eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
آب ریخته شده جمع شدنی نبود، با این وجود سید میران جانب تلاش و تشبّث را رها نکرد. آنشب باکوش میرزا نبی و یکی دیگر از نانواها، آقای چَلَبی معروف به اکبر قوش، به قید ضمانت آزاد و خانه بازگشت. و خود این موضوع عجله اولین موفقیت بود. زیرا مرد آبرودار و نیکنام که مسئولیت اداره صنفی را نیز بعهده داشت نمی خواست اسم حبس و زندان رویش نگه دارد، هر چند برای یکساعت بود. همانشب، قبل از اینکه شامش را بخورد به دیدن یکی از اعضاء دون رتبه ی عدلیّه رفت که با وی سابقه آشنایی داشت. براهنمائی او وکیل گرفت. روز بعد به بررسی با وکیل خود و پنهانی یکی از مامورین ذی مدخل در شکایتی که تسلیم عدلیه کرد منکر این بود که اصلا اجناس مال او بوده است. به بهانه نداشتن سواد و عدم تشخیص سیاه و سفید صورت مجلسی را هم که آنروز در خانه پایش را امضا کرده بود از درجه اعتبار ساقط می دانست. بخورشید و سایر همسایه ها سفارش کرد که اگر از آنها تحقیقاتی بعمل آمدند می گویند که زیرزمین مورد تفتیش در دست خانه نبوده و از زمان فوت گلمحمد درش همچنان بسته بوده است. از جلال هم لازم نبود دیگر اسمی به میانآورده شود. در حقیقت خود خورشید هم با این نقشه مخالفتی، بلکه کاملا موافق بود گفته می شود اجناس مال برادر متوفای او بوده است. و مسلما دولت با مرده ای که دستش از دنیا کوتاه شده بود کاری نمی کرد و نمی کند. ظاهر قضیه تا آنجا که قانون بال و پر می گسترد حق بجانب بود. سید میران، راضی و نسبتاً خوشحال، تا آنجا پیش رفت که در یک دادگاه حرفش برسی نشست. اما در دادگاه دوم با کمال بی لطفی ادعای او بی اساس و نوعی تشبّث برای فرار از جرم تشخیص داده شد. شد و در نتیجه ی این محکومیت علاوه بر جرمی که با تعلق گرفت و حقّ وکیل و دهن شیرین کنی باین و آن از جیبش بیرون آمده بود، مخارج دادگاه را نیز پرداخت و روز آخری که پس از یک ماه و نیم کش واکش. جستجو بر تب و تاب کار خود را بآن ترتیب پایان یافته دید و دست از پا کوتاه تر به خانه آمد همه اقسوسش از این بود که چرا همان روز اول جرم را هر چه نداشت و خود را راحت نکرد. چنین به نظر می رسد مه دستگاه پر طول و عرض عدلیه، از وکیل و منشی و مشاور گرفته تا مدعی العموم و عضو دادگاه و عریضه نویس دم در، مثل خالبازهای گذر چغا سرخ که یکی ورق می اندازد و همدستش بازیکن اتفاقی که هرگز نمی تواند. باخت دهاتیان ساده دل را بطمع بُرد برام میکشید، جز بیچاره کردن بندگان خدا کاری نداشت. این خال سیاه، این خال سفید، هر خال سیاه را برداشت یکنومان روی زمین از اوست. و صد رحمت به مأمورین عبـ ـوس گمرک و صغرا مفتّش آنچنانی که او حتی جرات نکرد سیـ ـگاری تعارفشان کند. در این مدت چیزی که اصلا به فکر سید میران نمی آمد موضوع تصمیم او به طلاق آهو بود. از شکست و ضرر تلخی که متحمل گشته بود بهمان نسبت که جمعا تحلیل رفته بود حال و فروتن شده بود. از خشونتهای گذشته و بخصوص عمل آنروزش نسبت به زن نجیب و بردبار خود شدیدا احساس پشیمانی می نمود. با خود می گفت: این خدای او بود که مرا گوشمال داد. تا تو باشی سید میران که دیگر دست بروی زن ضعیف و بی دفاع بلند نکنی! – زن با وفای او که خود را در غم شوهر شریک می دید نه تنها از سیـ ـنه ریز و انگشترهای طلا- چیزی که دیگر وجود خارجی ندارد- صحبتی بمیان نیاورده بود، بلکه در طول یک ماه و نیمی که صبح بصبح یک پاسبان خوش لباس حمایل بودبسته و مودب، مثل نوکر شخصی بدون تفنگ دنبالش بدر خانه می آمد و بآگاهی و عدلیه و اینور و آنور می رفتند، چون حس کرده بود شوهرش در آن موقعیت حساس در تنگنای بی پولی است یکبار سی تومان بود و بار هیجده تومان باو. داده بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. پاسبانی که به درخانه می آمد و او را می برد اگر پیاده می رفتند همیشه یک فاصله می گیرند تا کسی نفهمد دنبال اوست. و گاهی اوقات وظیفه اش فقط باین محدود می شود که بیاید او را خبر کند و خود را برود تا ظهر در قهوه خانه بنشیند. آهو آه میکشید و خود را میخورد. غم بر غم مثل ناخوشی بر ناخوشی او را از پای در می آورد. دست بر دست میزد و ناله میکرد: - دیدی این مرد چه بروز خود آورد! بخود تسلیت می داد: - خیلی خوب، تا چشمش کور شود، اینهم بالای قِرِ یار! هنوز برای هیچکس روشن نبود که چه شیر پاک خورده بود به مامورین خبر داده بود که در آن خانه جنس قاچاق هست. اکرم که از فرط زیرکی نادان و از فرط نادانی فضول و بی ثبات و غیرقابل اعتماد بود با همه ی احوال بعید می نمود چنین کاری کرده باشد. از شوهرش که خلق و خوی ولگردان را داشت خیلی دور نبود اما شک سید میران، بی آنکه اساس درستی داشته باشد، همینطور بی دلیل به بی بی، خواهر خورشید، میرفت که به آن خانه رفت و آمد و در این اواخر چه بس روزها بود. خود و دختر بزرگسالش کوکب تا دیروقت شب آنجا می ماندند. در زندگی اجتماعی که بر اساس ارتباطات متقابل استوار شده است بسیارند کسانی که شادی های خود را از ترس این که مدعی پیدا کنند مثل گربه ی دزد و گوشته می برند و نجویده میبلعند، اما کمند کسانی هستند که با غم خود را برای دیگران سرایت نکند. بتنهائی بر دوش میکشند. اینگونه کسان مانند فیلان مارگزیده که بعمق دره ای پناه می برند و تا دم مرگ یا بهبود کامل تنها می مانند گوئی دردی دارند که نمی توانند بدیگران بگویند، یا ظاهرا چاره ی آنرا هیچکس نمی بینند. بی بی خانم خواهر خورشید نیز یکی از اینگونه کسان بود. او زن دوم شوهرش سلطانقلی بود و از شوی اول خود یک دختر هیجده ساله بود که همان کوکب داشت. سلطانقلی با اینکه پیر و ناتوان بود شب و روز کار می کرد تا سعادت خانواده ی کوچکش تامین باشد. کار و زحمت لاینقطع مثل یک غریزه ی سخت بنیان در خمیره ای او جا گرفته بود. از پاکدلی فداکارانه یا همین بس که در آن عالم فقر و بیوسیلگی بهترین جهاز ممکن را برای نادختریش ارائه کرده بود. جهازیکه در محیط گرداگرد او برای دختران در حکم اکسیر و کیمیا بود! همه این موضوع را خوب می دانست، کوکب دختر سبزه روی بی بی خانم شش کلاس در مدرسه درس خوانده و اکنون که سوادش تکمیل شده بود در خانه بدیگران درس می داد. و آیا همین کوکب و مدرسه رفتن عجیب یا نبود که سرمشق دختر آهو و بهمین منوال خیلی های دیگر شد؟ باری، سید میران که ارزش انسانها را در درجه ی آمیزش پذیرای آنان می دانستند این خانواده را که در لاک بی نیازی فقیرانه فرو رفته بودند خوش نداشتند. از مرد به این اسم که پالهنگ زنش را بگردن نهاده است و از زن باین بهانه که شوی را ابله گیر آورده بیزار بود. از آنجایی که خودش بی بی بدش می آمد فکر می کرد می کرد بی بی نیز وی بدش می آید و روی این دشمنی پوچ می آید که در طول زمان به شاخ و برگ بدگوئی ها و افترائات سخن چینان نیز آراسته شده است پای زن را از خانه. خود بریده بود و اکنون که موضوع کشف دهان ها بمیان آمده بود حدس می زد بی بی از اکرم چیزی شنیده و بخاطر حقّ کشف یا بدذاتی جبلی رفته و بمامورین خبر داده است. درست بود که بی بی در خانه من می نشست که صاحب آن یک ماموریت بود، اما این موضوع چه دخلی بمطلب داشت. لهو با دیرباوری و حیرت چنین حدسی را می پذیرفت. اکرم که خود بود پیش سید میران را جا کند مطلقاً از تهمت مبرا بود. اما اگر هم مطلب دانسته یا ندانسته از زبان این زن جائی درز کرده بود در هر حال از نظر آهو همه ی آتش ها از گور هما بر میخاست که اگر با ادا اطوار و هـ ـوس های سیرایی ناپذیر خود دست و پای مرد ساده دل را در پوست گردو نمی گذارد و زیر هزار تومان قرضش فرو نمی کند، سید میران صد سال سیاه بفکر قاچاق نمی افتد. زن تلخی دیده از این جوش می خورد که پس از آن همه پیشامدها و تجربه های ناگوار که میباید برای شوهرش درس عبرت می شود هوویش همچنان بر مسند عزت و احترام قرار داشت. بنظر می آمد اگر همه ی دنیا به جوالدوز تبدیل می شوند و بتن این مرد فرو می رفت از خواب گران بیدارش نمی کرد. اما اگر هم مطلب دانسته یا ندانسته از زبان این زن جائی درز کرده بود در هر حال از نظر آهو همه ی آتش ها از گور هما بر میخاست که اگر با ادا اطوار و هـ ـوس های سیرایی ناپذیر خود دست و پای مرد ساده دل را در پوست گردو نمی گذارد و زیر هزار تومان قرضش فرو نمی کند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺گویند برای ⭐️کلبه کوچک همسایه‌ات 🌺چراغی آرزو کن ⭐️قطعأ حوالی خانه تو نیز 🌺روشن خواهد شد ⭐️من خورشید را برای 🌺خانه دلتان آرزو میکنم ⭐️تا هم گرم باشد و 🌺هم سرشار از روشنایی 🌙شبتون نورانی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه بخواهیم چه نخواهیم باید از کوچه های زندگی عبور کنیم گاهی تلخ، گاهی شیرین... عبورها میسازند کوچه های زندگی ما را ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌💖 صبحتون بخیر💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر پرواز میکردیم وقتی معلما بهمون میگفتن برو از دفتر مدرسه گچ بردار بیار ^_^😂 امااشتباه نکنیداین‌ گچارومدرسه هانداشتن‌ گچای‌ مدرسه گرد بودن ونرم زودم پاک میشدن‌ ایناروماخودمون‌ براخونه میخریدیم‌ خیلیم بدپاک‌ میشدن‌ و سفت بودن همشم‌ صدای قیژقیژمیدادن😄 حالا روچی مینوشتیم‌ رو بشکه های نفت یا نهایتادر خونه هامون😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید به نظرمن‌ بود و نبود تو بچگی ما معنایی نداشت بودمون کودکی شادمون بود بودمون خنده های مادر و زحمت های پدرمون‌ بود بودمون دوستایی بودن‌ که رازدارمون‌ بودن نبودمونم فکر نکردن به غم وغصه های رنگارنگ بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
02-Babak-Afra.mp3
2.86M
نشین اینجورپکر😟 پاشو تِ بِلامِسَر🗣🫀 گوش بده به حرف خیاااااممممم👂 سخت وآسون‌ هرچی هس میگذره ایااااام🫂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کتلت دستپخت هر مامانی مثل اثر انگشتشه امکان نداره دو تا مامانی تو دنیا شبیه هم کتلت بپزن...❤️ 🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روح زندگی رادرحیاط قدیمی ، کنارِحوض کاشی آبی حوالی شمعدانی ها جاگذاشتیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️🌺چقدر زیباست این متن👌 ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ . ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ... " ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ." ‌‎‎‌‌‎‎•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄 نوستالژی‌ دهه ۷۰-طنز‌ حرف‌توحرف😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌دلمان تنگ بچگی میشود همانجا که برای آبنبات چوبی توی مغازه هم دست تکان میدادیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. هر خبری مادامی که روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود اتفاق ! لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری باشد. یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز اخری که از دادگاه برگشت هنگام ظهر بود. زیر بغـ ـلش خربزه ی بزرگی بود که شیارهای بلور زده ی فراوانش حکایت از شیرینی اش می کرد. در همان دستش دستمالی نان روغنی دو اَلَکه و در دست دیگرش پاکتی زیتون پرورده بود که این یکی را از رودبار برایش آوردند. شاید چون دستهایش پر بود خجلت کشید باطاق هما برود، راهش را کج کرد و تبسم بر لب باطاق آهو وارد شد. عالم چهره اش عوض شده بود. آهو از این تغییر تکان خورد. استخوان شقیقه اش بیرون آمده بود. در گوشه ی چشمانش قی سفیدی خشک شده بود. رنگ سفید صورتش که دوبار از موعد تراشیدن آن میگذشت منظره ای قابل ترحمی به وی داده بود. رنگ حنائی سرش به قرمز تیره و غیر یکستی که بیش از هر چیز نماینده ی حال زار او بود تغییر حالت داده بود. مژگانش آشفته و نگاهش پریشان بود. اما با همه ی اینها از رخسار گشاده و پیشانی موقر و بلندش نوعی وارستگی مردانه خوانده می شد که بیننده را قوی دل می کرد. مثل اینکه حادثه ی بزرگی را بسلامت از سر گذرانده باشد احساس راحتی می کند. بچه ها سلام گفتند و خاموش در قمابلش نشستند. عرق صورتش را با دستمال خشک کرد. از نهار پرسید و مهدی را دنبال هما فرستاد. خانواده مشترک غم دو هو را با هم آشتی داده بود. همچنانکه در مصائب بزرگ دشمنان یار و مددکار اتحاد می گردند آنها هم غمخوار هم شده بودند. باری سید میران خربزه ی بزرگ را با نگاه خرید پیش کشید و ضمن اینکه خبر محکوم شدن خود را مثل فتحی که کرده باشد باطلاع زن و بچه اش میرساند با گشاده طبعی ذاتی بآنها تسلی داد: - انسان تنش سالم باشد، مال چه مهمی دارد. بچه ها را دلسوزانه و بچشم پر یک از نظر گذرانید. دستی بسر بیژن که پهلویش نشسته بود کشید و بعد از لحظه ای تامل، چنانکه گفتی با آه درونی خود مبارزه کرد، گفت: - اینها هم لاغر شده اند و معلوم است غصه خورده اند. اینروزها کمتر می دیدم بچه های کوچه بازی کنند. هما با وقار همیشگی خود، اما ساده و صمیمی وارد اطاق شد، سلام کرد و سید میران از فرط یگانگی و علاقه باو جواب نداد. آهو با صدای پایین گفت: - این قضیه، تعطیلات امسال را به کامشان زهر کرد. سید میران- شنیده ام بهرام امسال هم لنگر انداخته است؟ بهرام سرش را پایین انداخت و با ناراحتی خود را جمع و جور کرد. بیژن بی ترسی از برادر بخود راه دهد گفت: - دوقلی رفته تو کوزه، این یکی هم عددی شده است. (اشاره بخواهرش.) کلارا از پشت سر مخفیانه به او سقلمه زد. سید میران با گشاده طبعی پدرانه گفت: - گس در این میان فقط قبول شده ای؟ تو که از همه تنبل تر و بازیگوش تر بودی؟ گمان می کنم اگر مهدی به مدرسه برود از همه شما زرنگتر باشد، هیچ وقت رد یا رقمی نیست. بچه ی با ذهن و هوشی است. آهو خانم- اینقدر هوش او زیاد است که گاهی دلواپسش می شوم مریض نمی شود. از همین حالا خیلی از درسهای بیژن را روان است. یک سوال از من می کند که بگمانم علامه هم اگر بشنود اول مسخندد و بعد می گوید نمیدانم. مثلا می پرسد وقتی شب می شود روز کجا می رود؟ یا، چرا خدا بآدم یک چشم اضافه نمی کند که پشت سرش را ببیند؟ چرا کبوتر روی درخت نمی نشیند؟ سید میران- همه ی حیوانات روی زمین می توانند جلوی روی خود را ببینند مگر مورچه که گوینده هزار و دویست چشم دارد. دیدِ هدهد که قاصد سلیمان بود از همه جانوران بیشتر است. کلارا- مهدی دیگر هفت سالش تمام است، امسال اسمش را بنویسیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آهو خانم- الان سه چهار ماهی می شود که دندان هفت سالگی اش را انداخته است. اما هر او را می بیند نمی کند چهار سال بیشتر داشته باشد. اسمش را پارسال باید نوشت، کوتاهی از جانب من بود. یعنی در حقیقت من هم تقصیر نداشتم. بهانه آوردند که دیر آید و جاها پر شده است. بهرام هم که شده فقط دو نمره کم داشته است. رفتم پیش مدیرش- هما خانم هم بود- گفت اگر زودتر آمده بودید برای او کاری کرده بود اما حالا دیگر کار از کار گذشته است. بهرام بیش از پیش توی لب رفت و با حاشیه قالی خود را سرگرم نمود. مهدی با چشم های خندان پر سروصدا گفت: - من بمدرسه بیژن نمیروم که دخترانه- پسرانه است، بمدرسه داداش می روم. سید میران برای فراموش کردن غم خود خنده گفت: - خره، پس تو نمی فهمی، همان مدرسه بیژن خوب است که دخترها هم هستند. کلاه سرت نرود. هما زیرچشمی باو نگاه کرد و ابروها را بالا انداخت. میان آهو و سید میران آنگاه درباره ی سن بچه ها و تاریخ تولد انها بحثی در گرفت که تا کشیده شدن ناهار ادامه یافت. در همین موقع شاگرد دکان، حمزه که جوانک رشد کرده و سبز خطی بود همان جلو بیاید از دم ایوان بیژن را صدا زد. نان ظهر را آورده بود. چراکه می خواست بر سید میران او را پس خواند: - حمزه، صبر کن ببینم، چرا اینقدر دیر؟! از دکان چه خبر؟ رحمن آرد آورد یا نه؟ جوانک جلوی ایوان ظاهر شد؛ با دیدن زنها اخم هایش بهم رفت و سرش را پایین انداخت. مثل مقصرین جواب داد: - سه بار و یک لنگه آورد و گفت که باقیش را عصر خواهد آورد. اما چون ته کنه آمده است راه عصر را باید خالی برگرداند. به حبیب گفته است که نمی شود طرز دکانداری. اگر شما بخواهید هر روز اینطور ما را خالی برگردانید نمی توانید بار را زمین بگذارید. سید میران- چرا گندم نیست. تو هم که مِنگ مِنگ می کنی. درست حرف زن ببینم چه میگویی. گندم پاک کرده نیست یا اصلاً کنه ی دکان خالی است؟ - اصلاً خالی است. علاف یک دسته از تایچه ها را گرو نگه داشته و بعد از آن است. گفته شده مشهدی میران باید بیاید حساب دو ماهه اش را روشن کند حتی با حبیب... سید میران با خلق تنگی میان حرفش دوید: - عجب حکایتی است هان! مگر این مرد روزانه شصت توامن از دکان نمی گیرد؟! مگر من غروب بغروب که بدر دکان میام نمی بینم که او هم برای گرفتن پولش میاید؟ حتی نمی گذارد یک شب سهل است، یک ساعت پشتش باد بخورد. اگر حساب من با او ناروشنی دارد چرا نمی آید بخودم بگوید که بکارگرم می گوید. آنهم با این طرز بی ادبی. برویم دعا کنیم که دوباره گندم ارزاق بیفتد. خوب گفتی با حبیب چکار کرده است؟ - حتی با حبیب اوقات تلخیشان شد. - هان، خوب، چیزی باو نشان خواهم داد. کار چاه بکجا رسیده است؟ - گویا بآب رسیده است. چاه کنان دیروز تعطیل کرده بودند. میگفتند ارباب باید گوسفند سرش بکشد. جلو تنور ریخت خود شاطر با گِل سرخ درستش کرد. حاجی خمیرگیر هم امروز حالش خوب نبود برادرزاده اش را بجای خود گذاشت و رفت خانه بخوابد. - خیلی خوب، برو، امروز عصر خودم بدکان میام. حالا یک گوسفند هم بکشم بدهم بخورید و پشت سرم بد بگوئید. سید میران با حالتی اندیشناک خاکستر سیـ ـگارش را در زیرسیـ ـگاری خالی کرد. آهو پرسید: - حاجی خمیرگیر برادرزاده نداشت! سیدمیران با همان حالت متفکر و نیمه پریشان- یک نفر است که تازه از تویسرکان آمده اینجا کار بکند. شبها را چون مکان و ماوایی در دکان ما می خوابد ندارد. آهو با نوعی ترس و عرم مطمئن- حالا که دیگر کشش و بیا و برو آن قضیه ی لعنتی هر جور بود تمام شد کمی بیشتر بکارت برس. سر و ضع دکان را بگیر، آدم نباید کارش را بامید خدا بگذارد و برود. در این سال و زمانه هیچکس دلش نسوخته است. - کار من از دکان خرابی ندارد. آسیابان از آرزو یا علافخانه یا کنه دکان گندمش را می برد و آرد می کند بر میگرداند. کارگرانم هم که بدکار بحمدالله کم وسع خود را کوشا اند و احیاناً در میان آنها آدم ناتو یا قلقی پیدا شده با جرات نشده است بتابد. یک دکان نانوایی اگر ترازودارش خوب باشد مثل ساعت کار خود را می کند. من آدم قدرناشناس و بی تشخیصی هستم اما آنجا که فکر می کنم می بینم فی الواقع حبیب برایم از طلا پرارزش تر است. او خیال می کند من نمی دانم مزدش کم است. پشت سرم به باربرهای پاشاخان گفته است، برای این مرد دوغ و دوشاب یکی است- چکنم، اگر بخواهم دو قران بمزد او شود سروصدای آنها را هم بلند کند. اما درد غلامرضا علاف اینست که خیال کرد منهم لنگه ی پسر قلی هستم که آسیابان را از آرزوی دوشگرد ببرم و یکی برگردانم، یا اینکه گندم دولت را هرطور بخواهم زیر و رو کنم. نانواها اینها را چشته خور کرده اند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو میکنم اگه این روزا هر گِره‌ای تو زندگیت وجود داره، معجزه‌ای واست اتفاق بیفته که بگی بالاخره همه‌چیز درست شد . 💖🌹✨️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزش مهم نیست 🍇همه چیز به خنده اول صبحت بستگی دارد 🍇کافیست بخندی تا تمام روز را در آسمان قدم بزنی صبح آخرهفته تون بخیردوستان عزیزم❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی دلم میخواست شیشه اش روبشکنم واون گلاروبردارم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه ی حمام کردنمون یه جوری بودانگارشکنجه مون میکردن شکنجه هایی که درزندان گوانتانامو به کارمیبردن🥺😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
04-Sirvan.mp3
4.29M
رها‌اااااااا کن دیروزو😥 زندگی کن امرررررررررروزو😍 دووووووسسسسسس دارم زندگی رو❤️❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم که داشته‌ باشیم‌ یه کوماج محلی خوشمزه درکنارمادربزرگ‌ عزیز😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
music-padkast-shad-11(tabanmusic.com).mp3
38.69M
بریم که داشته‌ باشیم‌ یه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه‌ها،اگه بابا دارین به باباهاتونم زنگ بزنید. زنگ زدم به بابا. با نگرانی گوشی رو برداشت گفت چیزی شده؟ گفتم نه می‌خواستم حالتونو بپرسم. گفت، مامان داره نماز می‌خونه، میگم بهت زنگ بزنه. گفتم نه، می‌خواستم با شما صحبت کنم. گفت، جدی؟ ممنون باباجون. دلم گرفت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📔🤔🤔🤔 ✍داستان ضرب المثل 📕همه‌ی‌خرها را به یک چوب نمی رانند مردی از دهی می گذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید. از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است! سئوال کننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید و گفت: چرا مردم این ده، این اندازه بی تربیت هستند؟ مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را می زنید؟ مرد ماجرا را باز گفت. پیر مرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفته ام که همه خرها را به یک چوب نمی رانند ولی باز به شما چنین حرفی زده! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f