eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪 https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f چقدر قشنگه انگار وسط فیلم قصه های جزیره ای🥲
MohammadReza Shajarian - Rendan Mast (128).mp3
3.78M
مستان سلامت میکنند❤️ استاد والامقام شجریانِ جان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینم عکس ارسالی دوست عزیز باسلیقه مون😍 برای خرید کتاب اینجا پیام بدید😍👇 @Fa1374sh
با دیدن این عکس چه حسی پیدا میکنید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_یازدهم طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مه
📜 🩷 . خانوم جونم اومد نزدیکم و گفت حبیبه بخوای آبرومو ببری میدمت دست آقا جونت بعد هم سرزنشگرانه اومد نزدیکم شد و گفت دختره بیچاره قدر خوبی های مادرت رو بدو‌ن این طلعت از این خوشی ها نداشت که کدوم دختریه که شب عقدش نخواد بره خونه ی شوهرش؟؟ الانم‌زود خودت رو جمع و جور کن مراسم دیگه تمومه باید بری ... دستی به سر و صورتم کشیدم موهامو مرتب کردم و همراه خانوم جونم رفتم بیرون زنها با دیدنم باز کل کشیدن نیم ساعت دیگه که گذشت اعظم خانوم اومد یه پارچه ی سبز رنگ که نشون از تربت کربلا بود و‌روی سر همه ی دخترا مینداختن به نشون از خوشبخت شدنشون،انداخت .... بعد هم جاریم یه دستم‌رو‌گرفت و از در پشت حیاطمون رفتیم از خونه بیرون و مرتضی رو دیدم که توی کوچه منتظر ایستاده ....از خونه ی ما تا خونه ی اعظم‌خانوم راهی‌نبود برای همین دوتا کوچه رو که رد کردیم رسیدیم خونه شون....در خونه که باز شد جاریم گفت خب دیگه ماموریت من تموم شد بعد هم چشمکی به مرتضی زد و رفت .... حیاط خونشون تاریک تاریک بود اولین بار بود خونشون رو میدیدم...یه خونه ای که حیاطش دوره ای بود و انگار سه تا خونه تو حیاطش درست شده بود ... چون اتاق ها با فاصله ی مشخصی از هم بودن یکی شون خیلی قدیمی بود یکی هم نو بود و انگار همون اتاقی بود که مرتضی ساخته بود ....یکی دیگه هم چندتا اتاق کنارهم بود و اون هم به نسبت قدیمی بود ....اولین قدمی که برداشتم پام خیس شد ...توی ورودی خونشون یه گود بود از آب و‌گل‌....مرتضی که دستم رو گرفته بود تک خنده ای کرد و‌گفت حواست کجاست....بیا از این طرف... من و داشت راهنمایی به طرف همون اتاق های جدید ...قلبم داشت تند تند میکوبید به سینه ام ....کاش طلعت باهام اومده بود ...تو همین فکرا بودم که دیدم در اتاق قدیمی ها از اونطرف خونه باز شد و یه زن با یه دختر که بهش میود ۱۷ساله باشه اومدن بیرون.... مرتضی وایساد ،یکم این پا اون پا کرد انگار میخواست که حرفی بزنه ، در اخر وقتی دید زن و دختر دارن بهمون نزدیک میشن سریع گفت چندان محل نده... از حرفی که زد تعجب کردم مگه اون کی بود؟... زن که بهش میومد ۵۰سالش باشه با لبخند و چشمانی پر از خوشحالی اومد و بلند گفت ماشالله ماشالله به عروسم ... بعد هم نقل و نبات میریخت روی من و مرتضی و بلند بلند صلوات میفرستاد و میگفت چشم ما روشن دخترش هم با لبخند نگاهمون میکرد.... از این همه برخورد خوب و مهربون واقعا خوشحال شده بودم بعد زن که لاغر اندام بود و چهره ی خیلی آرومی هم داشت اومد صورت من و مرتضی رو بوسید و بهم گفت خوش امدی ،خوش قدم باشی عروس نازم ،درسته مادر تنی مرتضی نیستم ولی به اندازه دختر و پسر خودم دوستش دارم ....تو هم نور چشم مایی.‌.الهی که قدمت پر خیر و برکت باشه .... تازه میفهمیدم کیه ،زن دوم پدر مرتضی بود برای همین میگفت زیاد محل نده ولی این زن خیلی خوش برخورد بود حداقل تو نگاه اول ،دخترش هم همینطور زن رو کرد بهم و گفت اینجا همه صدام میزنن آمنه اینم دخترم زهراست ....هرموقع هرچیزی لازم داشتی بهم بگو‌ دخترم ... توی ذهنم داشت میچرخید که چرا توی مراسم نبودن ... بعد هم قرآن توی دستش رو بالا آورد و من و مرتضی رو از در اتاق رد کرد و‌گفت ورودتون با قرآن باشه که برکت داره ... از دیدن آمنه واقعا خوشحال شدم ولی انگار مرتضی ناراحت بود... هنوز اهالی خونه نیومده بودن و تنها کسی که خوش آمد بهم گفته بود آمنه و دخترش زهرا بودن ....تنها من توی اتاق بودم و مرتضی که تنها صدایی که از من شنیده بود بله ی سر سفره ی عقد بود.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرفه و فن فقط اونجا که سالاد الویه درست می‌کردیم 🤩😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💢تو نیکویی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز 🔸️این بیت از جمله ابیات شیخ اجل سعدی شیرازی است و به پاداش کار نیک اشاره دارد. می‌گویند ماجرای زیر انگیزه‌ی سرودن آن بوده است. 🔹️متوکل خلیفه‌ی عباسی فرزندخوانده‌ای خوش سیما به نام "فتح" نام داشت که بسیار به او علاقه‌مند بود. خلیفه دستور داده بود که تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی به او آموختند تا نوبت به شناوری و شناگری رسید (قابوس نامه، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، برگ ۲۰) روزی که فتح در رود دجله شنا می‌آموخت موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد و با آن که غواصان و شناگران به دجله ریختند و همه جا را گشتند هیچ اثری از او نیافتند. به نوشته‌ی خواجه نظام‌الملک: « چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه گوشه‌ی عزلت گرفت و سوگند خورد که تا او را به هر حال که باشد پیدا نکنند و نیاورند طعامی نخورد.» پس از مدتی مرد ماهیگیری به دارالخلافه آمد و پیدا شدن جوان گم شده را مژده داد و چون فتح را نزد خلیفه آوردند او چگونگی واقعه را اینگونه شرح داد: پس از آن که مدتی در آب غوطه خوردم و دیگر چیزی نمانده بود که دیگر خفه شوم موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد و چون چشم باز کردم خود را در حفره‌ی عمیقی از دیواره‌ی دجله دیدم. ساعت‌ها با اندیشه گرسنگی و تشنگی سپری کردم که ناگهان چشمم به سبدی از نان افتاد که روی آب دجله رقص‌کنان می‌گذرد. دست دراز کردم و نان را برداشتم و خوردم. هفت روز بدین منوال گذشت و من با نانی که هر روز بر سبدی می‌رسید زندگی کردم ( قابوس نامه، برگ ۲١). روز هفتم این مرد ماهیگیر که از آن محل می‌گذشت مرا در حفره یافت و با تور ماهیگیری‌اش بالا کشید و نجات داد. در ضمن در سبد نان که هر روز در ساعت معینی بر روی دجله می‌آمد عبارت "‌محمد بن الحسین الاسکاف" دیده می‌شد. متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد تا در شهر و حومه بگردند و کسی را با آن نام یافته و نزد او بیاورند. سرانجام پس از جست و جوی بسیار محمد اسکاف را یافته و نزد خلیفه آوردند. محمد در پاسخ به پرسش خلیفه که چرا نان ها را روی دجله روانه می‌کردی گفت: من از ابتدای تشکیل خانواده‌ام هر روز مقداری نان برای کمک به فقیران کنار می‌گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن رفع گرسنگی کند یا آن که به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند. ولی چند روزی بود که کسی به سراغ نان نمی‌آمد. از این رو من هم نان‌ها را به دجله می‌انداختم تا حداقل ماهی‌های دجله بی‌نصیب نمانند. خلیفه او را مورد نوازش زیاد قرار داد و از مال دنیا بی‌نیاز کرد. خواجه نظام‌الملک می‌نویسد: خلیفه پرسید غرض تو از این کار چه بود؟ گفت: شنیده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بر دهد. متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و آن چه کردی ثمره‌ی آن یافتی. سپس آن مرد را در بغداد پنج پاره ده ملک داد و آن مرد بر سر ده‌های خود رفت و سخت محتشم شد (قابوس نامه، برگ ۲۲). سعدی نیز با نظر به این حکایت به آن اشاره می کند و از جمله می‌سراید: 🔻حکیمی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند به نظم آوردمش تا دیر ماند خردمند آفرین بر وی بخواند تو نیکویی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز که پیش از ما چو ما بسیار بودند که نیک اندیش و بد کردار بودند بدی کردند و نیکی با تن خویش تو نیکوکار باش و بد میندیش که سعدی هر چه گوید پند باشد حریص پند، دولتمند باشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸شب با تمام پیچیدگی اش 💫چه ساده ، آرامش می بخشد ؛ 🌸کاش ما هم 💫مثل شب باشیم ... 🌸پیچیده ولی 💫آرام بخش دلها....!! شبتون بخیر و در پناه خدا🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f