eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این حرکت به شدت تخصصی بود😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. شخصی ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" گر به دولت برسی، مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه؟ ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کنم باز ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 فریده معلمی مجری قدیمی برنامه کودک سال ۱۳۷۰ چندساله بودین؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوچهار از رفتن به خونه ننه هاجر پشیمون شده بودم و کلی
از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما قراره حفر شه،بیشتر مردم ده اعتراض کردن و روزی نبود که توی کوچه، سر کندن چاه دعوا نباشه. برای همین قرار شد که چاه بزرگتری بالای ده حفر کنن ولوله های آب رو سر هر کوچه ای بزارن،اما فقط برای آشامیدن از آب این لوله ها استفاده کنن و برای شستن ظرف و لباس دوباره همه به چشمه برن. با اینکه این کار برای ما زنها دوباره همون سختی اول رو داشت، اما بیشتر اهالی ده قبول کرده بودن و راضی نبودن که فقط یه لوله آب توی ده باشه. با این تصمیم، مردهای ده سر هرکوچه ای مشغول کندن زمین بودن تا لوله های آب رو که منتهی به چاه بزرگ میشدو قرار بدن. از طرفی هم فصل تابستون بودو بیشتر پسر بچه ها روی زمین های کشاورزی مشغول کمک کردن به پدرهاشون بودن و مردها نوبتی توی کندن چاه کمک میکردن. فصل پاییز از راه رسیده بود.اما حفرچاه بزرگ که بالای ده قرار داشت، هنوز تموم نشده بود. عباس اون سال به کلاس اول می رفت و هادی برای عباس و محمد،لباس های مرتب و همرنگی خریده بود تا تنشون کنم. از دیدن پسرهام توی لباس مدرسه،دلم ضعف می رفت وهر روز صبح براشون اسفند دود می کردم. بامدرسه رفتن محمدو عباس، نعمت تنها مونده بودو با اینکه همش سه سال داشت توی کوچه با پسربچه های هم قد خودش بازی میکرد. محمد هر روز که از مدرسه میومد میگفت که دوستاش رفتن چاه بالای ده و دیدن که خیلی بزرگه و همش میخواست که بزارم با دوستاش بره و چاهو ببینه. اما هر بار که مخالفت میکردم چشمی میگفت و دیگه حرفی نمی زد.حرف بزرگ بودن چاه بالای ده،توی کل ده پیچیده بودو هرجا کسیو میدیدی با ذوق از چاه بزرگ ده حرف میزد. دلم میخواست کندن چاه زودتر تموم بشه تا یه وقت به سر محمد نزنه که بره و چاهو ببینه. اما با بارش برف کار کندن چاه متوقف شد و قرار بود دوباره از اول فصل بهار کندن چاهو ادامه بدن. آذر به نیمه رسیده بودو چیزی به زایمانم نمونده بود.شکمم بزرگ و سنگین بودو از شدت سردرد گوشه کرسی دراز کشیده بودم. بوی آبگوشتی که طلا روی گردسوز بار گذاشته بود توی اتاق پیچیده بود.با اینکه اصلا کمردردو دل درد نداشتم، احساس کردم که پام خیس شد. با هول از جام بلند شدم و به طلا گفتم که بره دنبال مادرم و ننه هاجر.طلا زود لباسهاشو پوشیدو از خونه رفت بیرون. با خیس شدن پام احساس میکردم کمرم داره از وسط دو تا میشه و درد زایمان سردردمو بیشتر کرده بود. توی اتاق راه میرفتم و منتظر برگشتن طلا بودم. حدود بیست دقیقه ای گذشت که طلا با ننه هاجرو مادرم برگشت. ننه هاجر بادیدنم تو اون حال گل از گلش شکفت و الحمدالله گویان مشغول به کارشدو ازاینکه من عاقل بودم و گناه نکرده بودم، مدام خداروشکر میکرد. حالم خیلی بد بودو فشاری که زایمان به سروچشمم می آورد، بیشترازفشاری بود که توی دل وکمرم می پیچید. همش به ننه هاجرالتماس میکردم که زودتر خلاصم کنه تا شاید درد سرم کمی آروم شه.ننه هاجر هم که انگار از سروصدای من اعصابش بهم ریخته بود،مدام غر میزد که بخوای سرمو ببری میزارم میرم.من حوصله نازوادا ندارم. انگار دردی که اینبار میکشیدم از همیشه بیشتر بود وصورتم به شدت عرق کرده بود.اینقدر که داد زده بودم گلوم می سوخت. ولی نمیدونم چرابچه به دنیا نمی اومد. مادرم بلند بلند صلوات میفرستادو ننه هاجر دستشو گذاشته بود روی شکمم وفشارمیداد که بلاخره بادرد خیلی زیادی که توی کل بدنم پیچید بچه به دنیا اومد. جونی توی تنم نمونده بود و با بی حالی به ننه هاجرو بچه توی دستش نگاه میکردم. بچه پسر بودو کاملا شبیه محمدو عباس بود. ولی خیلی ازاونا ریزه ترو کوچیک تر بود. ننه هاجر همونطور که مشغول تمیز کردن بچه بود،آروم میگفت پسرجان برای مادرت پسرخوبی باش وتا آخر عمرت خدمت گزارش باش.مادرت صدبار مرد و زنده شد تا تو به دنیا اومدی. بعدم بچه رو داد دست مادرم تا لباسهاشو بپوشه.از حرفهای ننه هاجرو مهربونیش لبخندی به لبم اومد. ننه هاجر که کارش تموم شده بودو میخواست بره،چیزهایی که مادرم آماده کرده بود،تا جای دسمتزد بهش بده رو نگرفت و گفت چون به حرفم گوش کردی وبچه بی گناهو نکشتی،من به شکرانه کارت دستمزدنمیگیرم دختر جان. بعدم پیشونیمو بوسید و رفت. مادرم بچه رو داد تا شیرش بدم. با دیدن نوزادی که مشغول مکیدن انگشتش بود،لبخندی زدم وبا اینکه اول نمیخواستمش مهرش تا عمق وجودم رخنه کرد. هادی بادیدن نوزاد اسمشو رحیم گذاشت و گوسفندی قربونی کرد.روزها میگذشت وبهار دوباره ازراه رسیده بود،بازهم هادی بهونه کارنکردن محمدو عباس رومیگرفت و اونا هم برای اینکه بتونن درس بخونن، قول داده بودن بعد از مدرسه به صحرا برن و توی کارها به هادی کمک کنن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید بهترین دعا همین باشه؛ الهی همه چیز به وقتش برات اتفاق بیافته... شب بخیر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁من اگر روزی شود 🌾نقـاش اين دنيا شوم 🍁اين جهان را عاری از 🌾هر غصه وغم میکشم 🍁بهر دلها مهربانی 🌾بی قراری ، يکدلی 🍁 هر دلی را در کنار 🌾شاخه ای گل میکشم 🍁درود یاران جان🙋‍♀ سه شنبه تون شاد و زیبـا 🍁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانسی از فیلم سنتوری 🎥 ازماندگارترین فیلم های داریوش مهرجویی روحش در آرامش🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز شما.... - روز شما.....mp3
4.73M
صبح 25 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوپنج از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما ق
عباس کمی لجباز بودو هرروز توی مدرسه با بچه ها دعوا میکرد.میدونستم که اگه هادی بفهمه نمیزاره دیگه درس بخونه. برای همین هربار که به مدرسه میرفتم، چیزی به هادی نمیگفتم وعباس رونصیحت میکردم که سرش به درس ومشقش باشه.مدام به محمدسفارش میکردم بیشترحواسش به عباس باشه. اردیبهشت ماه بود که مشغول جارو زدن حیاط بودم.آش برای ناهار بار گذاشته بودم.عباس و محمد مدرسه بودن و طلا ظرف ها رو به چشمه برده بودو هاجر و نعمت هم گوشه حیاط مشغول بازی بودن. وقتی طلا برگشت احساس کردم رنگش پریده،باعجله ظرف هارو برد توی مطبخ.زودصداش کردم وپرسیدم چی شده که اینقدر هولی؟کمی نگاهم کردوگفت هیچی. گفتم زود بگو ببینم چی شده دختر،رنگ و روت داد میزنه که ازچیزی ترسیدی، توی راه چشمه کسی حرفی زده؟کسی دنبالت کرده؟ طلا زود گفت نه بخدا مامان جان،ولی شنیدم که و بعد انگار پشیمان شد وگفت هیچی.جارو از دستم افتاد و گفتم جون به سرم کردی خب مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده. اشک توی چشمهای طلاجمع شد وگفت سرچشمه شنیدم که عباس با پسرعزیز آقا دعوا کرده وانگار فحش بدی به پسرش داده واونم ازمدرسه گذاشته رفته وبه عزیزآقا گفته.عزیزآقا هم دست پسرشو گرفته و رفته پیش آقاجان وبهش گفته که عباس به پسرش چه حرفی زده. گفتم خب!طلا کمی من من کردو گفت آقاجان هم رفته واز مدرسه عباس رو برده.همه میگفتن میخواد بندازتش توی چاه بالای ده،تازه بیشتر زن های ده ظرف هاشونو همونجا گذاشتن و رفتن تماشا. انگارحیاط دورسرم میچرخید.میدونستم وقتی جلوی چشم هادی رو خون بگیره، دیگه چیزی حالیش نیست. اما این خودم نبودم که کتک بخورم ودم نزنم.این عباس بود،جگر گوشه من. برای همین به طلاسپردم که اصلا ازخونه بیرون نیان ومواظب رحیم باشن وزود ازخونه رفتم بیرون. ازخونه ما تاخونه بابام راهی نبود.اما انگار هرچی میدویدم، نمی رسیدم.هنوز سرمای اردیبهشت به استخون میزدو کار توی صحرا شروع نشده بود. از دم در بابامو صدا زدم و با التماس ازش خواستم که همراهم بیاد. تا بابام لباس بپوشه همه چیو براش گفتم.بابام توی راه غرغرمیکردو میگفت اگه خودت دوبار گوش این بچه رو میپیچوندی الان این حال و روزت نبود. از بابام توقع بیشتری نداشتم چون یادگرفته بود همیشه باتنبیه به ما چیزی بفهمونه. اماالان وقت گلایه نبود وباید زودتر به بالای ده می رفتیم. وقتی رسیدیم به چاه، بیشتراهالی ده اونجا بودن وهادی رو نصیحت میکردن. جمعیت رو کنار زدم و رفتم جلو.هادی ازپاهای عباس گرفته بودو آویزونش کرده بود توی چاه.تمام خون بدن عباس توی سرش جمع شده بود وبا صدای بدی نفس میکشید وبریده بریده وبا التماس از هادی میخواست که ببخشتش. زبونم توی دهنم قفل شده بود و بابام به هادی میگفت عباس دیگه ادب شده و ولش کنه. نمیدونم هادی میخواست عباسو بترسونه یا واقعا قصدش انداختن عباس توی چاه بود که یکی از پاهای عباس رو ول کرد. با دیدن این صحنه جیغی زدم وتوی سروصورتم کوبیدم.هیچ کس جلو نمی رفت ودیگه هیچ صدایی از کسی شنیده نمی شد. انگار که فیلمی درحال پخش باشه، همه وایساده بودن وتماشا میکردن.به بابام التماس میکردم که کاری کنه و هادی منو فحش میداد که اینا همش بخاطر تربیت توئه. عباس از ترس خودشو خیس کرده بودو با صدای بدی که به زوراز دهنش خارج می شد، ازم کمک میخواست. بابام همینطور که حرف میزد،به هادی نزدیک شدو پای عباس رو گرفت وکشیدش اینور.هادی که از این کار بابام‌ جا خورده بود، با عصبانیت نگاهش کرد،ولی حرفی نزدو بابام با دادوبیداد شروع کرد به نصیحت کردن هادی. هادی همونطور با اخم به عباس چشم دوخته بودو حرفی نمی زد.عباس با صورت روی زمین افتادو خون از دهنش بیرون زد. با دیدن خون، بند دلم پاره شدو دوباره شروع کردم به جیغ زدن وبلند شدم که برم عباسو بغل کنم. اما هادی بی توجه به خونی که از دهن عباس میرفت، شروع کرد به زدن عباس. با کمک بابام، عباس رو از زیر مشت ولگد هادی نجات دادم.بچه م حالش خیلی بدبودو بی حال روی زمین افتاده بود.گرفتمش توی بغلم واز بین جمعیت ردشدم تا به خونه برم. صدای دلسوزی وحرفهای مردم به گوشم می رسیدو آتیشم میزدو توی دلم هادی رو نفرین می کردم که اینطور ما رو انگشت نمای یه ده کرده بود. بی توجه به حرفهای بقیه، راه خونه رو پیش گرفتم.عباس بی حال بودو این موضوع باعث شده بود سنگین تر بشه. اماچون توان راه رفتن نداشت. مجبور بودم بغلش کنم. با هزار بدبختی به خونه رسیدم وعباسو گذاشتم روی ایوون. چشمهاش ورم کرده بودو صورتش هنوزسرخ بود.بادستمال، خونی که از دهنش بیرون زده بودو پاک کردم وبچه هارو فرستادم توی اتاق تا لباس های عباسو عوض کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما هر سال آخرای فصل بهار برای چیدن گل گاوزبان به ییلاقمون میریم. این گل‌های پرخاصیت رو می‌چینیم تابا اون‌ها مربا درست کنیم و همچنین در طول سال با اون‌ها دمنوش‌ درست کنیم. بعد از آماده شدن مربا کمی آبلیمو اضافه می‌کنیم که شکرک نزنه و همچنین خاصیت اسیدی آبلیمو باعث تغییر رنگ این مربا شده و مربا رو جذاب‌تر می‌کنه. مربای گل گاوزبون خیلی خوش طعمه و خواص درمانی بسیاری داره و خیلی سریع آماده می‌شه. اگر شما هم تو خونه گل گاوزبون دارید حتماً با اون مربا درست کنید. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد آن روزی که ماهم "آب،بابا" داشتیم دفتر مشق الفبا داشتیم سفره ای هرچند ساده، دلخوشی ها داشتیم زندگی یک ده ریالی بود در دست پدر پول تو جیبی که نه، انگار دنیا داشتیم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوشش عباس کمی لجباز بودو هرروز توی مدرسه با بچه ها دع
جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم برنمی اومد.عباسو توی رختخواب خوابوندم وقربون صدقه قدو بالاش می رفتم.بچه ها دور رختخواب عباس نشسته بودن و با دلسوزی نگاهش میکردن. نمی دونستم اگه هادی برگرده خونه چی میشه.همش دعا میکردم که اتفاقی بیفته وهیچ وقت دیگه خونه نیاد. سنگینی عباس به چشمم فشار آورده بودو خون کمی از گوشه چشمم بیرون میزد. غروب بود که هادی به خونه برگشت و عباس هنوز بی حال بود. اما تا از مطبخ بیام بیرون وبرم بالا، باز صدای دادو هوار عباس به گوشم رسید. رفتم بالا و شروع کردم به دادو بیدادکردن که این چه کاریه و چرا این بلاها رو سر ما میاره. انگار عقده این چندسال سرباز کرده و یکجا همش بیرون زد. چون تا به اون روز هیچ وقت تو روی هادی در نیومده بودم، انگار توقع نداشت و بهش برخورده بود.اما برام اصلا مهم نبودو دلم میخواست بدونه چقدر از خودش وکارهاش متنفرم وتند وتند وبا اشک و فریادحرف میزدم که کشیده ای که هادی به صورتم زد، باعث شد ساکت شم. هادی که دید ساکت شدم شروع کرد به کتک زدنم و بعدم گذاشت رفت بیرون. کف اتاق افتاده بودم و به درو دیوار خونه نگاه میکردم.خونه ای که شکنجه گاه من بودو بیشترشاهد کتک خوردن هاو گریه های ما بود تا خنده هامون. بچه ها گریه میکردن و به من نگاه میکردن،حالم از خودم و اون وضعی که داشتم بهم میخوردو نمیدونستم تا کی باید بخاطر هادی کتک بخورم. به زمین و زمان و بخت شومم که منو اسیر هادی کرده بود،لعنت میفرستادم و همه رو نفرین میکردم. شب بود که حال عباس کمی بهتر شده بود.اما از فشاری که به سرش اومده بود،چشماش هنوز کاسه خون بود. بچه م از ترس زبونش قفل شده بودو هیچ حرفی نمیزد.رحیم مدام از گرسنگی گریه میکردو چون ترسیده بودم انگار شیرم کم شده بود.حوصله گریه های رحیم ونداشتم و دلم میخواست حداقل چندساعتی هیچ کس دوروبرم نباشه . اما این زندگی من بودو واقعیت این بود که من زنی تنها و بی کس بودم که اسیر دست هادی شده وجز مرگ راه فراری نداشتم. با اونهمه بچه که دورو برم بود،نمیتونستم طلاق بگیرم و از طرفی مطمئن بودم مادرم به خونه راهم نمیده و دوباره میخواد نصیحتم کنه و بگه که زندگی همه همینه.از طرفی توی ده هم نمی تونستم تنهایی زندگی کنم. تمام شب بالای سر عباس بیدار بودم و چشم روی هم نزاشتم و به زندگیم و راه نجات ازش فکر کردم. چند روزی گذشت وحال عباس کمی بهتر شده بود و دوباره به مدرسه می رفت و دیگه با کسی توی مدرسه دعوا نمیکرد. به شدت دلم شکسته بودو سعی میکردم زیاد با هادی همکلام نشم.به نظرم هادی مرد سنگدلی بود که تو زندگیش فقط ظلم و کتک بلد بود.اما چاره ای نداشتم و باید بخاطر بچه هام زندگی میکردم. هربار که فکر میکردم زندگیم داره روی آرامش رو میبینه،دنیا و سرنوشت دست به دست هم میدادن تا غافلگیرم کنن.انگار تمام غم های دنیا فقط برای من بودو خدا قصد داشت با همه بدبختی ها امتحانم کنه. روزها می گذشت وعباس هرروز گوشه گیرتر وساکت تر می شدو توی مدرسه باکسی حرف نمیزدو اصلا دوستی نداشت. اونموقع ها به این رفتارها که طی حادثه ویا اتفاقی برای کسی پیش می اومد،اهمیت نمی دادن.اینقدر مشکلات وبدبختی بود که ایناجزو مشکلات بحساب نمی اومد. امامن همش سعی میکردم باداستان گفتن عباس رو آروم کنم تاکاری که هادی باهاش کرد،یادش بره. ولی هیچ وقت حرفهام تاثیری روی عباس نذاشت وکم کم خودمم به رفتارهای جدید عباس عادت کردم. سردردهام رفته رفته بیشترمی شدن، انگار به سردردهامم عادت کرده بودم،به طوری که اگه چشمم خونریزی میکرد با دستمال پاکش میکردم و دیگه برام اهمیتی نداشت. ولی احساس میکردم که دیدم رفته رفته کمترمیشه. اوایل از هادی میخواستم دوباره منو به دکتر ببره ویا برام عینک بگیره. اما با بی توجهی هادی انگار خودمم باورم شده بود ارزشی ندارم ومُردن و موندنم فرقی باهم نداره. بارسیدن تابستون، هادی وپسرا به صحرا می رفتن ومن ازاینکه کمتر هادی رو میبینم خیلی خوشحال بودم. کار چاه لعنتی ده هم تموم نمی شدو هربار کسی ازچاه حرف میزد،من یاد عباس می افتادم. مردادماه بودو پسرا ازصبح تا غروب با هادی صحرابودن.دخترا ونعمت ورحیم رو خوابونده بودم تاکمترشلوغ کنن وخودم مشغول زدن ماست وپنیر بودم. عروسی پسر بتول خانوم بودو دخترشو فرستاده بود که بریم و برای عروسش مشاطه ببریم. نمیخواستم برم، ولی وقتی دیدم بتول خانوم دوباره دنبالم فرستاده، باخودم گفتم بی حرمتی به همسایه خوب نیست وچون میدونستم خونه عروسش نزدیکه، زود بر می گردیم. چادرمو انداختم روی سرم وکله قندی ازخونه به عنوان پیشکشی برداشتم وطلا رو بیدارکردم و بهش سپردم که مواظب بچه ها باشه تا من برگردم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏یه قل دوقل، تیله بازی، هفت سنگ لی لی حسایی‌كه ديگه‌ هيچ وقت دستمون بهشون ‌نميرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی شيری در دره‌ای خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت میآمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه برای اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و دست و پای شير را با آن بست و بعد شروع به خوردن کرد خوب كه سير شد رفت. شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش. در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميری؟» شير اولی گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما ديدی؟» شير گفت: «جايی كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این اعجاز چایِ خانه ی مادربزرگ چیست؟ عطرش ... طعمش ... چرا بهشتی است!؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم سینمایی نصف مال من نصف مال تو😍🤍 سال تولید : ۱۳۸۵ ✍🏻 کارگردان : وحید نیکخواه آزاد 🎞 چندسالتون بود این‌ فیلمو دیدین؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوهفت جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم
چندتا دیگه از همسایه وزری خانوم توی حیاط جمع شده بودن و منتظربودن تا بهجت خانوم هم بیاد و راه بیفتیم. چون هیچ وقت تو اینجور مراسمات بچه ها رو نمی بردیم، همه بچه ها توی حیاط مشغول بازی کردن بودن وسروصدای زیادی به راه انداخته بودن.نوه بتول خانوم که اسمش زینب بود،سراغ طلا وهاجرو گرفت. امابرای اینکه دنبالشون نره،گفتم خوابن.زینبم حرفی نزدودوباره مشغول بازی شد.بتول خانوم ودختراو عروسش اومدن و با هم به سمت خونه عروس راه افتادیم.حدود دوساعت طول کشید تا مراسم تموم شدو به خونه برگشتیم. توی کوچه وقتی در نیمه بازحیاط رو دیدم، بااینکه همیشه در حیاط باز بود ولی انگارکسی به دلم چنگ زد.زود از بقیه خداحافظی کردم ورفتم توی خونه.طلا گوشه حیاط زیرانداز پهن کرده بودو رحیمو روی پاش خوابونده بود.هاجر هم هرچی دختربچه توحیاط بتول خانوم بود،جمع کرده بود دورخودش وبازی میکردن. با دیدن بچه ها نفس آسوده ای کشیدم ورفتم توی مطبخ تا برای شام غذا درست کنم.یک لحظه انگار بهم برق وصل کردن واز توی مطبخ اومدم بیرون ودنبال نعمت گشتم.طلا گفت که چون ماهمه دختر بودیم، نعمت رفت خونه بتول خانوم باپسرا بازی کنه.طلا رو دعوا کردم که چرا اجازه داده نعمت بره،زود چادرمو زدم سرم ورفتم دنبال نعمت.توی حیاط بتول خانوم کسی نبود. از بتول خانوم سراغ پسرا روگرفتم.بتول خانوم گفت که رفتن توی کوچه بازی کنن وحتما رفتن محله بالا یا پایین.از ترس و وحشت نفسم بالا نمی اومدو بتول خانوم میگفت مگه بچه س که اینطورمیکنی؟ پسره ها! چیزیش نمیشه، درضمن بقیه پسراهم باهاشن.ده کوچیکه خیالت راحت، این کارا چیه میکنی؟دلم‌ گواه بد میدادو باید هرطور شده زود نعمت رو پیدا میکردم. کوچه های دوروبر و محله پایین رو گشتم،امانعمت نبود.بااینکه شک داشتم، اما رفتم صحرا وگفتم شاید با بچه ها رفته صحرا.هادی ازدیدنم تعجب کردو وقتی گفتم نعمت نیست، اول دعوام کرد که چرا با بتول خانوم رفتم.بعدم گفت ترس نداره که حتما جایی سرگرم بازی بوده، برو خونه ماهم زود میاییم.داشتم برمیگشتم که یکی ازمردای ده با دوچرخه اومدو هادی رو صدازد.دلم به قدری شور میزد که حالت تهوع گرفته بودم و جونی توی تنم نمونده بود.مرد به هادی چیزی گفت و با اینکه فاصله من تا هادی زیادبود،اماحس کردم هادی ناراحت شد.هادی به سمت من اومدو محمدو عباس و صدا کرد تا با هم بریم خونه. همش به هادی میگفتم چی شده و آقا تقی بهت چی گفته.اما هادی حرفی نمی زد.دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده و آخر طاقت نیاوردم و خودمو به پای هادی انداختم و به روح ننه جان قسمش دادم که بگه چی شده.هادی لگدی بهم زدو گفت،مش تقی گفته یکی از بچه های ده افتاده توی چاه، دارم میرم ببینم کی افتاده، وای بحالت قمرتاج اگه اون بچه نعمت باشه.دنیا رو روی سر تو و بتول خانوم خراب میکنم.انگار بند دلم پاره شدو دیگه بقیه حرفهای هادی رونشنیدم. با خودم گفتم اگه بخت ،بخت سیاهه منه ،حتما اون بچه نعمت منه که توی چاه افتاده.باتوانی که هرگزتوی تنم سراغ نداشتم، به سمت بالای ده میدویدم.دهنم خشک شده بودو به سختی نفس می کشیدم.جمعیت تقریبا زیادی دور چاه بودن و پسربچه ها با گریه گوشه ای ایستاده بودن.حاج قنبر رفته بود توی چاه تا بچه رو در بیاره وهمه منتظر بودن.جرات اینکه برم و از بچه ها بپرسم کی توی چاه افتاده رو نداشتم. هادی و محمدو عباس هم رسیدن.هادی جلو رفت وبا چند نفر صحبت کردو بعد با چشمای عین گوله آتیشش نگاهی بهم کردو دوباره مشغول حرف زدن شد. با نگاهی که هادی بهم انداخت،فهمیدم که از بخت سیاهم اون بچه نعمت بوده واما دلم نمیخواست باور کنم وشروع کردم به گریه کردن.دیگه نمیدونستم چی بگم تاسرنوشت سایه سیاهشو ازروزندگیم برداره.چراخدابهم بچه میدادو یکی یکی داغشونو به دلم میذاشت.زن های ده دورمو گرفته بودن ودلداریم میدادن. حدود چهل دقیقه یا یکساعتی که برای من اندازه چهل سال بود گذشت که حاج قنبر از چاه اومد بیرون ونعمت رو توی بغلش گرفته بود.باورم نمیشد.صورت مثل ماه پسرم غرق خاک بودو خون از گوشه پیشونیش ودماغ وگوشش بیرون زده بود. دویدم واز بغل حاج قنبر گرفتمش.داد میزدمو میگفتم پاشو عزیزدلم،چرا توی خونه نموندی،حالا من بدن کوچیکتو چطوری خاک کنم آخه.پاشوعزیزم، پاشو پاره جیگرم و مدام به اون چاه نحس لعنت میفرستادم.یاد اون شبی افتادم که هادی منو کتک زده بودو نعمت با دستای کوچیکش اشکامو پاک میکرد.مدام غم از دست دادن نعمت توی وجودم شعله می کشیدو منو می سوزوند.ازبخت بدم گله داشتم و هرچی اشک می ریختم خالی نمی شدم. چون هنوز وسط روز بود قرار شد نعمت رو به گورستان ده ببریم و قبل از غروب آفتاب خاکش کنیم.باورم نمی شد توی کمتر از سه ساعت که من کنار نعمت نبودم، اون مرده بودو به این سرعت میخواستن خاکش کنن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد... ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد، گاهی هم صاف بدون ابر بدون بارندگی... هر جور کہ باشی می گذرد روزها را دریاب...😊🌸 شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
             ســـ🥰ــ✋ــلام 🌸🍃 صبح قشنگتون به خیر و شادی 🍃🌸همراه با آرامشی وصف نشدنی 🌸🍃و لحظه لحظه زندگیتان 🍃🌸مملو از عشق و محبتی خدایی 🌸🍃آرزو میکنم 🍃🌸امروزتون زیبا تر از هر روز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f