eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5848171656580696484.mp3
5.31M
اهنگ زیباوخاطره انگیز خالق❤️ باصدای زیبای ♡معین‌♡ عزیز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سریال_ایرانی #افسانه_سلطان_وشبان #قسمت_آخر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C
‌سلام عزیزان دلم😘 همونطور که میدونیدامروزقسمت‌ آخر افسانه‌ سلطان‌ و شبان بود🥲 قبلا که نظرسنجی گذاشتیم و افسانه سلطان و شبان رای آورد؛خیلی هام به سریال رای دادن برای همین ایندفعه گفتم نظرسنجی نذارم وبه نظر اون دوستامون احترام بذاریم و سریال اینه رو در این تایم (ساعت یک ظهر)براتون داشته باشیم👌 امیدوارم که دوسش داشته باشین❤️
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_چهلویکم همانطور که داشتم با ملیحه درد و دل می کردم صدای کف
📜 مرتضی میگفت امیر و احمد پول هاشو بالا کشیدن یا احمد صرف دوست دختر بازی هاش کرده ،خیلی ناراحت بودم فرداش رفتم پیش ملیحه و گفتم ملیحه طلاهایی که پوشیدی تو‌از پول بچه های منه تو که خیلی مهربون بودی ازت توقع نداشتم ...اشک میریخت میگفت بخدا من خبر ندارم امیر میگفت مرتضی حقوقمو زیاد کرده , امیر تو فکر خرید خونه بود میگفت حبیبه منو ببخش من هیچ کاره ام..البته بهش حق میدادم چون مرتضی به جای هوس هاش اگر یک مقدار به فکر زن و بچه هاش بود و سرگرم کارش بود الان اوضاعش این نمیشد ،به هفته نکشید بند و بساطمونو جمع کردیم و دست از پا دراز تر برگشیتم روستا..توی خونه ی اعظم داخل اتاق دومتریم نشستم..هرروز با اعظم به مشکل برمیخوردم مخصوصا دختر بزرگش شکوفه که خواستگاری نداشت و همه تو خونه عصبی شده بودن...مرتضی به مواد مجدد روی اورده بود و شبها همیشه به خاطر بوی مواد تو خونه دعوا داشتیم ...داشتم توی اون خونه کلافه میشدم که یه روز بساطمو جمع کردم رفتم خونه ی طلعت ،برام مهم نبود که زن باباش و‌جاریش چه فکری میکنند..برام اعصابم از همه چی مهمتر بود،طلعت داشت خونه میساخت چون بهمن یه مرد تمام عیار بود..بهمن وقتی مشکلم رو فهمید بهم گفت خونه ی یکی از دوستام رو براتون اجاره میکنم با مرتضی حرف بزن پول پیشش رو من میدم اجاره اش رو خودتون استین بالا بزنید ..مردانگی بهمن در حق من تمام و کمال شد ..با لطف بهمن از خونه ی آشوب گر اعظم بلند شدیم و رفتیم توی خونه ی اجاره ای داخل محله ی قدیمی روستا...خوب ترین مزیتش این بود که مرتضی شب ساعت ۸خونه بود..مرتضی توی روستا کار نداشت و برای اجاره خونه باز هم دست به دامن بهمن شدم....بهمن گفت براش کار جور میکنم ،بهمن به مرتضی کار جوشکاری رو پیشنهاد کرد ولی تماما مرتضی بعد یکماه ی سال ولش میکرد،مرتضی اصلا اهل کار کردن نبود توی خونه همیشه بد اخلاق بود همیشه میگقت دوست ندارم زیر دین بهمن باشم و منم میگفتم کاری باش رو پای خودت وایستا تا زیر دین بهمن نباشی ...اونقدر مشکلات بینمون و نداری رومون فشار اورده بود که فقط همدیگه رو تحمل میکردیم.تا اینکه جواد بعد ار ۸سال اجاره نشینی من برام فکر یه خونه کرد خونه ای که جواد برام خریده بود و به نام خودش زده بود مبادا مرتضی ازم برداره...کم کم دخترهام بزرگ شدن و موقع نامزدی شون رسید همیشه نگران بودم نکنه شوهر براشون پیدا نشه مثل عمه هاشون...به خاطر اخلاق خانوادگی شون هیچکدوم شوهر نکردن .... ولی خدا بهم توجه داشت دخترهام مثل خودم تربیت شدن و از پسر عموهای پدرم دوتا پسر اومدن خواستگاری دخترهام...مرتضی دو سال پیش به من گفت بهار عروسی کرده اون روز که این خبر رو بهم داد خیلی ناراحت بود ولی دیگه بهش اهمیت ندادم و گفتم مهم نیستی برام مزتضی دخترهامو روونه ی خونه ی بخت کردم الان منم و تو که تو هم اونقدر مصرف کردی که دیگه نایی برای نفس کشیدن نداری چه برسه به زن گرفتن ...این داستان رو از این جهت نوشتم که الان به خاطر بیماری ام اسی که ناشب از فشار و استرس هایی که مرتضی به روم آورده بود اومدم اهواز برای درمان ،اهواز خونه ی دختر طلعت هستم ،ماشالله طلعت و بهمن به مال و منال رسیدن دخترشون بهترین همسر رو داره ،امیر و احمد با پول های حرومی که از ما کشیدن زندگی نکردن و پنج سال بعد ورشکسته برگشتن روستا...خانوم جون و آقام هنوزم همون آدم ها هستن هرگز به من حقی ندادند،امشب مرتضی برام زنگ زده بود باز هم یاد از عشق قدیمیش بهاره میکرد ،تقصیری نداشت عاشق شده بود و من سد راهش بودم من این حقیقت رو پذیرفتم ،ولی الان به امید اینده ی دخترهام زنده ام ... ولی از این حبیبه ی ۵۰ساله بشنوید ،دختراتونو توی سن کم بی پشتوانه و بدون استقلال مالی شوهر ندین ،دخترها از من ۵۰ساله بشنوید،الهام چشم و گوش بسته نباشید و عاقبتی مثل الهام برای خودتون رقم نزنید دوستی های پنهانی خطاست ،دوستی های پسر با دختر خطاست ،الهام قربانی بی خیالی مادرش شده بود ...این بود زندگی من میدونم انتظاری شیرین داشتید ولی زندگی من عاقبتی نداشت تنها مهره برنده من موندن به خاطر بچه هایی بود که با تمام توان درست تربیتشون کردم الان یکی شون محدثه علوم ازمایشگاهی قبول شده یکی پرستاره حدیث نازم... در پناه حق •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیم‌ترها همیشه علاجی برای هر دردی بود مثل دوا گلی برای زخم‌های کودکانه‌ی سرِ زانو مثل آغوش مادربزرگ برای باریدنِ تمام بغض‌های جهان..... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در یکی از مدارس، دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش‌آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش‌آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می‌کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش‌آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود. بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچّه ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می‌داد. کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش‌آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد. آن دانش‌آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" می‌نامید، نیست، پس دانش‌آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است. این قصه را *دکتر ملک حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته، انسان‌ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را می‌گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند. نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی‌ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند. این دانش‌آموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسان‌ها بشود که بخت با او یار بود. و آن معلم کسی نبود جز *محمد بهمن بیگی* اَبَر مردی بزرگ که چون ستاره‌ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. استاد بهمن بیگی نویسنده‌ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است. روحش جاودان و یادش گرامی. 💐❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتي که سيدميران چشمس به اعلان افتاد و شاگرد قهوهچي روبهروي دکان آن را برايش خواند دود از کلهاش بلند شد. تا عمر کرده بود يک چنين ستم تلخي را نچشيده بود. احساس کرد که تا مغز استخوانش سوخت. به حبيب که از شدت درماندگي و شرم شاطر ميان درگاهي نشسته و سرش را پايين انداخته بود نگاهي که گويي کمک ميطلبيد انداخت و چيزي نگفت. با انگشت عرق پيشانياش را پاک کرد و براي آنکه در مقابل شاگرد قهوهچي و يکي دو نفر گذرندۀ ناشناس خود را از تنگ و تا نينداخته باشد گفت: - اين اعلان را خوب بود زير شکم زنشان ميچسباندند. يک پدري از هر چه آدم نسناس است درآورم که خودشان حظ کنند! با اين گفته يورش برد تا اعلان را از روي جرز بکند، قدس نرسيد و بهعلاوه کارگران و يکي از کسبۀ همسايۀ دکان مانع شدند! گفتند اين عمل براي تو مسئوليت دارد، کاري به دست خودت مده؛ در حالي که از غضب آه از سيـ ـنه بيرون ميداد خود را عقب کشيد و گفت: نالوطي، آخرش پاي خودت را به من زدي، ميدانم چه طور حقت را کف دستت بگذارم! سرش را پايين انداخت و او هم دو کارگر خود ميان درگاهي نشست. با خود فکر کرد که شايد کله خشکي و بددهني حبيب در بهوجود آوردن اين صحنه بيتأثير نبوده است. اما او نيک ميدانست که در اصل موضوع حبيب هيچگونه تقصيري نداشت. بيچاره همچنان که آنجا نشسته بود با استخوان بيرونزدۀ صورت و رنگ و روي پريده ميخواست قطعهقطعه شد و به زمين فرو رود. مأمورين از روي عجله نوشته بودند گرانفروشي نه کمفروشي، و اين هم باز خودش يک چيزي بود. زيرا همۀ اهل محل ميدانستند که او هرچه بود گرانفروش نبود و اصولاً گرانفروشي در وضعي که نرخ نان همه جا ثابت بود براي يک نانوا معني نداشت. اما کي بود که به اين نکتهها توجه کند؟ اين مردمي که عقلشان به چشمشان بود کجا ميآمدند دقيق شوند و بدانند که حقيقت امر از چه قرار است؟ آن طور که از نحوۀ عمل مأمورين برميآيد، غير از نسناسبازي ارژنگي که قرعه را به نام او زده بود، موضوع از جاها و چيزهاي بس عميقتري آب ميخورد. پيدا شدن بازار سياه و احتکار گندم، گران شدن خواربار که از شش ماه پيش به اين طرف پيوسته وضع را بر اهالي شهر سختتر ميکرد، چند روزي بود که عصبانيت و ناراحتي عمومي فوقالعادهاي ايجاد کرده بود. شايعۀ ترقي باز هم بيشتر نرخ نان را اگر چه شهرداري رسماً تکذيب کرده بود اما مثل اينکه مردم همين تکذيب را دليل بر خود حقيقت دانستند. شوريِ بياندازه نان چيزي نبود که قابل تحمل باشد. مردم از نانواييها دل خوشي نداشتند و بهعلاوه عواملي وجود داشت که تحريک ميکرد. دستگاه دولت مايل بود که نان روي منبرها هرچه کمتر باشد تا توده مشغول باشد. مردم اخبار و اطلاعات جنگي را از دهان يکديگر ميقاپيدند. خُم رنگرزي هر شب لو ميرفت و اخبار و اطلاعات عجيب و غريبي پراکنده ميشد. اينجا و آنجا کساني پيدا شده بودند که گويي همان شب پيشش با ديکتاتور زورمند آلمان يا وزير تبليغاتش بر سر يک ميز شام خورده بودند. شهر عالماً و عامداً آبستن بَلوا و بينظمي بود. فکر سيدميران به طور دردناکي منتقل به زمانهاي پيش از مشروطيت شد که در چنان لحظات باريکي براي نسق کردن مردم و کشيدن تسمه از پشتها حاکم وقت چگونه شاطر بخت برگشتهاي را در تنور ميگذاشت و طعمۀ آتس ميکرد. اين زمان نيز اگرچه شکل کارها عوض شده بد، اصل بر همان وضع و منوال سابق بود. مقامات حاکمه براي آنکه زنجير عدل و داد زنگزده و گرد گرفتۀ خود را به صدا درآورند کاسه و کوزه را بر سر او شکسته بودند؛ کسي چه ميدانست، شايد هم مخصوصاً براي مقصود خود او را که در شهر به خبازباشي معروف بود انتخاب کرده بودند. دل سيدميران از اينجا ميسوخت که در تمام مدت بيست سال سابقۀ نانوايي در اين شهر هميشه آبرومندانه کسب کرده بود؛
در ميان مردم به درستکاري و امانت، درستقولي و مردانگي معروف بود. وصلۀ ناروايي که به او چسبانده شده بود برايش کم دردآميز نبود. در حقيقت از آن پس مرگش فرض بود. سنگي را که اين ديوانۀ بيچشم و رو در چاه انداخته بود هيچ عاقلي نميتوانست بيرن بياورد. دکان آن شب پخت کرد و صبح فردايش بسته شد. حبيب همان روز و طالب سه روز بعدش به سر کار رفتند. کارگر که نميتواند از کيسه بخورد؛ شاطر زمان براي سفري کوتاه به ولايت رفت وبقيۀ کارگران نيز سرگردان شدند. خود سيدميران در مدت يک ماهي که دکان بسته بود به تمام معني کلمه خانهنشين بود. روي بيرون آمدن و ظاهر گرديدن در ميان مردم را نداشت. سليمان پاکش دکان که بيکار بود از روي وفاداري به اربابش اغلب اوقات در قهوهخانۀ روبهروي دکان نشسته بود. گاهگاه بکتۀ آرد و گندم سرکشي ميکرد. سوراخ موشهاي تازهاي را که پيدا شده بود ميگرفت، به خانه سرميزد و ساعتي در دالان يا دم در حياط مينشست. براي زنها که ماتمزده و ناشاد بودند فرمانهايي ميبرد. و سيد ميران نيز در عالم بيپولي گاه دست ميکرد دو يا سه قران به او ميداد. نانواها عموماً از اين پيشآمد متأثر بودند. ميرزا نبي که چند روز زودتر از سايرين از ماوقع باخبر شده بود توسط آسيابان خودش به وسيلۀ پيغام از ا و عذرخواهي کرده بود که به علت کار فوري که حرکتش را به هرسين ضروري کرده نتوانسته است خدمتش برسد. گفته بود که با رييس غله و نان و همچنين شهرداري روي اين قضيه صحبت کرده و به عرض آنان رسانده است که ما در اين شهر تاکنون با آبرو بزرگ شدهايم؛ براي نان شهر جانفشانيها نموده و استخوانها خرد کردهايم؛ حالا نبايد يک لات بيملاحظه نه يک بگويد نه دو و اين داغ را به پيشاني کسي بزند که افتخار نانواخانه است. اگر ارژنگي با افرادي از قبيل او که در اين شهر غريبهاند معني آبرو را نميفهمند چيست حق ندارند اينچنين بيتحاشانه با آبروي اشخاص بزرگ بازي کنند – رييس غله و نان و شهردار هر دو ضمن اظهار تأسف از آن پيشآمد گفته بودند که قضيه از حوزۀ صلاحيت و دستور آنان خارج است؛ کميسيون سيار کار خبطي کرده که قبل از اطلاع شهرداري دست به حراج دکاني زده است؛ آقاي در هر صورت براي آنکه خيلي ضرر نکنند، بعد از گذشت يکي دو هفته ميتوانند آهسته بروند و اعلان را از ديوار بکنند و به کار پخت ادامه دهند. – سيد ميران پيغام دوستش را همان طور که گرفته بود در طاقچه نهاد و نگاهي هم به آن نکرد. آن طور که سليمان ميگفت اعلان روي جرز خميرش ورآمده و خود بهخود کنده شده و به زمين افتاده بود. ولي با اينکه يک ماه مقرر تعطيل دکان سررسيده بود سيد ميران همچنان روي بيرون آمدن از خانه را نداشت، اين کار را فوق طاقت خود ميديد. همکاران او همان روز حرکت ميرزا نبي در خانۀ مرد جلسه کرده بودند. پس از او اين شتر به در خانه يکي ديگر از نانواها يعني هاديان پسر آقاشجاع مرحوم خـ ـوابيده بود و به در خانه يک يک آنهاي ديگر هم ممکن بود بخوابد.نانواها بيشتر تقصير را متوجه ميرزا نبي دانسته بودند که فريب وعده و وعيدهاي پوچ را ميخورد که گوش به زنگ تصميمات شهرداري و اقتصاد نبود به کارها اگر نفع آني خودش اقتضا نميکرد خوب نميرسيد بيشتر به روي چشم بود تا کار حقيقي کار نانواخانه را مثل توپ بازي ميان شهرداري و اقتصاد رها کرده و از پخمگي که داشت نميگذاشت اعضا بعنوان يک صنف زنده شخصيت خود را آشکار سازند.رييس خواربار شهرداري به رقابت با اقتصاد براي آنکه کار بري خود را به رخ مردم و مقامات استانداري بکشد يا علم کردن کميسيون سيار بازرسي کمانش را به سمت نانواها راست کرده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ 🌸ﺳـﻪ ﺗﺎ  "س" ✨ﺳﻌــﺎﺩﺕ.. ﺳﻼﻣــﺖ.. ﺳﺮﺑﻠﻨــﺪﯼ 🌸ﭼﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ ✨شبتــون پرستــاره 🌸خوابهـاتـون رویایــی ✨فرداتـون پراز آرامش شبتــون بخیــر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f کرکره ی کانال رو بااین‌ آهنگ خارجکی پایین میکشیم تافردا😄🤚🏻
سـ🥰✋ــلام 🍒صبح 🍑تابستونیتون بخیر 🍒یڪ تابستان پرازآرامش 🍑یڪ فصل شـاد وبے غصه 🍒یڪ مـاہ آروم و عـاشقـانـه 🍑ویڪ روزشـادوپراز خیروبرڪت 🍒نصیب تـڪ تـڪ لحظہ هـاتـون 🍑تابستونتون زیباو پرازخاطرات شیرین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از بهترین لحظه ها ، لحظه ای بود که از بازی تو کوچه دست می‌کشیدی می‌اومدی خونه برای تماشای بستنی ها می‌شستی پای تلویزیون . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح زندگی را در حیاط قدیمی کنار حوض کاشی آبی دستساز بابا در حوالی شمعدانی های مادر کنار سجاده مادر بزرگ میان قهقه های صدای بازی بچه ها جا گذاشتیم.... ما آدم ها چیزی جز مشتی خاطره نیستیم که در گوشه و کنار ساختمون های شهر در حسرت به یاد آورده شدن زندگی می کنیم. فراموش کردن اگرچه امری ضروری به نظر می رسه، اما فراموش شدن و غرق شدن در خاطرات جزو غم انگیز زندگیست... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عشق رویاها... - عشق رویاها....mp3
5.66M
صبح 3 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 اشپزیای این خانم و خیلی دوست دارم واقعا بهم آرامش میده شماچی؟؟😌 🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪 https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
📜 اسم من فیروزه است سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوا و هوسش رفت زن دوم گرفت و مادرم که زن تو دار و صبوری نبود کمر زد به بی آبرو کردن پدرم بدون اینکه فکر کنه یه دختر ۵ساله تو خونه داره ..رفت توی کوچه و تا توان داشت سنگ پرتاب کرد به در خونه و داد و هوار کردن که منوچهر رفته برام هوو آورده سینه چاک کرد و تف انداخت تو صورت پدرم و اون روز عصر برای همیشه از خونه ی پدرم رفت خونه ی برادرش..بعد از یه مدت هم درخواست طلاقش اومد و به سال نکشیده خبر آوردن مادرم با دوست برادرش که ۳سال از خودش کوچکتره ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه و دیگه ازش خبری نشد....پدرم که حالا خونه رو خالی از زن میدید دست زن دومش رو گرفت آورد تو خونه و شد سوگلی پدرم و نامادری برای من جواهر که زن دوم پدرم بود برخلاف ادا اصولی که سر من در میاوورد زن زرنگی بود و تونسته بود پدرم رو سر به راه کنه و بفرستش دنبال کار و هرچی درامد داره رو برداره برا خودش طلا بخره و پس انداز کنه ..منم توی خونه ی پدرم داشتم زندگی خودم رو میکردم که یه روز خبر بارداری جواهر زندگیم رو از این رو به این رو کرد..جواهر باردار شده بود ...پدرم یه شب اومد دست به سرم کشید و گفت تو دیگه الان ۷سالته و باید تو کارهای خونه به جواهر کمک کنی اون بارداره گفتم ولی من باید شروع کنم به مدرسه رفتن همون بود که گفتم‌ تا میتونستم از پدرم کتک خوردم و بهم فهموند که روزهای خوبم دیگه تموم شده و من شدم بنده ی حلقه به گوش جواهر تا اولین دختر به دنیا اومد به اسم سمانه ...سمانه برخلاف من چهره ی سیاهی داشت و این باعث حسادت جواهر به من شده بود ...یکسال هنوز تموم نشده بود که دوباره جواهر باردار شد و بچه ی دومش به اسم ستاره به دنیا اومد..ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی داشت که زیباییش رو چند برابر کرده بود ،ولی دل جواهر آروم نشده بود و دلش پیر میخواست برای همین با اختلاف دو سال دختر سومش هم به دنیا اومد اون هم مثل سمانه چهره ی تیره داشت جواهر وقتی فهمید بچه هاش یکی درمیون چهره ی خوبی ندارند دست نگهداشت و دیگه باردار نشد ،،،خونه رو تمیز میکردم کهنه های بچه های جواهر رو میشستم بهشون غذا میدادم و شب از خستگی بیهوش میشدم روزا گذشت و شدم ۱۵ساله‌ودراوج زیبایی بودم جواهر اون روزها به خاطر مقایسه هایی که بین من و دختراش انجام میداد دیگه چشم دیدنم رو نداشت برای همین اونقدر تو گوش بابام خوند و خوند تا اینکه یه شب یه تور سفید انداختن رو سرم و یه دسته گل بهم دادن و گفتن داری میری خونه ی بخت و اونجا هرچی مادرشوهرت گفت بگو چشم تا خوشبخت بشی منم وارد زندگی مردی شدم به اسم جواد ،جواد پسر خوبی بود خودش دوست داشت آدم خوبی باشه ولی مادرشوهرم نمیذاشت و هرروز به یک بهانه جواد رو پر میکرد وقتی میومد خونه کتکم میزد من تصمیم داشتم مثل مادرم نباشم و بمونم پای زندگیم ،یک هفته از ازدواجمون گذشته بود که پدرشوهرم به خاطر مصرف زیاد مواد سنگ کوپ کرد و فوت شد ،مادرشوهرم که زن به شدت حسودی بود گفت از پاقدم تازه عروسمونه و بهم گفت قدم نحس و اونقدر گفت و گفت و گفت که سر یکماه نشده ممغازه جواد برقاش اتصالی پیدا میکنه آتیش میگیره ....اینبار جواد بود که بهم میگفت شومی و‌زندگیمون رو از هم پاشوندی تا خودم رو هم‌نکشتی برگرد خونه پدرت و با حال و روز داغون بعد یکماه درگیری بین خونواده ی من و جواد برگشتم خونه ی پدرم ... جواهر تمام زورش رو زد من دیگه برنگردم ولی موفق نشد میگفت دختری که بردین رو دیگه پس نمیگیریم با چادر سفید بردینش با کفن برش گردونید وقتی جواد بهش گفت با کفن برش میگردونم انگار دلش به حالم رحم اومد و حاضر به طلاقم شد ..پدرم از اینکه یه دختر مطلقه تو خونه داشت شرمش میشد و همه جا دنبال شوهر برای من بودجواهر هی منو برمیداشت میبرد مسجد محله شاید یکی منو ببینه بیاد خواستگاریم ولی وقتی ناامید شد دست از بردن من به مسجد کشید ..سه ماه از طلاقم میگذشت که یه شب خبر آوردن پدرم به خاطر هوشیار نبودنش از زهرماری نصف شب توی جاده چپ میکنه فوت میشه..از اون شب بود که جواهرم صدام میزد مطلقه ی نحس... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه روی خوش نگرفته حالام بی سرپناهمون کردی با چی خرج سه تا بچه رو بدم ؟و نفرینم میکرد و میگفت کسی از همسایه ها نفهمه تو نحسی وگرنه تا اخر عمر باید بیخ ریشم بمونی ... همون بهونه شد تا منو بفرسته خیاطی و پول در بیارم ولی جواهر اونقدر از پدر من بهش رسیده بود و پس انداز کرده بود که حالا حالا ها کم نیاره یه روز که از کلاس خیاطی برمیگشتم یه کفش مردونه و دوتا دمپایی زنونه جلو در اتاق افتاده بود و صدای خنده و تعارف جواهر میومد با وقتی صدای بسته شدن در اومد ،صدای جواهر از اتاق میومد که میگفت بفرما خودشم تشریف آورد ،نگم از دخترم یه پارچه خاااانوم،خیاطی شده برای خودش ،،با تعجب از صحبتهای جواهر اصلا نمیفهمیدم قراره چی بشه یکدفعه از اتاق بیرون اومد و مچ دستمو گرفت برد داخل اتاق دوتا زن با افاده نشسته بودن کنار یه مرد حدودا ۳۵ساله و داشتن براندازم میکردن...جواهر گفت فیروزه جان ایشون عموزاده ی من و دختر عموهام هستن و قبل از اینکه حرفی بزنم‌منو هل داد توی آشپزخونه و به مهموناش گفت دختره دیگه شرم داره ..اون روز نفهمیدم جریان از چه قراره ۴روز بعد جواهر اومد گفت مژده بده خواستگار داری گفتم ولی من نمیخام ازدواج کنم یه بار طلاق گرفتم بسمه ،همون بود که گفتم جواهر تا تونست با جارو بهم زد و سیاه و کبودم کرد ،گفت نمیبنی پول نداریم نون بخوریم؟ کی میاد شوهر یه زن مطلقه بشه ؟؟؟اونم یه پسر؟برو کلاهتو بنداز آسمون که پسر عموی من راضی شده با توعه نحس ازدواج کنه سه تا دختر دارم تو بمونی تو خونه کی میاد دیگه اینا رو بگیره و..تازه فهمیدم همون مرد ۳۵ساله اومده بود خواستگاری ....فردا صبح بازهم به اجبار جواهر عروسیم بود و شب رو تا صبحش نشستم رخت چرکهای دخترای فیروزه رو شستم و از بخت بدم اشک ریختم مگه من چندسالم بود که باید بار اینهمه سختی رو به دوش میکشیدم و از ته دلم مادرم و به خاطر ول کردن من نبخشیدم...جواهر با کل و شادی دستم‌ رو گرفت و برد بالای مجلس نشوند توی مسیر بهش گفتم جواهر بد کردی باهام منم جای دخترت بودم حاضر میشدی بدی به پسرعموت؟؟نیشگونی از بازوم گرفت و گفت لال شو دختره ی نحس .... این آخرین حرفی بود که اونشب از جواهر شنیدم.... اون مرد ۳۵ساله که حالا فهمیدم اسمش ابراهیمه دستم رو گرفت حلقه رو انداخت توی دستم حالم بد شد عوق زدم ،از چشمش دور نموند ...از ترس نگاه تندی که بهم انداخت از ترس هری دلم ریخت.... مراسم به آخراش رسیده بود و مادرشوهرم از مهمونا تشکر کرد و بردمون توی اتاق ، با نیش و کنایه بهم گفت اینهمه پسر بزرگ کردیم که شب عروسیش منتظر دستمال نباشیم..و اونجا شروع تو سری خوردنم به خاطر مطلقه بودنم بود...به اجبار رفتم توی اتاق نشستم و منتظر ابراهیم موندم توی دلم دعا میکردم به خاطر عوقی که ازش زدم منو ببخشه و به دل نگرفته باشه سرم خالی کنه،وقتی با بی توجهیش روبرو شدم خداروشکر کردم که حداقل نمیخواد کتکم بزنه ،نیمه های شب بود که دیدم‌ابراهیم بیداره و داره نگام میکنه ...زنش بودم ولی فقط شرعی،دلی که زنش نبودم..عرق سردی نشست روی پیشونیم که نکنه میخواد بلایی سرم بیاره ...نزدیکتر شد و با صدای خیلی بمی گفت چند سالته دختر؟به زور زبون باز کردم و گفتم‌۱۷سالمه ...نیشخندی زد و گفت به خاطر سنم پس بهم عوق زدی آره؟اصلا میدونی چرا اینجایی!؟.برای اینکه مادرشوهرت به زنم ثابت کنه اجاق من نیست که کوره ،اجاق خودش کوره..اون لحظه تازه فهمیده بودم که توی اون خونه علاوه بر مادرشوهر ،هوو هم دارم.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این مدل میزا تو خونه اکثر دهه شصتیها وجود داشت و به عنوان همه چیز استفاده می شد الا میز تلویزیون!😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعره‌یی داشت که مخفی تخلص می‌کرد و این شعر او نسبتآ معروف است - در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمی‌کرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار می‌کرد ، مخفی قبول نمی‌کرد و می‌گفت دوست دارم پیش شما بمانم . جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شب‌ها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند . یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد . تا این‌که این نیم بیت را برای او فرستاد شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی و عاقل در جواب او نوشت - ....... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همۀ این خبرها به وسیلۀ اکبر خان می رسد که به پاس یک نیکی قدیم در چنان موقعیت تنگی نمی خواست قدر دوستی را از یاد برد و همچنین خود میرزا نبی که از سفر به گوش سید میران رسید. وقتی که میرزا از هرسین رجوع کرد نیمی از مرداد بود. نهارش را در دکان خورد. در قهوه خانه احمد واقع در بازاری که زیرزمینی خنک و بدون مگسی بود چرتی زد و بعد از آن برخاست، نمازش را خواند و نزدیک غروب به سراغ دوستش رفت. چون درِ خانه باز بود بدون دقالباب یکسر وارد حیاط شد. کلارا لب حوض نشسته بود تا او را دید خبرش را به مادر رساند. در اطاق، آهو چادرش را روی سرانداخت و مرتب کرد و در حالی که چراغ را میگیراند با لحن گرفتهای با مرد سلام علیک و احوالپرسی کرد. میرزا نبی که برخورد با هرکس به ویژه زنان خیلی کمـ ـرو بود کنار فرش نشس. به علت و کار زیاد لاغرتر و سیاهتر شده بود. کلاه حصیری به سر نهاده بود که رنگ حاشیۀ دورش از عرق برگشته بود. کت و شلوارش از پارچۀ سبک تابستانی و پای افزارش گیوۀ معمولی بود. پرسید: - مشهدی کجاست؟ چرا تا به حال دکان را باز نکرده است؟ زن از روی درد و بیچارگی محض پاسخ داد: - والله من سردرنمیآورم پدر سعدالدین. ما که جرأت نداریم با او یک کلمه حرف بزنیم، یعنی هر چه می کنیم فرصتی به دست نمی آوریم که چند دقیقه او را روبهروی خود ببینم. چرا دکان را باز نکرده است، ما هم نمیدانیم. تا همین نیم ساعت پیش در خانه بود. هان کلارا، پدرت مثل اینکه بیرون رفت؟ آری، پیش پای شما بیرون رفت. میرزا نبی از نو پرسید: - آخر توی خانه چه کار می کند؟ آیا مرغ است که روی تخم نشسته باشد؟ یا شاید چله نشسته است؟ چرا بیرون نمیآید به کارش برسد؟ درد و مرضش چیست؟ وقتی که دکان مثل در امامزاده جُرجُر بسته است او از کجا میآورد خرج شماها را میدهد؟ این مرد چرا اینطور شده است؟ در همین موقع سید میران با دستمالی پر از خیار و گرمک در دست وارد خانه شدند بچه ها که در کوچه بازی میکردند آمدن میرزا نبی را به او خبر دادند. از روی اکراهی که زاییده انزواجویی بعدیش بود راهش را به اطاق آهو کج کرد. تا وارد اطاق شد به اشارۀ آهو کلارا دستمال پر از میوه را برای نصیب هما از دستش گرفت و پشت پرده نهاد. میرزا نبی جلوی پایش بلند شد. دو دوست با هم تعارف کردند. سید میران با پستی که بیریایی و محبت همیشگیاش را صدای میکرد پرسید: - این سفر خیلی طولش دادی، گویا کارت زیاد بود. و من بیست روز پیش خبر را داشتم که آمدم و فوراً برگشتهای. - آری، یک کار فوری داشتم، یعنی سند استشهادی بود که میخواستم به امضای آیت الله نورالعلما برسانم. گندمهایم بیمحافظ وسط خرمن مانده بود. دروهایم نصفهکاره بود. میبایست زود برگردم. هنوز هم نخود و عدسم دستنخورده مانده است. رستم را آنجا گذاشتم و به وعدۀ دوروزه برگشتم. - استشهاد برای آن خانه که برسرش دعواست؟ - آری، برای همان. خوب، مشهدی، مگر پیغام من آن روزی که عازم هرسین به تو نرسید؟ چرا نرفتی دکان را بازکنی؟ و الآن که توی هفتۀ پنجم بسته شدن آن هستی به چه دلیل دست روی دست گذاشتن؟ به نظرم معطل یک همچنین پیش آمدی بود که می تواند با خیال آسوده و دل راحت در خانه لم بدهی. حکیم فردوسی طوسی در طول تمام سی سالی که شاهنامه را میسرود این قدر بیخ خانه ننشست که تو در این چند سال نشسته. امروز در قهوهخانۀ احمد یک نفر آمده بود پیش من و به خیال خودش خیلی محرمانه از تو صحبت میکرد. می گفت، اگر خیال دوباره ندارد دکان را راه بیندازد ما حاضریم یک سرقفلی چیزی به اویم و آنرا بگیریم. این حرف به قدری در من اثر کرد که هنوز که هنوز است خُلقم بجا نیامده است. با همۀ این که به من اعتماد کرده بود و حرفش جنبۀ نظر داشت مثل توپ پریدم توی دهانش و گفتم برو عمو، برو خجالت بکش، این مرد به گردن تو حق دارد. اما خوب، زمانه این طوری است چه می شود. آهو که با حیرت به دهان مرد نگاه میکرد پرسید: - کی بود پدر سعدالدین؟ اسمش را بگو! - بیآنکه من اسمش را بگویم مشهدی خودش میشناسدش. آهو دوباره گفت: لابد پسر فغفور است که خود ما بودیم. این مرد مثل کفتار همه جا بو میکشد. قیافهاش هم با آن فکهای بزرگ و کت و کوپال درشت عین کفتار است. عقب مرده می شود نعلش را بکند. سید میران که تا این لحظه ساکت بود به شیوۀ همیشگی خود در هنگام غم و اندیشه سر را پایین انداخته با قوطی سیـ ـگارش ورمیرفت. در همان حال که به بالهای برجستۀ شیر پشت آن نگاه میکرد گفت: - هر میخواهد باشد. بندۀ خدایی است که حرف نامناسبی هم نزدیک است. اگر حاضر است یک سرقفلی به من بدهد – یعنی من ادعای سرقفلی ندارم – پول خرج های متفرقه را که در عرض این چند سال برای دکان کردهام و صاحب ملک زیر بار نرفته است به من بدهند، حاضرم دکان را به او بدهم. بیاید با خودم صحبت کنم، چرا میرود به این و آن میگوید. چاه کندهام، تغار چوبی درست کردهام، سقف تنور را درست کرده ام.