نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_نهم وارد اتاق کوچیک شدم،خیلی خسته بودم،با همون لباس و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_دهم
با ناراحتی نگاش کردم،این مرد بزرگ با این هیکل و هیبت،چقدر تنها بود...دستاشو گرفتم، نگاش کردم،نزدیکم شد و گفت؛ گلچهره...قسم میخورم تا جان دارم،تا نفس میکشم پات بمونم،پشتت وایستم ونزارم آب تو دلت تکون بخوره... بعداز این حرفا ترسم ریخته بود،چقدر این مرد میتونست دوست داشتنی باشه..دستشو فشردم و گفتم؛منم قسم میخورم که تا پای جان کنارت باشم...اون شب من یه دنیای دیگه رو تجربه کردم،با نوازش ها و تن گرمش فهمیدم زنانگی یعنی چی،مثل یه مروارید باهام برخورد کرد،همونقدر با ارزش و همونقدر زیبا، با محبت به سمتم اومد و با محبت تمومش کرد، حسی رو تجربه کردم که تو زندگی قبلیم هیچوقت بهش نرسیده بودم،تازه فهمیدم چقدر روابط زن و شوهری میتونه دوستانه و زیبا باشه.سپیده ی صبح بود که خواستیم بخوابیم،ازم تشکر کرد و گفت؛ به عمرم چنین شبی رو تجربه نکردم تازه عروس...خوشحال بودم که ازم راضی بود...
از ننه سلیمه خداحافظی کردیم و به راهمون ادامه دادیم، تو راه از خودمون برای هم حرف زدیم،از ولایتش میگفت و مردماش،از رسم و رسوماتشون،از پدر و برادر خدابیامرزش ،من هم از دلتنگیم برای مصطفی گفتم،از این که دل نگران خانوادم هستم،نکنه کدخدا بلایی به سرشون بیاره.
نان و حلوایی که ننه سلیمه توشه راهمون کرده بود و به عنوان نهار خوردیم و کنار آب کمی استراحت کردیم،دو روز بود که توی راه بودیم،ولی الله راه بلد بود،گفت که تا شب خودش رو به گالش منزل میرسونه و میتونیم شب رو اونجا سر کنیم، دیگه راه برام سخت و طاقت فرسا نبود،سرسبزی شمال هم تو این مساله بی تاثیر نبود،تندتر حرکت کردیم تا به تاریکی نخوریم،
به بالای تپه رسیدیم،از دور چشممون به گالش منزل رسید،گاوها اطراف مشغول چرا بودن،گالش هم مشغول دوشیدن شیر چندتا گاو،از گوساله هاشون معلوم بود که تازه زاییدن!نزدیک شدیم،با دیدنمون مرد دست از کار کشید، مطمئن که شد صدا زد؛ولی الله تویی؟ولی خان از اسب پیاده شد،همدیگرو در آغوش گرفتن،به من اشاره کرد و گفت؛ این هم منزل سیف اله خان،رفیق قدیمی...
سیف اله بهمون خوش آمد گفت و مارو برد به جای خواب گالش،اونجا ازمون حسابی پذیرایی کرد،ولی خان بهش گفت که عازم تهرانیم،سیف اله با خوشرویی ازمون خواست شب و همونجا بمونیم و خودش تو کلبه ی کوچیکی که بالای درخت درست کرده بود میخابه..
بچه روستا بودم و به این محیط عادت داشتم،صدای گاو و گوساله اذیتم نمیکرد،شب موقع خواب از ولی خان پرسیدم؛ تو این همه دوست و آشنا رو از کجا میشناسی؟خندید و گفت؛بهت گفتم که چندساله از خونه فراری ام و جنگل پناهگاهم شده،بخاطر کارم این مسیر رفت وآمد داشتم،من و رفیقام خیلی به درد این آدما خوردیم و کمک شون کردیم،الانم اونا دارن جبران میکنن،زندگی همینه، تنها خوبی از ما آدما بجا می مونه..اونشب من خوابیدم و ولی خان و دوستش باهم درد دل میکردن و تجدید خاطرات،صبح که بیدار شدم از منزل بیرون رفتم و دیدم ولی خان داره شیر میدوشه،من هم کمک کردم،بلد بودم به کار گاو رسیدگی کنم،سیف اله خان که خسته از کار تکراری بود خوشحال شدو با خنده ازما خواست چندروز دیگه هم بمونیم،کارگرای خوبی براش میشیم...برامون از پنیر و نون محلی که خودش پخته بود گذاشت،گفت که اگه بی وقفه حرکت کنیم تا فردا به تهران میرسیم.توی راه ولی الله بهم گفت؛ میدونی از این که تو باهامی چقدر خوشحالم،همیشه تو راه بودم،رفیقام بودن اما بودن تو یه چیز دیگست، اون شب رو مجبور شدیم تویه جنگل سر کنیم، اوایل تابستون بود،شب سختی رو گذروندیم ،نتونستیم بخوابیم اما حیوونا به استراحت نیاز داشتن،سپیده ی صبح راه افتادیم،تا قبل از ظهر رسیدیم به تهران،
واقعا شهر از روستا شلوغ تر بود،نوع لباس پوشیدن شون و حرف زدنشون برام خیلی جالب بود،مسافرخونه ی خارج شهر اسب هامون رو تحویل دادیم.
سوار کالسکه شدیم،واقعا لذتبخش بود،کمی گشت و گذار توشهر واقعا حالم رو جا آورده بود،پا به پای هم بودیم،به یه کبابی رفتیم و حسابی دلی از عزا در آوردیم!عصر راه افتادیم به سمت خونه خواهرش...بعداز طی کردن مسافت طولانی بالاخره رسیدیم!برعکس روستامون که خبری از در نبود و ورودی حیاط با چندتا چوب روی هم مشخص میشد،اینجا خونه ها و حیاط ها دیوار داشتن و در چوبی!قبل از در زدن ولی خان دستمو گرفت و گفت؛ اگه بهت خوبی کردن که شکر خدا،اما اگه بدی کردن، به خانومی خودت ببخش!باید دوماه طاقت بیاری.
چشمی گفتم،دستامو فشرد...در زد... صدای زنی اومد؛ کیه؟ولی خان جواب داد؛ منم ولی الله، در و باز کن معصومه.با نزدیکتر شدن صدای پا تپش قلب منم بیشتر میشد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوبیده_مرغ
موادلازم:
مرغ 🍗 یک عدد(ترکیب ران و سینه)
دنبه 🐑 ۱۰۰ گرم
پیاز🧅 دوعدد
نمک 🧂 به مقدارلازم
فلفل سیاه 🍾 به مقدارلازم
آویشن 🍾 به مقدار لازم
زعفران 🥡 به مقدار دلخواه
فلفل دلمه ای 🫑 نصف
جعفری 🍀 یک دسته
گوجه 🍅 ۴ عدد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینارو یادتونه ؟؟؟صبح کلوچه بود
زنگ آخر پودرکلوچه از ته کیف بیرون
میکشیدیم 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_دهم با ناراحتی نگاش کردم،این مرد بزرگ با این هیکل و هی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_یازدهم
بالاخره در باز شد،قامت زنی قدبلند،حدودا سی و چند ساله با چشمایی سبز رنگ ظاهر شد!با دیدن ما با تعجب سلام کرد و خوش آمد گفت،داخل شدیم،خونه ای کوچک با حیاط و حوض آب آبی رنگ...اول فکر کردم چشمه دارن،اما دقت کردم لوله ی آهنی که از اون آب میچکید،درسته شیر آب بود،با صدای ولی خان که با دخترو پسر کوچکی که گمانم دوقلو بودن بازی میکرد به خودم اومدم،ولی الله صدام زد؛ بشین گلچهره!بقچه امو گوشه ای گذاشتم، معصومه با ظرف هندوانه وارد شد، همینطور که هندونه هارو تقسیم میکرد و زیر چشمی منو میپایید به زبون مازنی گفت؛چه خبر خان داداش؛مسافر داری این دفعه؟دست وپا شکسته متوجه میشدم زبون شون رو، ولی الله گفت؛ مسافر نیست، زنداداشته!
معصومه یکه خورد،نگاهی بهم انداخت و گفت؛ پس ننه خاتون آخر کار خودش رو کرد!سرم رو پایین انداختم،ولی خان جواب داد؛کاری که خواست و انجام دادم اما به دل خودم،رفته بودم چاربداری که گلچهره رو دیدم و صیغه اش کردم!رنگ چهره ی معصومه به وضوح تغییر کرد،با تعجب نگاهی به من و لباسای تنم انداخت،پرسید؛چندسالته دختر؟با صدای آرومی جواب دادم؛چهارده سالمه.معصومه گفت؛ انشالله که خوشبخت بشین کنار هم.داداش من سختی زیادی کشیده،امیدوارم خدا دلتو خوش کنه برادر.ولی خان سر به زیر انداخت، بچه های حدودا هشت سالشون بود،آروم آروم بهم نزدیک شدن،لبخند زدم،جراتشون بیشتر شدو اومدن کنارم.اسمشون رو پرسیدم.
پسره گفت؛من علی ام،دخترهم زهرا!ولی خان گفت؛چون بعداز داداشم علی خدا بیامرز پسری به دنیا نیاوردن عروسامون،معصومه اسمش رو گذاشت رو پسرش.لبخندی زدم و گفتم؛زنده باشه انشالله.معصومه وارد اتاق شد،بچه هارو فرستاد تو اتاق دیگه تا ما تنها باشیم،ولی گفت؛ معصومه بیا دو دقیقه بشین کارت دارممعصومه نشست و گفت؛ جانم خان داداش بفرما ولی خان گفت؛+قرار من و گلچهره دوماهی رو پیش شما بمونیم،امشب که دیر وقت،فردا با همدیگه زیر زمین و تمیز کنین تا اونجا باشیم،بعد میبرمش روستا.معصومه چشمی گفت ورفت به مطبخ.
رو به ولی خان گفتم؛ اگه راحت نباشن با موندن مون چی؟شاید شوهرش ناراضی باشه.ولی خان لبخندی زد و گفت؛ خیالت راحت تازه عروس، شوهرش پسرخالمه،مرد خوبیه...قبل از اومدن براش پیغام فرستادم.
غروب شوهر معصومه اومد،عباسعلی صداش میکردن، با دیدن مون خوشحال شد ،مثل بعضی از دامادهای که قبلا دیدم برای خانواده زنش قیافه نمیگرفت،خدارو شکر کردم که مرد خوبیه و راضیه از اونجا موندن مون.کنار هم با شیرین زبانی بچه ها شام خوردیم،بعداز چند روز تو راه بودن این شام واقعا لذتبخش بود برام.بعداز شام از شوق شستن ظرف زیر شیر آب تموم ظرفها رو خودم شستم،معصومه هم انگار بدش نمیومد کمک حالش باشم.شب من و معصومه و بچه ها کنار هم تو اتاق خوابیدیم ،ولی الله و دامادش هم تو اتاق دیگه.بچه ها که خوابیدن معصومه صدام کرد؛
بیداری دختر؟
جواب دادم؛ آره
معصومه به پهلو چرخید رو به من پرسید؛ چه جوری با ولی الله آشنا شدی؟ کی صیغه کردین؟از خواستگاری پسر کدخدا و اجبارم چیزی بهش نگفتم،از اینکه لب چشمه منو دیده و پسندیده براش گفتم.چشماشو ریز کرد و پرسید؛ چطور خانوادت به این راحتی رضایت دادن دختربچه شون و با صیغه بفرستن به یه ولایت غریب؟؟
آروم گفتم؛ من قبلا ازدواج کرده بودم،شوهرم مرده!مثل برق تو جاش نشست!
پرسید؛چی؟ تو بیوه ای؟ دختر نبودی؟
منم مثل خودش نشستم؛ادامه دادم؛
+یه پسر دو ساله دارم، ولایت ماهم مثل شما اکثر دخترا زود ازدواج میکنن،من هم تو سن کم ازدواج کردم و زود باردار شدم،شوهرم موقع صید دریا طوفانی شد و غرق شد،بعداز اون به خونه آقاجانم رفتم و قسمت شد که با ولی الله باشم. با همون سوی کم چراغ روی طاقچه موشکافانه نگام میکرد،گفت؛ بچه ات الان کجاست؟با شنیدن اسم بچه ام بغض گلومو گرفت؛
+کنار مادربزرگ و عمه اش...معصومه که ناراحتی مو دید،دیگه چیزی نپرسید،من هم با ناراحتی سر به بالش گذاشتم،تازه داشتم غریبگی رو احساس میکردم...طبق عادت صبح خیلی زودبیدار شدم،به حیاط رفتم و معصومه رو دیدم که مشغول شستن حیاط و آب دادن به گلهاست.با دیدنم گفت؛ چه زود بیدار شدی؟لبخندی به روش زدم و گفتم؛عادت دارم!معصومه گفت.
آره ،من هم مثل تو از روستا که به شهر اومدم عادت داشتم،الانم این عادت رو سرم مونده!اما اینجا دیگه خبری از گاو و گوسفند و چشمه و مرغ و خروس نیست! آدم خیلی حوصله اش سر میره! همسایه ها انگار باهم غریبه ان،من که دلم برای روستا تنگ میشه.همزمان عباسعلی از پله ها اومد پایین،بعداز سلام و احوالپرسی ازم خواست به مطبخ برم تا ناشتایی بخورم و خودش به بیرون رفت!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طریقه صحیح هندونه خوردن قدیمیا اینطوری بود،
یه هندونه رو از وسط نصف میکردیم. پاره هندونه رو میذاشتیم وسط و یه نصف میخوردیم تا بترکیم! با با ژیلت هم اینقد تمیز نمی شد😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد.
🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد:
ایـن دخـتـر بـدنـام، بیادب، بدخـو و خـشـن اسـت.
🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـنسالی روبهرو شد.
🔹شـیخ پرسید:
فرزندم چه شده؟ چرا اینقدر پریشان و گرفتهای؟
🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود.
🔹شیخ گفت:
بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمیآورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره دخترانم پرسوجو کـن.
🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد.
🔹شیخ از آن جوان پرسـید:
مردم چه گفتـند؟
🔸جوان پاسخ داد:
مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـیادب، بیحیا، فاسق و بیبندوبارند.
🔹شیخ گفت:
با من به خـانه بیا!
🔸وقتی آن شخص به خانه شیخ رفت، بهجز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که بهخاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود.
🔹زمانی که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت:
فرزندم! مردم به هیچکسی رحم نمیکنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم میکنند.
💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آنها به حرفزدن و قضاوتکردن پشتسر دیگران، عادت کردهاند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از لذت های فصل سرما😍😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چه اعجازی و حال عجیبی در موسیقی بچههای کوه آلپ هست (که بسیاری نمیدونند اسم اصلیش زال و سیمرغ ساختهی مجید انتظامیه) که هر بار میشنوم قلبم مچاله میشه؟ این فقط برای من اینجوریه یا بقیه هم همینن؟ تمام حسهای تلخ و شیرین یهو تو ذهنم جریان پیدا میکنه. روزهای خوب و شیرین با یه عالمه نوستالژی از خونهی مادربزرگم. حتی توصیف کردنی نیست.🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_یازدهم بالاخره در باز شد،قامت زنی قدبلند،حدودا سی و چن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_دوازدهم
ولی خان هم با سرو صدای ما بیدار شد،کنار حوض نشست و آبی به سر و صورتش زد،اومد کنارمو با گوشه ی روسریم صورتش رو خشک کرد،معصومه از کنار سماور با صدای بلند گفت؛مثل اینکه زودتر باید اتاق و تحویلت بدیم خان داداش...ولی خان که از تیزبینی معصومه تعجب کرده بود،سعی کرد جلوی خنده شو بگیره و حرفش رو نشنیده بگیره.لبخندی به صورت معصومه زدم،نمیتونستم این زن رو پیش بینی کنم!
بعداز ناشتایی ولی الله گفت که میره چندتا کار ناتموم توی شهر و انجام بده،کمی هم خرت و پرت بخره و بیاد.هنوز اول صبح بود و وقت بسیار.با کمک هم زیر زمین و خالی کردیم،خدارو شکر وسایل زیادی نداشت،خودم آب و جاروش کردم و معصومه دیوارها و سقف رو دستمال کشید،بچه ها هم تو کارای کوچیک کمک حالمون بودن.بخاطر فصل ،زیر زمین نم نداشت،قالیچه ای پهن کردیم..
معصومه یه تشک و پتو و بالش آورد.نگاهی بهم کرد و گفت؛ شرمنده زن داداش! همینا رو داشتم دیگه.با خوشرویی ازش تشکر کردم،همین هم کافی بود برامون...ظهر شد، ولی خان با دست پر وارد حیاط شد،کلی مواد غذایی و خشکبار برای خونه معصومه خرید؛قصاب هم به دنبالش اومد و تو همون حیاط گوسفند و ذبح کرد،اومد کنارم و گفت؛این قربانی برای قدم توئه تازه عروس جان.تو دلم قند آب کردن، دو سه باری دوراز چشم میرفتم و زیر زمین و نگاه میکردم،شاید محقر بود اما واقعا برای من خونه امید بود...از معصومه پرسیدم که چرا ساکن تهران شدن،گفت که عباسعلی تو یه کارخونه تازه تاسیس کار میکنه و به غیراز دلتنگی برای خانواده از زندگی تو شهر راضیه.نهار و کنارهم خوردیم،طبق عادت شروع کردم به جمع کردن سفره و شستن ظرف ها،معصومه رو به ولی خان گفت؛داداش زنت تو کارهای خونه خیلی فرز و زرنگه ها! تا به خودم بجنبم کارا رو رسیده،ولی خان با لبخند نگام کرد،در جوابش گفتم؛ معصومه جان من برای شستن ظرف و رخت چرک ها مجبور بودم هروز مسافت زیادی رو تا لب چشمه برم،شما که ماشالله آب تو حیاط خونه دارین،بایدم کارا زود انجام بشه.
ولی خان عزم رفتن کرد، نزدیک در که شد رو به معصومه گفت؛ میخام تا زمانی که تهران هستم تکلیف زمین هایی که به تصرف گرفتن و روشن کنم،تو روستا کدخدا کار به جایی پیش نمیبره،چیزی لازم دارین براتون بخرم؟ هردو تشکر کردیم و راهی شد.عصر یکی از همسایه های معصومه اومده بود خونشون تا ازش لباس قرض بگیره برای عروسی،وقتی داخل شد با دیدنم دهنش از تعجب وا مونده بود،نگاهی به معصومه انداخت و گفت؛ معصومه جان نگفتی مهمان داری؟معصومه لبخندی زد وگفت؛ مهمان نیست اکرم خانم،زنداداشمه.
اکرم خانم نزدیک تر شد،با دقت براندازم کرد و گفت؛مطمئنم این پوست سرخ و سفیدِمرطوب و اینهمه زیبایی دست نخورده از روستا اومده! معصومه با صدای بلند خندید و گفت درست حدس زدی ...
اکرم چادرش رو برداشت، زیر چادرش یک پیراهن کوتاه آستین حلقه ای به تن کرده بود،با دیدن دست و پاهای لختش تعجب کرده بودم،شنیده بودم مردم شهر طور دیگه ای لباس میپوشن اما ندیده بودم،من حتی موقع خواب هم اینطور لباس نمیپوشیدم!...
اکرم خانم پرسید؛ چند وقت ازدواج کردی دختر؟معصومه پیشدستی کرد؛تازه عروسِ..اومده ماه عسل.دوباره پرسید؛ اسمت چیه؟اینبار تا معصومه خواست جواب بده،اکرم پرید وسط حرفش؛ اجازه بده خودش حرف بزنه مگه زبون نداره.
خندم گرفته بود،جواب دادم؛ گلچهره هستم خانم جان.اکرم گفت؛گلچهره...چه اسم برازنده ای...اون روز حسابی سرمون با زن همسایه گرم شده بود،از کاباره میگفت و رقاصه هاش،از مردای که از تهران و شهرای اطراف میرن اونجا تا رقص و آهنگ و تماشا کنن،از شوهرداری خودش تعریف میکرد،که با سرخاب سفیداب نمیزاره چشم شوهرش روی زنای هرزه بچرخه!خدای من...چقدر من از دنیای این زن ها دور بودم،من تا بحال هیچ چیزی از گفته های این زن نشنیده بودم!
حرفاش که تموم شد نگاهی به من انداخت و گفت؛ببینم معصومه، این طفلک چه جور عروسیه که هنوز صورتش بند ننداخته؟!
معصومه دستپاچه شد!حقم داشت! این زن توعالم دیگه ای سِیر میکرد،جواب داد؛ والا همه چی عجله ای شد،داداشم خیلی عجول بود برا وصلت،برا همین وقت نشد...
اکرم گفت؛ وا...چه حرفا! وقت نشد چیه،برو یه نخ وردار بیار ببینم،پودرم که نداری...خودم الان خوشگل ترش میکنم.
معصومه نگام کرد،پرسید؛ مشکلی نداره گلچهره جان؟نمیدونستم چکار کنم،تو رو دربایستی قبول کردم،حتی موقع عروسیمم از این خبرا نبود،یادمه گفتن تو نیازی به اینکارا نداری و تمام.اکرم با مهارت خاصی نخ و به دور گردنش بست،با اولین بند انداختن جیغم به هوا رفت!هردوشون خندیدن...معصومه گفت؛ قشنگ شدن این دردسرا رو داره دختر،تحمل کن.
بعداز چند دقیقه طاقت فرسا کار بند انداختن صورت و ابروهام تموم شد!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امیدوارم در مورد اون چیزی که با صبر و حوصله منتظرش بودی
خبر خوبی به دستت برسه
این دفعه
نوبت توئه که خوشبخت بشی🤍
شبتون خوش🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️صبح
فرصت دلدادگے آسمان
برطلو؏ آبی دوست داشتنهاست💙
وآواز پرندگان 🦚
نویدمے دهدڪہ
صبح رابہ عشق باید چشید💖
سلام مهربانان✋
صبح یکشنبه تون بخیر 🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبلا زندگی واقعا شیرین بود یا چون بچه بودیم فک میکردیم شیرینه؟❤️🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ایمان داشته باش... - ایمان داشته باش....mp3
5.05M
صبح 7 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_دوازدهم ولی خان هم با سرو صدای ما بیدار شد،کنار حوض نش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_سیزدهم
آینه رو بدستم دادن،خدای من چقدر تغییر کرده بودم،صورتم صافتر و روشن تر شده بود،ابروهامم کمون و یکدست!ازش تشکر کردم،معصومه به عنوان تشکر یه کم از کره محلی که از گالش منزل باخودمون آورده بودیم و بهش داد،لباس قرضی شو گرفت و رفت.بعد رفتنش معصومه رو بهم گفت؛ گلچهره جان چندروز تو راه بودی،امروزم کلی کار کردی،بهتر نیست باهم به حمام محل بریم؟با خوشحالی قبول کردم و گفتم؛حتما ،اما مگه بعدازظهرها باز حمام؟جواب داد؛آره ،اینجا از صبح زود تا غروب شیفت زنانه است،زیاد دور نیست،راه بیفت بریم.
بچه هارو گذاشتیم خونه،هشت سالشون بود و خودشون باهم کنار میومدن.هنگام رفتن معصومه چادری داد به دستم و گفت سرم کنم، لباس محلی اینجا خیلی جلب توجه میکنه ونمیخاد تو چشم باشم.راه افتادیم به سمت حمام،عبوراز کوچه ها برام خیلی جذاب بود،دستفروش ها گاری به دست ایستاده بودن و خانم ها دورشون کرده بودن.وارد حمام شدیم،روی درش نوشته بود؛گرمابه.حمامش از مال ده ما بزرگتر بود و شلوغ تر! لباس هامون و درآوردیم ولنگ و به خودمون بستیم، حین بستن معصومه نگاهی به سرتا پام انداخت و چشماش برقی زد؛گفت؛ خوشبحال خان داداش! با اینکه یه شکم زاییدی اما همون دختر چهارده ساله ای..
آب داغ واقعا حالمو جا آورده بود،گیسو های بافته مو باز کرده بودم،تا پایین کمرم میرسید،با این که شستنش سخت بود اما من دوستشون داشتم، تا میتونستم خودمو شستم و به خودم رسیدم،معصومه هم کارش تمام شده بود،یکی از خوبی های اینجا این بود که مردم زیاد تو کارهم دخالت نمیکردن،یا مثل ده ما توحمام به همدیگه زل نمیزدن!از تو بقچه پیراهن چین دار سبز رنگمو درآوردم و تنم کردم،چادر به سر کردم و راه افتادیم به سمت خونه،معصومه راهی رو نشونم داد که به سمت بازارچه اصلی شهر میرفت،گفت که یه روز حتما با ولی خان برم و اونجا بگردم.غروب شد،عباسعلی برگشت،اما از ولی خان خبری نبود،نگران شدم،ترسیدم نکنه منو بزاره و بره...معصومه متوجه نگرانیم شد،دلداریم داد که خیالم راحت باشه،دیر یا زود برمیگرده.شام نخوردیم و منتظر موندیم،نزدیک بود اشک چشام سرازیر بشن که صدای در اومد،با شنیدن صداش جون تازه ای گرفتم،دوییدم به سمتش،تو تاریکی زیاد نمیشد ببینمش،وارد خونه شدیم،با دیدنم چشماش برقی زد،نزدیکم شد و گفت؛ جانم تازه عروسم...چه کردی با خودت!گفت که توی راه یکی از هم ولایتی ها رو دیده و گرم صحبت شدن،زمان از دستش در رفته،بعداز شام علی و زهرا مشغول بازی و شیطونی با دایی جانشون شدن.
عباسعلی کمی از کارخونه و دستگاه عجیب و غریبی که تولید کاغذ میکنه برامون گفت؛حقم داشت،اون هم مثل خودمون روستا زاده بود و ساده دل.معصومه بچه هارو صدا زد که بخوابن،چراغ اضافه ای داد به دستم و گفت؛ گلچهره جان،اینم ببر اتاقتون تا بخوابین.گفتم؛ اما یه چراغ هست،معصومه دستمو فشرد و گفت؛ببر دختر جان، داداشم تا صبح فردا طاقت نمیاره روی ماهتو ببینه! امشب از روی من و عباسعلی شرمش میشد خوب نگات کنه.برو به اتاقت شب بخیر.
معصومه واقعا زن مهربونی بود،مثل ولی الله.به زیر زمین رفتم، زمانی نگذشته بود که ولی خان هم پشت سرم وارد شد،مثل پر کاه منو از جا بلند کرد و تو آغوشش گرفت،زیر گوشم زمزمه کرد؛که ابروهاتو بر میداری،آره؟نگاش کردم،ادامه داد؛ شیرینی این قشنگی هاتو به شوهرت میدی دیگه؟
ازخجالت سرمو برگردوندم، گذاشتم زمین،از جیب کتش بسته ای بیرون آورد،داد به دستم، خوشحال گفتم؛این چیه ولی خان؟
گفت؛بازش کن برای تو خریدم.بسته رو که باز کردم،یه پیراهن بود شبیه پیراهن اکرم،کمی کوتاه تر ،به رنگ قرمز...
نگاش کردم و گفتم؛خیلی قشنگه...ممنونم.
ولی خان جلو اومد؛ کلی گشتم امروز تا اینو برات خریدم،راستش چندباری تا دم مغازه ها رفتم روم نمیشد، اما بالاخره خریدمش.اینو فقط برای خودم میپوشی...
پیراهن و با خجالت تنم کردم،کمی براندازم کرد ....
صبح بعد خوردن صبحونه معصومه بعداز کمی من و من کردن گفت؛ گلچهره جان، توام بجای خواهر من؛تازه عروس دامادین و جوان،همه ی ما همین بودیم و هستیم؛ناراحت نشی یه وقت،اما من گاهی خودم که حمام واجب دارم،با یه دیگ آب گرم،تو همین پشت مستراح خودمو میشورم تا خیالم راحت باشه.عباسعلی الانا میره،توام میتونی بری و یه تنی به آب بزنی،هوا هم که خوش.کمی خجالت کشیدم اما چقدر ممنونش بودم که کارمو راحت کرد،ولی خان مرد بود و به راحتی بیرون میرفت و به حمام دسترسی داشت،مشکل من هم که معصومه حل کرده بود.بعداز رفتن عباسعلی دیگ آب گرمی آماده کردم و تنی به آب زدم.ولی خان هنوز خواب بود، بیدارش کردم،قبل از ناشتایی راهی حمام شد.با معصومه مشغول کارا شدیم،بچه ها دور حیاط میچرخیدن و بازی میکردن؛
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغِ_ترشِ_رامسری
مرغ ترش رامسری از اون غذاهای مجلسیه که تو عروسیهای رامسر درست میکردند.
یکی از مهمترین مواد تشکیل دهنده این خورش خوشمزه گردو هست.
گردو باید چرب باشه که روغن خوبی پس بده و طعم خیلی خوبی به غذا بده.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Moein - Collection 2 [320].mp3
49.1M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم کوروش....!
شاه شاهان....
شاه بزرگ...
شاه راستین....
شاهی که
به خواست اهورامزدا شاه شد...!
شاه ایران...
شاه بابل..
شاه سومر..
شاه چهار مرز گیتی...
۷ آبان روز بزرگداشت کوروش کبیر فرخنده و گرامی باد ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه شصت اینجوری همو بلاک میکردند😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیزدهم آینه رو بدستم دادن،خدای من چقدر تغییر کرده بودم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_چهاردهم
کارا که تموم شد،معصومه گفت؛ گلچهره جان میخام چیزی بهت بگم، لازمه که من اینا رو بهت بگم.جواب دادم؛بگو خواهرجان،گوش میکنم،چیزی شده؟ خطایی از من سر زده؟معصومه گفت؛ نه اصلااا... تو که مثل پنبه ی پاکی ،چه خطایی عزیزم،فقط یک مسئله ای هست که نمیدونم داداش باهات درباره اش صحبت کرده یا نه،خب هرچی باشه مرد، از جزئیات خبر نداره.گفتم؛ داری نگرانم میکنی خواهر، بگو هرچی که هست.معصومه ادامه داد؛ راستش ما کوچیک بودیم که آقامون فوت کرد،تموم امورات خونه افتاد دست ننه خاتون. خاتون موند و رسیدگی به زمین های کشاورزی و بیش از صدتا گاو وخیلی کارای دیگه که فقط از عهده مرد بر میاد،تو ولایت ما،وقتی مرد بزرگ و اسم و رسم داری فوت میکنه،دیگه کسی جرات نمیکنه به خواستگاری زنش بره،غیر این باشه،این کار یه جور بی احترامی حساب میشه.
سختی روزگار از ننه خاتون یه زن مستبد و خشک ساخته.گفتم؛ من باید چکار کنم؟
معصومه لبخندی زد و گفت؛ تو هنوز واسه درک بعضی چیزا خیلی کوچیکی،تو این چندروز متوجه شدم یه جورایی خیالت راحت شده که ننه قصد گرفتن زن دوم برای ولی الله رو داشته، اینکه با دیدنت زیاد تعجب نمیکنن!اما داستان برعکس اون چیزیه که تصور میکنی،ننه خاتون قصد داشته خواهر زادشو برای داداش به نامزدی بگیره،آخرین باری که ولایت بودم خوشحال بود از اینکه داداش قبول کرده به گرفتن زن دوم.ترسیده نگاش کردم و گفتم؛ یعنی ولی خان هم میخواسته با دخترخاله اش ازدواج کنه؟معصومه گفت؛ نه ،داداش روحش از این ماجرا خبر نداره،ننه خودش برای ما تصمیم میگیره،ازدواج منو عباسعلی هم حاصل این تصمیم گیری ها بود.خداروشکر راضی ام از زندگیم،اما میخام اینو بهت بگم که تو منو و داداش رو دیدی فقط،اما ما دوتا اخلاقمون به آقای خدابیامرزمون رفته، ننه خاتون شبیه ما نیست...
معصومه گفت مطمئن باش ننه از اینکه داداش سر خود دست تو رو گرفته و آورده ولایت خونش به جوش میاد.مخصوصا وقتی کاری که بخاد و نتونه پیش ببره.با ناامیدی نگاش کردم و گفتم؛ نمیشه نریم ولایت؟ ولی الله قبول میکنه به نظرت؟معصومه گفت؛ نه دخترجان،نصف بیشتر اون مال و اموال به ولی خان رسیده، باید بهشون رسیدگی کنه،این کار نشدنیه.اضطراب گرفته بودم؛ پرسیدم؛ من باید چکار کنم؟ چه جوری برخورد کنم که ننه خاتون ازم راضی باشه؟معصومه دستامو وگرفت و گفت؛ فقط سرت به زندگی خودت گرم باشه دختر،به حرف هیچکس گوش نده،سعی کن سکوت کنی و زیاد جلو چشمش نباشی تا براش عادی بشه.حرفاش حالمو خراب کرده بود،معصومه که دید دمق شدم صدام کرد؛گلچهره جان،هنوز که مهمان مایی،گفتنیا رو باید بهت میگفتم، خدا بزرگ، نترس،تا شوهرت پشتته دنیا توی مشتته... و بعد با صدای بلند به حرف خودش خندید!باید با ولی خان صحبت میکردم،کاش خدا کمکم کنه تو غربت...علی پسر معصومه تو کوچه بازی میکرد که افتاد و پاش پیچ خورد،مردی تو خونه نبود،بچه بی قراری میکرد،معصومه ناچارا اکرم خانم و صدا کرد و باهم بچه رو لنگان لنگان بردن پیش شکسته بند.من و زهرا خونه تنها بودیم،هوا گرم بود،زهرا حوصلش سر رفته بود و بهم گفت؛ زندایی اجازه بده موهاتو شونه بزنم،تو رو خدا اجازه میدی؟نخواستم دلش رو بشکونم،بافته های موهامو باز کردم و زهرا با شونه ی چوبی مشغول شونه زدن موهام شد، صدای سوت زدن شنیدم.
چشمم افتاد به پشت بوم همسایه،یه مرد جوون از اون بالا نگام میکرد، سریع چارقدمو برداشتم و سرم کردم.ترسیده بودم، صدا زد؛ یکم دیر شده واسه پوشوندن خانم خوشگله! خیلی وقته اینجا نشستم...تو دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف یه بچه گوش کردم،خیالم راحت بود که اینجا برعکس ده ،دیوار و دروازه داره...با اخم نگاش کردم و گفتم؛ خودت ناموس نداری که چشم میدوزی به زن و بچه مردم؟مرد خندید و گفت؛ دیدن همچین لعبتی لیاقت میخاد،که نصیب ما شد!موندن بیشتر و جایز ندونستم و دست زهرا رو گرفتم و رفتم داخل خونه.در و بستم،کمی آرومتر که شدم از زهرا خواستم به کسی چیزی نگه اگه بفهمن مارو تنبیه میکنن، زهرا هم با خوشحالی قبول کرد.کمی نگذشته بود که اکرم و معصومه برگشتن؛علی حالش بهتر شده بود و به گفته ی معصومه شکسته بند،پاهاشو جا انداخته بود.اکرم خانم گفت؛خب دیگه من برم خونه،داداشم منتظرمه،تنها مونده...
پس اون جوون داداش اکرم خانم بود.
شب ولی خان برگشت، بعداز شام مثل همیشه به زیر زمین رفتیم تا بخوابیم، دستاشو باز کرد و منو تو آغوشش جا داد،بوسه ای به پیشونیم زد و پرسید؛ تازه عروس،چه میکنی با غربت؟ سختته؟
لبخندی زدم و گفتم؛ با وجود مردی مثل تو و خواهر مهربونی مثل معصومه،تا الان که خیلی خوب بوده برام،اصلا احساس غریبگی نکردم،فقط ...ولی خان چشماشمو ریز کرد و گفت؛فقط چی؟چی شده؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f