eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سـ🥰✋ــلام 🍒صبح 🍑تابستونیتون بخیر 🍒یڪ تابستان پرازآرامش 🍑یڪ فصل شـاد وبے غصه 🍒یڪ مـاہ آروم و عـاشقـانـه 🍑ویڪ روزشـادوپراز خیروبرڪت 🍒نصیب تـڪ تـڪ لحظہ هـاتـون 🍑تابستونتون زیباو پرازخاطرات شیرین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از بهترین لحظه ها ، لحظه ای بود که از بازی تو کوچه دست می‌کشیدی می‌اومدی خونه برای تماشای بستنی ها می‌شستی پای تلویزیون . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح زندگی را در حیاط قدیمی کنار حوض کاشی آبی دستساز بابا در حوالی شمعدانی های مادر کنار سجاده مادر بزرگ میان قهقه های صدای بازی بچه ها جا گذاشتیم.... ما آدم ها چیزی جز مشتی خاطره نیستیم که در گوشه و کنار ساختمون های شهر در حسرت به یاد آورده شدن زندگی می کنیم. فراموش کردن اگرچه امری ضروری به نظر می رسه، اما فراموش شدن و غرق شدن در خاطرات جزو غم انگیز زندگیست... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عشق رویاها... - عشق رویاها....mp3
5.66M
صبح 3 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 اشپزیای این خانم و خیلی دوست دارم واقعا بهم آرامش میده شماچی؟؟😌 🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪 https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
📜 اسم من فیروزه است سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوا و هوسش رفت زن دوم گرفت و مادرم که زن تو دار و صبوری نبود کمر زد به بی آبرو کردن پدرم بدون اینکه فکر کنه یه دختر ۵ساله تو خونه داره ..رفت توی کوچه و تا توان داشت سنگ پرتاب کرد به در خونه و داد و هوار کردن که منوچهر رفته برام هوو آورده سینه چاک کرد و تف انداخت تو صورت پدرم و اون روز عصر برای همیشه از خونه ی پدرم رفت خونه ی برادرش..بعد از یه مدت هم درخواست طلاقش اومد و به سال نکشیده خبر آوردن مادرم با دوست برادرش که ۳سال از خودش کوچکتره ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه و دیگه ازش خبری نشد....پدرم که حالا خونه رو خالی از زن میدید دست زن دومش رو گرفت آورد تو خونه و شد سوگلی پدرم و نامادری برای من جواهر که زن دوم پدرم بود برخلاف ادا اصولی که سر من در میاوورد زن زرنگی بود و تونسته بود پدرم رو سر به راه کنه و بفرستش دنبال کار و هرچی درامد داره رو برداره برا خودش طلا بخره و پس انداز کنه ..منم توی خونه ی پدرم داشتم زندگی خودم رو میکردم که یه روز خبر بارداری جواهر زندگیم رو از این رو به این رو کرد..جواهر باردار شده بود ...پدرم یه شب اومد دست به سرم کشید و گفت تو دیگه الان ۷سالته و باید تو کارهای خونه به جواهر کمک کنی اون بارداره گفتم ولی من باید شروع کنم به مدرسه رفتن همون بود که گفتم‌ تا میتونستم از پدرم کتک خوردم و بهم فهموند که روزهای خوبم دیگه تموم شده و من شدم بنده ی حلقه به گوش جواهر تا اولین دختر به دنیا اومد به اسم سمانه ...سمانه برخلاف من چهره ی سیاهی داشت و این باعث حسادت جواهر به من شده بود ...یکسال هنوز تموم نشده بود که دوباره جواهر باردار شد و بچه ی دومش به اسم ستاره به دنیا اومد..ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی داشت که زیباییش رو چند برابر کرده بود ،ولی دل جواهر آروم نشده بود و دلش پیر میخواست برای همین با اختلاف دو سال دختر سومش هم به دنیا اومد اون هم مثل سمانه چهره ی تیره داشت جواهر وقتی فهمید بچه هاش یکی درمیون چهره ی خوبی ندارند دست نگهداشت و دیگه باردار نشد ،،،خونه رو تمیز میکردم کهنه های بچه های جواهر رو میشستم بهشون غذا میدادم و شب از خستگی بیهوش میشدم روزا گذشت و شدم ۱۵ساله‌ودراوج زیبایی بودم جواهر اون روزها به خاطر مقایسه هایی که بین من و دختراش انجام میداد دیگه چشم دیدنم رو نداشت برای همین اونقدر تو گوش بابام خوند و خوند تا اینکه یه شب یه تور سفید انداختن رو سرم و یه دسته گل بهم دادن و گفتن داری میری خونه ی بخت و اونجا هرچی مادرشوهرت گفت بگو چشم تا خوشبخت بشی منم وارد زندگی مردی شدم به اسم جواد ،جواد پسر خوبی بود خودش دوست داشت آدم خوبی باشه ولی مادرشوهرم نمیذاشت و هرروز به یک بهانه جواد رو پر میکرد وقتی میومد خونه کتکم میزد من تصمیم داشتم مثل مادرم نباشم و بمونم پای زندگیم ،یک هفته از ازدواجمون گذشته بود که پدرشوهرم به خاطر مصرف زیاد مواد سنگ کوپ کرد و فوت شد ،مادرشوهرم که زن به شدت حسودی بود گفت از پاقدم تازه عروسمونه و بهم گفت قدم نحس و اونقدر گفت و گفت و گفت که سر یکماه نشده ممغازه جواد برقاش اتصالی پیدا میکنه آتیش میگیره ....اینبار جواد بود که بهم میگفت شومی و‌زندگیمون رو از هم پاشوندی تا خودم رو هم‌نکشتی برگرد خونه پدرت و با حال و روز داغون بعد یکماه درگیری بین خونواده ی من و جواد برگشتم خونه ی پدرم ... جواهر تمام زورش رو زد من دیگه برنگردم ولی موفق نشد میگفت دختری که بردین رو دیگه پس نمیگیریم با چادر سفید بردینش با کفن برش گردونید وقتی جواد بهش گفت با کفن برش میگردونم انگار دلش به حالم رحم اومد و حاضر به طلاقم شد ..پدرم از اینکه یه دختر مطلقه تو خونه داشت شرمش میشد و همه جا دنبال شوهر برای من بودجواهر هی منو برمیداشت میبرد مسجد محله شاید یکی منو ببینه بیاد خواستگاریم ولی وقتی ناامید شد دست از بردن من به مسجد کشید ..سه ماه از طلاقم میگذشت که یه شب خبر آوردن پدرم به خاطر هوشیار نبودنش از زهرماری نصف شب توی جاده چپ میکنه فوت میشه..از اون شب بود که جواهرم صدام میزد مطلقه ی نحس... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه روی خوش نگرفته حالام بی سرپناهمون کردی با چی خرج سه تا بچه رو بدم ؟و نفرینم میکرد و میگفت کسی از همسایه ها نفهمه تو نحسی وگرنه تا اخر عمر باید بیخ ریشم بمونی ... همون بهونه شد تا منو بفرسته خیاطی و پول در بیارم ولی جواهر اونقدر از پدر من بهش رسیده بود و پس انداز کرده بود که حالا حالا ها کم نیاره یه روز که از کلاس خیاطی برمیگشتم یه کفش مردونه و دوتا دمپایی زنونه جلو در اتاق افتاده بود و صدای خنده و تعارف جواهر میومد با وقتی صدای بسته شدن در اومد ،صدای جواهر از اتاق میومد که میگفت بفرما خودشم تشریف آورد ،نگم از دخترم یه پارچه خاااانوم،خیاطی شده برای خودش ،،با تعجب از صحبتهای جواهر اصلا نمیفهمیدم قراره چی بشه یکدفعه از اتاق بیرون اومد و مچ دستمو گرفت برد داخل اتاق دوتا زن با افاده نشسته بودن کنار یه مرد حدودا ۳۵ساله و داشتن براندازم میکردن...جواهر گفت فیروزه جان ایشون عموزاده ی من و دختر عموهام هستن و قبل از اینکه حرفی بزنم‌منو هل داد توی آشپزخونه و به مهموناش گفت دختره دیگه شرم داره ..اون روز نفهمیدم جریان از چه قراره ۴روز بعد جواهر اومد گفت مژده بده خواستگار داری گفتم ولی من نمیخام ازدواج کنم یه بار طلاق گرفتم بسمه ،همون بود که گفتم جواهر تا تونست با جارو بهم زد و سیاه و کبودم کرد ،گفت نمیبنی پول نداریم نون بخوریم؟ کی میاد شوهر یه زن مطلقه بشه ؟؟؟اونم یه پسر؟برو کلاهتو بنداز آسمون که پسر عموی من راضی شده با توعه نحس ازدواج کنه سه تا دختر دارم تو بمونی تو خونه کی میاد دیگه اینا رو بگیره و..تازه فهمیدم همون مرد ۳۵ساله اومده بود خواستگاری ....فردا صبح بازهم به اجبار جواهر عروسیم بود و شب رو تا صبحش نشستم رخت چرکهای دخترای فیروزه رو شستم و از بخت بدم اشک ریختم مگه من چندسالم بود که باید بار اینهمه سختی رو به دوش میکشیدم و از ته دلم مادرم و به خاطر ول کردن من نبخشیدم...جواهر با کل و شادی دستم‌ رو گرفت و برد بالای مجلس نشوند توی مسیر بهش گفتم جواهر بد کردی باهام منم جای دخترت بودم حاضر میشدی بدی به پسرعموت؟؟نیشگونی از بازوم گرفت و گفت لال شو دختره ی نحس .... این آخرین حرفی بود که اونشب از جواهر شنیدم.... اون مرد ۳۵ساله که حالا فهمیدم اسمش ابراهیمه دستم رو گرفت حلقه رو انداخت توی دستم حالم بد شد عوق زدم ،از چشمش دور نموند ...از ترس نگاه تندی که بهم انداخت از ترس هری دلم ریخت.... مراسم به آخراش رسیده بود و مادرشوهرم از مهمونا تشکر کرد و بردمون توی اتاق ، با نیش و کنایه بهم گفت اینهمه پسر بزرگ کردیم که شب عروسیش منتظر دستمال نباشیم..و اونجا شروع تو سری خوردنم به خاطر مطلقه بودنم بود...به اجبار رفتم توی اتاق نشستم و منتظر ابراهیم موندم توی دلم دعا میکردم به خاطر عوقی که ازش زدم منو ببخشه و به دل نگرفته باشه سرم خالی کنه،وقتی با بی توجهیش روبرو شدم خداروشکر کردم که حداقل نمیخواد کتکم بزنه ،نیمه های شب بود که دیدم‌ابراهیم بیداره و داره نگام میکنه ...زنش بودم ولی فقط شرعی،دلی که زنش نبودم..عرق سردی نشست روی پیشونیم که نکنه میخواد بلایی سرم بیاره ...نزدیکتر شد و با صدای خیلی بمی گفت چند سالته دختر؟به زور زبون باز کردم و گفتم‌۱۷سالمه ...نیشخندی زد و گفت به خاطر سنم پس بهم عوق زدی آره؟اصلا میدونی چرا اینجایی!؟.برای اینکه مادرشوهرت به زنم ثابت کنه اجاق من نیست که کوره ،اجاق خودش کوره..اون لحظه تازه فهمیده بودم که توی اون خونه علاوه بر مادرشوهر ،هوو هم دارم.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این مدل میزا تو خونه اکثر دهه شصتیها وجود داشت و به عنوان همه چیز استفاده می شد الا میز تلویزیون!😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعره‌یی داشت که مخفی تخلص می‌کرد و این شعر او نسبتآ معروف است - در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمی‌کرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار می‌کرد ، مخفی قبول نمی‌کرد و می‌گفت دوست دارم پیش شما بمانم . جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شب‌ها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند . یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد . تا این‌که این نیم بیت را برای او فرستاد شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی و عاقل در جواب او نوشت - ....... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همۀ این خبرها به وسیلۀ اکبر خان می رسد که به پاس یک نیکی قدیم در چنان موقعیت تنگی نمی خواست قدر دوستی را از یاد برد و همچنین خود میرزا نبی که از سفر به گوش سید میران رسید. وقتی که میرزا از هرسین رجوع کرد نیمی از مرداد بود. نهارش را در دکان خورد. در قهوه خانه احمد واقع در بازاری که زیرزمینی خنک و بدون مگسی بود چرتی زد و بعد از آن برخاست، نمازش را خواند و نزدیک غروب به سراغ دوستش رفت. چون درِ خانه باز بود بدون دقالباب یکسر وارد حیاط شد. کلارا لب حوض نشسته بود تا او را دید خبرش را به مادر رساند. در اطاق، آهو چادرش را روی سرانداخت و مرتب کرد و در حالی که چراغ را میگیراند با لحن گرفتهای با مرد سلام علیک و احوالپرسی کرد. میرزا نبی که برخورد با هرکس به ویژه زنان خیلی کمـ ـرو بود کنار فرش نشس. به علت و کار زیاد لاغرتر و سیاهتر شده بود. کلاه حصیری به سر نهاده بود که رنگ حاشیۀ دورش از عرق برگشته بود. کت و شلوارش از پارچۀ سبک تابستانی و پای افزارش گیوۀ معمولی بود. پرسید: - مشهدی کجاست؟ چرا تا به حال دکان را باز نکرده است؟ زن از روی درد و بیچارگی محض پاسخ داد: - والله من سردرنمیآورم پدر سعدالدین. ما که جرأت نداریم با او یک کلمه حرف بزنیم، یعنی هر چه می کنیم فرصتی به دست نمی آوریم که چند دقیقه او را روبهروی خود ببینم. چرا دکان را باز نکرده است، ما هم نمیدانیم. تا همین نیم ساعت پیش در خانه بود. هان کلارا، پدرت مثل اینکه بیرون رفت؟ آری، پیش پای شما بیرون رفت. میرزا نبی از نو پرسید: - آخر توی خانه چه کار می کند؟ آیا مرغ است که روی تخم نشسته باشد؟ یا شاید چله نشسته است؟ چرا بیرون نمیآید به کارش برسد؟ درد و مرضش چیست؟ وقتی که دکان مثل در امامزاده جُرجُر بسته است او از کجا میآورد خرج شماها را میدهد؟ این مرد چرا اینطور شده است؟ در همین موقع سید میران با دستمالی پر از خیار و گرمک در دست وارد خانه شدند بچه ها که در کوچه بازی میکردند آمدن میرزا نبی را به او خبر دادند. از روی اکراهی که زاییده انزواجویی بعدیش بود راهش را به اطاق آهو کج کرد. تا وارد اطاق شد به اشارۀ آهو کلارا دستمال پر از میوه را برای نصیب هما از دستش گرفت و پشت پرده نهاد. میرزا نبی جلوی پایش بلند شد. دو دوست با هم تعارف کردند. سید میران با پستی که بیریایی و محبت همیشگیاش را صدای میکرد پرسید: - این سفر خیلی طولش دادی، گویا کارت زیاد بود. و من بیست روز پیش خبر را داشتم که آمدم و فوراً برگشتهای. - آری، یک کار فوری داشتم، یعنی سند استشهادی بود که میخواستم به امضای آیت الله نورالعلما برسانم. گندمهایم بیمحافظ وسط خرمن مانده بود. دروهایم نصفهکاره بود. میبایست زود برگردم. هنوز هم نخود و عدسم دستنخورده مانده است. رستم را آنجا گذاشتم و به وعدۀ دوروزه برگشتم. - استشهاد برای آن خانه که برسرش دعواست؟ - آری، برای همان. خوب، مشهدی، مگر پیغام من آن روزی که عازم هرسین به تو نرسید؟ چرا نرفتی دکان را بازکنی؟ و الآن که توی هفتۀ پنجم بسته شدن آن هستی به چه دلیل دست روی دست گذاشتن؟ به نظرم معطل یک همچنین پیش آمدی بود که می تواند با خیال آسوده و دل راحت در خانه لم بدهی. حکیم فردوسی طوسی در طول تمام سی سالی که شاهنامه را میسرود این قدر بیخ خانه ننشست که تو در این چند سال نشسته. امروز در قهوهخانۀ احمد یک نفر آمده بود پیش من و به خیال خودش خیلی محرمانه از تو صحبت میکرد. می گفت، اگر خیال دوباره ندارد دکان را راه بیندازد ما حاضریم یک سرقفلی چیزی به اویم و آنرا بگیریم. این حرف به قدری در من اثر کرد که هنوز که هنوز است خُلقم بجا نیامده است. با همۀ این که به من اعتماد کرده بود و حرفش جنبۀ نظر داشت مثل توپ پریدم توی دهانش و گفتم برو عمو، برو خجالت بکش، این مرد به گردن تو حق دارد. اما خوب، زمانه این طوری است چه می شود. آهو که با حیرت به دهان مرد نگاه میکرد پرسید: - کی بود پدر سعدالدین؟ اسمش را بگو! - بیآنکه من اسمش را بگویم مشهدی خودش میشناسدش. آهو دوباره گفت: لابد پسر فغفور است که خود ما بودیم. این مرد مثل کفتار همه جا بو میکشد. قیافهاش هم با آن فکهای بزرگ و کت و کوپال درشت عین کفتار است. عقب مرده می شود نعلش را بکند. سید میران که تا این لحظه ساکت بود به شیوۀ همیشگی خود در هنگام غم و اندیشه سر را پایین انداخته با قوطی سیـ ـگارش ورمیرفت. در همان حال که به بالهای برجستۀ شیر پشت آن نگاه میکرد گفت: - هر میخواهد باشد. بندۀ خدایی است که حرف نامناسبی هم نزدیک است. اگر حاضر است یک سرقفلی به من بدهد – یعنی من ادعای سرقفلی ندارم – پول خرج های متفرقه را که در عرض این چند سال برای دکان کردهام و صاحب ملک زیر بار نرفته است به من بدهند، حاضرم دکان را به او بدهم. بیاید با خودم صحبت کنم، چرا میرود به این و آن میگوید. چاه کندهام، تغار چوبی درست کردهام، سقف تنور را درست کرده ام.
جز ملعوم است، که پول موتور و سایر اثاث و لوازم نیز هست که جای خود دارد و حسابس روشن است. اگر صاحب ملک من زن نبود مثل همۀ اجارهداران هر خرجی کرده بودم به پایش حساب میکردم، اما من حوصله کلنجار رفتن با یک زن را ندارم.میرزا نبی که انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت دیرباورانه او را نگریست: - پس آن وقت خودت چه کار میکنی؟ خرت را بده بِکِراه، خودت بنشین سر راه؟ - خودم؟ خودم هم کار دیگری خواهم کرد. بالاخره یا میمیرد یا صاحب، یا دنیا میماند بیصاحب. یک طوری خواهد شد. گویندۀ این کلمات با اخمی جدی یسر را به یکسو حرکت داد تا نشانۀ آخرین تصمیمش باشد. میرزا نبی با لبخندی حاکی از نومیدی و نگرانی تکرار کرد: - شوخی میکنی مشهدی - بجدّ اطهرم اگر در این حرف یک کلمه خلاف باشد. اگر نمیخواستم دکان را زمین بگذارم چرا نمیرفتم بازش کنم. من همان وقتی که از قم برگشتم این خیال را داشتم. - آخر که بعد از آن چه کار بکنی؟ - هر چه پیش بیاید. علافی، بقالی، میوهفروشی، اجارهداری، بالاخره کار که قحط نیست. این کسب به درد من نمیخورد. یا بهتر بگویم، من آدم دیگر به درد این کسب نمیخورم. از آن زده شدهام. اصلاً از این حول و حوش و مردمان آن بَری شدهام. و بعد از این قضیه باید پوست رویم خیلی از سنگ پای قزوین سفتتر و از چرم همدان کلفتتر باشد که بتوانم در این شهر سر بلند کنم. وقتی که این گِل گرفته را نداشتم مجبور خواهم شد تکه کار و پیشۀ دیگری زیر یسر بگذارم. -نه، نه، مشهدی، من فکر میکنم تو خیلی دچار توهمات بیجا شده باشی. اولاً همۀ مردم خوب میدانند که این نظم و نسقها تا چه اندازه جعلی و بیحقیقت است؛ میدانند که کار دستگاههای ما روی هیچ حسابی نیست. ترا هم هرکس به خوبی میشناسد. از همۀ اینها گذشته، تو که خودت پشت دستگاه نبودی. همه این را میدانند که حساب ترازودار از حساب صاحب دکان جداست. این حرف را من واقعاً از تو بعید میدانم. بقالی و علافی هم به نوبۀ خود خوندلیها دارند. عمدۀ مطلب سر این است که انسانی خودش به کارش بچسبد. لقمه نیز جویدن میخواهد. اصل زندگی کار است. سعادت نیز به نظر من در همین خلاصه میشود. میگویی از این شهر و مردم آن بری شدهای، این حرف توضیح بیشتری میخواهد، منظورت؟ - منظورم این است که نخواهم ماند، به جای دیگری خواهم رفت. -جای دیگر مثلاً کجاست؟ این هم باز از آن حرفها ست. پس اینها را چه میکنی؟ (اشاره به آهو و کلارا.) آنکه میبینی میگوید این شهر نشد شهر دیگر این یار نشد یار دیگر، مشهدی، من و تو نیستیم. او آدم یکّه و یالقوزی است که هر جا برود رفته، هر کار بکند کرده؛ نه تو که کَرَم الهی یک دور تسبیح نانخور داری. من حرف تو را جدی نمیگیرم. نکند میخواهی قلندر بشوی. قلندری هم کشکول میخواهد. آهو با کنایه به هوویش جواب داد: کشکولش حاضر است. سید میران به میرزا نبی – تو چه وقت حرف دیگران را جدی گرفتی که حالا بگیری؟! مگر آنهایی که از شهرها و دیار دوردست بلنده شده و برای کار و زندگی به این شهر روآوردهاند از زیر بتّه پیدا شدهاند؟ اینها هر یک در شهر و دیار خودشان شهریاری بودهاند و من هم مانند آنها. نه من آدم سایهخشکی بارآمدهام که بترسم داغی آفتاب به نرمی ملاجم به خورد و ناراحتم کند و نه چیزی از کسی اضافه دارم. قلندر هم نمیخواهم بشوم. زن و بچهام را برمیدارم و بُنِه کن به شهر دیگری میروم. آدم در دیار غربت گدای گمنامی باشد به از زیست که در ملک خودش پادشاهی شکست خورده. آب که یک جا ماند میگندد. مگر هاشم نانوا شریک بیست سال پیش من که اینجا بیسروصدا خانه و زندگیش را تبدیل به احسن کرد و زن و بچهاش را برداشت به هوای زیارت سر زیر آب کرد چه بود؟ الآن برای خودش در بازار شاه عبدالعظیم دکان شمعفروشی دارد. خیلی هم کار و بارش از ما بهتر است و با شاه هم پالوده نمیخورد. - و لابد همین بود که در سفر خراسان وقتی که به سراغش رفتم از من رو پوشاند. یادش به خیر آدم خوبی بود اما خیلی دروغ میگفت. شنیدهام پسرش قاضی عدلیه است. - بله، همان پسری که همیشه مُفَش به دماغش بود و توی خرابۀ پشت خانۀ خودشان میان خاکها وکثافات لول میزد. میرزا نبی، بتّۀ کدو میدانی چرا عمر کوتاهی دارد؟ برای اینکه به زمین چسبیده است، همین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همش ڪہ نباید گلہ ڪرد یڪ بارم از تہ دلمون بگیم: خدایا شڪرت❤️🌺 شبتون ماه🌙⭐️ یڪ شب دلنشین. یڪ لبخند از تہ دل. یڪ شادے بےبدیل. و خداےهمیشہ همراه. باهزار آرزوے زیبا تقدیم شما •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید جای دنجی پیدا کرد و رها شد از قفس روزمرگی‌ها؛ باید نسخه تمام نگرانی‌ها را پیچید و پرت کرد آن‌سوی نخواستن‌ها باید عمیق و آرام نفس کشید و زندگی کرد! صبح یکشنبه تیرماهتون پر انرژی❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه ‏بچه بودیم میرفتم نونوایی سنگک، یه سری از خانما اینجوری میومدن میگفتن فِتا. شاطره میگفت چندتا؟ میگفتن فِتا فِتا. بعد نفر کناریشون میگفت سه تا میخواد😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضــــی ها آرامش مطلقند لبخندشان ... تـلالو برق چشمانشان ... صدای آرامشان تـپش قـلبشــان انگار که يک دنیـا آرامش را به رگ و ریشه ات تـزریق مـی کـند ... آنقـدر عـزیـزنـد … آن قـَدر بـکرنـد … که دلت نمی آید حتی با نگاه لطيفى قلبشان بلرزد … می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودت مهم هستی... - خودت مهم هستی....mp3
4.67M
صبح 4 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فک کن ظهر باشه خونه ی مادربزرگ مهربونت باشی ناهارم آش دوغ شمالی باشه اصلا میشه تیکه ای ازبهشت مگه نه😍😄 من به قربون اون ذوق مادربزرگ‌ برم وقتی فهمیدفیلمشومیگیرن🥺😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
mohsendj--album - mix-aref.mp3
46.06M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_دوم جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه
📜 یکم اومد نزدیکترم‌و خوب براندازم کرد از اینهمه نزدیک بودنش ترسیدم‌ یکمی خودمو عقب کشیدم ،بهم گفت نترس کاریت ندارم من عاشق زنمم فقط مادرشوهرت هرچی درمورد امشب ازت پرسید بهش چیزی نگو ،بگو باهم بودیم..از حرفایی که زد تعجبم بیشتر شد و توی دلم خوشحال شدم که ابراهیم کاری به کاریم‌نداره دوباره ادامه داد،مادرم میخواد منیژه رو به خاطر بچه نیاوردنش از خونه بیرون کنه که من نمیذارم اونی که مشکل داره منم نه منیژه ی بی گناه ...پس اونقدرا هم که فکر میکردم ابراهیم بی رحم نبود و اتفاقا خیلی هم احساس داشت ، فردا صبح که بیدار شدم با صدای داد و هوار مادرشوهرم جست بلندی زدم ورفتم بیرون داد و هوار میکرد که عروس تازه و چشم و گوش بسته که نیستی پاشو به من کمک کن نون بپزیم برو جارو کن و.... تموم غر غر های مادرشوهرم رو به خاطر حرفهای دیشب ابراهیم به جون خریدم داشتم توی گرمای مطبخ آشپزی میکردم که یهو نیشگون سختی از بازوم گرفته شد مادرشوهرم بود که زیر گوشم گفت هرچی دیشب اتفاق افتاده رو برام بگو دیشب پشت در اتاقتون وایساده بودم صدات نمیومد دختره ی بی کس و کار...شروع کردم به هق زدن و هرچی ابراهیم بهم گفته بود بهش بگم رو گفتم ،گفتم باهم بودیم زد تو صورتم و گفت به من دروغ نگو دختره ی چش سفید از پایین در داشتم‌نگاهتون میکردم ابراهیم یه چیزایی تو گوشت گفت اونا رو بهم بگم و محکمتر زد به پهلوم گفتم خانوم جان بخدا که همین بود اینبار یقه ام رو گرفت انداختمم توی انباری و گفت تا راستشو نگی نمیذارم بیرون بیای.... ولی من به خاطر خودمم که شده بود نباید چیزی به مادرشوهرم میگفتم اگه میگفتم‌معلوم نبود شب که ابراهیم برميگرده چه بلایی سرم بیاره .پشت در داد زدم خانم توروخدا منو ول کن به خدا من کاری نکردم چرا منو زندانی کردین ولی هیچ صدایی از بیرون نیومد.نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و نور خیلی تو به صورتم تو دیدم مادرشوهرم بود که با داد و بیداد اومد توی انباری و بلندم کرد و گفت زودتر پاشو برو توی اتاقت دختره بی همه چیز دروغگو اگه از جریان امروز چیزی به ابراهیم بگی حسابت با کرام الکاتبینه منم که ترسیده بودم و از طرفی که داشتم تو رفتم توی اتاقم محکم درو بستم نزدیکای اومدن ابراهیم بود... ابراهیم وقتی اومد خونه مستقیم رفت توی اتاق مادرش اما با صدای داد و بیداد برگشت پیش من و گفت وای به حالت اگه حرفی به مادرم بزنی اونوقت کاری به سرت میارم که با پای خودت برگردی خونه بابات .... اونشب هم با درد گرسنگی و ضعف خوابیدم ...صبح با بوی خیلی خوبی از جام بلند شدم دیدم یه زنی بالا سرم نشسته با لبخند داره نگام میکنه و یه سینی صبحونه هم جلوم گذاشت ،نمیفهمیدم کیه ولی توی این دنیا لبخند زدن به من عجیب بود با همون لبخند مهربونش گفت بخور برای تو آوردم میدونم مرضیه(مادرشوهرم)نذاشته از دیروز چیزی بخوری ،از شرم و بغض سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ،ادامه داد:چقدر هم سنت کمه ،ابراهیم خودش به این وصلت راضی نبود ولی از بس مرضیه زیر گوشش خوند مجبور شد ،میدونم تو و ابراهیم باهم نیستید دخترجان،ولی من بهت میگم باش شاید ابراهیم هم صاحب پسر شد...گفتم خانوم شما کی هستی ؟گفت من منیژه ام و بلند شد رفت ..واقعا این منیژه بود؟هوو بود؟چرا انقدر مهربون بود ؟پس ابراهیم حق داشت اینقدر سنگشو به سینه بزنه زن به این زیبایی داشت و مادرش میخواست به خاطر بچه نیاووردنش طلاقش بده ،ولی چرا بهم گفت با ابراهیم باش ؟مگه مشکل از خودش نبود !؟.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 تقریبا یکماه میشد که از ازدواجم میگذشت و زندگی آرومی داشتم نیش و کنایه های مرضیه رو به جون میخردم ولی ‌حاضر بودم اینکه کسی کاری به کارم نداره رو ازم نگیرند،ابراهیم شبا یه گوشه میخوابید و صبح الطلوع میگرفت سر کارش یه شبایی هم دور از چشم مرضیه میگرفت پیش منیژه البته نیمه های شب میرفت که مادرش فکر کنه شب رو توی اتاق من خوابیده ،تقریبا همه چی خوب بود تا اینکه یه روز در خونمون رو زدن و صدای جواهر رو میشنیدم که داره میاد تو خونه قلبم تند تند میزد جواهر اینجا چی‌میخواست!؟از سر محبت و دلتنگی که با من کاری نداشت حتما دوباره برام‌خواب دیده بود ،کلی خودمو آروم کردم و با استرس رفتم بهش سلام کردم و‌نیش کنایه هاش شروع شد ، دختر اینهمه سال بزرگ کردم که سراغی ازم‌نگیره؟ندونه دارم‌چکار میکنم؟چی میخورم ؟چی میپوشم ؟خواهراش چیکار میکنن؟ منظورشو نرم نرمک گرفتم ،سطح مالی ابراهیم تقریبا خوب بود پولدار به حساب میومد نسبت به ما جواهر زیرچشمی متوجهم کرد که زن یه ادم شدی که پول داری و باید به من و بچه ها هم برسی و پول بدی همین که مادرشوهرم رفت بیرون نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت اینهمه بزرگت نکردم که چیزی بهم نرسونی برو یه لباس و یه مقدار خوراکی بیار ببرم برا خواهرات دختره ی چش سفید یادت رفته کجا بودی!؟با من من گفتم ولی من که از خودم پولی ندارم سرم غرید و گفت فیروزه به خدای احد و واحد امروز دست خالی برم بیرون مادرشوهرت رو پر میکنم برا اینه که بهشون نگفتم تو چقدر نحسی.‌.وقتی اسم نحس بودنم رو آورد دست و دلم لرزید ،دوباره شروع بدبختی هام بود فورا بلند شدم ورفتم توی اتاقم و تنها لباسی که قرار بود به عنوان نو عروس بپوشم ولی هرگز نپوشدم رو گذاشتم تو پاکت سیاه و از ته چمدونم یه مقدار میوه هایی که منیژه به دور از چشم مرضیه بهم داده بود و یه مقدار پولی که ابراهیم گذاشته بود توی طاقچه رو برداشتم و پشت سرم قایم کردم و به بهانه ی بدرقه ی جواهر تا دم در رفتم دنبالش و فورا انداختم تو بغل جواهر گفتم بردار این تنها چیزی بودکه داشتم توروخدا برو تا مادرشوهرم ندیده .... جواهر زیر چشمی برام نازک کرد و گفت چه مادرشوهرم مادرشوهرمی میکنه بدبخت زن عموی خودمه ... گفتم هرچی تو بگی جواهر فقط برو دوست نداشتم دوباره آرامشم بهم بخوره هرچی بود توی خونه ی ابراهیم آروم بودم داشتم با خودم فکر میکردم مهم نیست که ابراهیم قیافه نداره مهم اینه که حداقل از لحاظ مالی در آسایشم شاید اگه یه بچه بیارم واقعا زندگیم عوض شه ،،ولی ابراهیم از من بچه نمیخواد اصلا منو نمیخاد , نیم نگاهی هم به من نداره وقتی منیژه به این زیبایی رو داره ... اون فقط با من ازدواج کرده که به مادرش ثابت کنه مشکل از خودشه نه منیژه و منیژه رو طلاق نده ‌‌‌...با خودم گفتم چقدر بدبخت شدی فیروزه ... یهو با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و به خودم اومدم . ابراهیم بود که پشت در بود ‌‌....با سر و‌رویی بهم ریخته و داغون وارد شد من که از ابراهیم هنوز شرم داشتم چیزی نگفتم ولی منیژه مثل پروانه اومد به استقبالش و خواست سر و صورت خونیش رو تمیز کنه و بره تو اتاقش ولی از چشم مرضیه دور نموند و مثل همیشه با نیش و کنایه گفت دلجویی و آرامش از همسر سهم عروس جدیده برو تو اتاقت منیژه قبلا هم بهت اخطار دادم من از اینا بچه میخوام... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f