eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد آن روزی که ماهم "آب،بابا" داشتیم دفتر مشق الفبا داشتیم سفره ای هرچند ساده، دلخوشی ها داشتیم زندگی یک ده ریالی بود در دست پدر پول تو جیبی که نه، انگار دنیا داشتیم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوشش عباس کمی لجباز بودو هرروز توی مدرسه با بچه ها دع
جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم برنمی اومد.عباسو توی رختخواب خوابوندم وقربون صدقه قدو بالاش می رفتم.بچه ها دور رختخواب عباس نشسته بودن و با دلسوزی نگاهش میکردن. نمی دونستم اگه هادی برگرده خونه چی میشه.همش دعا میکردم که اتفاقی بیفته وهیچ وقت دیگه خونه نیاد. سنگینی عباس به چشمم فشار آورده بودو خون کمی از گوشه چشمم بیرون میزد. غروب بود که هادی به خونه برگشت و عباس هنوز بی حال بود. اما تا از مطبخ بیام بیرون وبرم بالا، باز صدای دادو هوار عباس به گوشم رسید. رفتم بالا و شروع کردم به دادو بیدادکردن که این چه کاریه و چرا این بلاها رو سر ما میاره. انگار عقده این چندسال سرباز کرده و یکجا همش بیرون زد. چون تا به اون روز هیچ وقت تو روی هادی در نیومده بودم، انگار توقع نداشت و بهش برخورده بود.اما برام اصلا مهم نبودو دلم میخواست بدونه چقدر از خودش وکارهاش متنفرم وتند وتند وبا اشک و فریادحرف میزدم که کشیده ای که هادی به صورتم زد، باعث شد ساکت شم. هادی که دید ساکت شدم شروع کرد به کتک زدنم و بعدم گذاشت رفت بیرون. کف اتاق افتاده بودم و به درو دیوار خونه نگاه میکردم.خونه ای که شکنجه گاه من بودو بیشترشاهد کتک خوردن هاو گریه های ما بود تا خنده هامون. بچه ها گریه میکردن و به من نگاه میکردن،حالم از خودم و اون وضعی که داشتم بهم میخوردو نمیدونستم تا کی باید بخاطر هادی کتک بخورم. به زمین و زمان و بخت شومم که منو اسیر هادی کرده بود،لعنت میفرستادم و همه رو نفرین میکردم. شب بود که حال عباس کمی بهتر شده بود.اما از فشاری که به سرش اومده بود،چشماش هنوز کاسه خون بود. بچه م از ترس زبونش قفل شده بودو هیچ حرفی نمیزد.رحیم مدام از گرسنگی گریه میکردو چون ترسیده بودم انگار شیرم کم شده بود.حوصله گریه های رحیم ونداشتم و دلم میخواست حداقل چندساعتی هیچ کس دوروبرم نباشه . اما این زندگی من بودو واقعیت این بود که من زنی تنها و بی کس بودم که اسیر دست هادی شده وجز مرگ راه فراری نداشتم. با اونهمه بچه که دورو برم بود،نمیتونستم طلاق بگیرم و از طرفی مطمئن بودم مادرم به خونه راهم نمیده و دوباره میخواد نصیحتم کنه و بگه که زندگی همه همینه.از طرفی توی ده هم نمی تونستم تنهایی زندگی کنم. تمام شب بالای سر عباس بیدار بودم و چشم روی هم نزاشتم و به زندگیم و راه نجات ازش فکر کردم. چند روزی گذشت وحال عباس کمی بهتر شده بود و دوباره به مدرسه می رفت و دیگه با کسی توی مدرسه دعوا نمیکرد. به شدت دلم شکسته بودو سعی میکردم زیاد با هادی همکلام نشم.به نظرم هادی مرد سنگدلی بود که تو زندگیش فقط ظلم و کتک بلد بود.اما چاره ای نداشتم و باید بخاطر بچه هام زندگی میکردم. هربار که فکر میکردم زندگیم داره روی آرامش رو میبینه،دنیا و سرنوشت دست به دست هم میدادن تا غافلگیرم کنن.انگار تمام غم های دنیا فقط برای من بودو خدا قصد داشت با همه بدبختی ها امتحانم کنه. روزها می گذشت وعباس هرروز گوشه گیرتر وساکت تر می شدو توی مدرسه باکسی حرف نمیزدو اصلا دوستی نداشت. اونموقع ها به این رفتارها که طی حادثه ویا اتفاقی برای کسی پیش می اومد،اهمیت نمی دادن.اینقدر مشکلات وبدبختی بود که ایناجزو مشکلات بحساب نمی اومد. امامن همش سعی میکردم باداستان گفتن عباس رو آروم کنم تاکاری که هادی باهاش کرد،یادش بره. ولی هیچ وقت حرفهام تاثیری روی عباس نذاشت وکم کم خودمم به رفتارهای جدید عباس عادت کردم. سردردهام رفته رفته بیشترمی شدن، انگار به سردردهامم عادت کرده بودم،به طوری که اگه چشمم خونریزی میکرد با دستمال پاکش میکردم و دیگه برام اهمیتی نداشت. ولی احساس میکردم که دیدم رفته رفته کمترمیشه. اوایل از هادی میخواستم دوباره منو به دکتر ببره ویا برام عینک بگیره. اما با بی توجهی هادی انگار خودمم باورم شده بود ارزشی ندارم ومُردن و موندنم فرقی باهم نداره. بارسیدن تابستون، هادی وپسرا به صحرا می رفتن ومن ازاینکه کمتر هادی رو میبینم خیلی خوشحال بودم. کار چاه لعنتی ده هم تموم نمی شدو هربار کسی ازچاه حرف میزد،من یاد عباس می افتادم. مردادماه بودو پسرا ازصبح تا غروب با هادی صحرابودن.دخترا ونعمت ورحیم رو خوابونده بودم تاکمترشلوغ کنن وخودم مشغول زدن ماست وپنیر بودم. عروسی پسر بتول خانوم بودو دخترشو فرستاده بود که بریم و برای عروسش مشاطه ببریم. نمیخواستم برم، ولی وقتی دیدم بتول خانوم دوباره دنبالم فرستاده، باخودم گفتم بی حرمتی به همسایه خوب نیست وچون میدونستم خونه عروسش نزدیکه، زود بر می گردیم. چادرمو انداختم روی سرم وکله قندی ازخونه به عنوان پیشکشی برداشتم وطلا رو بیدارکردم و بهش سپردم که مواظب بچه ها باشه تا من برگردم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏یه قل دوقل، تیله بازی، هفت سنگ لی لی حسایی‌كه ديگه‌ هيچ وقت دستمون بهشون ‌نميرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی شيری در دره‌ای خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت میآمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه برای اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و دست و پای شير را با آن بست و بعد شروع به خوردن کرد خوب كه سير شد رفت. شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش. در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميری؟» شير اولی گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما ديدی؟» شير گفت: «جايی كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این اعجاز چایِ خانه ی مادربزرگ چیست؟ عطرش ... طعمش ... چرا بهشتی است!؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم سینمایی نصف مال من نصف مال تو😍🤍 سال تولید : ۱۳۸۵ ✍🏻 کارگردان : وحید نیکخواه آزاد 🎞 چندسالتون بود این‌ فیلمو دیدین؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوهفت جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم
چندتا دیگه از همسایه وزری خانوم توی حیاط جمع شده بودن و منتظربودن تا بهجت خانوم هم بیاد و راه بیفتیم. چون هیچ وقت تو اینجور مراسمات بچه ها رو نمی بردیم، همه بچه ها توی حیاط مشغول بازی کردن بودن وسروصدای زیادی به راه انداخته بودن.نوه بتول خانوم که اسمش زینب بود،سراغ طلا وهاجرو گرفت. امابرای اینکه دنبالشون نره،گفتم خوابن.زینبم حرفی نزدودوباره مشغول بازی شد.بتول خانوم ودختراو عروسش اومدن و با هم به سمت خونه عروس راه افتادیم.حدود دوساعت طول کشید تا مراسم تموم شدو به خونه برگشتیم. توی کوچه وقتی در نیمه بازحیاط رو دیدم، بااینکه همیشه در حیاط باز بود ولی انگارکسی به دلم چنگ زد.زود از بقیه خداحافظی کردم ورفتم توی خونه.طلا گوشه حیاط زیرانداز پهن کرده بودو رحیمو روی پاش خوابونده بود.هاجر هم هرچی دختربچه توحیاط بتول خانوم بود،جمع کرده بود دورخودش وبازی میکردن. با دیدن بچه ها نفس آسوده ای کشیدم ورفتم توی مطبخ تا برای شام غذا درست کنم.یک لحظه انگار بهم برق وصل کردن واز توی مطبخ اومدم بیرون ودنبال نعمت گشتم.طلا گفت که چون ماهمه دختر بودیم، نعمت رفت خونه بتول خانوم باپسرا بازی کنه.طلا رو دعوا کردم که چرا اجازه داده نعمت بره،زود چادرمو زدم سرم ورفتم دنبال نعمت.توی حیاط بتول خانوم کسی نبود. از بتول خانوم سراغ پسرا روگرفتم.بتول خانوم گفت که رفتن توی کوچه بازی کنن وحتما رفتن محله بالا یا پایین.از ترس و وحشت نفسم بالا نمی اومدو بتول خانوم میگفت مگه بچه س که اینطورمیکنی؟ پسره ها! چیزیش نمیشه، درضمن بقیه پسراهم باهاشن.ده کوچیکه خیالت راحت، این کارا چیه میکنی؟دلم‌ گواه بد میدادو باید هرطور شده زود نعمت رو پیدا میکردم. کوچه های دوروبر و محله پایین رو گشتم،امانعمت نبود.بااینکه شک داشتم، اما رفتم صحرا وگفتم شاید با بچه ها رفته صحرا.هادی ازدیدنم تعجب کردو وقتی گفتم نعمت نیست، اول دعوام کرد که چرا با بتول خانوم رفتم.بعدم گفت ترس نداره که حتما جایی سرگرم بازی بوده، برو خونه ماهم زود میاییم.داشتم برمیگشتم که یکی ازمردای ده با دوچرخه اومدو هادی رو صدازد.دلم به قدری شور میزد که حالت تهوع گرفته بودم و جونی توی تنم نمونده بود.مرد به هادی چیزی گفت و با اینکه فاصله من تا هادی زیادبود،اماحس کردم هادی ناراحت شد.هادی به سمت من اومدو محمدو عباس و صدا کرد تا با هم بریم خونه. همش به هادی میگفتم چی شده و آقا تقی بهت چی گفته.اما هادی حرفی نمی زد.دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده و آخر طاقت نیاوردم و خودمو به پای هادی انداختم و به روح ننه جان قسمش دادم که بگه چی شده.هادی لگدی بهم زدو گفت،مش تقی گفته یکی از بچه های ده افتاده توی چاه، دارم میرم ببینم کی افتاده، وای بحالت قمرتاج اگه اون بچه نعمت باشه.دنیا رو روی سر تو و بتول خانوم خراب میکنم.انگار بند دلم پاره شدو دیگه بقیه حرفهای هادی رونشنیدم. با خودم گفتم اگه بخت ،بخت سیاهه منه ،حتما اون بچه نعمت منه که توی چاه افتاده.باتوانی که هرگزتوی تنم سراغ نداشتم، به سمت بالای ده میدویدم.دهنم خشک شده بودو به سختی نفس می کشیدم.جمعیت تقریبا زیادی دور چاه بودن و پسربچه ها با گریه گوشه ای ایستاده بودن.حاج قنبر رفته بود توی چاه تا بچه رو در بیاره وهمه منتظر بودن.جرات اینکه برم و از بچه ها بپرسم کی توی چاه افتاده رو نداشتم. هادی و محمدو عباس هم رسیدن.هادی جلو رفت وبا چند نفر صحبت کردو بعد با چشمای عین گوله آتیشش نگاهی بهم کردو دوباره مشغول حرف زدن شد. با نگاهی که هادی بهم انداخت،فهمیدم که از بخت سیاهم اون بچه نعمت بوده واما دلم نمیخواست باور کنم وشروع کردم به گریه کردن.دیگه نمیدونستم چی بگم تاسرنوشت سایه سیاهشو ازروزندگیم برداره.چراخدابهم بچه میدادو یکی یکی داغشونو به دلم میذاشت.زن های ده دورمو گرفته بودن ودلداریم میدادن. حدود چهل دقیقه یا یکساعتی که برای من اندازه چهل سال بود گذشت که حاج قنبر از چاه اومد بیرون ونعمت رو توی بغلش گرفته بود.باورم نمیشد.صورت مثل ماه پسرم غرق خاک بودو خون از گوشه پیشونیش ودماغ وگوشش بیرون زده بود. دویدم واز بغل حاج قنبر گرفتمش.داد میزدمو میگفتم پاشو عزیزدلم،چرا توی خونه نموندی،حالا من بدن کوچیکتو چطوری خاک کنم آخه.پاشوعزیزم، پاشو پاره جیگرم و مدام به اون چاه نحس لعنت میفرستادم.یاد اون شبی افتادم که هادی منو کتک زده بودو نعمت با دستای کوچیکش اشکامو پاک میکرد.مدام غم از دست دادن نعمت توی وجودم شعله می کشیدو منو می سوزوند.ازبخت بدم گله داشتم و هرچی اشک می ریختم خالی نمی شدم. چون هنوز وسط روز بود قرار شد نعمت رو به گورستان ده ببریم و قبل از غروب آفتاب خاکش کنیم.باورم نمی شد توی کمتر از سه ساعت که من کنار نعمت نبودم، اون مرده بودو به این سرعت میخواستن خاکش کنن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد... ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد، گاهی هم صاف بدون ابر بدون بارندگی... هر جور کہ باشی می گذرد روزها را دریاب...😊🌸 شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
             ســـ🥰ــ✋ــلام 🌸🍃 صبح قشنگتون به خیر و شادی 🍃🌸همراه با آرامشی وصف نشدنی 🌸🍃و لحظه لحظه زندگیتان 🍃🌸مملو از عشق و محبتی خدایی 🌸🍃آرزو میکنم 🍃🌸امروزتون زیبا تر از هر روز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تغییر در زندگی... - تغییر در زندگی....mp3
4.65M
صبح 26 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوهشت چندتا دیگه از همسایه وزری خانوم توی حیاط جمع شد
همینطور که نعمت روی دستام بود پاهام بدون فرمون مغزم خودشون راه خونه روپیش گرفته بودن خونمون شلوغ بود هادیم با چشایی مثه کاسه خون جلوتر از من حرکت می‌کرد وگاهی به عقب نگاه میکردو نگاهی تهدیدآمیز بهم می‌انداخت ولی من‌ دیگه هیچی برام مهم نبود مادرم هم آمده بود وبدون توجه به غمی که داشتم دائم برام غرغر میکرد که چرا حواسم به بچه ها نبوده . هی جنازه نعمت ومیبوسیدم وخون واز سر وصورتش پاک میکردم مادرم یه آبگوشتی بار گذاشت وجلوی بچه ها وهادی وهمسایه ها گذاشت .ولی من حتی یه لیوان آبم نخورده هادی اومد خواست بچه رو ازم بگیره که من مقاومت کردم ولی اون یه لگد به پهلو زد و نعمت واز بغلم جدا کرد وبه طرف قبرستون برد تا خاکش کنه از فشار زیاد از هوش رفتم وچشام وکه باز کردم شب بود وخونه خلوت میدونستم که الانه که هادی بیاد وخشمش وسر من خالی کنه من خودم داغدار بود من که مرگ بچم ونمیخواستم .صدای باز شدن در اومد دیگه بسم بود باید یه فکری به حال خودم میکردم تاکی باید مثه خمیر زیر دست این مرد ورز داده بشم به سختی بلند شدم وتوی جام نشستم سرم گیج میرفت دستم و به دیوار گرفتم و به سختی ایستادم .هادی وارد اتاق شد و در و به شدت بست،دهنم و باز کردم که حرف بزنم با پشت دست تو دهنم زد دستم و به لب کشیدم که پر از خون شد.ولی انگار مرگ نعمت یه قدرتی بهم داده بود زل زدم تو چشماش هادی اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد چماقی که تو دستاش بود و برای من آماده کرده بود ومحکم و تند وامد به بدنم میکوبوند ولی من هر دفعه به سختی بلند میشدم ،ایندفعه می‌خواستم در برابرش مقاومت کنم ایستادم و نگاهش کردم اونم یه لحظه مات و متعجب نگاهم کردولی سریع به خودش اومد و چوب و بلند کرد که بهم بزنه که با تمام قدرتی که از خودم سراغ نداشتم هولش دادم سرش با شدت به لبه صندوق گوشه اتاق خورد و همینطور موند از ترسم نای حرکت نداشتم ارو اروم و با ترس و لرز به سمتش رفتم اتاق تاریک بود ولی من تو تاریکی برق چشمای هادی و میدیدم که همینطور به من خیره شده توی جام میخکوب شدم ولی تکونی نخورد چند ثانیه گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد اروم نشستم و با صدای لرزون صداش زدم ولی جوابی نگرفتم اومدم بلندش کنم که دستم پر خون شد شوکه شدم بدنم یخ کرد یعنی من آدم کشته بودم درسته من و خیلی اذیت میکرد ولی هیچوقت مرگش و نخواسته بودم.به تمام این سالها فکر کردم به اینکه چه سختی‌هایی کشیدم ،به بچه هایی که از دست دادم به کتکهایی که از هادی خوردم ،به مادرم که هیچوقت برام مادری نکرد ،به جگر گوشه هایی که از دست دادم ،فکر میکردم و خون گریه میکردم کم کم دلم خواست داد بزنم ،داد زدم و داد زدم کم کم همه بیدار شدند اول از همه مادرم اومد تو اتاق. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطاب یک نوع شیرینی هست که بافت پنبه‌ای مانند دارد که درون آن را با مواد مختلف پر می‌کند این قطابی که من درست کردم مخصوص شهر رامسر هست. که مواد داخل اون پر شده از گردو پودر قند و هل می‌باشد. شما می‌تونید این شیرینی رو در فر بپزید. ولی من به روش "سَر تَش بُن تَش" که یک روش قدیمی پخت توسط زن های روستایی بوده درست کردم. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Ali Fani - Tajalie Taha (128).mp3
4.29M
قربون‌ غربت و دل امام زمانم برم انشالله که ظهور نزدیکه....🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان و زیبایی های دنیای بعد از ظهور..... دوستان این چندروز مدام پیام میدادین‌ چرا از فلسطین‌ چیزی نمیگی حتی قبل تر که فلسطین اسرائیل رو زد گفتن چرا در شادی فلسطین‌ شریک نمیشی،دوستای عزیزم تاامام‌ زمان ظهور نکنن تا منجی نیان‌ جهان‌ از ظلم و جور خالی نمیشه که بیشتر هم میشه،من خیلی دوس دارم به عنوان یک ایرانی دل‌ هموطن های خودمو شادکنم پس همه تلاشم در کانال درهمین‌ راستاس‌ که لبخند رضایت به گوشه لبای مردم خسته ی خودم بیارم،واقعیت اینه حال مردم ما هم خوب نیست،فقر،گرونی ،بی پولی ،بیکاری، تورم بیداد میکنه پس انشالله باشیم‌ و ظهور منجی و صاحب الزمانمون‌ رو ببینیم🙏🏼❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستانم امروز به احترام مردم داغدار غزه شبهای برره نمی‌ذارم انشالله قسمت بعد رو فردا میذارم.🙏🏼🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تیله بازی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادونه همینطور که نعمت روی دستام بود پاهام بدون فرمون م
اومد جلو و دو دوستی محکم کوبوند تو سرم بعدم شروع کرد به سر وصدا وکولی بازی از صدای مادرم بچه ها همه از خواب بیدار شدن اول از همه طلا وارد اتاق شد یه نگاه به پدرش کرد ولی تا من و دید که با حال خراب وبهت زده یه گوشه نشستم ومادرم داره تو سر وصورتم میزنه اومد سمتم و خودش و حائل بین من و مادرم کرد .بعداز اون بقیه بچه ها اومدن و با یه نگاه بهت زده به پدرشون دور من کز کردن در آخر محمد اومد رفت سمت پدرش و یه نگاه تنفر آمیز به من انداخت تو بچه ها هیچکدوم اندازه محمد پدرش و دوست نداشت آغوشم وبراش باز کردم ولی محمد بدو از اتاق بیرون رفت با اینکه شب بود همه اهالی روستا با جنجالی که مادرم به پا کرده بود ریختند تو خونه ما ، نمیدونم کی خبر و به پدرم رسونده بود اومد و من و کشون کشون به ایوون برد وجلو همه اهل روستا که داخل حیاط ایستاده بودند و کرد به زدن من و داد میزد تو مایه ننگ منی آبروی من وجلوی همه بردی زنده نمی‌ذارم دیگه رمقی برام نمونده بود هنوز با غم نعمت کنار نیومده بود ،غم اون غم بچه هایی که از دست دادم ،غم پدر مادری که هیچوقت پشتم نبودن حتی صدای گریه بچه هامم نمیشنیدم خودم در اختیار پدرم گذاشته بودم دوست داشتم از این زندگی خلاص بشم پدرم انگار قصد کشتن و داشت مادرم هم بیخیال به این صحنه نگاه میکرد و بد وبیراه بازم میکرد اصلا تو روستای ما اینقدر هم برا خودشون بدبختی داشتن که این صحنه ها براشون عادی بود وفقط داشتن نگاه میکردن که ببینن آخرش چی میشه . یکدفعه صدای اشنای یه زن رو شنیدم از یه چشم خون میومد واون یکی با پرده ای از اشک پوشونده شده بود یه زن ودیدم که از پله های ایوون بالا میومد یه زن وشوهر بود مرد دستای پدرم وگرفت وزن زیر کتفم و گرفت وله مادرم تشر زد مادرم با اکراه اومد جلو ومنو به داخل اتاق بردند به مادرم گفت یه تشک پهن کنه و یه چیزی برام بیاره که بخورم برام عجیب بود این کیه که مادرم به حرفش گوش میکنه با یه دستمال خون چشامو وپاک کرد سرم وبلند کردم درسته خودش بود زهرا تا نگاش کردم سرش وانداخت پایین خودش بود زهرا،زهرا چرا این چند سال به من سر نزده بود لابد اگر بشنوه که من برادرش و کشتم از من متنفر میشه . سرم وپایین انداختم وگفتم من نمیخواستم اینطوری شه ، من فقط هولش دادم ،زهرا من برادرت و تنها برادرت وکشتم . زهرا هیسی کشید وگفت قمر فقط بخواب الان وقت این حرفا نیست ،اما زهرا من یه آدم و کشتم ، چند ثانیه سکوت کرد و گفت من باید به توضیح بدم نه تو به من ،روزا اولی که تو رو دیدم خیلی ازت خوشم اومد فکر میکردم دختری به نازی و مهربونیه تو میتونه خوی وحشی برادرم و اروم کنه ولی نمیدونستم تو رو دارم قربانی میکنم ،اگر تو امروز اونم ناخواسته هادی و کشتی ،اون هر روز و هر لحظه تو رو میکشت ،اذیتت می کرد و شکنجه میداد . تو باید منو حلال کنی منم سرگرم زندگیه خودم شدم و یادی از تو نکردم ولی حالا پیشتر نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه تو هم کسی و نکشتی سریع بیرون رفت روبه همه همسایه ها واهالی ده گفت که قمرتاج کسی و نکشته هادی عصبانی بوده و تو حال خودش نبوده میافته و سرش میخوره به صندوق من خواهر هادیم مطمئا هادی اینقدری که برا من عزیز بوده برا شما نبوده . با حرفای زهرا کم‌کم مردم متفرق شدن.شب با تموم سختیش تموم شد ،صبح شد خواهرای هادی همه اومده بودند خیلی وقت بود ازشون خبری نداشتم. باورم نمیشد هادی دیگه وجود نداره از آینده خودم و بچه ها میترسیدم بدون مرد چیکار میکردیم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیم را یادت هست؟ چراغ نفتی و علاءالدین را؟ بشکه های نفت را؟ شب های سرد جنگ‌ و بی برقی با همان ها روشن و گرم می ماند... قابلمه غذا از صبح زود روی آن بار گذاشته میشد تا صلات ظهر... غذای داغ خوشمزه برای بچه مدرسه ای هایی که شلوارشان تا زانو از برف و باران خیس شده آماده بود... خودشان یک تنه هم اجاق گاز بودند، هم شوفاژ، هم ماکروویو، هم شمع، هم لامپ، هم ازصد تا چای ساز چای خوش طعم تری تحویل آدم میداد... یادت هست؟ بوی دود و نفتش را؟ یادش بخیر... روزهایی که زندگی بودند و خاطره شدند...! ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی روزگاری، مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: «امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.» آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد. آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد و جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: «ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟» به اذن خدای عز و جلٌ، سگ به سخن آمد و گفت: «من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ خانه این مرد هستم. شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم. شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم. شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد. یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی. مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f