قشنگ شده دور خودم میچرخیدم و دامن پیراهن باز میشد تمام چین دار بود نفس کم اوردم و نشستم از خوشحالی قلبم بالا و پایین میرفت اشک ذوق تو چشم هام جمع شد خاله رحیمه به درب زد و اجازه گرفت اجازه دادم اومد داخل و گفت براتون صبحانه اوردم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشکش میکنم
"عشق "❤️
و"رفاقت"
و"مهربانی"❤️
را به همه کسانی که،
از دل شکستن بیزارند
ودر تمنای آنند که دلی رابدست آورند.🌸🍂
شبتون بخیر عزیزای دل🌙⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸ای نام تو
♥️جانبخش تر از آب حیات
🌸محتاج تو
♥️خلقی به حیات و به ممات
🌸از بعثت
♥️انبیاء و ارسال رسل
🌸مقصود
♥️تو بودی، به جمالت صلوات
🌺عید مبعث بر شما مبارک🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺سلام بر مبعث
🎊بهاری ترین فصل گیتي
🌺سلام بر مبعث
🎊فصل شکفتن
🌺گل سرسبد بوستان رسالت
🌺سلام بر مبعث
🎊روزی که گلهای ایمان
🌺در گلستان جان انسان
🎊شکوفا شد
🌺بعثت پیامبر
رحمت مبارڪ باد🎊🌺🎉
#عید_مبعث
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f