eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بچه های نسلی متفاوتیم😍 نسلی که دیگرتکرارنخواهدشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚شب قشنگترین اتفاقیست که ✨تکرارمیشود تا آسمان 💚زیباییش را به رخ زمین بکشد 🌙امشبمون رو بایکی ازمحبوب ترین برنامه های رادیو که ☆داستان راه شب☆ بود بخیرمیکنیم📻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح شد، دست خدا بر سرمان سایه شود الهی به امید تو....🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم از اون دسته بچه هایی بودید که با گرفتن کارت امتیار ذوق میکردن؟؟؟یا مثل من فقط جایزه رو قبول داشتید😅😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه ذوقی داشتیم برا خریدلوازم التحریر برادیدن‌ دوباره ی دوستامون چه استرسی داشتیم ببینیم روزاول مهرمعلممون‌ کیه مهربونه یابداخلاق البته که همه معلمامهربونن‌ یادتونه تغذیه های مدرسه چه خوشمزه بودن اون کنسرو لوبیاهارو یادتونه البته من دوست نداشتم وخواهرم دوست داشت ولی ازاونجاکه بدجنس بودم حتی نمیدادم خواهرم بخوره 🤦😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترش کباب به روش محلی آشپزی شمالی قبول داریدخوردن غذایی‌ که مادربزرگ‌ بادستای پرچروک‌ و زحمتکشش‌ پخته یه کیف دیگه ای داره🥲🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Sample01.mp3
28.24M
برنامه ی صوتی خاطرات دهه شصت دهه 60 عجب دهه ای بود. همه چیزمون متفاوت بود.نه شبیه قبلی ها بودیم نه شبیه بعدی ها. فقط مثل خودمون بودیم. هممون یه چیزایی رو توی بچگیامون گم کردیم. چیزایی که حتی اسمشو هم نمیدونیم، که پرسون پرسون دنبالش بگردیم که شاید یه گوشه ای، جایی، لای کتابی،لای دفتری، پشت کوهی پیداش کنیم. هر از چند گاهی یه خاطره دوباره یادمون میاره همه اون خوشی ها و ناخوشی ها رو... یادمون میاره روزایی رو که باهم پشت سر گذاشتیم... و دلمون بهونه اون روزا رو میگیره. روزایی که ما رو از خودش عبور میده و اینجاست که دوست داریم به یاد همه اون خاطرات تلخ و شیرین اشک شوق بریزیم و بگیم: یادش بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز مادر با دستهای بلوری قند ریز میکرد... وقتی میخواست قندهای قشنگش را پر کند زیر لب میگفت : به نیت سلامتی... به نیت شادی... به نیت خوشبختی... همینقدر ساده ... همینقدر قشنگ ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💕 قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود . گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم شد چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛ روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن... ، کودکی هایمان را ازیادنبریم ..." ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺸﻨﺎﺱ . . ﻧﻪ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ؛ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ .. ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ! ‌‎ ‎‎‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خونه های قدیمی بین اتاق هاش،یه در بزرگ داشت کیا از این مدل خونه ها داشتن 😉 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌ 📚 دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!! ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ... ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ! ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ... ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...! ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ... ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ! ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ... ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!! ‎‎‌‌‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همان مردی که در ابتدای ورود بخانه با او حرف زده بود و قد بلند و خشکیده داشت و هنگام حرف زدن پلکهایش را می بست با تذکر گزنده و شومی باو گفت: - غیر از این یک قواره پارچه در اینخانه اجناس بیشتری هست که شما مخفی مرده اید. ما از این موضوع اطمینان داریم. اگر شخصاً جای آن را نشان بدهید که موجب سرگردانی و اتلاف .قت ما نشود بدیهی است طبق قانون در جرم شما تخفیف رعایت خواهد شد. (سید میران به چپ و راست سر تکان می داد.) بسیارخوب، میفرمائید نیست، پس شروع می کنیم؛ از همینجا. ممکن است بفرمایید این زیرزمین که درش قفل است مال چیست؟ سید میران اندکی خود را باخت، با اینوصف براحتی جواب داد: - این زیرزمین در دست زن و شوهری بود که حالا مرده لند. یعنی خیلی وقت نمی شود که مرده اند. اسبابهای آنها هنوز اینجاست و کلیدش در دست.. میخواست بگوید کلیدش در دست خواهر همسایه ی مرده است که در همان خانه مینشست، سر را نیز بطرف اطاق خورشید . خود زن که در ایوان ایستاده بود برگرداند اما فورا حرف دهانش را عوض کرد و گفت: - بله، کلیدش در دست پسر آنهاست. - پسر انها چه کاره است و محل کارش کجاست؟ - محل کار معینی ندارد. هر دو روز یک جا کار می کند. اینروزها گویا سنگ کشی می کند اما نمیدانم برای کی. - روزها معمولا چه وقت بخانه میاید؟ - آنهم پر معلوم نیست. از سه روز پیش که آمده بیل اسپار پدرش را برده است که بفروشد تا بحال دیگر پیدایش نشده است. او پسر لات و بیشعوری است که هر بار بخانه میاید با عمه خود بر سر همین اشیاء بی اهمیت جنجالی بپل می کند که ما مجبور می شویم بزور بیرونش کنیم. با همه این احوال چون یتیم است و پدرش نیز کارگر من بود نخواسته ام جوابش کنم. بعلاوه این زیرزمین به چه درد من میخورد که بخواهم او را جواب کنم. مفتشین بیشتر از آن گوش بتوضیحات وی ندادند. با یک تیکه سیم قفل را باز کردند. گربه ای معو کرد و از سوراخ هواکش اطاق که بزیر پله ها گشوده می شد بیرون پرید، خود را تکان داد و رفت از لب حوض آب خورد. زیرزمین نمناک و نیمه تاریکی بود که گمان نمی رفت هرگز محل سکونت کسی بوده است. بوی پوسیدگی و نا و هوای مانده اش چندان چنگی به دل نمی زد. روی زمین فرش و گلیمی دیده نمیشد ولی گوئی خود همین موضوع برای مفتشین از پاداش هنگفتی حکایت می کرد. بر دیوار کاهگلی و بدون طاقچه آن چند غربیل بوجاری قد و نیم قد ریزچشمه و درشت چشمه بمیخ زده شده بود و بتدریج که چشم بتاریکی عادت می کرد یا قی اشیاء و اثاث اطاق متروک معلوم می گردید. در یک گوشه کندوی بزرگی دیده می شد که روی آن یک کرسی بطور وارونه گذاشته بودند. در درون کرسی یک منقل لب شکسته گلی، متکای پر درامده چرک، پارویی چوبی و یک سبد پر از پنبه کهنه لحاف بود. در گوشه دیگر تغاری شکسته پر از سوسک و پهلویش یک تله موش و مقدار زیادی هسته هلو که یادگار آخرین سفر گلمحمد از ماهیدشت بود روی زمین بچشم میخورد. دیگر از چیزهایی که آنجا می شد دید مقداری روده ی خشک شده و تابیده بود که بدرد ساختن غربیل می خورد و دوک شکسته ی مرحوم خاله بیگم. هر یک از این اشیا فرسوده ی یک غازی از نقطه نظر مامورین می توانست راهنمای بزرگی برای کشف جرم باشد یا نباشد. یکی از آنها با عصای دستش بتخـ ـته های پوسیده ی سقف و همچنین کف زمین زد و بصدای آن گوش فرا داد. درروی کف اطاق جایی نظر آنها را جلب کرد که صدای خالی می داد. سید میران گفت که سابقاً جای چال کرسی بوده است، گوش نکردند. با یک میله آهن که سرش از میان کرسی بیرون بود زمین را کندند. خاک را کنار زدند و مثل اینکه پیش از کار از موفقیت صد در صد خود اطمینان داشتند. بی آنکه اظهار تعجبی بکنند کیسه ی برزنتی بزرگی را بیرون کشیدند. تفتیش بهمین جا پایان یافت. ده دقیقه بعد وقتی که مامورین برای استراحت و در عین حال تنظیم صورتمجلس روی تخـ ـتخواب میان حیاط نشسته بودند همسایه ها با تاسف فراوان دریافتند که موضوع از چه قرار است و صاحبخانه ی نیک آنها با چه بدشگونی تلخ و ناگفتنی روبرو گشته است. توپها و قواره های ساتن و سلک و اطلس، کرپدوشین، فایدوشین و سایرممنوعات از این قبیل برنگهای شیرین و دلربا روی تخـ ـت کومه لغزان بزرگی را تشکیل داده بود. همه تعجب می کردند که آن همه جنس قاچاق چه وقت و چگونه وارد خانه شده و چطور سید میران آنها را در زیرزمین چال کرده بود که کسی بو نبرده بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین فکری که بخاطر هر یک از زنها و دختران همسایه می رسید این بود که ایکاش می توانستند در انموقع قواره ای از آن ثروت بر باد رفته را بنحوی مال خود کنند تا هم بنوائی رسیده باشند و هم بآن وسیله جرم صاحبخانه سبک تر شده باشد. اما دریغ از آرزوها و حسرت های بی حاصل، این نوزادانی که چشم به جهان نگشوده طعمه مرگ می شوند! مامور قد بلند و خشکیده مشغول پاک کردن کلاه و لباسش از تارهای عنکبوت بود. زنک مردنما دور باغچه می گشت، روی پنجه ی دو پا می نشست و با ساقه ی گلها بازی می کرد، مثل اینکه هنوز دلش می خواست چیزی بچنگ آورد. سید میران خاموش و با چهره ی سخت بیخون و تیره و تار، روی تخـ ـت نشسته پیشانیش را بدست تکیه داده بود. کاردش می زدند خونش در نمی آمد. آهو در زاویه ی اطاق خود ماتمزده و پریشان نشسته درد اصلی خود را از یاد برده بود. مثل مادر مرده ها به طور تبناکی آه می کشید. از روی بیقراری و ماتم همانند زبانه ی شاهین ترازو بدنش را به چپ و راست موج می داد و در خاموشی دستها را صلیب وار به سیـ ـنه می کوفت. مثل اینکه می گفت: خانه ام خذاب شد!...بچه ها حیران و بیدل، بیقرار و مضطرب از حیاط به مادر و از مادر به حیاط می رفتند. آنها نیز به بچگی خودشان از روی احساس می فهمیدند که خمیر تازه برای پدر چقدر آب بر می داشت. در دریای نومیدی و غم این کودکان و حتی زنهای سید میران پَرِ کاهی زیر و بالا می شد که همگی به آن چنگ زده بودند، شاید مفتشین که مانند همه ی انسانها احساس داشتند و می فهمیدند دلشوان می سوخت و از او در میگذشتند. او که در حقیقت امر گناهی نکرده بود! از دیوار خانه ی کسی بالا نرفته و مال کسی را ندزدیده بود. او که مرد نان بده، نیکوکار و با همه ی احوالات خوش نیّت و نیکخواهی بود؛ واقعا حیف نبود بخاطرِ حالا بگوئیم، یک اشتباه، نابودش کرد؟! این افکار کسانی بود که اینجا و آنجا در گوشه و کنار حیاط با حیرت کامل تماشاچی آن صحنه ناخوشایند بودند. اما وقتی که سید میران ، ضربت خورده و گیج، صورتمجلس را امضا کرد و همراه مامورین با کیسه ی برزنتی از منزل بیرون رفت همه فهمیدند آنچه که نباید بشود شده و کار از کار گذشته است. آب ریخته شده جمع شدنی نبود، با این وجود سید میران جانب تلاش و تشبّث را رها نکرد. آنشب بکوشش میرزا نبی و یکی دیگر از نانواها، آقای چَلَبی معروف به اکبر قوش، به قید ضمانت آزاد و بخانه بازگشت. و خود این موضوع عجاله اولین موفقیت بود. زیرا مرد آبرودار و نیکنام که مسئولیت اداره صنفی را نیز بعهده داشت نمی خواست اسم حبس و زندان رویش بماند، هر چند برای یکساعت بود. همانشب، قبل از اینکه شامش را بخورد به دیدن یکی از اعضاء دون رتبه ی عدلیّه رفت که با وی سابقه ی آشنایی داشت. براهنمائی او وکیل گرفت. روز بعد به مشورت با وکیل خود و موافقت پنهانی یکی از مامورین ذی مدخل در شکایت مفصلی که تسلیم عدلیه کرد منکر این شد که اصلا اجناس مال او بوده است. به بهانه نداشتن سواد و عدم تشخیص سیاه و سفید صورت مجلسی را هم که آنروز در خانه پایش را امضا کرده بود از درجه اعتبار ساقط دانست. بخورشید و سایر همسایه ها سفارش کرد که اگر از آنان تحقیقاتی بعمل آمد بگویند که زیرزمین مورد تفتیش در دست صاحبخانه نبوده و از زمان فوت گلمحمد درش همچنان بسته بوده است. از جلال هم لازم نبود دیگر اسمی به میانآورده شود. در حقیقت خود خورشید هم با این نقشه مخالفتی نداشت بلکه کاملا موافق بود گفته شود اجناس مال برادر متوفای او بوده است. و مسلما دولت با مرده ای که دستش از دنیا کوتاه شده بود کاری نمی کرد و نمی توانست بکند. ظاهر قضیه تا آنجا که قانون بال و پر می گسترد حق بجانب بود. سید میران، راضی و نسبتاً خوشحال، تا آنجا پیش رفت که در یک دادگاه حرفش بکرسی نشست. اما در دادگاه دوم با کمال بی لطفی ادعای او بی اساس و نوعی تشبّث برای فرار از جرم تشخیص داده شد. محکوم شد و در نتیجه ی این محکومیت علاوه بر جرمی که باو تعلق گرفت و حقّ وکیل و دهن شیرین کنی باین و آن که از جیبش بیرون آمده بود، مخارج دادگاه را نیز پرداخت و روز آخری که پس از یک ماه و نیم کش واکش و تلاش پر تب و تاب کار خود را بآن ترتیب پایان یافته دید و دست از پا کوتاه تر به خانه آمد همه اقسوسش از این بود که چرا همان روز اول جرم قاچاق را هر چه بود نداد و خود را راحت نکرد. چنین به نظر می رسید مه دستگاه پر طول و عرض عدلیه، از وکیل و منشی و مشاور گرفته تا مدعی العموم و عضو دادگاه و عریضه نویس دم در، مثل خالبازهای گذر چغا سرخ که یکی ورق می انداخت و همدستش بعنوان بازیکن اتفاقی که هرگز نمی باخت دهاتیان ساده دل را بطمع بُرد برام میکشید، جز بیچاره کردن بندگان خدا کاری نداشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙هیچ شبی،پایان زندگی نیست🌙 ✨از ورای هر شب دوبارہ ✨خورشیدطلوع می‌کند ✨و بشارت صبحی دیگر میدهد ✨این یعنی امیدهرگز نمیمیرد! ‍•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻خدای مهربانم‌ 🌻یک صبح زیبای دیگر را‌‌ 🌻با ترنم دلنشین پرندگان‌ 🌻آغاز نمودم‌ 🌻شکر برای بوی خوش زندگی‌ 🌞سلام دوستان صبحتون پربرکت🌞 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فردا شاید هیچوقت نیاد امروز رو به بهونه فردا از دست نده امروز همون کاری رو انجام بده که چندسال بعد بتونی با هیجان و ذوق واسه بقیه تعریفش کنی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا مثه من عاشق ومنتظر این برنامه کودک بودن🙋‍♀ مدرسه ی ما دوشیفت‌ بودهمش دلم میخواس بعدازظهری‌ باشیم‌ که صبحا خانوم بهاروببینم😍😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
04-Salam-Sobh-Bekheyr.mp3
6.21M
بریمممم سمت شروع یه صبح گل اناری🍓 آهای امواج منفی بشید ازمافراری😡 تمام حال گیریابمونیدتوخماری😝 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موادلازم: گوجه🍅 سیر🧄 تخم مرغ🥚 زردچوبه🌯 روغن🥣 نمک🧂 همینقدساده😳 شمالیامون بیان‌ بگن این غذا واقعاخوشمزس‌ یانه به امتحانش میرزه🧐🧕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Collection-Arian-Yari-DjOstad.mp3
46.31M
بریم که داشته‌ باشیم‌ یه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚آب ریخته با کوزه نیاید عبیدالله زیاد بسیار مکار بود و ضحاک قیس را میگفت تو شیخ قریش و زاهدی و مرتبه تو از عبیدالله زبیر بیشتر است‌. چرا به نام او خلق را دعوت کنی و به نام خود نمی‌کنی. ضحاک فریفته شد و با نام خود مردم را دعوت کرد. مردم گفتند تو به نام زبیر از ما بیعت گرفتی و اکنون بیعت با خود می‌خواهی. تو بر چیزی نیستی. او پشیمان شد و دوباره دعوت به نام زبیر کرد. اما سودی نداشت. این مثل را در مورد هر چیزی که از دست رفته و دیگر جبران شدنی نیست به کار می‌برند. و به شکل‌های دیگری نیز استفاده شده و می‌شود. مانند: آب ریخته جمع نگردد. آب رفته به جوی بازنگردد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f