4_5881926672143355577.mp3
4.21M
وَ أنَا أفقَرُ الفُقَراءِ إِلَيکَ..؛
من از همه به تو محتاجترم✨
#اندکی_تاماه_غم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادرم هیچوقت بمن نگفت دوستم دارد
وقت نداشت.....
دستش همیشه بند بود .
بند بستن بند کفشهای من
که گره زدن بلد نبودم
دستش بند دکمه ی روپوش خواهرم بود
بند مشقهای برادرم.
من اما دوست داشتنش را
زنگ های تفریح
در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود
گاز می زدم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستودوم اون شب نزدیکای نیمه شب اسماعیل به اتاقک من که حا
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_بیستوسوم
بازم من موندم تنها و غریب نمیدونستم باید چکار بکنم.
من جایی نداشتم که برم.
کسی رو نداشتم.
نه مادرم نه پدرم نه بی بی نه هیچکسی که بتونم دست بچهامو بگیرم و برم بالفرضم که داشتم اسماعیل گفت نمیزاره پسرمو ببرم من همینطورم فقط دلم خوشه به دیدار های پشت پنحره ای و اگه قرار بود دیگه اونم نباشه دق میکردم.
خدایا چکار میکردم.
دوروز بعد اسماعیل حبیبه رو فرستاد برای گرفتن جواب از من و با اینکه رضایت قلبی نداشتم از سر ناچاری جواب مثبتم رو اعلام کردم. حبیبه ادم عجیبی بود هرگز خنده روی لبهاش نبود و خنثی بود حتی وقتی خسرو رو بغل میکرد هیچوقت رفتار بدی باهاش نداشت یعنی من ندیده بودم اما هرگز اون لذتی که باید و تو چهرش نمیشد دید.
حتی یادمه موقع دادن جواب دقیق به صورتش نگاه کردم تا عکس عملشو برای هوو شدن ببینم اما باز هم ساکت و خنثی بود نه نفرتی و نه شادی.
گاهی فکر میکردم اصلا نمیشنوه حرفارو نمیبینه اطرافو.
بعد از گرفتن جواب اروم سارا رو توی رختخوابش خوابوند و بلند شد و بدون حرفی رفت.
اون شب دلم بدجوری گرفته بود و اصلا خواب به چشمام نمیومد.تاصبح توی حیاط قدم زدم. بعد صبحانه یه خانمی اومد و صورتمو بند انداخت.چندتایی پارچه و لباس و روسری محلی هم برام اوردند.با سرمه چشمامو سیاه کردند و سرخاب برام مالیدند.نزدیک های ظهر بود یکی یکی مهمون ها امدند یه شیخ اوردند خونه سارا بغل اشرف بود و خسرو پیش حبیبه،قبل بله گفتن یه خانم میان سالی بهم دوتا النگوی پهن هدیه داد که فهمیدم مادر اسماعیله دقیق مثل پسرش پر از اخم و تخم بود و کم حرف.هیچ کس تبریکم بهم نگفت و من به اجبار بخاطر بی کسی و داشتن بچه هام اونروز به عقد اسماعیل در اومدم و شدم زن چهارمش.تاشب، مهمونی و سور بر پا بود و بعد شام همه رفتند.
مادر اسماعیل تنهاشدیم بهم گفت چیز زیادی ازت نخواستیم فقط بچه بیار برای پسرم نزار ریشش بخشکه.بعدم سارا رو از بغلم گرفتو من راهیه اتاق شدم و همونشب من و اسماعیل رسما و شرعا زن و شوهر شدیم.
گفتنه اینکه اونشب چی بهم گذشت از عهده م خارجه، آنقدر آشفته و ناراحت بودم که حس میکردم هر آن از ته دلم فریاد می کشم.
اسماعیل وقتی بعد از پایان مراسم داخل اتاق اومد تمام وجودم می لرزید.
با اینکه یکبار قبلا ازدواج کرده بودم اما اینبار فرق میکرد.
احساس بی پناهیان هزار بار بیشتر از سری پیش بود.وقتی در اتاق و بست نفس های من به شماره افتاده بود.
اسماعیل تا خاموشی کامل اتاق حتی نگاه به من نکرد و من نمیدونستم این نگاه نکردن از تحمیلی بودن ازدواج با منه یا از من بدش میاد یا خجالت می کشه.فقط میدونستم اون لحظه خیلی ازش بدم میومد.
یاد حرف های اکرم افتادم که میگفت ته مونده های من نصیب تو شده چون تو کلفتی و همیشه حتی غذاهاتم دست خورده بوده
یا اینکه غلامرضا تورو برای دستمالی میخواد و آنقدر اون لحظه این حرفا تو گوشم صدا میکرد که حس میکردم مغزم الانه که منفجر بشه.
اونشب اسماعیل بدون هیچ محبتی اما کاملا آروم کنارم بود.
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و حتی هیچ عشقی تنها چیزی که بینمون بود صدای نفس های اسماعیل بود و بس.
تنها چیزی که قبل خواب بهم گفت این بود که امیدوارم موندن کنار منو بخاطر خودم انتخاب کرده باشی نه بخاطر بی سرپناهی و بچه هات.
عجب رویی داشت کلی خط و نشون برام کشیده بود که بل میکنم و ال میکنم و فلان میکنم حالا منتظر بود عاشق چشم و ابرو و اون سیبیل های کلفتش شده باشم.
و بهم گفت تا صبح حق ندارم سارا رو پیش خودم بیارم.
دلم براش تنگ شده بود اما باز هم خفه شدم و حرفی نزدم اسماعیل بعد تموم شدن کارش پشتش رو به من کرد و خوابید اما من
خواب به چشمانم نیومدو گریه کردم تانزدیکهای صبح،همش لحظه شماری میکردم کی هوا روشن میشه و من بچمو میتونم ببینم.
آنقدر فکر کردم که نفهمیدم کی چشمام گرم خواب شد و از هوش رفتم واقعا خیلی خسته بودم.صبح با برخورد نور خورشید از پشت شیشه روی صورتم چشمامو باز کردم.
سرم به شدت درد میکرد و چشمام می سوخت که برای گریه ها و بی خوابی های شب گذشته بود. بی درنگ از جا پریدم و سمت در رفتم میخواستم از سارا خبر بگیرم طفلی چندین ساعت بود شیر نخورده بود.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#تاریخی
آئینها و مراسم ویژه ایام محرم درعصر قاجار فرصتی بود برای زنان تا در سنتهای اجتماعی نقشآفرینی کنند و حضور پررنگتری در جامعه داشته باشند. نویسندگان و مورخان قاجاری و همچنین جهانگردانی که در این دوره قدم به خاک ایران گذاشتند اشارات فراوانی به حضور و نقش زنان در برگزاری مراسم عزاداری محرم داشتهاند.
#محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#یادآوری
شما یادتون نمیاد، تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم
شما یادتون نمیاد، شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !
شما یادتون نمیاد، قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.
شما یادتون نمیاد، تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.
شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
شما یادتون نمیاد ، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
شما یادتون نمیاد، سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.
شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !
شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی ذوق زده میشدیم..!!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان ویاران همیشه همراه❤️
قدیمیا که روتخم چشممون جا دارن جدیدام عزیزای دلم هستید ضمن عرض خوش آمد امیدوارم کنارمون بمونید و مارو به دوستاتونم معرفی کنید😍❤️
تصمیم گرفتم برای راحتی شما و دوستانی که تازه وارد جمعمون میشن یه لیست از تمام سریال ها وکارتونهامون درست کنم که تابحال داخل کانالمون پخش شده
فقط کافیه بزنی روی فیلم و سریال مورد علاقت وجستجوروبزنی تا کاملش روببینی👌😍 در ضمن این لیست دائما بروزرسانی میشه و فیلم های جدیدمون بهش اضافه میشه😌😌
📽سریال های ایرانی وخارجی📽
۱)#اوشین ۲)#هانیکو
۳)#آرایشگاه_زیبا ۴)#پاییز_صحرا
۵)#کلید_اسرار ۶)#افسانه_سلطان_وشبان
۷)#آئینه ۸) #نرگس
🧸کارتون ها🧸
۱)#بل_وسباستین ۲)#گوش_مرواریدی
۳)#افسانه_توشیشان ۴)#دختری_بنام_نل
۵)#بابالنگ_دراز ۶)#پسرکوهستان
۷)#افسانه_دوقلوها ۸)#آی_کیوسان
۹)#زهره_وزهرا
حرفی حدیثی پیشنهادی عشقی انتقادی هم بود من اینجاااممم👇👇👇
@Adminn32
دوستان عزیزلیستی که گذاشتم کارتون ها و سریال ها کاملش داخل کانال هست چرا میایدمیگیدبذار😅
اول محرم تو بچگیامون امکان نداشت این تصاویررو تو تلوزیون نبینیم🥺
شماهم صداشون اومدتوذهنتون؟؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیرغلام حسن ذوالفقاری – بی عشق تو حسین جان گل رنگ و بو ندارد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا
شب را درسکوت و💫
تاریکی آفریدی
تا همه از هیاهو و
شلوغے روز🍃🌸
به آرامش برسند
پس آرامش حقیقی
خیالی آسوده و خوابی آرام
نصیب دوستان و عزیزانم بگــردان
"شبتون آرووووم"🍃🌸💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f