فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح 🎈
#لذت_اشپزی
من که عاشق اشپزیای این خانمم درسته توضیح نمیده ولی یه وقتایی دیدن درست شدن یه غذا از پختن و خوردن اون لذت بخش تره😍
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
برادیدن آشپزیای بیشتر بزنیدرولینک بالا👆👆
asraei-Gole-Hayahoo-blogmusic.ir-.mp3
10.28M
آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق🦋
آهای ای گل شب بو آهای گل هیاهو آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو🦋
دهه هفتادیای زیادی ازجمله خودم😄 بااین آهنگ خاطرررررههههه ها دارند
خاطره داراش یه سلامی کنن همزادپنداری کنیم🙋♀🥺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی هر درد و مرضی داشتی و به خانوادت میگفتی درد دارم،میگفتن دراز بکش برات ویکس بزنم،سریع خوب میشی😁
الانم درمان معجزه گرررر داریم اگه گفتیداسمش چیه🧐
چای نباااتتتت☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨✨
#حکایت
🔆سخن راست از دیوانه
🌾چون سلطان محمود غزنوی دارالشفاء غزنین را ساخت، دکّان و آسیاب و مزارع را وقف آن کرد. روزی برای تفرّج آنجا رفت و در جای بسیار خوبی که شامل درختان و آبها بود، دو رکعت نماز خواند.
🌾دیوانهای به زنجیر در گوشهای حبس بود، صدا بلند کرد: «ای سلطان! این چه نماز بود که خواندی؟»
🌾گفت به جهت شُکر بود که این عمارت (دیوانهخانه) را ساختم. دیوانه گفت: «عجب کاری است، طلا از عاقلان میگیری و صرف دیوانگان میکنی! دیوانه توئی و ما را در زنجیر میکنند!
🌾تو را به این فضولی چه کار؟»
سلطان گفت: «آرزویی داری؟» گفت: «آری قدری دنبهی خام میخواهم که بخورم!»
سلطان گفت تا مقداری تُرب آوردند و به او دادند.
🌾دیوانه میخورد و سرش را تکان میداد. سلطان گفت: «برای چه سرت را میجنبانی؟»
گفت: از وقتیکه تو پادشاه شدهای، از دنبهها چربی هم رفته است. سلطان گفت: «سخن راست از دیوانه باید شنید.»
📚(لطائف الطوائف، ص 418)
💥💥پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم به دیوانهای که افتاده بود برخورد کردند؛ فرمودند: «گفته شده او مجنون است، باز پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: بلکه او مریض و دردمند است.»
📚(بحارالانوار، ج 1، ص 131)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برشی ازکارتون نوستالژی سرندپیتی 😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تمام زندگیام
پشت یک نیسان آبی جا میشود
می ماند خاطره هایم
که سمسارها به مفت هم نمیخرند
باور کنید، هیچ چیز
بدتر از خاطره به دوشی نیست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
یادت باشہ تا خودت نخواے هيچ ڪس نميتونہ زندگيتو خراب ڪنہ
یادت باشہ ڪہ آرامش رو بايد تو وجود خودت پيدا ڪنے
یادت باشہ خُدا هميشہ مواظبتہ
يادت باشہ هميشہ تہ قلبت يہ جايے براے بخشيدن آدما بگذارے ...
منتظر هيچ دستے در هيچ جاے اين دنيا نباش ... اشڪهايت را با دستهاے خودت پاڪ ڪن ؛ همہ رهگذرند!!!
زبان استخوانے ندارد اما آنقدر قوے هست ڪہ بتواند قلبے را بشڪند
مراقب حرفهايمان باشيم.
گاهے در حذف شدن ڪسے از زندگيتان حڪمتے نهفته است، اينقدر اصرار بہ برگشتنش نڪنيد !!!
آدما مثل عڪس هستن، زيادے ڪہ بزرگشون ڪنے ڪيفيتشون مياد پايين !!!
زندگے ڪوتاه نيست ، مشڪل اينجاست ڪہ ما زندگے را دير شروع ميڪنيم !!!
دردهايت را دورت نچين ڪہ ديوارشوند ، زير پايت بچين ڪہ پلہ شوند ...
" هيچوقت نگران فردايت نباش ، خداے ديروز و امروزت ، فردا هم هست ..."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت238
آهو از روی پرچین یک باغ پرمیوه و آباد درخت موی را که آکنده از خوشه های بزرگ غوره بود نگاه کرد و فوراً به یادش آمد که آن سال،طبق گفته ی شوهرش به علت فروش باغ،یا باید از بازار غوره ی پاییزه ی خود را بخرند یا اگر نه بدون آبغوره و گرد غوره بمانند.بهرام گفت:
پس با این حساب از موعد نذر تو حالا چیزی هم می گذردوزیرا مهدی هفت سالش تمام شده و پایش در هشت است.دو سه بار که من او را به سلمانی بردم یادم رفت موهایش را بگیرم و همانها هم که در انبار میان سبد است اغلب روی زمین اینور و آنور می ریزد.مرغ ها می روند پر و پخشش می کنند.آیا گناه ندارد؟
- چرا،البته که گناه دارد.هرچه زودتر باید فکری برایش کرد و من هم آن روز درست یادم نیست که گفتم تا هفت سال یا تا هفت سالگی.اگر اولی باشد که باز باید مدتی صبر بکنیم.شاید انشاالله قسمت شد و خودم یک پنجه ی ابوالفضل گرفتم و به مشهد بردم.ای امام رضا،ای ضامن آهو،آیا دیگر وقت آن نرسیده است که این آهوی دردمندت را به حضور بطلبی؟!کی می شود که من هم مانند تمام زن های خوشبخت این دنیا سَرایبان زندگی خودم بشوم؟هان؟آیا باز هم مرا ناامید خواهی کرد؟!
***
هما در حالی که حوله ی حمـ ـام،لیف و صابون و کاسه ای را در دست گرفته بود رو به کلارا کرد و با صدای نیمه بلند گفت:
- بچه ها را لب جوی آب فرستاده ام آب تنی بکنند،این آب بار دیگر به چنگ ما نخواهد افتاد،تو نمی آیی سر و جانی تازه کنی؟
دختر که روی کتاب خود قوز کرده بود سر برداشت.لبش هنوز به تکرار مطالب مشغول بود.از روی احتیاط نگاهی به سمت پدر که به صدای هما و پفش قطع شده بود انداخت و با حالت نیم شکفته و زنانه ای که از کم رویی و شرم خالی نبود لبخند زد:
آیا می خواهی فردا در امتحانم فرو بمانم؟من گمان می کردم امروز در باغ بهتر درس خواهم خواند.اما چه اشتباهی!از صبح تا به حال با همه ی کوشش های که به کار برده ام همین دو صفحه را خوانده ام.آن هم مشکل
می دانم حتی سه کلمه اش را درست یاد گرفته ام.ای کاش مرا در خانه جا گذاشته بودید!نه،خواهش می کنم امروز مرا از هر گونه کاری معاف کنی که معذورم.حتی اسمم را صدا نزن تا حواسم درست سر جایش باشد.به علاوه گمان نمی کنم اینجا برای آب تنی جای مناسبی باشد.هر آن ممکن است مردی سر برسد.
ننه بی بی که بیرون از قالی به طرز مخصوصی روی زمین نشسته و سرگرم کار خامه ریسی بود از روی شرم حرکتی کرد و به علامت توبیخ و تعجب رو به هما انگشت سبابه اش را گاز گرفت؛ابروها و چینهای پیشانی اش را به بالا جمع کرد و سپس به سید میران نگاهی کرد تا ببیند خواب است و این صحبت ها را می شوند یا نه.زن جوان با علامت دست و جمله ای شوخ چشمانه گفته ی دختر را رد کرد:
- برو پی کارت!من توی این باغ مردی به صد تومان می خرم.در این ظهر و گرما و چنین گوشه ی دور افتاده ای که سال به سال رنگ آدمیزاد به خود نمی بیند مگر مرد راهش را گم کرده است که اینجا پیدایش بشود؟پس من حوله و صابون و سدر و تخم مرغ را برای چه همراه آوردم؟این اب بار دیگر به چنگ ما نخواهد افتاد.از فرصت باید استفاده کرد.کله کخ خنک شد بهتر میتواند درس را بفهمد.هر چند من خودم از آن جهت که آبش سرد است و خوب تمیز نمی کند سرم را نمی شویم.فقطدستی صابون به تنم می زنم که از فیض آب سراب محروم نمانده باشم.من رفتم،نیامده ها پشیمان خواهند شد.
هما با کِر کِر دم پایی هایش رفت چند قدم دورتر ایستاد و دوباره به صدای بلند گفت:
- ننه بی بی،تو هم برای آن که من تنها نباشم خامه ات را بردار و به آنجا بیا.
هر امروز آب تنی نکند نیم عمرش بر فناست.زود بلند شو بیا!
او مخصوصاً صدایش را بلند می کرد تا سید میران را از خواب بیدار کند و مرد که از چند دقیقه پیش تر از آن بیدار بود همه ی این حرف ها را می شنید.وقتی که زنش از سراشیب حدّ جنوی بِهِستان باغ گذشت و از نظر ناپدید گردید دستمال را از روی صورت برداشت.نظری به اطراف انداخت.هما حتی چادر سر خود را نیز جا گذاشته بود.به پیرزن که با قدّ خمیده و بقچه بندیل دستش مطیعانه به آن سمت میرفت به لحن و کلام خشونت آمیز امر داد:
- به او بگو آب تنی نکند!
#شوهراهوخانم
#پارت339
او خواست دلیل بیاورد که آنجا محل عبور و مرور باغبان هاست.اما به قدری دستخوش خشم خودش بود که به همان یک جمله ی کوتاه بسنده کرد.
وقتی هما به سر نهر بزرگ رسید،بچه ها با زیرشلوار به آب افتاده بودند.بیژن پیش برادر کوچکش مهدی لاف زده بود که مثل پسر عمه شنا می داند و اکنون در قسمت کم عمق آب با دست و پا ناشیانه چِلپ چِلاپ می کرد تا ادعای خود را به اثبات برساند.مهدی با این که می دانست او لاف می زند به علت وهمی که از گودی ظاهری آب در دلش بود با حیرت برادر را می نگریست؛زیرا همان هم احتیاج به قدرت جسمی و شجاعتی داشت که وی هیچ کدام را دارا نبود.سید میران پشت سر دستوری که داده بود بالاخره طاقت نیاورد و در حالی که زیر لب با خود
می غرّید از جا برخاست:
- امروز تا شب که به خانه برسیم این زن دل مرا خون خواهد کرد،خون.اگر چنانچه بر خلاف دستور صریح من لخـ ـت شده و به اب افتاده بود به جلال قدر خدا در خانه آنقدر او را خواهم زد که خون روی بدنش لخـ ـته ببندد!
نزدیک جویبار و بر فراز آن،انبوه درختان و بوته ها که در حـ ـلقه ی انبوه تری از علف های بلند و خودرو محصاره شده بوند به او این اجازه را می داد که بچه ها را ببیند و خود دیده نشود.هما بر لب نهر در محل مناسبی روی زمین چمباتمه نشسته،آستین ها را بالا زده،بیژن را به حالت شوخی و خنده دور از خود در میان آب نگه داشته بود و با حرکات شتاب آلود و ناشیانه ی دختران نکرده کار سرش را صابون می زد.در همان حال
می کوشید پیراهن خودش در اثر ترشح آب و کف صابون،تر نشود.ران های پر و سرین گرد و برآمده اش که در دامن تِرَنگ افتاده ی پیراهن فشرده شده بود،به حرکات دست تکان می خورد و مثل روح عطرآگین بهاری مژده ی وصل می آورد.سید میران در کمینگاه خود چند دقیقه ای به انتظار گذرانید؛در وجنات زن اثری از قصد آب تنی دیده نمی شد.لبخندی پوشیده و حاکی از رضایت بر گوشه ی دهانش نقش بست،لب بالایی اش را گاز گرفت و سر را به حالت معنی داری تکان داد و خودپرستانه در دل گفت:
- هر چه باشد تو هم زنی ومثل سایر همجنسانت تابع اراده ی مرد.زن اگر شیر است میلش به زیر است.
از پیروزی خود سرمت شده بود.یم خواست او را صدا بزند تا برای چای عصر سماور را آتش بیاندازد،به فکرش آمد تا او سر و تن بچه را می شوید در سیبستان بزرگ باغ که از فاصله ی بالاتری نسبت به آن محل شروع
می شد،گردشی بکند.بیست سال پیش از آن او در آن جا درخت ها نشانده بود،پیوندها و قلمه ها زده بود.حتی بعد از انتخاب کسب نانوایی یکی از افتخارات او همین هنر پیوند زدن بود.همیشه می گفت می تواند هلو را روی گوجه پیوند بزند و بگیرد.با گلابی های کُنجانی که برای رسیده شدن زیر خاک می کرد،او در هر گوشه ی این سیبستان بزرگ از خود خاطره ای کاشته بود و اکنون که عطر سیب ها به مشامش می خورد همه ی آنها در پیش چشمش زنده می شد.خاطرات دوران گذشته ی زندگی انسان مانند آهنگها و سرودهای کهن همیشه شیرین تر از امید های آینده بوده است.زیرا انسان در گذشته تصویر خود را می بیند و در آینده شبح مرگ و نیستی را.در برزخ میان این دو که همان حال باشد انسانی با مشرب عارفانه قهرمان این داستان یا باید تا گل را در گلستان به جلوه می بیند
بلبل وار رود هستی سر دهد و مـ ـستی نماید یا مانند سیمرغ افسانه ای بی نیاز از هر چیز حتی غم جفت و جوانی و اندوه پیری،بر فراز زمان و مکان بنشیند و خداوندوار جهان و جهانیان را تماشا کند.اما آیا سید میران سرابی،آنطور که در گذشته ی خود می دید،سیمرغی نبود که آرزوی بلبل شدن کرد و به مقصود رسید؟
پس در این صورت غم و نگرانیش از چه بود؟سیبستان بزرگ باغ تپه چال که در یک لحظه او را بر شیر خیال نشانده و به دیار خاطرات دور و دراز گذشته برده بود.از این خاطرات در عین حال دریچه ای از آینده به روی وی گشوده بود.اگر گذشته برقی بود که در آسمان ابرآلود زندگی او دیده شده بود،غرش های سهمگین رعد آن نیز در عقب بود.اگر پیری و نیستی آینده سازنده ی عشق شورانگیز او نسبت به هما بود باز همان پیری و نیستی بود که این عشق را تهدید به نابود شدن می کرد.
یکی از درخت های پیوندی که تنه ی کوتاه و شاخ برگی انبوه و سر سبدی داشت در وسط سیبستان بیش از همه نظر او را جلب کرد.با تحسین کسی که گویی باغ از آن خود اوست دورش گشت و به میوه های درشت و سرخ و سفیدش نگریست.یک دانه را که روی زمین افتاده بود برداشت.با دامن پیراهن پاک کرد و گاز زد.شیرینی پر آب و عطر آن حیرت آور بود.با خود گفت:
- این است نتیجه ی یک پیوند خوب و گیرا.این است نتیجه ی توجه و مراقبت.همه چیز زندگی بر همین قاعده و قانون است.جامعه نیز مثل طبیعت،زمین های خوب و بد دارد.من و آهو آن پیوندی بودیم که فقط دیوانگی یکی از ما یعنی من،می توانست ریشه اش را بسوزاند.ای کاش اصلاً زن نگرفته بودم.
خوشبختي هاي خود را جار نزنيد...
مامان بزرگـم همیــشه میگُفت
ننه خوشبختیتو جار نَزن!
نذار کسی بِگه خوش بحالش،
همین خوش بحالِشِ گند میزنه به زندگیت
🌙شبتون غرق خوشبختی🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.
یه حس خوب اول صبحی
عکسی از خانه های قدیمی
خانه های گرم و صمیمی و پر از حس آرامش
خانه ای برای رهایی از دلتنگی ها
کاش هنوز در این خانه ها منزل داشتیم
صبحتون بخیر رفقا 🙋♀🌹🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
•
یه لحظه تصور کنید خرداد ماهه.
کلاس اول راهنمایی هستین.
هوا گرمه.
از اخرین امتحان برمی گردین خونه…
زیر باد کولر خوابیدین،
گوجهسبز می خورین،
بعدشم می خوابین…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما یادش بخیر......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_چینی
به پیشنهاد زیادتون بازهم قسمت دیگه ای از آشپزی های این خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم.
نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه یاواقعاازاین طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی محض این محیط نهایت لذت و استفاده رومیبره الاایهاالحال هرچی که هست همه جای دنیا زن ها یه شکلن زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10627621556563.mp3
40.21M
پیشنهاددانلود😍
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
🌺https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f🌺
دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی ،
دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده .
کاش آدم هایِ خوبِ زندگی ، همیشگی بودند .
کاش ما ، بزرگ نمی شدیم ،
کاش تویِ همان دوران ، در دلِ همان سادگی ها ؛
جا مانده بودیم
#نرگس_صرافیان_طوفان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه
ثروتمند تر از بیل گیتس
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
- چه کسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می بخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می بخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می گوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو می شناسی؟
گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می دونی چه کارت دارم؟ می خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
- هر چیزی که بخواهی بهت می دهم.
(خود بیل گیتس می گوید این جوان وقتی صحبت می کرد مرتب می خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟
- هر چی که بخواهی!
- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده ام، به اندازه تمام آن ها به تو می بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی توانم یا نمی خواهم؟
گفت: می خواهی اما نمی تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی کنه. اصلا جبران نمی کنه. با این کار نمی تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می گوید: همواره احساس می کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله سیاه پوست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم قدیمی قبل از انقلاب مادرانه 😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی و اسلحه بچه های دهه ۶۰ 😁🤦♂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_های_اخلاقی
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
🌟 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
🤔پرسیدم: «بابت چی؟»
✨✨گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
🍃🍂تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت240
با این افکار پراکنده به خود اجازه داد که سه دانه،و نه بیشتر از بهترین آن سیبها بکند و به عنوان نمونه ی کار و نتیجه ی زحمت و مواظبت خود به هما نشان بدهد.او برای خود عقیده ای داشت که در زندگی هر ## دروگر بذری است که خود افشانده است.خداوند هرگز بد بندگانش را نمی خواهد.سازنده ی زندگی انسان خود اوست.در این زمینه او پیرو افکار قَدَری مشربِ حکیم فردوسی و تعلیمات خالص اسلام بود،با این تفاوت که اندیشه ی عملی خود را نیز بر آن افزوده بود.مثل طبیعی دان اصیلی که هنگام یک گردش علمی برای روشن کردن شاگردان خود بهترین نمونه یا مدرک علمی-تخیلی را پیدا کرده است،با در دست داشتن آن سیبها،به نظرش آمد در حول و حوش مطلبی که تمام آن روز ذهنش را اشغال کرده بود به زن جوان و نادانش درسی اخلاقی بدهد.آخر،زندگی آنها به ان ترتیب که تا آن زمان پیش رفته بود دیگر امکان پذر نبود.نه او پسر فلان الدوله بود و نه هما دختر بهمان السلاطنه.
جامعه برای هر یک از افراد خودش حدّی شناخته است که اگر بخواهند پا از آن فراتر بنهند،با سر به زمین خواهند آمد.انسان تا موقعی می تواند بگوید پهلوانِ نقد را عشق است که آینده اش تا حدودی تأمین باشد،به نیروی سرشار جوانی یا ثروتی بی پایان تکیه داشته باشد.آیا او قصد زندگی دائمی با وی را نداشت که چنین دو اسبه به سوی نابودیش می کشاند؟اگر تا آن زمان در پیش زن خوبروی،از این مقوله ها هرگز دم نزده بود،دلیل آن نبود که بعد از آن هم دم نزند.او می باید همچنان که همه چیز را به آهو اقرار کرده بود به هما نیز بگوید که باغ و زمین کِدمیش؛که کشتی روی دریا بی لنگر او که از آن پس،هان،جان مطلب در همین جا بود که از آن پس چه؟
همین یک موضوع بود که قبلاً می باید خوب در ذهن پخته اش کند.از کجای آن و به چه ترتیب می توانست برداشت سخن نماید؟پیش از آن هرگز با زن حوری سرشتش چنین مناسباتی نداشت؛مناسباتی که هنوز نمی دانست بوی نامطبوع و تنگ نظرانه ی حسابگری را که با طبع گشاده و پاکباز عاشقان سازگار نیست از آن احساس نکند و به فرض آن که می توانست با روشنی کامل،وضع بحرانی کار و بار خود و مختصات نقطه ای را که در حال حاضر ایستاده بود به او بفهماند،آنگاه چه؟
بیژن و مهدی با روی رنگ پریده از سرما و زیرشلوار خیس و آب چکان در شیب جوی مشغول چیدن و خوردن میوه بودند.بقیه ی پشم ریسی ننه بی بی نیز به دست آنها سپرده شده بود که آن را روی سبزه ها انداخته بودند.از قرار معلوم،هما و پیرزن جای دوری نرفته بودند.آنطور که بچه ها می گفتند؛در همان حدود برگ مو می چیدند.سید میران دو دانه از سیب هایی را که از درخت کنده بود به آنان داد و گفت:
- شما بروید پیراهنتان را بپوشید و زیر شلوارتان را خشک کنید و همانجا خواهرتان که تنهاست باشید.آب بازی اگر هـ ـوس است دیگر بس است.سرما خواهید خورد.
از روی شفقت خشک پدری که فرزند گم شده ی خود را باز یافته است نگاه کاونده ای به سراپای آنها انداخت.مثل این که بگوید:از این پس مال شما هستم.بیشتر از این باید به وضع شما برسم.در جهتی که آب نهر می پیچید و ادامه می یافترفت تا ببیند زن ها کجا هستند.در همان حال به نُشخار افکاری که مثل یک مه یا بخار نامتراکم شش سال تمام در آسمان روحش زیر و رو می شد و هرگز مگر همین ساعت تشکیل ابری ناده بود،ادامه داد.
بعد از یک برداشت مشروح و جامع به او پیشنهاد می کرد:
- اگر میسرت می شود بیا این شـ ـراب شبانه را از برنامه خارج کن!
بی شک جواب زن این بود:
- قبول می کنم شـ ـراب زندگی ما را به اِکبیر و اِفلاس کشانده است.اما این را چرا به من می گویی؟هروقت تو نخریدی و نخوردی من هم پیروی خواهم کرد.آیا این تو نیستی که روزها نیز گاو بالا انداختن یک ته گیلاس باز هم هـ ـوس یکی دیگر می کنی و من نمی گذارم؟
- خوب فرض کنیم که این جزو خرج است،بیاییم کمی از برج های زندگی بزنیم.نگاه کن هما،تو باید...
- هان،من باید چه؟می گویی لباس نپوشم؟می گویی پای برهـ ـنه به کوچه بروم؟یا این که مثل پیرزن ها خود را ته خانه محبـ ـوس سازم؟پس دیگر دلخوشی من در خانه ی تو چیست؟
- نه لباس بپوش ولی به زنان هم شأن خودت نگاه کن!از همسران سایر نانواها که همکاران من اند تقلید کن!مگر چه فرقی می کند که تو به جای جوراب کایزِر،ساده اش را بپوشی که هر دو روز یک بار کوکش در نرود و برای برچیدنش مجبور باشی آن را بیرون بدهی و رفتن و برگشتن دو سر درشکه سوار بشوی؟همین هفته ی کوتاهی که گذشت،تو سلامت یا ناسلامت جانت دو تومان پول درشکه نشستن از من گرفته ای.آیا پول کمی است؟!آیا شوهرت را چه کسی حساب کرده ای،هان؟خبّازباشی؟رئیس نانواخانه؟لقبی دهان پرکن از لحاظ فکر زن ها و تصور مردم و اسمی بی مسّمی و میان تهی برای خودم؟!آخر خودمانیم،یک دکّان سنگکی فَکَسَنی که بالا بروی پایین بیایی در روز بیشتر از شش تومان تحویلت نمی دهد،چیست که من بخواهم اینقدر تند بتازم؟