تمام گزینههای لاکچری بودن رو یکجا داره😂
از اون کتونیهاش گرفته تا عینک دودی و تلفن بیسیم و پیله های شلوارش 😄
@sonnatiii
همیشه برام جالب بوده آخرین باری که با بچه های کوچمون بازی کردیم چیکار کردیم؟ احتمالا یه روز عادی با بازی های همیشگی بوده
ولی کی میدونست که آخرین باره و دیگه تکرار نمیشه؟
همه چیز یهو تموم میشه...
@sonnatiii
قبلا میرفتیم پیش پدربزرگ مادربزرگامون، وقتی مارو میدیدن اولین چیزی که میگفتن این بود که عزیزم چی میخوری واست بیارم، ولی الان اولین چیزی که میگن اینه که فیلتر شکن جدید چی داری، پدربزرگ مادربزرگا در حالی که باید در آرامش تو خونه هاشون زندگی کنن دغدغشون نصب فیلتر شکن شده🤦♀
@sonnatiii
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.
ظهر اخرهفته تون بخیر🌹
@sonnatiii
تو
🎺 کی بهتر از تو که بهترینی تو ماه زیبای روی زمینی 🎺
♭♫♪ توو قلبه من باش که تا که بفهمی چه دلبرانه به دل میشینی ♪♫♭
حتی بدیهات بخشیدنی بود شرم تو چشمات بوسیدنی بود
🎹 همه حواست جامونده پیشم من به کم از تو راضی نمیشم 🎹
@sonnatiii
📚تيستيس مَدَسينا
يکى بود يکى نبود. يک زنى بود سه تا دختر داشت که قدرتى خدا، زبان هر سهشان مىگرفت، جورى که دو تا کلمهٔ سالم نمىتوانستند تحويل کسى بدهند. يک روز که چادر چاقچور کرده بود و مىخواست برود خانهٔ خاله خانباجىها به دخترها سفارش کرد که: ”اگه در نبود من کسى اومد مبادا جلوش حرفى بزنين چيزى بگينها! ممکنه اومده باشد خواسگاري، عيب و نقصتون تو ذوقش بزنه دُمشو بذاره کولش و بره ردّ کارش. حالىتونه؟“
دخترها گفتند: ”بله.“
مادره رفت و آنها گرفتن صُمّ و بُکم کنج اتاق نشستند و مگس هم که چه عرض کنم مثل ابر تو هوا هو مىزد و تو چشم و چارشان مىرفت.
يک خرده که گذشت زن غريبهاى از دمِ هشتى ندا داد: ”صابخونه!“ ديد جوابى نيامد. آمد حياط پرسيد: ”مهمون نمىخاين؟“ ديد جوابى نيامد. سرش را کرد تو اتاق ديد دخترها نشستهاند و مگسها ريختهاند سرشان. سلام کرد، دخترها بربر نگاهش کردند و هيچى نگفتند. صورت خودش را خنخ کشيد گفت: ”خدا مرگم بده، انگار اينها لالمونى گرفتهن!“
دختر بزرگ ديد بدجورى است. از يک طرف مادره سفارششان کرده که هيچى نگويند و از يک طرف ديگر هم اگر هيچى نگويند زنکه يقينش مىشود که اينها راستى راستى لال لالند يا يک چيزىشان مىشود، اين بود که بنا کرد مگسها را با دست راندن و آنها را دعوا کرد که:
- تيستيس مَدَسينا! (کيشکيش مگسها)
خواهر وسطيه که اين را ديد لبش را گاز گرفت، گفت: ”مده ننه مو ندف حف نتتينا؟“ (مگه ننهمان نگفت حرف نزنيد؟)
خواهر کوچيکه از اين که ديد خواهرهاش سفارش ننهشان را نديده گرفتهاند و جلو زن غريبه حرف زدهاند بُغ کرد، لب ورچيد و گفت:
- ”الحمدو تتينا ته من پيس تسى حرف نتتينا!“ (الحمدالله که من پيش کسى حرف نزدهام)
زن که که از يک طرف حرف زدن اينها را ديد و از يک طرف خلىچلىشان را، پاشد گفت: ”خدافظينا!“ (خداحافظتان) زد به کوچه و ديگر اگر شما رنگ او را ديديد دخترها هم ديدند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬@sonnatiii
بازی های کودکی حکمت داشت:
لی لی : تمرین تعادل در زندگی
زوووو:تمرین روزهای نفس گیر زندگی
آلاکلنگ:دیدن بالا و پایین دنیا
سرسره:تمرین سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن
هفت سنگ:تمرین نشانه گرفتن به هدف
وسطی:تمرین همیشه در وسط میدان بودن
گل یا پوچ:دقت در انتخاب
خاله بازی: آیین مهمانداری
یه قول دو قل : مشکلات اگر مانند سنگ سخت باشد یکی یکی از پس آن برمی آیی
یادش بخیر...
اون روزا یاد گرفتن زندگی چه ساده بود...
@sonnatiii
ﻣﻴﺪﻭنید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟🏠
🔅ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴﺖ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ،
ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ»
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ مهمه ...
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیااسم این فیلمویادشونه؟؟ 😍😍
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـهر چی کارتون ژاپنی ما توی بچگی مون دیدیم فضاش غمگین و دلمرده بود عوضش کارتونای آمریکایی فضاشون شاد و زیبا بود یکیش همین گوریل انگوری
با من هم عقیده این؟
@sonnatiii
وقتي مامانا ناخن هامونو كوتاه ميكردن 😂😂
کیامثل من پنجشنبه ها روزحمامشون بود؟، زجراورترین روزهفته😂
@sonnatiii
4_5841574801562404950.mp3
6.11M
یادگارکودکی ...
باصدای علیرضاافتخاری
شور و حال كودكی برنگردد ، دریغا
قیل و قال كودكی بر نگردد ، دریغا
@sonnatiii
حمام های دهه پنجاه و شصت هم حکایت ها و خاطره های تلخ و شیرین خودشان را داشت
قسمت تلخ آن انتظار های طولانی در نمره یا در عدم رعایت نوبت در عمومی بود
اما نوشابه کانادا درای خنک آخر حمام تمامی آن مرارت ها را تلافی میکرد به طوریکه حالا که سالها گذشته یادآوریش همچنان کام را شیرین و جگر را خنک میکند
یادباد آن روزگاران😊
@sonnatiii
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔹 روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند:
استاد، زيبايي انسان در چيست؟
استاد دو کاسه آورد و گفت:
به اين دو کاسه نگاه کنيد 👇
اولی از #طلا درست شده و درونش زهر است
و دومي کاسه اي #گلی است و درونش آب گواراست،
شما کدام را مي خوريد؟
🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکيم گفت: آدمی هم همچون اين کاسه است،
آنچه که آدمی را زيبا می کند،
درونش و اخلاقش است.
در کنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم.
@sonnatiii
مجله زن روز؛
یه زمانی مهندس بودن حرمت و اعتبار داشت! 😂
راستی زن ایده ال شماکیست؟ 😂😉
@sonnatiii
یه نامه دهه شصتی ناب😁
ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی سخت بود. معمولا نامه مینوشتن. اینکه اون نامه رو چه جوری برسونن به دست طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت. اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و .... این چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ خالی بود و اعتباری نداشت.
#نوستالژی
@sonnatiii
حموم رفتن زمان ما :
میرفتیم تو حموم
یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما!
اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود!
یه عر میزدیم از سوزش،
مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر.
بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون
تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد!
یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم!
بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده
بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن!
بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود!
دو لایه از پوستمونو بر میداشتن،
فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن.
بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن،
یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش.
بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂😅
@sonnatiii
«ما فاتَكَ لم يُخلق لكَ
وما خُلِقَ لكَ لن يفوتكَ!»
آنچه را از دست دادی برای تو آفریده نشده و آنچه برای تو آفریده شده است را هرگز از دست نخواهی داد.
@sonnatiii
کیا یادشونه؟؟؟؟؟
بگودوچرخه...سیبیل بابات میچرخه
بگوفرانسه...بابات قد آدامسه
بگوخاک انداز...خودتو جلو بیانداز
بگومتکا...بخور از این کتکا
بگوبادبزن...بروسرکوچه داد بزن
بگوپنیر...برو یه گوشه بمیر
بگوشامپو...بیا بغلم گامبو..
بگوسه هفتا بیس و یکی...خاک تو سر تو یکی
بگوچاقو...برو بچه دماغو
بگواشرف...دلم برات قش رف
بگوداوود...لای دهنت وا موند
بگو پنکه...تنبون بابات تنگه
بگو آدامس...بپر تو آمبولانس
بگو فیتیله...فردا تعطیله
بگوبشکه...سیبیل بابات خشکه
بگوپشتی...چرا منو کشتی
بگومرسی...بچه خرسی
بگوگلابی...رییس مسترابی
بگودمپایی...برو بغل زندایی
بگوصابون...لیز بخور برو تو خیابون
بگو عدسی ...فردا مرخصی
بگولوبیا...فردا زود بیا
بگو7...سرت کلاه رف
بگو2...بقیش بدو
بگو جاسیگاری...فردا میری خواستگاری
بگوگاری...شتلق(یه سیلی زدم یادگاری)
بگو1...بترک
بگومسخره...اسم بابات اصغره
بگوهلو...بپر تو گلو
بگوکشتی...بیا بغلم مشتی
بگو راس میگی...کاستو بیار ماس بگیر
بگو کشتی...با نامزدت میگشتی
بگوحقته ...فردا شب عقدته
بگو کشتی...من خوشکلم تو زشتی.
یاد اون دوران که با این حرفا خوش بودیم،بخیر.😂😂
@sonnatiii
مادربزرگم می گفت غماتون رو نشمرید هی روش می یاد!
مادربزرگم سیاه نمی پوشید، می گفت فلک رو گول بزنیم دیگه بلا نفرسته!
می دونم کارمون از فریب دادن تقدیر غریبمون گذشته، اما خدا رو چه دیدین شاید مادربزرگا یه چیزی می دونستن که ما نمی دونیم🙏❤️
@sonnatiii
#شوهراهوخانم
#پارت7
رسیدن چند مشتری دیگر گفتگوی بین دو همکار را کوتاه کرد. پیرمرد نانوا از رئیس صنف خود درخواست کرد که موقتا تا روشن شدن تکلیف کلی صنف، آسیابانی برایش جستجو کند و نگذارد بیش از آن دکانش خوابیده بماند.
با نگاه لرزان چشمانش که حکایت از رنج جانکاه بیماری می کرد سر به زیر افکند و پس از خداحافظی، در جهت عکس راهی که اول عازم بود، پیاده رو خیابان را گرفت و نالان شروع به رفتن کرد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که برگشت؛ انگشت سبابه اش را با دستی که از ضعف بیماری می لرزید بالا برد و گفت:
_ یک چیز دیگر، نان به دوره فرستادن هم باید موقف شود. می فهمی؟ این هم بدعتی است که...
جمله را ناتمام گذاشت و ناگهان پرسید:
_ صبر کن ببینم، خود شما با این پیشنهاد چطوری؟ من که تا به حال نه دیده و نه شنیده ام که این دکان نان به دوره فرستاده باشد، هان؟
مخاطبش با چشمان نیم بسته و لبخندی آرام سر تکان داد:
- بجان عزیز خودت نباشد آقا شجاع،بمرگ چهار فرزندم که در دنیا بالاتر از آنها چیز دیگری ندارم،اگر هرگز مایل باشم (کلمه یا بتوانم را که زیر زبانش آمده بود خورد.) از آنچه فروش روزانه در دکان ا ست یک مثقال پخت بکنم. نان بدوره فرستادن کار درستی نیست،در شان کسانی است که باید بروند لبو بفروشند. ما نباید بگذاریم که بقول شما یک مشت آشغال آبروی نانوا خانه را ببرند. من خودم صدرصد با این پیشنهاد موافقم.
چهره پیرمرد اینبار که برمیگشت راضی تر از بار پیش بود. میران سرایی صندلی را پای دیوار کشید و سر بطرف زن چادر سفید که هنوز در همان نقطه ایستاده بود کرد تا ببیند چه میخواهد در همانحال با خود گفت:
- این مرد هنوز نمیداند،یا اینکه میداند ولی بصرافتش نیست،که من رزوی یک خروار قرارداد تامین نان قُشَن (قشن، ارتش) را نیز برداشته ام که بزور از عهده نصف آن بیرون میآیم. مگر چقدر فشار میتواند وارد آورد: طفلکها کار گرانم،برای رساندن این مقدار که اضافه بر ظرفیت دکانست،شبانروز شانزده ساعت کار می کنند. آه! راستی چه خوب شد یادم آمد،امشب هر طوری هست باید بروم و یاور، رئیس امور اداری تیپ را در منزلش ببینم. اینکار برا من حتی از پیدا کردن ترازو دار هم حیاتی تر است. قرار دادما که تا اول عید است بزودی خواهد رسید. باید از همین حالا بفکر بود. باید از همین حالا جنبید. والا حریفان کهنه کار که در کمین گوش خوابانیده اند دست خود را خواهند برد.
@sonnatiii
#شوهراهوخانم
#پارت8
پیش خود مشغول سنگین و سبک کردن پیشنهاداتی شد که قصد داشت در قرار داد جدید بطرف زورمند خود بقبولاند. پیش از آن، یکی دوبار در این خصوص با یاور که مردی نرمخو و اخلاقی بود گفتگو بعمل آورده بود. زمینه کار را از هر لحاظ تقریبا آماده کرده بود. تنها نگرانی کوچکی که وجود داشت خط راعلام مناقصه بود؛ آنهم غیر قابل حل نبود؛ بقول معروف: گر یار اهل است کار سهل است. قرار دادن قُشَن برای او از لحاظ پولی صرفه ای در بر نداشت،برای هیچ نداشت. با این وجود خیلی ها برای آن تقلا می کردند. زیرا کسی که به تیپ شهر میچسبانید شتربه ای بود که در سایه حمایت شیر میچرید؛ کوشش سید میران تیز بر پایه همین موضوع بسیار مهم بنا شده بود.
زن چادر سفید که برای بار دوم طرف پرسش صاحب دکان واقع می شید بی آنکه کاملا جلو بیاید؛ با حالتی شرم اگین که سادگی دلنشین آن از نجابت بزرگزادگان نشان داشت، دست پیش آورد و سکه ای یک ریالی روی سکو گذارد و با صدائی نرمو نیمه شکسته که کوشش داشت ته لهجه کردی آنرا بپوشاند چارکی نان خواست.
او روی خود را باز نکرد. پول راهم برای آنکه چشم نامحرم به دستش نخورد با گوشه چادر روی سکو گذارد و لحن گفتارش چنین می نمایاند، یا زن خود میخواست بنمایاند. که اواز آنقبیل کسان نیست که برای خریدهایی از این قبیل بکوچه و بازار پا بگذارد. سیدمیران، با لحنی خسته که باندازه کافی نزاکت آمیز بود، پرسید که چه نانی باو بدهد، دو آتشه یا کشامن؟ زن سر بطرف دیگر گرداند، دستی را که با گوشه چادر دم رویش گرفته بود با همان سادگی دلنشین خود عوض کرد و پس از لحظه ای تردید و مکث لبـ ـهایش بپاسخ جنبید ؛ پاسخی چنان شرم آلود و آهسته که دوشیزگان نوعروس در هنگام عقد به آخوند می دهند.
خلیفه دکان، مرد کوتاه و پهنی که بینی دراز داشت و کلاه پوست بر سرش بود، یکدست نان تازه و داغ را بروی شانه اش ازداخل دکان بیرون آورد و یکی یکی روی منبر گسترد. سید میران دانه ای که از آن بخار برمیخواست برداشت در ترازو نهاد، تیکه از سرش شکست و بعد از کشیدن مقدار خواسته شده به مشتری داد. زن نان خود را گرفت و رفت؛ اما بلافاصله صدای صاحب دکانرا از پشت سر شنید:
- خانم، خواهر، باقی پولت را فراموش کردی بگیری!
دستی که نانرا ستاند و زیر چادر گرفت سفید و ظریف بود که انگشتهای کشیده و قلمی داشت. و سید میران سرایی کلمه خواهر را برای این اضافه کرد تا از وسوسه شیطان و یا هر نوع اندیشه ناپسند که در این گونه فرصتهای همچون بخار دهان آئینه
ایمان مرد را کدر می کند دور مانده باشد.
@sonnatiii
#شوهراهوخانم
#پارت9
زن هنگام گرفتن دهشاهی باقی پول، مثل این که بخواهد چادر را به طرز بهتری نگه دارد و در عین حال بیم آن را دارد که چشم بیگانه بر چهره اش نیفتد، پیچ و تابی خورد و با لطفی دل انگیز روی خود را باز و بسته کرد.
در یک لحظه از زیر چادر رنگ و رو رفته ای که مانند پوست چرکین صدف هرگز به محتوی خود نمی برازید، صورتی گرد و مهتاب گون و لبخندی گرم و گیرنده که به صور محسوس دندان طلای او را نشان داد درخشید و در حالی که سایه ی چشمانش بزمین بود این جمله را به زبان آورد:
_ ببخشید گمان نمی کردم باقی داشته باشد؛ ماه روزه برای آدم هوش و حواس نمی گذارد.
سیدمیران که به نوبه ی خود از فشار روزه و بی حوصلگی حال و حوصله ی حرف زدن نداشت، چهره اش به ناگهان روشن شد؛ با تبسم بازی که خوش مشربی ذاتی اش را نشان می داد گفت:
_ حق با شماست، اما کم مانده بود من بیچاره را مشغول الذمه خود بکنید. اگر بنا باشد روزه دشمن هوش و حواس مسلمان باشد پس وای به حال کاسب مادر مرده ای که با سنگ و ترازو سر و کار دارد!
مکث کرد؛ به دلش گذشت طعنه ی خود را با لطیفه ای تکمیل کند و بگوید: بخصوص وقتی که طرف حسابش پری چهره ی دلفریبی چون آن زیبا صنم باشد. اما نه این بود که بنده ی خدا با تظاهر عمدی یا به غیر عمد به روزه دار بودن، جانماز آب کشیده بود، خود را زیر سپر دین گرفته بود تا جای هیچگونه شک و تصور ناروائی در اطراف خود باقی نگذارد. سیدمیران گفته اش را به این ترتیب ادامه داد:
_ وای به حال کاسب بیچاره که می آید جنس بفروشد دین و ایمانش را می فروشد!
خنده ی بی حال چشمان نافذ و گیرنده ی او به گفتارش معنی بخشید:
_ فکرش را بکن خانم اگر بنده ی حقیر سراپا تقصیر که یقینا مثل شما روزه دارست، آنقدر حواسش آلبالو گیلاس میچید که به صرافت پول نبود و سرکار خانم هم رد شده رفته بودند چه اتفاقی می افتاد؟ دهشاهی مبلغ قابلی نیست، همانقدر که شما هم اگر در خانه به یاد آن می افتادید فکر برگشتن و پس گرفتنش را نمی کردید، زیرا کرایه اش نمی کرد اما همین مبلغ ناقابل، همین مبلغ ناقابل، مثل خراش کوچکی که بر دانه ی الماس بیفتد کافی است تا ایمان مرد کاسب را از ارزش بیندازد؛ یک روز تمام سگ دهان بسته و عقربی جراره مهماندار شب اول قبر!
زن ساکت بود و سیدمیران که گوئی طرف صحبتش نه آدم بزرگ بلکه کودک خردسالی است، تحت تاصیر حرف خود و با همان خوش مشربی ذاتی خنده ی کوتاهی کرد، نان مشتری دیگر را از دستش گرفت در ترازو نهاد و بی آنکه اراده ای در این کار داشته باشد نگاهش به پر و پاپوش و پشت سر زن که در حال رفتن بود متوجه گشت؛ یکی از آن نگاه ها بود که کاسبان می خواهند با آن مشتری خود را بشناسند. آنچه در یک لحظه از روی و موی و پوشش زیر چادر او دیده بود به طور گنگ و پیچیده احساسی در دلش برانگیخته بود که اکنون به دیدن جوراب های وصله کرده و کفشهای بی ارزشش شکل می گرفت و مثل عکس منفی که در دوای ظهور اندازند روشن می شد. زن چادر سفید، زیبارویی بود در بُروبُرو حسن و جوانی، پیراهن سیکلمه ی بی رنگ و رو و کت دامن گرد نیمداری به تن داشت. گونه هایش پریده و لاغر بود و هنگامی که دستهای سفید و بی نهایت ظریفش را، یک بار برای نان و بار دوم برای پول از زیر چادر به در آورد سیدمیران سرابی توجه کرد، آستین کت از توزدگی چندین باره ی سردستهایش از اندازه کوتاه شده بود؛ تمام مچ دست و النگوهای مفتولیش بیرون بود؛ یا شاید کت بچه اش را به تن کرده بود. شکوه حسن و پستی زندگی مادی، دو جنبه ی ناهموار از یک واقعیت زنده و غیر قابل تردید بود در وجود زن خوبروئی که آن روز برای خرید چارکی نان پایش را به در دکان او نهاده بود.
@sonnatiii
#شوهراهوخانم
#پارت10
این زن بی شک یکی از آن گلهای سفیدی بود که از درون برف می رویند. و کسی که نسب از پیغمبر اکرم می برد و به همان درجه مومن و خداپرست بود که نیک نفس و خوش گمان، غیر از این چگونه روا می داشت و می توانست اندیشه ای به دل راه بدهد؟ نگاه او به پشت سر و پر و پاپوش زن نه تنها غیرارادی بلکه خالی از هر انگیزه ی شهوانی و شبهه آلود بود. از طرف دیگر، در پاک چشمی و بی نظری چنین مردی از آنجا نمی توان شکی داشت که در همان لحظه ی وسوسه آمیز ناگهان فکرش به خدا گروید؛ یادش آمد که باید برای نماز ظهر و عصر بی درنگ خود را به مسجد برساند. در قلبی که جایگاه ذات یگانه است شیطان را راهی نیست.
روزهای چندی از ماه رمضان را که گذشته بود، طبق عادت هر ساله، سیدمیران سرایی بعدازظهرها اغلب به مسجد می رفت، پشت سر آقا نمازش را می خواند و با فراغت خاطر و طراوت باطن وعظ و مسئله ای نیز گوش می کرد؛ حدیثها و تمثیلها را می شنید و چیزها می آموخت. اما اینک پس از رفتن ترازودارش حبیب، که اتفاقا مرد درستکار و قابل اطمینانی بود، همچنان که آقاشجاع می گفت، نه تنها دستش در حنا مانده بود که به کارهای انبوه و یک از یک فوتی ترش نمی رسید. بلکه از فیض بزرگ چنان فرصت کم نظیری که فقط سالی یک بار آن هم در ما مبارک رمضان برایش دست می داد بی نصیب مانده بود. ولی اگر او اینک وقت و حوصله ی نشستن و وعظ و مسئله شنیدن را نداشت لااقل می توانست با پشت ترازو نهادن خلیفه ی دکان، ظرف ده دقیقه یا حداکثر یک ربع ساعت خود ره به مسجد برساند، تروچسبان نمازی به جا آورد و با صفای بهشتی وضوی در صورت و ذکر خدای بر لب به سر کار خود باز گردد.
سیدمیران سرابی که مشهدی میرانش نیز می گفتند، علاوه بر ایمان مذهبی و خوش قلبی ذاتی، اخلاقا مردی متین و با نزاکت، آرام و ملاحظه کار بود. نسبت به دوست و همکار، مشتری و کارگر دکان، با احترامی آمیخته به صمیمت و یک رنگی رفتار می کرد. پا روابط خانوادگی و جنس زن که به میان می آمد این رفتار با چاشنی ترش و شیرین از بذله گوئی ها و خوش مشربی های پیرانه آمیخته می شد که او را شوخ و نکته سنج، زنده دل و مهربان، جلوه می داد که مردم گریزترین انسانها را به همنشینی و صحبتش راغب می کرد.
@sonnatiii
بی خیال غم هرروزه ی دنیاجانم
چای وشعرونم باران خزان
خودمانیم ببین،
امروز چه کیفی دارد
صبح ادینه بخیر❤️
@sonnatiii