eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸ای نام تو ♥️جانبخش تر از آب حیات 🌸محتاج تو ♥️خلقی به حیات و به ممات 🌸از بعثت ♥️انبیاء و ارسال رسل 🌸مقصود ♥️تو بودی، به جمالت صلوات 🌺عید مبعث بر شما مبارک🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺سلام بر مبعث 🎊بهاری ترین فصل گیتي 🌺سلام بر مبعث 🎊فصل شکفتن 🌺گل سرسبد بوستان رسالت 🌺سلام بر مبعث 🎊روزی که گلهای ایمان 🌺در گلستان جان انسان 🎊شکوفا شد 🌺بعثت پیامبر رحمت مبارڪ باد🎊🌺🎉 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مبعث رسول اکرم (ص) مبارک... - @mer30tv.mp3
4.54M
صبح 9 بهمن کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_پنجاهوسوم اون لحظه تلخ گذشت طلا و مالک عقد کردن و برای همیش
سینی رو گذاشت و چشمم به پنیر و کره و عسل محلی افتاد چشم هام برق زد و یه لقمه نون تازه گرفتم هنوز تو دهنم نذاشته بودم که صدای مالک تو گوشم پیچید و گفت صبر کن با تعجب نگاهش کردم جلو اومد مچ دستمو گرفت .لقمه رو از دستم گرفت و گفت اول رحیمه میخورتش مالک لقمه رو از دستم‌ گرفت و گفت اول رحیمه میخوره خاله عقب رفت و گفت خاک برسرم‌ مالک خان مگه من توش سم ریختم مالک لقمه رو دستش داد و گفت بخورش خاله رحیمه دستش میلرزید و لقمه اشو دهنش گذاشت با تررس جوید و قورت داد مالک از ظرف شیر ریخت و گفت اینم بخور و برو خاله از رو ناچاری خورد و مالک گفت برو بیرون خاله رحیمه با ناراحتی بیرون رفت مالک نشست و گفت حالا بخور بهش خیره موندم و گفتم ممنونم مالک این لباس خیلی قشنگه نمیدونی چقدر خوشحالم کردی سرش رو بالا نگرفت چایشو شیرین کرد و گفت از این به بعد اینجا مراقب باش گفتم بامن اشتی کردی ؟‌جوابمو نداد و با اشتها صبحونم رو خوردم‌ طعم عسل رو خیلی دوستداشتم و تا تهش خوردم میدیدم که هر از گاهی لبخند میزد صبحونمون تموم شده بود که سهراب اومد داخل اتاق و گفت بابا مالک ؟‌مالک به روش لبخندی زد و گفت عزیز بابا خوش اومدی زیر بغل های سهراب رو گرفت و بلندش کرد و گفت صبح زود چرا بیدار شدی ؟‌سهراب به من نگاه میکرد طلا پشت سرش اومد داخل و گفت سهراب اومدی اینجا ؟‌با دیدن من ساکت شد و نگاهمون کرد مالک سهراب رو تو بغلش بیرون برد و گفت بریم ببرمت اسب سواری کنی طلا نگاهم میکرد و گفت چه پیراهن قشنگی سرمو تکون دادم و گفت سهراب بهونه پدرشو خیلی میگیره میخوام باهاش وقت بگذرونه این همه سال بهش چی گفتی؟‌ سراغ پدرشو نمیگرفت ؟چرا گفته بودم بابات سرکاره و دیر میاد من خودمم زیاد نمیتونستم ببینمش خانم‌ بزرگ اجازه نمیداد جلوتر رفتم و گفتم چرا به حرفهای خانم بزرگ‌ گوش میدی؟‌ اون خواهرمه اون منو بزرگ کرده درسته ولی الان داره راه غلط رو نشونت میده داره گمراهتون میکنه.میدونم‌ ولی گاهی ادم ها نمیدونن چطور باید انتخاب درست انجام بدن مثل من طلا تو آینه به خودش نگاهی کرد و گفت میبینی دارم پیر میشم‌ نگاه کن این تار موهام سفید شده به شـکمش دستی کشید و گفت شکمم تو رفته مگه نه طلا یجوری حرف میزد داشتم ازش میترسیدم‌ درب رو باز کردم و گفتم طلا میخوام برم‌ توالت دلم یجوری شد و بیرون رفتم‌ طلا یجوری شده بود ازش ترسیدم من هیچکسو تو اون خونه نداشتم که کمکم کنه رفتم تو حیاط قلبم تند تند میزد پشت پنجره اتاقمون بود و داشت نگاهم میکرد اون شب مالک زودتر از من خوابید خیلی با خودم کلنجار میرفتم‌ ولی نتونستم به مراد اعتماد کنم مالک رو صدا زدم‌ چشم هاش به زور باز میشد و گفت چیشده جواهر اروم‌گفتم‌ مالک امروز مراد چیزی بهم‌ گفت اون گفت شب برم‌ پشت ساختمون عمارت تا بهم بگه ق* ار _باب کیه مالک تو جا نشست و گفت: دوباره بگو چی شده ؟‌براش توضیح دادم و خیره بهم‌ گفت یچیز دیگه بپوش پیراهنم خیلی باز بود یه لباس مناسب پوشیدم و گفتم چی شده ؟‌برو پشت عمارت منم پشت سرت میام‌ حواسم بهت هست میخوام‌ ببینم‌ چی میگه ترسیدم و گفتم من میترسم گفت اروم باش جواهر من اینجام من مراقبتم‌ گفت مگه من نیستم هرجا که هستم و باشم مراقبتم‌ لبخند رو لـبهام نشست و گفتم دلم به همین قرصه به همین بودنت قلبم‌ تند تند میزد و بیرون رفتم اروم و بی صدا قدم برمیداشتم‌ مالک پشت سرم میومد و دلم قرص بود مراد اونجا نشسته بود شیشه م** کنارش روی زمین بود و داشت سیگـار میکشید جلوتر رفتم صدای شکستن شاخه هارو زیر پـاهام شنید و به سمت من چرخید و گفت ماه چهره هزارتا اسم میشه روت گذاشت دورتر ایستادم و گفتم بهم بگو کی ق* ارباب بوده کی میخواست منو بکشه؟خندید و گفت بیا جلوتر بهت میگم خانم بیا کنارم بشین بیا بزار باهات حرف بزنم اون‌ م** بود با اخم گفتم‌ جواب بده کی میخواست اونا رو بکشه مراد خندید جلو اومد و گفت اون طلا دیوونه است من میدونم‌ اون دیوونه است اون خودش میخواست پسرشو بکـشه قبلا هم میخواست بکشدش من نذاشتم مالک نمیدونه تو چه چاهی افتاده این چاه رو کندن تا توش خــفه اش کنن مراد خواست نزدبکم بشه که به عقب هولش دارم و گفتم خجالت بکش من زن برادرتم باش عیبی نداره تو زن اونی ولی به زودی بیوه میشی و میشی زن من وقتی ارباب بشم، میشم بزرگ بزرگا اون روز تو رو برای همیشه برای خودم میکنم کی میتونه منو ازت جدا کنه و تو رو از من بگیره اشاره به موهام کرد و گفت این تارها برای من معجزه است برای من ساخته شده عقب رفتم و گفتم واضح حرف بزن اون ق* کیه؟مراد میخواست بهم ت** کـنه و نقشه اش همین بود به طرف من حـمله ور شد.با مشـتی که تو صورتش خورد عقب افتاد از ترس خودمو پشت مالک جا دادم و پنهان شدم‌ مالک محـکم گفت تموم شد برگرد تو اتاق ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ دو کیلو ارد گندمیک قاشق غداخوری خمیرمایه ✅ دو قاشق غداخوری روغنچهارقاشق غداخوری شکر یک قاشق چایخوری نمک ✅ یک قاشق مرباخوری زردچوبهیک قاشق مرباخوری تخم شنبلیله سه عددتخم مرغیک لیترشیر ولرم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
405_60779800299715.mp3
5.3M
🎧 سرود فوق زیبا💖 💐 دل غرق سروره 💐 یا عید ظهوره 🎤 حاج سیدرضانریمانی 🌹 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمیتونستم ولش کنم مالک با عصبانیت گفت قبلا بهت هشدار داده بودم مراد ولی تو بازم زیر قولت زدی با لگد به پهلوی مراد زد و گفت تو لیاقت هیچ چیزی رو نداری مراد تو عالم م** چیزی حالیش نبود و همونطور روی زمین افتاد و ‌جونی برای تکون خوردن نداشت مالک گفت برو دور میشدم و نگاهش میکردم بودنش چقدر قشنگ بود دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم دختر قشنگم‌ ببین چه پدر خوبی داری، ببین چطور دوستت داره اون مغروره ولی خیلی مهربون برگشتم تو اتاق و درب رو از داخل قفل کردم یکساعت میگذشت که مالک برگشت اتاق کلمه ای صحبت نکرد و خوابید از پنجره دیدم که مراد رو دست بسته بردن داخل ماشین و بردنش اونشب شب سختی بود و بالاخره سحر شد روزها میگذشت و من تو اون اتاق ارامش داشتم‌ ولی مالک به مهربونی قبل نبود مالک کم صحبت میکرد و بیشتر مواقع با سهراب و طلا وقت میگذروند دیگه شـکمم بزرگ شده بود و همه میدونستن که باردارم خبر حاملگی من تو دهن ها میپیچید و همه میدونستن مالک اجازه نمیداد از اتاق پامو بیرون بزارم و مراقب بود که اسیبی بهم نرسه سه ماه تمام‌ حتی یکبارم مالک رو ندیدم‌ درب اتاقم قفل بود و فقط خانم جون میتونست بیاد داخل دلیل اون همه بی محبتیشو نمیفهمیدم لباسهام اندازه ام نبود و برام تنگ شده بودن از کمد پیراهن مالک رو تـنم کردم و تو آینه با خنده به خودم‌ چشم دوختم چقدر خنده دار شده بودم‌ پیراهن مالک تا روی زانوهام بود درب باز شد و مالک تو چهارچوب دیده شد خیلی وقت بود حتی صداشو نشنیده بودم با اشک و بغض جلو رفتم و بهش خیره موندم‌ مالک صورتشو تراشیده بود و بهم خیره بود نگاهش کردم و گفتم این همه مدت کجا بودی؟‌ مالک چشمم به درب خشک شد ‌‌‌!چرا با من انقدر سنگدل برخورد میکنی ؟‌مالک گفت چرا لباس منو تنت کردی ؟‌تازه یادم اومد و به خودم نگاه کردم و گفتم لباسهام تـنم نمیشن خیلی چاق شدم؟لبخند رو لـبهاش نشست و گفت خوشگلتر شدی خیلی بانمک شدی تپل و نمکی از تعریفش خوشم اومد و با لبخند گفتم کجا بودی ؟داخل اومد درب رو بست و گفت کار داشتم‌ یه مریضی بود که باید میبردمش جایی دیگه برای درمان مالک از کدوم مریض صحبت میکرد زیر چشمی نگاهم میکرد و رفت سر وقت کمدش جلو رفتم و نگاهش میکردم‌ پیراهنشو در اورد و داشت پی یه لباس مناسب میگشت خیلی دلم براش تنگ شده بود بغض راه گلومو بسته بود و به زور نفس میکشیدم نگاهم‌ نمیکرد ولی دستش روی لباسها خشک شد و گفت میخوام یکم بخوابم‌ پشتشو به من کرد و دراز کشید پشت سرش نشستم و گفتم تا کی قراره اینطوری بمونه وقتی بچه امون بدنیا بیاد تکلیف من چی میشه ؟جوابی نداد و بغضم ترکید و گفتم کاش اونشب گزاشته بودی اونجا تو آتیش سوخته بودم دستهامو روی صورتم گزاشتم و گریه کردم گفت نگاه من کن دستهامو پایین کشید و گفت تو چشم هام زل بزن قشنگ نگاه کن نمیبینم اون عشقی که بود رو نمیبینم.میخواستم‌ فردا ببرمت ولی انگار باید الان بریم‌ اماده شوبریم یهو ترس منو در برگرفت و گفتم کجا بریم؟ فقط اماده شو پایین رفت و از پنجره گفت ماشین رو بیرون بیارن پیراهنی که خاله برام اورده بود و برای بارداری خودش بود رو تنم کردم دکمه هاشو بستم مالک خیره بهم بود حسش میکردم سرمو که بالا گرفتم نگاهشو دزدید و گفت رو بندتو بزن روبندمو زدم و گفتم بریم جلوتر میرفت و من پشت سرش راه افتادم‌ خانم بزرگ‌ تو ایوان بود با دیدنم گفت از زندان درش اوردی ؟‌مالک جوابی نداد و اشاره کرد برم سمت ماشین به شــکمم خیره بود و دوباره گفت اون بچه مالک که جونتو حفظ کرد بزار بدنیا بیاد ببین چطور بیرونت میندازن مالک با عــصبانیت نگاهش کرد و اون سکوت کرد جلو نشستم و مالک پشت فرمون نشست درب رو باز کردن و بیرون رفتیم‌ حرفی نمیزد و فقط رانندگی میکرد دلم میلرزید از اینکه مبادا بخواد منو ببره خونه مادرم بزاره من تحمل دوریشو نداشتم‌ من همونطور که بود میخواستمش حتی با تمام اون سختی ها میخواستمش روبندمو بالا زدم و گفتم کجا میریم‌ اون سکوتش داشت بیشتر از قبل منو میترسوند وقتی جوابی نمیدادیهو لاستیک روی سنگ ها رفت و پایین و بالا میرفتیم محـکم با دستش منو نگه داشت و مراقب بار شیشه ام بود خیلی رفت و من نمیدونستم کجا میره اون مسیر برام اشنا بود عقب رو نگاه کرد و ماشین رو بین درخت ها پارک کرد به سمت من اومد و گفتم تو جنگل چی میخوای ؟‌اونجا برام اشنا بود و گفت با من بیا .جا تو جای پای من بزار مراقب باش جلوتر میرفت و محـکم منو گرفته بود اونشب که تو اتیش بودم فرداش از این مسیر اومده بودیم اونجا رو میشناختم اون کلبه رو قشنگ‌ تو خاطرم بود نفسم بالا نمیومد و راه رفتن سخت بود دستشو کشیدم و روی تخته سنگی نشستم مالک روبروم زانو زد و گفت جواهر خوبی ؟‌ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستمو روی پاهام گزاشتم و گفتم‌ خوبم فقط خسته میشم‌ دست خودم نیست با این شکمم بهم حق بده لبخند قشنگی زد و گفت سالها بعد باید براش تعریف کنی که چطور جونتو نجات دادم و چطور جونمو دزدیدی خنده ام گرفت و گفتم جونت رو نه دلت رو دزدیدم‌ گفت بی صبرانه منتظرم بدنیا بیاد انگار خیلی بچه درشتی که انقدر شکمت بزرگ شده یه چیزی بگم‌ ولی مطمئن نیستم‌ بگو یوقت ها احساس میکنم‌ دوتا بچه تو شکمم هست یکیش این سمت و یکیش اون سمت ابروهاشو جمع کرد و گفت دوقلو ؟ نمیدونم‌ ولی احساس میکنم‌ لبخند رو لبهاش نشست و گفت جونش سلامت باشه مهم برای من همینه با محبت نگاهم کرد و گفت سردته ؟با سر گفتم نه گفت راه کمی مونده بریم اینبار دوتایی قدم برمیداشتیم‌ روی بعضی از از صخره ها جلبک بود و حسابی لیزش کرده بود مالک محـکم نگهم داشته بود که مبادا زمین بیوفتم‌ از دور کلبه پیدا بود تمام اطرافش رو گل و بوته های گوجه فرنگی پر کرده بود اون نقطه درخت زیادی نداشت و بیشتر زمین پر از بوته بود روی بند رخت بیرون کلبه لباسهای زنونه آویز بود و اصلا خوشم نیومد قدم هام رو کند کردم و گفتم اونجا چخبره ؟ کی اونجاست ؟‌مالک به کلبه اشاره کرد و صدا زد.مالک صدا زد بیداری ؟‌بلند بلند صدا میزد و من به درب کلبه چشم دوخته بودم‌ توقع هرکسی رو داشتم جز اون کسی رو که اونجا میدیدم‌ یه پیراهن بلند سفید تـنش بود مثل همیشه موهاشو بافته بود و بعد دور هم بالای سرش جمع کرده بود اگه رویا هم بود، خیلی رویای قشنکی بود اگه خوابم بود خیلی خواب قشنگی بود اشک تو چشم هام جمع شدن نه میتونستم با اون شـکمم بدوام نه میتونستم بایستم چشم هامو رو چندبار مالیدم و نگاه کردم‌ خودش بود درست میدیدم‌ اون محبوب من بود من درست شنیده بودم‌ من اون روز صداشو درست شنیده بودم‌ با گریه به مالک خیره شدم‌ و گفت این جبران و معذرت خواهی اون همه بلایی که به سرت اوردم میشه؟لبهام‌ میلرزید و گفتم محبوب زنده است ؟مالک به محبوب نگاه کرد و گفت نتونستم نیارمش محبوب جلو اومد اونم‌ گریه میکرد و گفت تو بیمارستان که دیدمت بقدری بالا سرت اشک ریختم که نتونستم تحمل کنم دستهاشو برام باز کرد و منو به زور بغل گرفت شکمم مانع میشد و گفت ببین شبیه توپ شدی بین خنده و گریه هزاربار صورتشو بوسیدم اون بوی امنیت میداد بوی ارامش مالک اشاره کرد بریم داخل و گفت محبوب بوی چی میاد؟محبوب با گوشه استینش اشکش پاک کرد و گفت مالک خان نمیدونستم میاین با احمد مرغ لای ذغال گذاشتیم بپزه مثل گیج ها نگاهش کردم و گفت من و احمد یک ماه عقد کردیم مالک خان زحمتشو کشید و فعلا اینجا زندگی میکنیم تا کسی نفهمه من زنده ام روی نیمکت کنار کلبه نشستم و گفتم چی شده محبوب تو چطور زنده ای ؟‌اون جگرهایی که با دستهای شکسته خودم دهنت گذاشتم الوده بود تو خوردی و من باید میخوردم‌ محبوب تهــمت بزرگی بهم زدن با کنایه به مالک گفتم تو انبار انداختنم خدمتکارم کردن و الان اگه تو مصیبت نیستم بخاطر این بچه تو شـکمم هست میگن وقتی بدنیا بیاد منو میفرستن خونه مادرم و بچه امو ازم میگیرن محبوب به مالک نگاه کرد و مالک گفت محبوب میشه برای ما چای بیاری گلـومون خشک شده محبوب میخواست بلند بشه که محکم دستشو گرفتم و گفتم‌ محبوب من خوابم ؟‌باورم نمیشه تو اینجایی نرو الان نرو بزار قشنگ‌ نگاهت کنم محبوب صورتمو بوسید و گفت زود میام به مالک با گوشه چشم اشاره کرد و رفت مالک‌ شاخه درختی تو دستش بود رو کنار کلبه گزاشت و همونطور که میومد سمت من گفت بزار برات چای بیاره برات تعریف میکنم‌ کنارم نشست ازش دلخور بودم و خودشم حس میکرد دستشو اروم به پهلوم میزد ولی اهمیتی نمیدادم محبوب با چای و کلوچه های عمارت اومد و گفت دیروز مالک خان برامون اورده خیلی تازه است کنده درخت رو جلو کشید و گفت احمد رفته اب بیاره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه روزی داستان آدم ها تمام میشود، اما آهنگ ها،مکان ها،نگاه ها و عطرها باقی می ماند... خاطره می شود.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طنزجبهه می روم حلیم بخرم😊 آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f