🌹بار الها
✨تنهاکوچه ای
🌹که بن بست نيست
✨کوچه يادتوست
🌹از تو خالصانه ميخواهم
✨که دوستان
🌹خوبم و هيچ انسانی
✨در کوچه پس کوچه هاي
🌹زندگی اسير وگرفتار
✨هيچ بن بستی نگردند
شب همه عزیزان بخیر 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌈سلامی گرم
🌷در طلوعی زیبا
🌈تقدیم شما مهربانان
🌷سلامی به زیبایی عشق
🌈وبه لطافت دل مهربانتون
🌷آرزومیکنم
🌈پنجـره دلتـون
🌷همیشه رو
🌈به خوشبختی بازبشه
🍃سلام صبحتون
بخیر و خوشی در کنار عزیزان دلتون🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماها یادتون نمیاد یه زمانی موبایل و
تلفن نبود اینجوری ابراز عشق میکردن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی دهه شصتی فقط همین😄
سرود همشاگردی سلام🙋♀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کباب
#کباب_حسینی
مواد لازم:
گوشت قرمز🥩
پیاز🧅
گوجه فرنگی 🍅
فلفل دلمه ای 🫑
برای سس:
پیاز🧅
نمک،فلفل،زردچوبه 🌶🧂
رب گوجه فرنگی 🥫
غوره🍇
آب💧
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
Andy - Che Ehsaseh Ghashangi-۱.mp3
6.91M
♡چه احساس قشنگی♡
بفرست برااونکه قشنگترین حس هارو کنارش تجربه کردی😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#جراید_قدیمی
خودکشی با خیار !😐
جوانی که نمیگذاشتن با دختر
عموش ازدواج کنه با خوردن ۵ کیلو
خیار دست به خودکشی زد! سال ۱۳۵۱
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری #قسمت_هفدهم آمنه که من رو با اون حال و روز دید فورا زد تو
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری
#قسمت_هجدهم
تموم تلاشم رو کردم با چشمام روش اثر بذارم اما نگاه خشک مرتضی جوابی از مثبت بودن نداشت
دستی توی موهاش کشید و گفت منو وارد این موضوعات خاله زنکی نکن حبیبه تو الان جزیی از این خانواده ای مثل زیبا و شکوفه ،
گفتم اگه بودم که مسخره ام نمیکردن
در حینی که متکا ها رو جمع میکرد گفت خانواده از حرفهای هم بدشون نمیاد
توهم زودتر دست به کار شو اینا رو پس بدیم یالله ....
نگاهی به خودم و اطرافم کردم دیدم همون یه اتاق که داشتم هم خالی شد ،
به عنوان اولین روز از نوعروسیم بدترین روز عمرم رو سپری کردم ....
عصر همون روز چند قلم خوراکی که روی میز بود هم به لطف زیبای لوس شده برداشته شد .....
مرتضی فرداش رفت اهواز و کلی بهم سفارش کرده بود که توی خونه شون مثل بقیه ی دخترها رفتار کنم ...صبحی که مرتضی رفت اعظم خانوم و شکوفه که دختر اولش بود اومدن دم اتاقم و با سنگ ریزه های تو حیاط تق تق به شیشه میزدن بیدارشم ...
اعظم خانوم منو برد توی مطبخ تاریک و نم گرفته شون و گفت از امروز تا وقتی اینجایی غذای ظهر با توعه شکوفه یالله یادش بده چی کجاست و بهش بفهمون آقات چجور غذایی میخوره ....
روز اول و دوم به همون منوال که پدر مرتضی گفته بود گذروندم شبا توی یه اتاق که باریک و بلند بود همه ی دخترا و پدر مادرشون میخوابیدن و هوا اونقدر خفه و گرم بود که به زور پنجره ی اتاق رو باز میذاشتن هوا بیاد ....
ظهرها همه ی غذاها رو میریختن توی یک مجمع و همزمان ۷تا دست میرفت سمت غذا ....از این زندگی دسته جمعی حالم داشت بهم میخورد ....تنها دختر ساکت اون جمع الهام بود که یه دختر تودار و بی سر و صدا بود ....شب سومی بود که کنار اونها میخوابیدم از خفگی هوا کلافه بودم و توی تاریکی چشمام باز بود ....نیمه های شب بود که احساس کردم یکی از دخترا از خواب بیدار شد و رفت تو حیاط فکرکردم میره سمت دسشویی اما صدای در حیاط بود که خیلی آروم باز میشد.....
خیلییی آروم بی اینکه سرو صدایی از خودم بیارم رفتم دنبال الهام ...
اول با خودم فکر کردم شاید خواب زده شده باشه و بخواد از خونه بره بیرون میرم جلوش رو میگیرم ولی خوب که دنبالش رفتم دیدم خبر از یه چیزی دیگه است....
الهام خیلی راحت چادر گلدارش که توی ورودی در حیاط اویز بود رو برداشت و دیدم از تو یقه ی لباسش یه چیزی رو داره بیرون میاره خیلی هم دستاپچه بود توی اون تاریکی نمیتونستم بفهمم چیه ولی انگشتش رو داشت میکشید روی لبش از تعجب چشمام گشاد شده بود...
سرخاب بود که میزد به لب هاش....
از کارهای الهام من تپش قلب گرفته بودم یه نگاهی به سمت اتاق آمنه اینا انداخت و آروم از در حیاط رفت بیرون ..
وای خدای من قلبم داشت میومد بیرون یه دختر ۱۶ساله این موقع شب بی خبر خانواده اش فقط داشت میرفت یه جا ...
در رو آروم باز کردم و از لای در دیدم ببینم کجا میره ولی دیدم با یه پسر رفتن توی کوچه ی پشت خونه....
بیشتر از اون دیگه جرات نکردم پامو از خونه بذارم بیرون اخه از طلعت شنیده بودم که بهمن بهش گفته بود خیلی از دختر های ده بی آبرو شدن میترسیدیم دنبالشون برم و آش نخورده و دهان سوخته بشم....
رفتم سمت دسشویی و از چیزی که دیدم پشت سرهم عوق زدم ....
آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سمت اتاق ....
هرکاری میکردم خوابم نمیبرد ،از این پهلو به اون پهلو میشدم منتظر موندم ببینم الهام کی قراره بیاد خونه ....
ولی چشمام همراهی نکرد و نمیدونم کی خوابم برد ،
خروس خون بود که بیدار شدم و فورا به سمت جای الهامنگاه کردم در کمال تعجب دیدم الهام خوابیده ....
چندبار به صورتم زدم و هی با خودم گفتم حبیبه نکنه اتفاقات دیشب خواب بود؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و تو چه میدانی خوابیدن داخل پشه بند چه لذتی داشت…😍🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حکایت
کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود
فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید
بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد
امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت270
_ هنوز نه، ولی تقریباً حتمی است که پای پیش خواهند گذارد. من یکبار قبل از این همینطوری پسر را دیده ام. بعلاوه از اخلاق و عادات او جویا شده ام. اگر از بعضی عادات او که تقاضای جوانی و سرتنهائی است بگذریم بد جوانی نیست. خدمت نظامش را تمام کرده است. یکدانه فزند پسر پدرش میباشد. کسی که باید امروز یا فردا جای یک چنین پدری را روشن نگه دارد هرچه هم جوان بیقید و بند یا عشرت طلبی باشد باز ناگزیر است در میان مردم آبروی خود را نگه دارد. حال آنکه می گویند او در کارهای مربوط بکسب پدرش خیلی هم جدّی و حساب کش است. من خواستم ببینم نظر تو چیست تا برای دادن جواب آماده باشم. امروز بعداز ظهر پُر دور نیست که خواستگاران دوباره بمنزل ما بیایند.
سید میران با خونسردی پدرانه گفت:
_نظر من چه میخواهی باشد؛ گفت پسرت را هروقت میخواهی زن بده، دخترت را هروقت میخواهند. پسر و دختر خربزه ی نبریده اند، هیچ نمیتواند پیش پیش بگوید که خوب در خواهند آمد یا بد. اگر خواستگاری کردند مشورتی با قرآن بکن همه چیز حل خواهد شد.
آهو خود از قبل پیش بینی کرده بود که شوهرش با این خواستگاری مخالفتی ندارد، و چه جواب نیکی بود استخاره با قرآن؛ هنگام بیرون رفتن سید میران آهو از سر بخاری ساعتشان را که از چند وقت پیش خراب شده و مطلقاً خـ ـوابیده بود باو داد تا بدهند درست کند و سفارش کرد که خیلی زود آنرا بگیرد. چند دقیقه بعد درحالی که مشغول گردگیری و چین واچین طاقچه های اطاق بود این تصنیف را که وصف الحال خود او بود زیر لب زمزمه میکرد:
«و تو رفتی و عهد خود شکستی آن عهد مرا بغیر بستی»
«گر با دگری شدی همآغـ ـوش ما را بزبان مکن فراموش»
در همین موقع بیژن که از مدرسه بازمی گشت دم پلّه خبر داد که خالو کرم و زنش بخانه میآیند. پیش از آنکه خبر بگوش هما برسد صدای سم مادیان از دالان بگوش رسید و بلافاصله چهره های خسته و گرد گرفته ی کدخدا که زیر بازوی زن سیاه سوخته و بیمارش را گرفت و پیاده کرد در صحن حیاط ظاهر شدند. پشت سر آنها بفاصله ی چند دقیقه بعد زن پا برهـ ـنه ی کُرد دیگری که پرستار طاووس بود و خود در عین حال چشمش درد میکرد درحالی که دست روی چشمان گرفته بود وارد شد. آهو در ایوان مات و متحیّر تماشا می کرد. تا آنها را دید با خود گفت، بسم الله الرّحمٰن الرّحیم، لعنت بر این بختی که من دارم باد! آنگاه از روی ادب و انسانیّت ظاهری که ناگزیر برعایت آن بود پیش رفت و با تازه رسیدگان خوش و بش کرد. وقتی که انسان دل و جرأت یا اراده ی قطعی دست زدن بکاری را ندارد کوچکترین بهانه ای او را در تصمیم خود لرزان می کند؛ مسئله ی سید میران و رَد کردن هما نیز غیر از این نبود. با آمدن این مهمانان خواه ناخواه او نتوانست در تصمیم خود شتاب بورزد. از هرچیز که بگذریم این از طبع کریم و مهمان نواز او دور بود. از آن گذشته گاهی که فکر می کرد واقعاً دلش بحال زن جوان که در چند روز اخیر محسوساً رفتارش تغییر کرده بود میسوخت. در یکی از همین روزها سید میران یکبار با گنجی خان بطور تصادفی برخورد کرد. با هم بقهوه خانه رفتند و بگرمی دو دوست قدیمی که تازه بهم رسیده اند از ایندر و آندر گفتگو کردند. در خانه، خواهر او همان زن چاق خوش اخلاق و بی قید و غم، از زن ها دعوت کرده بود که تا هوا بنای ناسازگاری نگذاشته و سبزه و گل روی زمین هست دستجمعی بگردشی بروند. استخاره ای که آهو توسط پیرمرد محل، آقا بزرگ، به نیّت این امر خیر کرده بود وسط آمده بود. یک روز صبح خیلی زود دو خانواده با سه دستگاه درشکه که بهترین اسبها را داشتند، بقصد دریاچه ی افسانه آمیز نیلوفر خوش و خرّم راه صحرا در پیش گرفتند. آهو و کلارا و مهربانو که حقیقةً زن شیرین و نازنینی بود و لحظه بلحظه زنها را میخنداند در درشکه ای که نوتر بود سوار شدند و پیشاپیش براه افتادند. رؤیای شب عروسی با همین مقدّمه در پیش چشم همگان و بخصوص دختر سعادتمند ظاهر شده بود. هر لحظه که میاندیشید اینهمه تشریفات فقط و فقط بخاطر اوست در پلکهای چشمش چیزی رخنه میکرد تا آن را سست و بیحال نماید. با همه ی خونسردی ظاهریش رؤیای روشن زندگی آینده همچون شعله ای در چشمانش برق میزد. او بلوز سفید رنگ با یقه ی توری و دامن چین دار پوشیده و گیسوانش را در خرمنی انبوه پشت سر رها کرده بود. از حرکاتش سادگی و فروتنی آمیخته باحترام یک دوشیزه ی واقعی بیرون میتراوید. از اشارات جسته گریخته یا شوخیهای هما که بگذریم هنوز هیچ بطور جدّی باو نگفته بود که این آمد و رفتها بر گِرد چه چیزی دور میزند. مادرش فقط توصیه کرده بود که کمی مواظب رفتار و گفتار خود باشد. آیا او فی الواقع شور عروسی را بدرجه ی عشقی سوزان در دل خود احساس میکرد؟ از ظاهر تسلیم آمیز و تا اندازه ای بی اعتنایش هیچ نمیشد چنین چیزی را استنباط کرد. با اینوصف، هما بلحن شوخی قسم میخورد که کلارا شبها را روبخانه ی داماد میخوابید.
#شوهراهوخانم
#پارت271
هما و شیرین و زن پدر داماد در درشکه وسط، گنجی خان و سید میران و داماد آینده اش الماس در درشکه ی عقب جای داشتند. بچّه های دو خانواده که جمعاً هفت نفر میشدند میان سه درشکه تقسیم گشته بودند. اکنون که با این دعوت مسئله بمرحله ی قطعی وارد شده بود سید میران پیش خود فکر می کرد که زندگی را حقیقةً باید خیلی جدّی بگیرد. اگر میخواست فی الواقع هما را پی کارش بفرستد میبایست فکر خو را از شکّ و تردید بِرَهاند. اشخاصی از قبیل گنجی خان از سلامت فکر و عقل معاشی بس افزونتر برخوردار بودند که توانسته بودند آنچنان موقعیّت خود را در جامعه مـ ـستحکم سازند نه او که زود خود را باخت و مال و دارائی اش را چنانکه گوئی از آب رودخانه گرفته است در فاصله ی زمانی کمتر از سه سال بتوپ بست. در همان شهر کوچک که اهالی همه خوب همدیگر را میشناختند و هرکس میدانست زیر و بالای ترقّی یا تنزّل آن دیگری در چه بوده است، تازه بدوران رسیده هائی وجود داشتند که قارون را در ثروت بچیزی نمیشمردند و با اینوصف با حسرت عبّاس دُوس دستشان برای دیناری دراز بود. آیا ترسی که در جان این گروه آدمها رخنه کرده بود حقیقی تر از بیملاحظگی او نسبت بامر زندگی نبود؟ این آنها بودند یا او که غریزه ی اجتماعی بقاء را بهتر درک کرده بود؟از « باباجان » که رد شدند درشکه ها توقّف کردند تا اسبها استراحتی بکنند. هنوز بیش از یکساعت راه باقی بود. خورشید کاملاً بالا آمده و هوا گرم شده بود. سورچیها بدستور پسر ارباب کُرُوکْها را باز هم بیشتر خواباندند تا آفتاب بدرون نتابد و زنها را اذیّت بکند. اسب سفید درشکه ی جلو را که با جفت مظلوم خود نمیساخت با کَهَر عقب عوض کردند. مسافرین در سایه ی درختان کنار برکه که در حاشیه ی جادّه بود آبی بصورت زدند. بچّه ها برای هنرنمائی تیرهای آبی انداختند یا لاک پشتهای ساحل مقابل را هدف قرار دادند. یکدسته مرغابی وحشی که عازم دریاچه ی نیلوفر بودند میخواستند بر آب برکه فرود آیند و خستگی بیرون کنند، چون آنها را دیدند قوسی زدند و سرو صدا کنان بپرواز ادامه دادند. هنگامیکه دو خانواده دوباره عازم حرکت میشدند داماد یکی یکی بدرشکه ها سرکشی کرد تا ببیند جای مسافرین راحت است یا نه؟ هما که برای خاطر راحتی چادر نماز روی سرش را آزاد نگه داشته بود نیمی از صورت خود را پوشاند و شوخی وار باو گفت:
_ خوب، آقای الماس خان حال شما چطور است؟ چطور است که امروز مسافر خارج از شهر گرفته اید؟ آیا فنر درشکه نخواهد شکست؟
با این کلمات هما چادرش را باز و بسته کرد تا گردن بند مروارید و ساعت بند طلای خود را باو نشان بدهد. در دل افسوس خورد که چرا پیراهن سیـ ـنه بازش را نپوشید تا مرمر سیـ ـنه ی سپیدش را بهتر آشکار سازد. او که نسیمِ اِغْواگر صحرا و آب و علف در رگ و پوست جوانش نفوذ کرده بود مَشْتی وار پاها را به نشیمن جلو تکیه داده، ساقهای گرد و شورانگیزش را بیریا در معرض تماشا نهاده بود. چادر را که روی سر کشید دوباره عمداً رها کرد تا بروی دوشش لغزید. گَل و گوش شیرگون او که حلاوت زیبائی در عمقش نفوذ کرده بود می گفت، بیائید و مرا غرق بـ ـوسه سازید. یکبار دیگر جوان را که همچنان بهت زده و بیجواب در مقابلش ایستاده بود با نگاهی پرسش آمیز نگریست، ابرویش را با نجابتی نازآلود که با حرکات دیگرش تضادّی نداشت بالا انداخت و تکرار کرد:
_ هان، من از شما معمّا نپرسیده بودم که ساکت ماندی. اگر فکر می کنی فنر درشکه خواهد شکست ما حاضر هستیم هرجا که بخواهی پیاده شویم.
جوان که بشدّت سرخ شده بود زانویش لرزید و با لکنت گفت:
_ در حقیقت ممکن است بشکند، امّا زندگی همه اش حسابگری نیست هما خانم.
_بله در این مسئله بخوبی با شما موافقم؛ تفریح و تفنّن هم برای خود سهمی دارد.
پیاله ی درشت چشمان سحرانگیزش بطور سعادت باری او را غسل داد. مثل اینکه باو گفت: جوان، مقصود ترا خوب میفهمم، ایّام در آینده بکام ماست. ـ با همان لحن شیطنت بار و وسوسه انگیز خود ادامه داد.
_خیلی دلم میخواست در همان درشکه ی آنروزی سوار میشدم. سورچی آن قرار است شوهر من بشود. ما با هم گفتگوهایمان را تمام کرده ایم. فقط یک شرط من با او باقی است که اگر مرا در کنار اسباش بر بستر کاهی میخوابانَد بخوابانَد امّا از شلّاق دستش هرگز در پیشم سخنی نگوید که تاب شنیدنش را ندارم. من آن زنی هستم که فقط باید با شاخه ی گُل کتکم زد.
منظور هما از این لوده گریها آن بود که با زنان همسفر خود از هر قبیل که شده باب صحبتی بگشاید. بخوبی معلوم بود که از اشارات خود هیچ منظور خاصّی ندارد. درشکه که رد شد گفته ی پسر را برای آنها ترجمه کرد:
_آری، زندگی همه اش حسابگری نیست، سهم عشق هم جداست. بآب نیلوفر که رسیدیم بگنجی خان سفارش خواهم کرد تا زودتر آستینها را بالا بزند. کارها را تمام کند و این جوانرا بآرزویش برساند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم این است
ڪه دلت خوش باشد
نرود لحظہ ای
از صورت تو لبخندت
نشود غصّہ
ڪمى نزدیڪت
لحظہ هایت،
همه زیبا و قشنگ 🌱
🌙شبتون به دورازدلتنگی🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️صبح آمده با هزار و یک
🧡عشق و نوید
💙بگشا تو به روی زندگی ،
💜سطر جدید
💚با رقص و سرور
💛شاخه ساران جوان
❤️هم نغمه شویم و
💝 بر کنیم درس امید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تصويرى از مراسم قاشق زنى
من ازبچگیم مراسم قاشق زنی یادندارم ولی یادمه شبای نیمه ماه رمضون پسربچه هاجمع میشدن میرفتن هاهایی یا(هوم بابا)😄 خدارحمت کنه مادربزرگمو همیشه براشون پول خرد کنارمیذاشت
هوم بابا هوم بابا سماورم جوش اومده .....
اساتید بیایدبگید هوم بابا همون قاشق زنیه یا یه مراسم دیگه س🧐
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری نوستالژی از دهه شصت و هفتاد🥺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Arshavin Ham Otaghi 128 (1).mp3
3.09M
بریم که امروز یه اهنگ خاطره انگیز برا دهه هفتادیامون داشته باشیم🎵
دهه هفتادی باشی عاشقم شده باشی اینم گوش کنی دیگه امکان نداره به معشوق نرسیده باشی😄
بفرس برامعشوقی که به خاطرش گوش میکردی وحس میگرفتی😉❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این شیشه رنگی ها تنها نوستالژی دوران کودکیمه که هنوز زنده ان و دارن نفس میکشن ،...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری #قسمت_هجدهم تموم تلاشم رو کردم با چشمام روش اثر بذارم اما
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_نوزدهم
توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم ،
حرکات الهام رو زیر نظر داشتم ....
اینکه توی خونه تو دار بود و همه اش میرفت توی یه اتاق بی دلیل نبودد....
در اخر به این نتیجه رسیدم که باید از امرماجرا اطمینان پیدا کنم ببینم چه خبره هی به خودم نهیب میزدم که حبیبه به توچه ولی شیطون درونم میگفت حبیبه اگه مطمعن بشی چه خبره شاید تونستی خودتو از این بدبختی نجات بدی....
دو سه شب دیگه بیدار موندم ولی هیچ خبری نشد و الهامبیرون نرفت....دیگه ناامید شده بودم و خودمو لعنت کردم که چرا گمان بد روی دختر معصوم انجام دادم ولی توی همون لحظه بود که احساس کردم دوباره یکی توی تاریکی تکون خورد ....
الهام بود ...دقیقا مثل دفعه قبل رفت سمت در حیاط چادرشو برداشت از توی یقه اش سرخاب رو برداشت مالید به لبش و رفت ....
اینبار تصمیمم رو گرفتم که دنبالش برم چادرمو فوری پوشیدم در حیاط رو نبستم چون کلید نداشتم با قلبی که تندتند میتپید رو به آسمون کردم گفتم خدایا خودمو به تو میسپارم....
یه پسر قد بلند و به نسبت هیکلی که برق زنجیر دور گردنش رو توی اون تاریکی میشد دید ،از کوچه ی کناری بیرون اومد دست الهام رو گرفت و رفت تو همون کوچه ...
مثل کسی که بخواد جرمی رو مرتکب بشه قلبم مثل گنجیشک میکوبید به سینه ام...اون کوچه تهش یه اتاق مخروبه بود که جز سگها و گربه ها کسی اونجانمیرفت ...
انگار پسره از الهام چیزی میخواست ولی الهام میگفت نه بذار بیای خواستگاری و اینا.....ولی پسره قبول نکرد و داشت الهام رو گول میزد یهو چادر الهام رو برداشت انداخت رو زمین ....الهام با اینکه بی میل نبود ولی راضی هم انگار نبود با چیزی که دیدم یهو هینی کشیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم ....وای خدای من چی میدیدم....پسره داشت الهام رو بی عفت میکرد.....و الهام همراهیش کرد و تمام....
با حالی زاااار و پریشون برگشتم خونه تمام محتویات معده ام رو وسط حیاط خالی کردم....
به سرفه افتاده بودم و نفسم بالا نمیومد ....خوابیدم روی سنگ ریزه های کف حیاط ،زمین توی نیمه شب هم داغ بود ،داغی زمین باعث میشد یکم آرومشم
الهام ۱۴ساله ،دلیلش برای این کار واقعا چی بود؟؟؟وای اگه داداشش هاش بفهمن چه قیامتی میشد ،....
با خودم فکر کردم برم به پدرش یا اعظمخانوم بگم...شاید این دختر بی ابرو نشد ،از طرفی اونقدر بچه است که میترسیدم یه موقع طفل حروم ......
بعد با خودم گفتم مگه دیوونه ای بری به بقیه بگی حبیبه ؟؟ اونجوری پدر مادرش برمیگردن بهت میگن خودت بی ابرویی داری به دخترمون برچسب میزنی ...
تهمت ها روونه ی خودم میشه...
اونشب اصلا خوابم نبرد..از این پهلو به اون پهلو میشدم....
تا اینکه دم دم های اذون صبح بود که دیدم الهام اومد و سرجاش خوابید...
صبح مثل همیشه ساعت۷بیدار بودم و میرفتم از جارو زدن وسط حیاط شروع میکردم یه هفته بود مرتضی رفته بود و من هم دیگه پدرمادرم رو ندیده بودم ...
توی مطبخ گرم و نمور اعظم خانوم قوطی رب گوجه رو داشت با چاقو باز میکردم که دیدم الهام با صدایی ضعیف که از ته چاه بیرون میاد بهم گفت حبیبه از غذات چیزی آماده نیست بدی من بخورم دارم ضعف میکنم......
نگاهی به صورتش کردم که زیر چشمش سیاه شده بود دور گردنش کبود بود و چشماش دو دو میزد....
فوری یه تیکه از مرغی که داشتم کباب میکردم و دادم بهش با ولع خورد بازم درخواست کرد و از روی برنج یه ملاقه بهش دادم ...خوب سیر که شد گفت دستت درد نکنه حبیبه ،بعد هم درکمال تعجب دیدم که به سختی داره قدم برمیداره و یه پاش همراهیش نمیکنه....تو چه بلایی سر خودت اوردی اخه دختر...
یه لحظه دلم به حالش سوخت ولی فورا به خودم نهیب زدم و گفتم من باااید یه کاری کنم از این موضوع هم خودم استفاده کنم هم این دخترو نجات بدم...
اون روز تموم روز الهام به هر بهانه ای از زیر کار بیرون میرفت ومیرفت ته پتو. میخوابید...
اعظم خانوم تماما داد و فریاد میکرد که دختره ی تنبل من دست تنهام نمیتونم کار کنم به جاش من میگفتم انجام میدم کاری به الهامنداشته باش بچه است گاهی حوصله ی کار نداره ...
الهام که کم کم داشت اعتمادش بهم جلب میشد بهم گفت حبیبه تو چقدر مهربونی بخدا برات جبران میکنم....
توی ذهنم بهش میگفتم فکرای دیگه تو سرمه .
اونشب الهام از سر جاش بلندنشد.... فرداشبش هم همینطور بدنش کوفته بود ...شب بعدی داشتم ناامید میشدم که دیگه نمیره ولی درکمال تعجب دیدم الهام بلند شد رفت سمت دراینبار گفتم مرگ یه بار شیون یه بار یا جواب میده یا هم نه....
فورا دنبالش راه افتادم سرخابش رو مالید به لبش... همین که خواست در حیاط رو باز کنه مچ دستش رو گرفتم....هینی کشید و با ترس نگام کرد ..با صدای آروم ولی بدجنسانه بهش گفتمکجا داری میری بزک دوزک کرده الهام خانوم؟؟ترسید گفت هیچ ...هیچ جا....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f