eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸صبحتـون بـه درخشش آفتاب 🌸و روزتان سرشار از رویش مهر 🌸طلوعی دیگر و امیدی دیگر و 🌸نگاهی دیگر به خورشید آفرینش ســـ🥰✋ــــلام 🌸امروزتـون پر از اتفاقات خوب 🌸صـبح زیبـاتـون بخیر و شـادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از قشنگ ترین خاطرات کودکی مون هم میتونم به مجموعه طنز "ساعت خوش" اشاره کنم😍😂
تسلیم نشو ادامه بده... - تسلیم نشو ادامه بده....mp3
4.6M
صبح 2 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_نهم انقدرقبولش داشتم که حرفهاش روباجون و دل باورکرده بودم و
بابام برام پیغام فرستادکه برگردم خونه بااینکه میدونستم کنار طاهره بودن راحت نیست وبایداذیت کردناشو تحمل کنم ولی قبول کردم که برگردم. روزی که میخواستم برگردم خونه یک جعبه شیرینی یک گلدون گل خیلی خوشگل برای طاهره خریدم چون بعدازمدتها میخواستم ببینمشون نمیخواستم دست خالی برم وقتی هم منودیدن یه روبوسی سرسری کردن باهام وخوش امدگفتن. وازاون شب دیگه رفتم خونه پدرم که به محل کارمم نزدیکتربود خواستگاری که قراربودبیاد یه مردچهل ساله بودکه یه دخترداشت به اسم نرگس،تنهاچیزی بودکه ازش میدونستم. نمیتونستم مخالفت کنم برای نیومدنش وشبی که امدن دیدم یه اقایه باتیپ سنتی که وسط سرش مونداره باخواهرش امدن که اونم چادر سرش بودوخیلی محجبه بود. من یه دورچای ریختم تعارف کردم نشستم رومبل کنارزن داداشم نیم ساعتی که ازاقتصادشرایط مملکت حرف زدن تازه رفتن سراصل مطلب که موضوع خواستگاری ازمن بود. اقای رضایی ازپدرم اجازه خواست که بامن چندکلامی حرف بزنه ورفتیم روبالکن روی صندلی روبه روی هم نشستیم اقای رضایی گفت من همسرم فوت شده ویه دختردارم که پیش مادرمه که طبقه پایین خونه خودم زندگی میکنه. اینوگفتم که بدونید اگرصلاح ندونین دخترخودمم واردزندگیم نمیکنم وشماهم فکراینکه بعدهابخوایدپسرتون روبیارید توزندگی من روازسرتون بیرون کنید. چون من مسئول بزرگ کردن بچه یکی دیگه نیستم حرفش مثل پتک خوردتوسرم بلندشدم وایسادم گفتم پس مابه دردهم نمیخوریم. یه لحظه متعجب نگاهم کردسرش تکون دادرفت توسالن منم همونجاروی بالکن نشستم بعدازچنددقیقه صدای خداحافظیشون به گوشم رسیدبرادرم خانومش امدن گفتن چی شدچرارفت گفتم میگه حق نداری آرمان روببینی یا بیاریش پیش خودت وزدم زیرگریه بعدازاین ماجرا طاهره رسماباهام بدشدسرناسازگاری گذاشت پدرمم هیچی نمیگفت مجبوربودم تحمل کنم. رفت امدهای منم با سروش ادامه داشت وبعدازاون ماجراچندباردیگه ام رفتیم هتل. چندماهی گذشت که ایندفعه عموم رئیس بانک ملی که تومحلمون شعبه داشت روبهم معرفی کردوشرایطشم خوب بودوهمه خانواده ام دست به یکی کرده بودن برای شوهردادن من و میگفتن نمیتونی روی این هیچ ایرادی بذاری بایدقبول کنی‌. دیگه نمیدونستن من صیغه سروش هستم ودلم پیش اونه. دفعه اخری که با سروش رفتیم هتل تصمیم خودم روگرفتم وخیلی جدی بهش گفتم دیگه باهات هیچ جانمیام. الان یه خواستگارخوب دارم واگرببینم نمیخوای کاری بکنی بافشاری هم که خانواده ام دارن میارن به اون جواب بله رومیدم وصیغه ام روباتوبهم میزنم. سروش که دیدتصمیمم خیلی جدیه وباهاش شوخی ندارم گفت سه ماه بهم فرصت بده برای خواستگاری و بعدازسه ماه هرکاری دوست داشتی انجام بده... سروش ازمن سه ماه مهلت خواست ومنم توی این سه ماه رابطه خیلی محکمی باهاش داشتم نزدیکهای عیدبودکه سروش گفت باپدرومادرم داریم میریم ترکیه قراره برادرم باخانومش بیان وهمدیگر و ترکیه ببینیم. منم به مادرم میگم میخوام زن بگیرم خیلی خوشحال شدم وشماره هتلی که رزروکرده بودن روبهم دادکه ازحال هم باخبرباشیم ده روزازعیدگذشته بودکه سروش بهم زنگ زد وبایه بغض بدی گفت خانواده ام تصادف کردن ومجبوره فعلا بمونه وقطع کرد.دلشوره بدی گرفته بودم وهرچقدرهم گوشی سروش رومیگرفتم که ازخانواده اش اطلاع بگیرم جواب نمیداد. انقدری استرس گرفته بودم که حالت تهوع داشتم ونمیتونستم هیچی بخورم. ساعت ده شب خود سروش زنگ زدوگفت حال همه تقریباخوبه واسیبهاشون جدی نیست ودست خواهرشم شکسته. بعدازیک هفته برگشتن ایران ومن همچنان منتظربودم سروش ازخواستگاری امدنش بهم خبربده. یک ماهی ازعیدگذشت که به سروش گفتم کی میای خواستگاری من دیگه خسته شدم ازاین بلاتکلیفی سروش گفت مادرم بخاطراون تصادف ضربه به سرش خورده وهنوزسردردهاش خوب نشده. من نمیتونم تواین شرایط بهش چیزی بگم یه کم دیگه صبرکن دیگه بریده بودم بین دوتااحساس شک دودلی ودوست داشتن گیرکرده بودم گفتم من که این همه صبرکردم چندوقت دیگه ام روش وبازسه ماه صبرکردم. داشتم دیگه ناامیدمیشدم وفکرمیکردم سروش گذاشتم سرکار وتمام حرفهاش دروغه برای سرگرمی منومیخوادکه سروش زنگ زدگفت من جریان روبه خانواده ام گفتم مادرم حرفی نداره ولی پدرم بخاطرشرایطت حاضرنیست بیادخواستگاریت. بعدازشنیدن این حرفش کلی توی تنهای خودم گریه کردم وبعدازاون دیگه جواب سروش روندادم. ده روزازقطع رابطه ام با سروش گذشت واون هرروزکلی بهم پیامک وزنگ میزدولی من محلش نمیدادم. کلااشتهام روازدست داده بودم وکلی لاغرشده بودم هیچی نمیتونستم بخورم وعصبی بودم. یه روزانقدردیگه زنگ و پیامک دادکه مجبورا جواب دادم تاوصل شدوصداش روشنیدم اشک چشمام سرازیرشد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شیرینی در منطقه‌ای که ما زندگی می‌کنیم برای مراسم‌های سالیانه و عروسی ها درست می‌شه که به اسم "خانه بار" معروفه،به این معنیه که جز خوراکی‌هایی هست که همیشه تو خونه پیدا می‌شه و در دسترسه. هرچند که درست کردنش ساده است و با مواد اولیه و دم دستی درست میشه اما طعم بسیار خوشمزه و فراموش نشدنی داره‌. و برای اینکه روی آتیش درست میشه یه طعم دودی خیلی مطبوعی داره. در گذشته این شیرینی رو روی هیزم درست می‌کردند و از بالا و پایین با زغال بهش حرارت می‌دادند. این روش درست مثل تنور به شیرینی حرارت میده و این روش یکی از روش‌های خلاقانه زنان روستاییه. نکته:استفاده از روغن جامد باعث ماندگاری بیشتر شیرینی می‌شه. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
remix-dj-hamid-khreji-35(musiclove.ir).mp3
36.76M
آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما توی دهه‌ای زندگی میکردیم که حتی پشه‌کش خونه‌هامون مثل هم بود. اگر فک کردید که ایشون بخاطر برخورد با مگس اینشکلی میشدن! باید بگم که سخت در اشتباهید😅 این وسیله ی چند منظوره، تابستونا دوتا کاربرد داشت، زمستونا یکی..؟! دهه شصتیها که میدونن، بگن کاربردایِ فصلیشو برایِ اونا که نمیدونن😅😅😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_دهم بابام برام پیغام فرستادکه برگردم خونه بااینکه میدونستم
دست خودم نبودمن سروش رودوست داشتم. سروش گفت بخدامنم دوست دارم وتوی چهل سالگی عاشقت شدم نمیتونم فراموشت کنم یه کم صبرکن.یک هفته بعدازاین ماجراوقتی یه روزازسرکاربرگشتم خونه بابام گفت برات یه خواستگارپیداشده گفتم کیه گفت پدراین دندون پزشکی که تازه امده تومحلمون امده بودوقت خواستگاری میخواست تومیشناسیشون فهمیدم پدر سروش امده برای تحقیق وببینه ماازچه خانواده ای هستیم درجواب بابام گفتم نه من ازکجابایدبشناسم وکلاخودم روزدم کوچه علی چپ سروش بهم چیزی نگفته بودکه سورپرایزم کنه. دوروزبعدپدرومادر سروش به طوررسمی امدن خواستگاری وازمن خیلی خوششون امده بودپدر سروش خواست مادوتابریم وحرفهامون روبزنیم وقتی رفتیم توی اتاق.. پدر سروش خواست مادوتابریم وحرفهامون روبزنیم.وقتی رفتیم توی اتاق فقط میخندیدیم. سروش بهم گفت توی زندگی یه خواسته ازت دارم اونم اینکه احترام پدرومادرم روداشته باشی وبایدبدونی من تمام خرج مخارج خانواده ام روتامین میکنم وتونبایدبااین موضوع اگرقرارزن من بشی مشکل داشته باشی. بهش خندیدم گفتم من مشکلی ندارم وبعدازنیم ساعت امدیم بیرون ازاتاق و سروش گفت ماباهم مشکلی نداریم فقط یه خواسته ازتون دارم اونم اینکه به کسی ازفامیل من نبایدبگید مریم قبلا ازدواج کرده دوست ندارم کسی بفهمه حتی خواهربرادرخودم. داداشم عصبانی شدگفت یعنی تمام عمرقرارباترس زندگی کنیدکه کسی نفهمه خب این موضوع کوچیکی نیست که کسی نفهمه خلاصه یکی لومیده واگرکسی فهمیدچی!؟ سروش که دیدداداشم عصبانی شده من با این موضوع مشکلی ندارم ولی قبول کنیدفرهنگ هاباهم فرق میکنه وتوی هرخانواده ای یه چیزی ملاکه اگرهم ناخواسته کسی فهمیدمن تااخرعمرنوکرخودش وپسرش هستم. سروش کلابلدبودچه جوری حرف بزنه که طرف مقابلش رواروم کنه وقرارشدفعلا کسی راجب گذشته من حرفی نزنه وبرای دوهفته دیگه قرارعقدگذاشتیم توی محضر طی این دوهفته سروش کلی برام خریدکردوحسادت روتوی چشمای طاهره میدیدم. شایدباورش نمیشدیه همچین بختی بعدازطلاق برای من بازبشه وسال نود و یک شدخاطره سازترین سال زندگی من. ومادوتابه عقدهم درامدیم ورسمازن شوهرشدیم بعدازمدتی سروش یه خونه رهن کردوماوسایل زندگیمون روباهم خریدیم وباعشق چیدیم توخونه وزندگی مشترکمون روشروع کردیم‌.مثل قبل میرفتم گاهی آرمان رومیدیدم و سروش بهم پول میدادبراش کادوچیزهایی روکه لازم داره بخرم. زندگی ارومی روکنار سروش شروع کرده بودم وخداروشکرمیکردم که سروش روسرراه زندگیم قرارداده. خیلی دوست داشتم بچه داربشم ولی سروش مخالف بودمیگفت بچه دوست ندارم وهرسری حرفش رومیزدم میگفت من دوست ندارم بچه داربشیم.چندباری هم که مادرش میپرسید میگفتم سروش دوست نداره میگفت گولش بزن بگوقرص مصرف میکنم برای باردارنشدن مطمئن باش بارداربشی دیگه نمیذاره بندازیش. ولی دوست نداشتم اینجوری بارداربشم ومیگفتم بایدبارضایت خودش باشه تادوسال هیچ جوره نتونستم راضیش کنم وکم کم داشتم ناامیدمیشدم ویه علامت سوال توسرم بودکه چرانمیخوادازمن بچه ای داشته باشه کم حرف شده بودم ومثل قبل شاد و شنگول نبودم. سروش متوجه رفتارم شده بودگفت مریم توچته یه مدت هیچی نگفتم ولی بعدکه اصرارکردگفتم توخواسته های من برات مهم نیست وبازبحث بچه روپیش کشیدم که ایندفعه کوتاه امدومن بعدازچندماه باردارشدم. روزی که جواب ازمایشم روگرفتم به حدی خوشحال بودم که حد و حساب نداشت هرچندویارخیلی بدی داشتم وهرروززیرسرم‌ بودم.. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بوی نفت بود، اما عطر صفا و صمیمت و محبت بیشتر ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f