امروز می تونه همون روزی باشه که یک تصمیم جسورانه میگیرید و این تصمیم خیلی چیزها رو بهتر می کنه …
صبح بخیر🕊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به امید ی هوای تازه تر گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر ؛
ی زمانی هرجا که بودی باید خودتو برای پخش این سریال میرسوندی خونه تا شخصیت مورد علاقتو ببینی .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیرررر😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
به پیشنهاد زیادتون بازهم قسمت دیگه ای از آشپزی های این خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم.
نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه یاواقعاازاین طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی محض این محیط نهایت لذت و استفاده رومیبره الاایهاالحال هرچی که هست همه جای دنیا زن ها یه شکلن زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Moalem Ey Forooghe Javedani - Bakalam (128).mp3
4.19M
یادتونه تواین روزمیرفتیم دفترشرشره رنگی میگرفتیم کلاسوتزئین میکردیم😍چقدذوق خریدکادوبرامعلمامونوداشتیم😢
معلمای گروه روزتون مبارک❤️❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این آدامس ها رو یادتونه 😉
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه مردی غافل را می دزدد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است : خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد!؟ دزد کیسه در پاسخ گفت : صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم واین دور از انصاف است!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ زیبا به مناسبت روزمعلم باجون ودلتون بازی میکنه🥲
یاد معلم آن روزها بخیر، شاید مهمترین چیزی که از چهره معلم به یاد داریم گچ تخته سیاهی بود که نه تنها سر و رویش را بلکه حنجره و چشمانش را میآزرد؛ اما همچنان عشق تعلیم داشت.
معلمی که از جان مایه میگذاشت و حقیقتاً دانشآموزان هم با دریافت این عشق و علاقه دل به درس میدادند.
آن زمان روز معلم برای ما به مثابه برگزاری یک جشن تولد برای معلم بود، تقویم که به روزهای نخست اردیبهشت نزدیک میشد، با فراغت از درس در روزهای آخر سال تحصیلی، دانشآموزان دور یکدیگر جمع میشدند تا خود را برای میزبانی در جشن روز معلم آماده کنند.
نخستین ایده این بود که در روز معلم قبل از ورود آموزگار به کلاس، خوشخطترین دانشآموز روی تخته سیاه تبریک این روز را از طرف همه دانشآموزان ثبت کند.
عدهای هم خلاقتر بودند؛ آن زمان تنها چیزهایی که زرق و برق داشت پولک بود، آن را داخل ظرفی میریختند تا با ورود معلم روی سر او و یا زیر پایش بریزند.
دفتر مدرسه نیز در این جشن شریک میشد و تعدادی شرشره برای تزئینات، به اصطلاح به مبصر هر کلاس میداد و دانشآموزان با کمک همدیگر آن را بالای تخته نصب میکردند، شرشرههای همه کلاسها شبیه به هم بود و اشکال جورواجور چینی آن هنوز وارد نشده بود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یک خانه ی قدیمی میخواهد
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل
خانه ای با دری فیروزه ای ،
حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی ،
با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز
و گل هایِ شمعدانی ،
پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری
و مطبخ داشته باشد.
که وقتی دلم گرفت ،
به تالارِ آینه اش بروم ،
میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم
و حالِ دلم خوب شود .
عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ،
یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ،
و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمیام ،
یک کرسی آتشیِ جانانه
با یک سینی پر از آجیل و خشکبار !
صبح ها با شیطنت
و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ،
به حیاطش بروم ،
و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ،
جان بگیرم.
من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام .!
دلم خانهای می خواهد ؛
که هر غروب ؛
رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ،
روبروی حوض ، کنارِ باغچه ،
بنشینم ، چای بنوشم . . .!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#شوهراهوخانم #پارت203 سید میران روی سر هر دو زن نعره کشید: - هما؛ آهو، والله یقه خودم را از دست شما
#شوهراهوخانم
#پارت204
- می خواهی خون زن بچه دار را بگردن من بگذاری سرابی؟ این چه دیوانگی است که گاهگاه به سر تو میزند؟!
آهو با دلی پر تب و تاب در حالی که استکانهایش را جمع می کرد و درجام زرد می گذاشت بیژن و مهدی را جلو انداخت:
- برویم، برویم، عشق پیری این مرد را مس کرده است. ریختش از دنیا برگشته است.
هنگام عبور از میان حیاط، بی توجه به همسایه ها که هر یک از گوشه ای نگران دعوا بودند، سماور عزیزی را که هنوز یک هفته از خریدش نمیگذشت و فدای دیوانگی شوم سید میران شده بود با اشک و تأسف جمع آوری کرد. محمدحسین پسر خورشید بادگیر آن را که قِل خورده کنار پاشویه ی حوض رفته بود یافت و باو داد. آهو هنوز فرصت نکرده بود طلسمهای برنجی داخل آن را بیرون آورد که شوهرش برای برداشتن کت و کلاه خود باین اطاق آمد. زن مصیبت زده با اطمینانی که از حقانیت وی سرچشمه می گرفت و بی آنکه از هر گونه خشم یا عکس العمل مجدد مرد باک داشته باشد جلوی او را گرفت:
- خواهش میکنم همینجا بنشین و تکلیف من و بچه هایت را روشن کن!
سید میران کتش را پوشید و نشست. با حرص و غضب به او خیره شد. حنجره اش که از تشنج خشم زشت و ناهنجار شده بود لرزید لیکن چیزی نگفت یا نداشت که بگوید. آهو با صدائی که از شدت تاثر بس لطیف تر از معمول بود و خواری و التماس در آن موج می زد در حالی که با اشک و احساس خود تلاش می کرد گفت:
- بمن بگو تا کی می خواهی اینطور خونابه به خورد من بدهی؟! بمن بگو چه بکنم که چشم دیدم را داشته باشی؟!
- بمیر، میفهمی آهو، بمیر تا چشم دیدت را داشته باشم!
- دلم می خواهد بمیرم سید میران، بچه هایم ویلان خواهند شد.
- به درک که ویلان خواهند شد، می خواهم سر به تن آنها هم نباشد!
- نه سید میران این حرف را مزن، نه سید میران این حرف را مزن. (در صدای زن لرزش گریه است اما خود را نگه می دارد.) حیف است آنها بمیرند. آیا تو حقیقتاً اینرا از ته دل می گویی؟ آیا عشق و شهـ ـوت تا این حد روی چشمانت را گرفته است؟
- از ته دل؟ حالا میفهمی از ته دل می گویم؟ کرّه ای که از این است خاکش بر سر است!
- بچه های خود تو هم هستند.
- شک دارم!
- شک داری؟ در چشم من نگاه کن ببینم. تف تو روت! نامرد! عاطفه و انصاف و حسّ پدری در تو مرده است. شرف و مردانگی نیز نداری. دو انگشت . . . اینقدر زیر زبانت مزه کرده بود؟!
سید میران مشت گره کرده خود را به او نشان داد و با درندگی فحشش داد:
- قحبه! میآیم چنان توی دهانت می کوبم که دندانهایت به حلقت بریزد هان!
- دست نگهدار؛ قحبه آن زن جانی جانی تِه که رندان مثل تکخال نشان شده به تو ردش کرده اند. آنوقتی که من از تو تحمل می کردم این حرف ها را نشنیده بودم.
طوفان اشک و احساس به یکباره در وجود آهو نیست شده بود. جمله اش تمام نشد. مرد با همه افتاده حالی و متانتی که همنشین سنین پیری است مثل گربه به طرف او خیز برداشت:
- خفه شو؛ از جلوی چشمم دور شو، دمّامه ی عفریت! برو برو، از این خانه برو. مجبور نیستم ترا ببینم!
با سبعیّت و بی آنکه مهلتش بدهد او را جلو انداخت. نعره می زد، میخروشید، التماس می کرد. وزَنِ نیامد گرفته مثل آفتابه دزد بدبخت و تو سری خوریکه بچنگ صاحبخانه قلچماقی افتاده باشد مقاومت نکرد. همسایه ها خُرد و درشت از گوشه و کنار حیاط ناظر این صحنه ی دلخراش بودند. او را بطرف دهلیز خانه هل می داد و بیچاره حتی قادر نبود آهنگ پای خود را نگه دارد. وسط حیاط چادرش به سنگ گیر کرد و از سرش افتاد. یک لنگه از جوراب های سیاه ساقه بندش شل شده و پایین آمده بود. فرصت پوشیدن کفش یا دم پایی هایش را نیز نیافته بود. مرد او را با خشونت راند و از در حیاط بیرون کرد. هنگام برگشتن به حیاط به بچه ها که سر بدیوار نهاده و وحشت زده گریه و زاری راه انداخته بودند توپ بست. آنها را باطاق تاراند و خود بایوان آمد. آنجا در حالی که نگاه و اشاره ی تهدید آمیزش بخورشید خانم و سار زنهای خانه بود با صدای بلند همه ی حیاط را مخاطب قرار داد:
- آی زنها، آی همسایه ها، با شما هستم! خوب گوشهایتان را باز کنید چه می گویم! من فردا طلاقنامه ی این قحبه را دستش می گذارم تا برود هر آنجا که میلش قرار می گیرد. از همین ساعت بشما اعلام می کنم که حق ندارد بهیچ اسم و عنوان و بهانه پایش را از آستانه ی این در تو بگذارد. او در خانه ی من چیزی ندارد که بخواهد ببرد. اگر امشب یا فردا یا هر وقت دیگر بفهمم که کسی از شماها در را برویش باز کرده است هر چه ببیند از چشم خودش میبیند؛ شنیدید؟ آهو دیگر حقّ ورود باین خانه را ندارد. همسایه ها هر یک در جای خود تکان خوردند. صاحب خانم، زن همسایه ی بیرونی، که نوه ی دختریش را برای دوای چشم پیش آهو آورده بود و از ابتدای دعوا آنجا بود در لحظه ای که سید میران توجه نداشت از حاشیه ی دیوار لول شد و با بچه بغـ ـلش مثل کسی که از زیر طاق شکسته می گریزد از خانه بیرون رفت.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت205
مرد با منتهای غضبی که هنوز فروکش نکرده بود روی تخـ ـت خواب بزرگ وسط حیاط نشست و سیـ ـگاری آتش زد. هما از اطاق خود با ابروهای لنگه به لنگه که نشانه ی عدم رضایت و اعتراضش به ماجرا و عمل مرد بود او را می نگریست. بچه ها در اطاق خود همچنان بیقراری می کردند و وقتیکه سید میران از روی تخـ ـتخواب برخاست و بسوی آنها رفت هما با تشدد او را از زدن آنان برحذر داشت. اما مرد در آن اتاق کار دیگری داشت. یکسر بسر صندوق آهو رفت. حرکاتش شتابآلود و از روی حواس پرتی بود.با اینکه اغلب دیده بود که زنش کلید صندوق را پس از قفل کردن آن زیر فرش می گذاشت بصرافتش نبود؛ حوصله ی گشتن و جستن یا پرسیدن را نیز نداشت. بچه ها نیز که با کنجکاوی اشک آلود و جوشان و آمیخته بترس نگاهش می کردند خاموش ماندند. سید میران با دو ضربه قند شکن چفت صندوق را از جا کند. جای جواهرات آهو را میدانست که در مِجری حصیری کوچکی بود و همیشه روی لباسها قرار داشت. ازبخت بد او، آنجا جز یک گلوبند و دو انگشتر طلا چیزی دیده نمی شد. چهل بسم الله نقره گردن مهدی نیز بود که ارزشی نداشت. با اینکه دست او را هنگام کشمکش خراش داده بود و خونین کرده بود هر چه مغز خود را کاوید نتوانست بیاد بیاورد که گوشواره های کنگره ای بگوش زن بود یا نه. در این مطلب شکی نبود که دستبندها را بدست نبسته بود. پس می باید این سنگین ترین ثروت زنانه ی خود را بامانت گذارده باشد. در ایوان سایه ی دستی که از آن اکرم بود کفشهای دم پائی زن را تند از جلوی در برداشت و برد. سید میران اعتنا نکرد. زنها چادر آهو را نیز که در حیاط افتاده بود برداشته و از دم در باو رسانده بودند که سر برهـ ـنه نباشد.
سید میران وقتی طلاها را در دستمال میپیچید و در جیب میگذاشت بچه ها را که وحشت زده هر یک در گوشه ای از اطاق کز کرده بودند با لحنی که گوئی آنان نیز در گناه مادر شریکند طرف صحبت قرار داد:
- شما هم اگر البته میخواهید بچه های خوبی باشید و من دوستتان داشته باشم، بی آنکه گریه و زاری و عِقّ و پِقّ راه بیندازید- که من هیچ خوشم نمیآید- باید بدانید که از این پس دیگر مادر ندارید. هیچ آسمانی هم بزمین نخواهد آمد. همانطور که بچه های غلام نانوا یا همین همایون و کتایون هما با زن پدر سر می کنند، و اصلا باین فکر نیستند که زمانی از ناف مادری جدا شده اند شما نیز بهمانطور. فرض کنید که او مرده است، هان. نمیشود چنین فرضی کرد؟ چرا، میشود. انسان وقتی که بخواهد یا مجبور بشود میتواند بهمه چیز عادت کند؛ دوری مادر که چیزی نیست. تقصیر از من است که در این مدّت استخوان را از لای زخم بیرون نمیآوردم و زودتر تکلیف خودم را یکسره نمیکردم. حالا برود بامان خدا، سر او آزاد و تن شما بسلامت.
از بچّه ها بیژن زیر چشمی نگاهش به پدر بود و با خشم درونی خود را میخورد. مهدی پشت دست جلوی دهان گرفته بود، از ترس قیافه ی پدر با بغض تشنّج آمیزی که برای روح کودکانه او زیاد بود مبارزه میکرد؛ ناگهان پقّی کرد و ترکید. در کنار او کلارا دستش را روی چشم گرفت و درست مانند یک کودک پنجساله با دهان گشوده ای که آب از آن سرازیر بود گریه را سر داد. سید میران بی اعتنا به این زاریها در حالی که کم و بیش وضع آینده بچّه ها و مسئولیّت خود در نگهداری و اداره ی آنان را از جلوی چشم می گذارند از اطاق بیرون آمد. در همین بین بهرام از راه رسید. بعد از پایان کار مدرسه و گردش عصرانه ی آنروزش با دوستان در حاشیه ی خیابان های باصفای شهر، اکنون بی غم و سرفراز و سعادتمند از نقشه هائی که برای تعطیلات تابستان در پیش داشت بخانه باز میگشت. لباس و کلاه و کفشش همگی تقریبا نو و تمیز، و رفتارش با شخصیت بود. جلوی ایوان حیران ایستاد و با یک نگاه بوضع در هم پاشیده ی خانه، نبودن مادر، سکوت توجّه آمیز همسایگان و چشم اشکبار برادران همه چیز را دریافت. اما او نیز جز سکوت و آه فرو خورده ای که در دلش باد کرد هیچ عکس العملی نتوانست نشان بدهد. هنگام رد شدن سید میران که شتابان قصد بیرون رفتن داشت، خورشید خانم در جلوی دهلیز خانه دنبالش دوید. برای اولین بار در عمرش از وی رو می گرفت. بنظر می آمد با او حرفی دارد. در آستانه ی خروجی در حیاط بی آنکه هیچکدام بایستند پرسید:
- باین سادگی می خواهی زنک را از خانه ات برانی؟!
سید میران بی آنکه سر برگرداند و باو نگاه کند بتندی جواب داد:
- چرا بسادگی، ولایت محضرِ شرع دارد.
- او که در این شهر ## و کاری ندارد، کجا برود، چه بکند؟!
- برود بمشکل دار خانه، اگر آنجا هم نشد یا راهش ندادند قبرستان. من که ضامن سرنوشت او نیستم و بعد از این هم میل ندارم که کسی اسمش را پیشم بیاورد یا توسطش را بکند. برود بهر کجا که خود می داند، کلفتی بکند، دایه بشود، من چه میدانم. شاید هم کسی پیدا شد و از او نگهداری کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایت آرزو می کنم
که ذهنت هنگام شب در آرامش شیرین باشد.
❤️شبتون بی غم❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷صبح است کنون بیا
🌿که آواز کنیم
🌷یک روز دگر به عشق
🌿آغاز کنیم
🌷برخیز و بیا که غم
🌿فراموش شود
🌷در اوج صفا و مهر
🌿پرواز کنیم
🌷ســلام
🌿صبحتون پر از عشق و امیـد 🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه اینموقه ی سال به اخرای کتاب و به این درس میرسیدیم
کیایادشونه چه شعری برااین صفحه کتاب میخوندیم😂😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی کتاب درسیامون😍🥺
دیگه کم کم ازاین وقتااماده میشدیم براامتحان خرداد وبیصبرانه منتظرتموم شدنش بودیم که دق دلی ۹ماه تحصیلی رو سرکتابامون دربیاریم میگیدچجوری بله باپاره کردنشون😄
آخ که قدرندونستیم والان چقددلتنگ بوی صفحات همون کتاباییم💔
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
اولش نفهمیدم داره چی درست میکنه امابعدفهمیدم دونه های سویارو داره تبدیل به سس سویامیکنه من تابحال سس سویانخوردم شماخوردیدمیدونیدچه طعمی داره😂😂
ولی خدایی چه تنوع غذایی دارن🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما آخرین نسلی بودیم که تو کوچه ها لی لی بازی کردیم
بستنی زی زی گولو خوردیم،تفنگ آبپاش داشتیم،با رخت خوابها خونه میساختیم و کل بچگیمون منتظر تابستون بودیم
آخرین نسل بچگی های دوست داشتنی هستیم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
توی این شهرقشنگ یه روزی هیچی نبود
دیوارامون گلی بود تلفن هندلی بود
کارامون هردلی بود گازمون کپسولی بود
برقمون چراغ سیمی لامپ هامونم قدیمی
قفل درها خفتی بود یخچالامون نفتی بود
هرچی بود خوش بود دلا بیخیال مشکلا
زیلوهامون شد قالی همه چی دیجیتالی
کابل، فیبر نوری شد همه چی بلوری شد
حالا چشما وا شده اشکنه پیتزا شده
حالا با اون ور آب جوونا با آب و تاب
شب و روز چت میکنند یعنی صحبت میکنند
آب نباتا قند شده پیکانا سمند شده
کوره ده ها راه دارن چوپونا همراه دارن
توی این بگو بخند عصر همراه و سمند
دل خوش سیری چند!!؟
توکجایی سهراب؟آ
آب را گل کردند،
وچه با دل کردند،
زخمها بردل عاشق کردند،
خون به چشمان شقایق کردند،
درهمین نزدیکی،عشق را دار زدند،
همه جاسایه دیوار زدند،
گفته بودی قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب،
دورخواهم شدازین شهرغریب!
قایقت جا دارد؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خیلی خوب بود😉
آقای خط
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این قلک ها رو یادتونه؟
شما هم داشتین؟
صبر کردین تا پر شه؟
کی دخلشو آورد؟
خودتون؟ یا پدر؟ یا مادر؟
شایدم برادر یا خواهر بزرگتر
من که هر وقت پول نیاز داشتم می رفتم سراغش
با یه چاقو اره ای( میوه خوری زمان ما) یه اسکناس ازش در میاوردم
یادش به خیر
انگار دیروز بود
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#حکایتی_کوتاه
✍آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
✨هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
✨پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
✨شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
✨پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت :
✨اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
✨مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f