صبح یعنے یڪ ســلام آبی🌸🍃
ڪہ بوے زنـدگے بده
صبح یعنے امید
بـراے یـڪ شروعے زیبـا🌸🍃
صبح یعنے یڪ معجزه
یعنے یڪ ایمان دوباره🌸🍃
بہ قدرت خــداونـد
صبحتان پر از آرامش🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ
میخندید، بغض میکنید و شاید اشک بریزید
خیلی زود بزرگ شدیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت در زنگی... - موفقیت در زنگی....mp3
4.84M
صبح 4 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_سوم اتاقی ک دیوارها همه کاهگل بود و زمینش خاکی،درش فقط یه پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_چهارم
همچین که هوا یکم روشن میشد منو بیدار میکرد تا مراقب اطراف باشمو خودش اون یکی دوساعت و فقط میخوابید.اقامم که بیخیاله بقیه چیزا از سرشب تا خود صبح یه کله خرناسش هوابود.
صبح روز سوم بالاخره یه جا رو پیدا کردیم و اجاره کردیم.
یه خونه با حیاط بزرگ که چند تا اتاق هر طرف حیاط بود و ما ساکن یکی از همون اتاقا شدیم بجز ما ۵ خانواده دیگه هم تو اون حیاط زندگی میکردن.
وسط حیاط یه شیر آب مشترک بود که یه حوض سیمانی و خیلی کوچیک کنارش.
و یه گوشه هم یه دستشوییه مشترک برای همه خانواده ها.
اتاقمون دوتا اتاق تو در توی ۱۲ ۱۳ متری بود با یکم خرت و پرت برای پخت و پز و چند تا پتو
و یه حصیر و یه گلیم کهنه و دیگه هیچی.
دیگه از رنگ و روی اتاق و سقف داغونش و... نگم بهتره.
اون روز به محض رسیدن یکی از زنای ساکن اونجا برامون گوجه و انگور و چند تا نون اورد.
یادمه چه ذوقی میکردیم از دیدن اون چند خوشه انگور و سه چهار تا گوجه ای که قرار بود بخوریم.
البته مادرم یه کمشو برداشت و گفت.
شبم باید داشته باشیم و اینطوری شد ک۸ ۹ نفری نونو با دوتا خوشه و دوتا گوجه خوردیم.
و از اون روز زندگیه ما رسما توی شهر اغاز شد.
مادرم که انگار کاخ پادشاهی بهش داده بودن با لذت از صبح زود مشغول تمیزکاری شد و کیف میکرد.
اول از همه پتو و زیرانداز هارو تو حیاط باهم شستیم و کف اتاق و آب و جارو کردیم.
و انقدر ساییدیم که دیگه جونی برامون نمونده بود.
خدا خیرشون بده صدیقه خانوم همون که برامون خوراکی اورده بود با خواهرش اومدن کمکمون.
ازهمون روز سر درد و دلا بازشد و با مادرم شدن دوسته جون جونی.
صدیقه خانم زن اول اقا میرزا بود که چون بچه دار نشده بود اقا میرزا سکینه دختر خاله صدیقه هم گرفته بود یعنی دوتا دختر خاله ها هووی هم شده بودن.
مادرم تا شنید تند تند چند بار روی پاش زد و گوشه لبشو گاز میگرفت و درگوشی از صدیقه خانم سوال میپرسید که من نفهمم.
سکینه خانم که سن و سال زیادی ام نداشت شاید ۲۳ ۲۴ سالش بود دوتا دختر و یه پسر برای شوهرش اورده بود که بچه ها هم به خودش هم به خالشون مامان میگفتن.
اقام تو یه نساجی نگهبان بود و فقط اخر هفته ها میومد میگفت چند وقت که نگهبان باشه دیگه دوشیفت میشه و میتونه یه روز درمیون بیاد خونه.
یکی دوماه که گذشت اوضاع یکم بهتر شد
مادرم اینجا خیلی راضی تر بود بیشتر وقتم همه کارا رو میریخت سر منو خودش میرفت پیش سکینه خانم و بقیه زنا به تعریف کردن و سبزی پاک کردن.
خواهر برادرامم بجز برادر بزرگه که بیشتر اوقات با پدرم میرفت سرکار بقیشون تو حیاط با بچه های دیگه بازی میکردن و تو سرو کله هم میزدن.
یه مدت که گذشت اقام کمتر میومد خونه میگفت کارم زیاده
ماهم که سرمون گرم بود.
اون زمان رسم نبود همه بچه ها درس بخونن
بیشتریا بی سواد بودن و یا در حد خوندن نوشتن و حساب کتاب دودوتا چهار تا یاد میگرفتن و میرفتن پی یه کاری.
دخترام که معمولا قبل اینکه بفهمن دست راست و چپشون کدومه شوهر کرده بودن و به بیست نرسیده سه چهار تا بچه از سرو کولشون بالا میرفت.
چند وقتی بود اقام خیلی به خودش می رسید لباسای جدید خریده بود و کلاه فرنگی سرش میذاشت.
اوضاع خونه هم بهتر شده بود خورد و خوراکمون نسبت به قبل خیلی خوبتر بود و مادرمم که ازش میپرسید میگفت
کارمن خوب بوده حقوقمو زیاد کردن.
یبار مادرم گفت حالا که پول بهتری میگیری این بچه ها گناه دارن یه لباس نو تا بحال تنشون نرفته.
پول بده از بزاز براشون پارچه بگیرم بدم سکینه خانوم بدوزه براشون.
پدرمم پول نسبتا خوبی به مادرم داد و اونم همراه دوتا از خانوما رفت و برامون پارچه و روسری و برای پسرا پارچه شلوار و کلی وسیله دیگه خرید.وای که اون روز چه روز قشنگی بود برای ما
پارچه آبی رنگ برای منو خواهرم با شکوفه های سبز و صورتی که وقتی به لطف سکینه خانم دوخته شد خودمونو خوشگل ترین دختر شهر میدونستیم.
همه چیز خوب و خوش بود تا یه روز پدرم که به خونه اومد یه خانم همراهش بود.
یادمه داشتم تو حیاط ظرفا رو میشستم و مادرم داخل داشت جم و جور میکرد که پدرم کلید انداخت و داخل شد اون خانم که اول فکر میکردم اشنایی از فامیلا باشه وقتی جلوتر اومد شناختمش کوکب بود.
معشوقعه سابق پدر با چادر سفید گلدار و روسری سرخابی رنگی که از پشت گره زده بود.
لبخند نه چندان خوشایندی که کج و ماوج روی لبای اقام بود حس خوبی بهم نمیداد.
_چیه دختر مگه جن دیدی؟ برو به ننت بگو مهمون داریم.
بدون توجه به شیر آبی که باز مونده بود بدو بسمت اتاقمون اون سمت حیاط دویدم.
نگاهم ب فخری و فاطمه دوتای دیگه از زنای اون حیاط که داشتن در گوش هم پچ پچ میکردن افتاد نفسم انگار سخت شده بود بدون توجه به اونهاسه تا پله منتهی به خونه رو بالا رفتم و با هول درو باز کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند مازندرانی طبخ غذای نذری در تاسوعا و عاشورا ماه محرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5908808971233268336.mp3
5.5M
ارباً اربا دل بابای علیاکبر بود!
_علی اکبررشیدم_
#روز_هشتم_محرم🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😊امیر آقای جمالی (مانی نوری) و آقای پدرِ (امیرحسین صدیق) «زیزیگولو» در گذر زمان
سریال محبوب «قصههای تا به تا» بکارگردانی مرضیه برومند در سال ۱۳۷۴ از برنامهٔ کودک و نوجوان شبکهٔ دو پخش میشد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #حوریه #قسمت_چهارم همچین که هوا یکم روشن میشد منو بیدار میکرد تا مراقب ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_پنجم
مادرم داشت جارو میکرد از سراسیمه بودن من دست از کارش کشید و گفت
_صدبار گفتم اونطوری نیاید داخل چه وضعشه.
آب دهانمو قورت دادم و داشتم نفس نفس میزدم که گفت
چته حوریه مگه با تو نیست بکن اون گالشاتو مگه طویلست
فقط تونستم بگم.
_آقا آقاااااا.ا.. و با دست به حیاط اشاره کردم.
مادرم که انگار نگران شده بود جلو اومد و منو کنار زد.
همون موقع صدای آقام اومد که میگفت زن کجایی؟ یالا و بعد داخل اومد.
مادرم که هنوز متوجه کوکب نشده بود گفت
شماییدد چقدر امروز....
که باقیه حرفش و بادیدن کوکب قورت داد و اونم مثل من هاج و واج به کوکب چشم دوخت.
کوکبم پشت چشمی نازک کرد و درحالی که
لبخند نمایانی میزد بقچشو از زیر چادر بیرون اورد و سلامی اهسته با ننم کرد.
خیلی بچه نبودم برای فهم اونجور چیزا ولی هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته.
اقام گفت یه چایی برامون بیار حوریه، به جای نگاه کردن لحن کلامش اونقدر تند و خشن بود که تنم لرزید.
بدو داخل حیاط رفتم تا استکانارو بیارم
چند دیقه زمان برد تا باصدای گریه های بلند مادرم بخودم اومدم نمیدونم،
بدو دوباره سمت اتاق رفتم مادرم گریه میکرد و به سر و صورتش چنگ مینداخت.
کوکب کناری نشسته بود و به دیوار روبرو زول زده بود .
اقام تسبیح تو دستشو با عصبانیت چرخوند و لا اله الله هی گفت و باصدایی مثل فریاد گفت
ببند دهنتو زن چه خبرته معرکه گرفتی اما مادرم هنوز باصدای بلند زجه میزد.
صدای هیاهوی بچه ها و زنای توی حیاط که بلافاصله جلو در اتاق جمع شده بودن
منو به خودم اورد که به سمت مادرم برم شاید بفهمم چشه که پدرم از کتفم گرفت و چنان پرتم کرد به اون سمت اتاق که محکم به دیوار خوردم و با صدای آخم سکینه خانم یالا هی گفت و خواست وارد اتاق بشه که پدرم با عصبانیت بیرونش کرد در اتاقو بست و کلیدو تو قفل چرخوند و
به سمت مادرم حمله ور شد.
هنوز روی زمین افتاده بودم و با وحشت به صحنه رو برو خیره بودم
مادرم زیر مشت و لگد اقام بود و کوکب با یه نگاه وحشت زده اما خونسرد یه گوشه فقط نظاره گر بود.
بلند شدم و سمتشون رفتم میخواستم جلوی اقامو بگیرم ولی مگه زورم بهش میرسید.
از موهای ننه بدبختم گرفته بود و تو اتاق میکشیدش یک ریزم فحش میداد و میگفت خودتو بزور غالب کردی بروم نیاوردم زنیکه هرجایی،حالا صداتو رومن بلند میکنی که چی بد کردم آبروتو خریدم؟ هان؟
چقدر گاهی ما ادما سنگدل میشیم آقام از آبرویی که خودش باعث ریختنش شده بود حرف میزد.
ولی بجای اینکه بگه خودم ریختم میگفت خودم جمش کردم.
وقتی دیدم نمیتونم مانع اقام بشم سمت در رفتمو بازش کردم صدیقه خانمو سکینه و بقیه زنا سریع ریختن داخل و به هر زحمتی بود.
ننه بیچارمو از زیر دستو پای اقام بیرون کشیدن و بردنش تو حیاط.
بچه ها یه گوشه با چشمایی وحشت زده کز کرده بودن و جرات نمیکردن حرف بزنن.
مادرم یه چند دیقه ای توی حیاط نشست و گریه کرد و بقیه زنا هم سعی کردن ارومش کنن.
شاید نیم ساعتم نشده بود که اقام
با غیظ صداش کرد.
و اونم بدون حرف دوباره ب اتاق برگشت.
پشت بندش اقام
ماهارم صدا کرد و همه توی اتاق جمع شدیم
کوکب هنوز یه گوشه نشسته بود لام تا کام حرف نمیزد.
هیچکس نمیدونست باید چکار کنه انگار همه منتظر بودیم اقام حرفی بزنه تا حساب کارمون دستمون بیاد.
اقام که با ابروهای گره کرده بالای اتاق نشسته بود،تسبیحی تو دستش چرخوند و بلند گفت.
گوش کنید توله جنا ببینید چی میگم ازین به بعد دوتا ننه دارید یکی ننه خودتون یکی هم کوکب.
نبینم کمتر از گل بهش بگین و پایین تر از ننه صداش کنیداااااا
وگرنه خودم زبونتونو از ته حلقتون بیرون میکشم.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ «ای نازنین برادر»،تصویرگر مراسم سنتی «علمکشی» افغانها در تاسوعای حسینی
🔹 سوگواران حسینی در شب و روز تاسوعای حسینی، به یاد جانفشانی و وفاداری بیبدیل علمدار سلحشور دشت کربلا، قمر منیر بنیهاشم، حضرت اباالفضل العباس(علیهالسلام) نوحهخوانی و سینهزنی میکنند.
🔹 در افغانستان نیز مراسم سنتی «علمکشی» به یاد پرچمداری حضرت عباس(علیهالسلام) و رشادتها و وفاداری ایشان هر ساله در دهه اول محرم برگزار میگردد.
#افغانستان_عزادار_حسین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
ستاره 34 ساله آسمان کربلا و بزرگ ترین یار و یاور حسین(ع) . عباس یعنی چهره درهم کشیده و این نام نشان از صلابت و توانمندی سقای کربلا دارد. او فرزند علی(ع) و برادر حسین(ع) بود، با این حال هرگز برادر خود را به نام صدا نزد. عباس(ع) این ادب و فروتنی را تا لحظه آخر بر خود واجب می دانست. او بهترین الگوی رشادت بود. زیرا پرچم دار سپاه بود و پرچم را به دست رشیدترین و شجاع ترین افراد لشگر می سپارند. او به اندازه ای محو یار شده بود که بر امواج دل انگیز آب روان، لب های خشکیده محبوب خود را در نظر آورد و داغ تشنگی را از یاد برد. رشادت، وفاداری و فروتنی عباس(ع) یکی دیگر از برگ های زرین عاشورا است که همه را به شگفتی واداشته است.
#شب_نهم
#تاسوعا🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه سوزناک شهادت حضرت عباس علمدار یا ابالفضل
پیشنهاددانلود ❌❌❌
#تاسوعا
#حضرت_عباس
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلام به احترام تاسوعا و عاشورااین دوروز فعالیتی نمیکنیم انشالله شنبه دوباره شروع میکنیم به مرورکردن خاطرات قشنگمون😍🌹
اگه جایی دلتون شکست منم فراموش نکنید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این واقعا یکی از شاهکارهای محمودکریمی هستش، قشنگ معلومه به نفسش یه عنایتی شده . 🖤🖤
البته چنین وصیتی از امیرالمؤمنین به حضرت عباس در منابع تاریخی قدیمی ثبت نشده ولی زبان حال هستش و سوزناک. کامل ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است🖤
مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع
#شب_عاشورا
#امام_حسین_جان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
_حسینجان_ (عليهالسلام)..
همه میروند و در این قلب
فقط دوستداشتن شما باقی میماند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از صداها فارغ از هر عقیده ای تو رو میبره به خاطرات کودکی
نوحه نوستالژیک با صدای حسین فخری...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســ🌼ـــلام
🍁هیـچ آغازی
زیبــاتر از « ســـلام »🌼
🍂و هـیچ آرزویی
ارزشمندتر از
« ســــلامتی » نیسـت 🌼
این دو تـقدیـم شــما 🌼
"صبحتان سرآغاز همه خوبی ها"🍂🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب دستتونه بذارید زمین اینو ببینید!😄
تست بازیگری دهه شصت!
اون تروریسته که داره تست میگیره و شلیک میکنه هم محسن مخملبافه :)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش برکت و سلامتی... - آرامش برکت و سلامتی....mp3
5.15M
صبح 7 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f